تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 67 از 212 اولاول ... 175763646566676869707177117167 ... آخرآخر
نمايش نتايج 661 به 670 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #661
    آخر فروم باز bidastar's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2005
    محل سكونت
    محل سکونت
    پست ها
    2,696

    پيش فرض

    شخصي نزد معتصم آمد و دعوي پيامبر کرد ، معتصم پرسيد : چه معجزه اي داري ؟

    جواب داد : مرده زنده کنم !

    گفت : اگر از تو اين معجزه ظاهر شود به تو بگروم . پس بدنبال درخواست مدعي ، دستور داد شمشير بسيار تيزش را آورند و بدست مدعي دهند .

    گفت : اي خليفه ! در حضور تو گردن وزير تو را بزنم و في الحال زنده گردانم .

    خليفه گفت : نيکو باشد ، سپس رو به وزير خود کرد و گفت : چه مي گويي ؟

    پاسخ گفت : اي خليفه تن به کشتن در دادن کاري دشوار است ، من از او هيچ معجزه اي نمي طلبم ، تو خود گواه باش که من به او ايمان آورده ام .

    معتصم بخنديد و او را خلعت داد و مدعي را به دار الشفاء فرستاد!

    ----------------------------------

  2. این کاربر از bidastar بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  3. #662
    آخر فروم باز bidastar's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2005
    محل سكونت
    محل سکونت
    پست ها
    2,696

    پيش فرض

    حكيمى بود از حكماى عرب كه او را شن خواندندى، و او در كمال دانش و وفور حكمت بر سر آمده بود، ولكن عهدى كرده بود كه او زنى در حباله نكاح خود آرد كه در دانش همتاى او نباشد. و چندانكه گرد جهان مى رفت و چنين جفتى مى طلبيد،البته به دست نمى شد(به دست نمى آمد) و همچنين درمحنت غربت روزگارمى گذرانيد. تا روزى در راهى مى رفت، مردى با وى همراه شد. شن او را مى گويد: " اَتَحْمِلُى اَمْ اَحْمِلُكَ؟ تو بر من مى نشينى با من بر تو نشينم؟ " آن مرد گفت:" احمق مردى كه تويى، من بارعمامه خود برنمى توانم گرفت، تو را چگونه بردارم؟" شن خاموش شد. پس پاره اى راه برفتند كشتى ديدند به غايت كش و خوشه بسيارسركشيده . شن گفت:" كه نداند كه غله اين كشت را خورده اند يا ني؟" آن مرد مى گويد:" مگر تو ديوانه شده اي؟ غله اى كه هنوز ندروده اند، آن را چگونه خورده باشند؟"
    شن خاموش مى بود تا آنگاه كه روزى چند برفتند. بر در قبيله اى ، يكى وفات كرده بود، و او را بر جنازه ( تابوت) نهاده بودند، و مى بردند . شن گفت: " چه مى گويى ، اين مرد زنده است يا مرده؟" آن مرد گفت:" سوگند مى خورم كه درجهان از تو احمق تر نباشد، مرده اى را بر جنازه نهاده مى برند به گورستان ، تو از من سئوال مى كنى كه او زنده است يا مرده، هيچ احمق چنين سئوال نكند. من بيش با تو سخن نگويم كه طاقت اين هذيان تو ندارم" و همچنين ميرفتند تا آنگاه كه به خانه آن مرد رسيدند، و آن مرد حق مرافقت و موافقت را بگزارد، و شن را به خانه خود مهمان آورد.
    و او را دخترى بود درغايت دانايى و نهايت ملاحت. دختر پدر خود را بپرسيد كه" همراه تو كه بود و چه گفت و چه شنود؟" مرد گفت:" مرا در راه عقوبتى عظيم بود، كه مردكى احمق با من همراه شد، و سخنان نامعلوم مى گفت، و سئوالهاى پريشان مى پرسيد:" دختر گفت:" آخر چه مى گفت؟" آن مرد گفت:" اول كه با من همراه شد مرا گفت: تو مرا برمى دارى يا من تو را، و من خود به حيله ( زحمت) مى رفتم، او را چگونه برداشتمي؟ و ديگر به كشتى رسيديم. گفت: چه مى گويى اين كشت را خورده اند يا نى، و سوم مرده اى را ديد گفت: چه گويى اين مرد زده است يامرده؟ دختر گفت:" عظيم بد كردى كه حق آن مردنشناختى ، كه آن مرد حكيمى عالم تواند بود، وهر چه گفته است همه نتيجه حكمت و دانايى است.
    اما آنچه گفته كه تو برمن نشينى يا من بر تو نشينم، اين، اشارت بدان دارد كه تو حكايت مى گويى يا من گويم تا رنج راه ما كمتر شود، كه هر كه در راه مى رود و ديگرى حكايت مى گويد رونده و شنونده بدان مشغول شوند، از رنج راه مرايشان را اثر نباشد. و آنچه گفته است كه اين كشته را خورده اند يا نى، اشارت بدان داشته است كه يعنى شايد كه خداوند كشت را وامى برآمده باشد، و اصحاب قروض او را تقاضا مى كنند و بدان سبب چون كشت برسد به ضرورت، از بهر ردّ قروض آن غله را بايد فروخت و به وامدار( بستانكار) دادن. پس از راه معنى اين كشت را پيش از رسيدن خورده باشد. و آنچه گفته است كه اين مرد زنده است يا مرده ،اشارت بدان دارد كه يعنى كه داند كه آن مردعالمى است كه فرزندى يا شاگردى گذاشته است كه بعد از وى نام او را زنده دارد؟ يا خيرى وصدقه جاريه اى كرده باشد كه ذكراو بدان باقى ماند؟ يا خود جاهلى و خاملى بوده است كه چون وفات كرد بيش (ديگر) كس از وى ياد نكند. و صواب آن باشد كه بروى و او را ضيافت كنى و عذر خواهى، وتفسير اين سخنان با وى بازرانى تا بر جهل و حماقت تو حمل نكند."
    پس پدر دختر برفت، و حكيم را به وثاق خود آورد، و از وى عذرخواست، و تفسير اين سخنان بر وى بگفت: و گفت: " در آن زمان خاطرمن مشوش بود و به جواب اينها نمى پرداختم، و اكنون بازگفتم تابدانى كه من بر آن دقايق اطلاع داشته ام." شن گفت:" نى ، اين لايق طبيعت تو نيست، باز بايد گفت كه اين سخنان از كه آموختى و تو را براين نكته ها كه وقوف داده است؟" پس درماند و گفت: " دخترى دارم كه در دانايى بر مردان جهان خندد، و عقلا را در پله ميزان( دركفه ترازو) خود به هيچ برنگيرد." شن چون اين سخن بشنيد آن دختر را از پدر بخواست، و پدراو بدان رضا داد، و آن زن را درحباله خود آورد، هر دو موافق يكديگر آمدند و در زبان اعراب مثل شدند، چنانكه گفته اند:" وافَقَ شَنُّ طَبَقَهً" يعنى شن با طبقه ( نام دختر است) مؤانس افتاد. و اين مثل جايى زنند كه يارى همتا و دوستى موافق، كسى را پديد آيد.



