لب جانان دواي جان بخشد
درد از آن لب ستان که آن بخشد
عشق ميگون لبش به مي ماند
عقل بستاند ارچه جان بخشد
خاقانی
لب جانان دواي جان بخشد
درد از آن لب ستان که آن بخشد
عشق ميگون لبش به مي ماند
عقل بستاند ارچه جان بخشد
خاقانی
دل گرو کردهای به نظم سخن
فکر کار ردیف و قافیه کن
کاملان چون در سخن سفتند
اعذب الشعر کذبه گفتند
عبدالرحمن جامی
دل عاشق به جان فرو نايد
همتش بر جهان فرو نايد
خاکيي را که يافت پايهي عشق
سر به هفت آسمان فرو نايد
خاقانی
دیزیم مکتب دئییل یالنیز،او نوحون کشتی سی تیمثال
غمیم جودی داغی،گؤزدن آخان یاش نوح طوفانی
منیم ئویرندئییم ایلک سؤز بو مکتبده سکوت اولدو
بلادیر دیل باشا لاکین،سکوت هر درده درمانی
خاقانی شروانی
ياد باد آن که ز ما وقت سفر ياد نکرد
به وداعي دل غمديده ما شاد نکرد
آن جوان بخت که ميزد رقم خير و قبول
بنده پير ندانم ز چه آزاد نکرد
حافظ
دلش از سر کار واقف نه
معرفت بیشمار و عارف نه
همچو جوز تهی نماید نغز
لیک چون بشکنی، نیابی مغز
عبدالرحمن جامی
زلف آشفته و خوي کرده و خندان لب و مست
پيرهن چاک و غزل خوان و صراحي در دست
نرگسش عربده جوي و لبش افسوس کنان
نيم شب دوش به بالين من آمد بنشست
حافظ
تحویل حمل چو ائتدی سولطان باهار
گؤل جوشا گلیب شاهیدی مئی آچدی عؤزار
ساقی گؤتؤرؤب پیاله،مؤطرؤب چنگی
بیر جام ایله الدن آلدیلار صبر ؤ قرار
حکیم نباتی
روز اول که سر زلف تو ديدم گفتم
که پريشاني اين سلسله را آخر نيست
سر پيوند تو تنها نه دل حافظ راست
کيست آن کش سر پيوند تو در خاطر نيست
حافظ
تا به دم درکشد غریبی را
یا زند زخم بینصیبی را
منم اکنون و جان آزرده
زو دو صد زخم بر جگر خورده
عبدالرحمن جامی
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)