    جوامع الحكايات

  4. این کاربر از bidastar بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  5. #663
    آخر فروم باز bidastar's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2005
    محل سكونت
    محل سکونت
    پست ها
    2,696

    پيش فرض

    يكى از بازرگانان بصره ، هر سال كالاهايى را با كشتى به هندوستان مى برد . در يكى از سال ها ، پيرمردى از اهالى بصره به او گفت : « اين يك خروار مس را با خود به كشتى ببر و هنگامى كه دريا توفانى مى شود ، آن را به دريا بينداز .» تاجر نيز پذيرفت .
    از قضا ، تاجر اين موضوع را فراموش كرد . وقتى به كشور هند رسيد ، جوانى آمد و از او پرسيد : آيا مس همراه دارى ؟ » تاجر ناگهان به ياد سفارش پيرمرد افتاد . با خود گفت : « اكنون كه وصيّت پيرمرد را فراموش كرده ام ، خوب است آن را بفروشم و برايش كالايى پرسود خريدارى كنم .» از اين رو ، مس ها را به آن جوان فروخت و با پولش ، جنسى براى پيرمرد خريد .
    چون به بصره بازگشت ، احوال پيرمرد را پرسيد . گفتند : « از دنيا رفته و وارثى ندارد ، مگر برادرزاده اى كه چون در زمان حياتش با او ناسازگار بوده ، وى را از خود رانده ؛ جوان نيز به ديار غربت سفر كــرده است .»
    بازرگان ، كالاى پيرمرد را در كيسه اى گذاشت و مٌهر كرد و نام وى را بر آن نوشت تا به وارثش برساند .
    روزى بر در ِ دكّان نشسته بود ، جوانى از راه رسيد و از او پرسيد : « آيا مرا مى شناسى ؟ »
    - نه !
    من همان جوانى هستم كه در كشور هند ، از تو يك خروار مس خريدم . در ميان آن مس ها ، طلاى بسيارى پنهان كرده بودند . با خود گفتم : « من مس خريده ام و تصرّف در اين طلاها بر من حرام است . اكنون آمده ام تا آنها را به تو باز گردانم .»
    بازرگان گفت : « آن مس از من نبود ؛ از پيرمردى از اهالى بصره بود به نام فلان ، كه در فلان محلّه زندگى مى كرد .»
    جوان لبخندى زد و خداى را سپاس گزار كرد و گفت : « آن پيرمرد ، عموى من بود و مقصودش از ريختن اموال به دريا ، محروم كردن من از ارث بود ، ولى خداوند خواست كه آن اموال به من برسد .»
    جوان پس از اثبات ادّعاى خود ، اموال ديگر عمويش را نيز به عنوان ميراث ، از بازرگان باز پس گرفت

  6. این کاربر از bidastar بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  7. #664
    آخر فروم باز bidastar's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2005
    محل سكونت
    محل سکونت
    پست ها
    2,696

    پيش فرض

    بزرگى گويد: مرا همسايه اى بود گناهكار و فاسق و فاسد و نابكار. هنگامى كه در سفر بودم از دنيا بيرون شد.چون من به خانه

    رسيدم، سه روز بود تا از دار دنيا رحلت كرده بود . با خود گفتم كه اكنون كه از نماز و تشييع جنازه اش محروم ماندم و از

    براى حق همسايگى، ساعتى بر سر تربت او روم. چون بر سر تربت وى رفتم، دو سه سوره از قرآن بخواندم. پس از آن،

    خوابى بر من در آمد. آن جوان را ديدم در خواب كه به نشاط تمام همى خراميدى، تاجى مرصع بر سر نهاده و حله سبز اندربر.

    با او گفتم: ملك تعالى با تو چه كرد؟

    گفت: مرا در كنف كرم خويش فرود آورد. گفتم به چه معاملت؟ گفت: مرا معاملتى نبود كه از سبب رحمت بودى و لكن مرا چون

    در گور نهادند و اقارب و خويشان بر گور من نشسته بودند، فرشتگان عذاب در آمدند با گرزهاى آتشين تا مرا عذاب كنند. ازيك ساعت ديگر او را مهلت دهيد و عذاب مكنيد تا پيوستگان از او جدا شوند. چون ساعتى بر آمد و پيوستگان به خانه رفتند،

    مادرم بر سر تربت من بنشست. آن فرشتگان باز آمدند به صولتى تمام تا مرا عذاب كنند .



    خطاب آمد كه: ساعتى ديگر صبر كنيد تا مادرش به خانه شود.

    ايشان منتظر بايستند. شب در آمد و مادرم همچنان نشسته بود. فرشتگان گفتند: ملكا! پير زن از سر تربت باز نمى گردد، چه

    فرمايي؟ خطاب آمد كه: اگر او باز نگردد، شما باز گرديد، زيرا كه به كرم ما لايق نباشد كه به عقوبت بشتابيم و فرزند را در

    پيش مادر عذاب كنيم. ما در اين ساعت درضعيفى آن پير زن نگريم و اين فرزند او را بدو بخشيم.

  8. این کاربر از bidastar بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  9. #665
    اگه نباشه جاش خالی می مونه leira's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2007
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    267

    پيش فرض

    يک روز آفتابي، خرگوشي خارج از لانه خود به جديت هرچه تمام در حال تايپ بود. در همين حين، يک روباه او را ديد.

    روباه: خرگوش داري چيکار مي کني؟
    خرگوش: دارم پايان نامه مي نويسم.
    روباه: جالبه، حالا موضوع پايان نامت چي هست؟
    خرگوش: من در مورد اينکه يک خرگوش چطور مي تونه يک روباه رو بخوره، دارم مطلب مي نويسم.
    روباه: احمقانه است، هر کسي مي دونه که خرگوش ها، روباه نمي خورند.
    خرگوش: مطمئن باش که مي تونند، من مي تونم اين رو بهت ثابت کنم، دنبال من بيا.

    خرگوش و روباه با هم داخل لانه خرگوش شدند و بعد از مدتي خرگوش به تنهايي از لانه خارج شد و بشدت به نوشتن خود ادامه داد.
    در همين حال، گرگي از آنجا رد مي شد.

    گرگ: خرگوش اين چيه داري مي نويسي؟
    خرگوش: من دارم روي پايان نامم که يک خرگوش چطور مي تونه يک گرگ رو بخوره، کار مي کنم.
    گرگ: تو که تصميم نداري اين مزخرفات رو چاپ کني؟
    خرگوش: مساله اي نيست، مي خواهي بهت ثابت کنم؟

    بعد گرگ و خرگوش وارد لانه خرگوش شدند.
    خرگوش پس از مدتي به تنهايي برگشت و به کار خود ادامه داد.

    حال ببينيم در لانه خرگوش چه خبره
    در لانه خرگوش، در يک گوشه موها و استخوان هاي روباه و در گوشه اي ديگر موها و استخوان هاي گرگ ريخته بود.
    در گوشه ديگر لانه، شير قوي هيکلي در حال تميز کردن دهان خود بود.ـ

    پايان
    ----------------------
    نتيجه :
    هيچ مهم نيست که موضوع پايان نامه شما چه باشد
    هيچ مهم نيست که شما اطلاعات بدرد بخوري در مورد پايان نامه تان داشته باشيد
    آن چيزي که مهم است اين است که استاد راهنماي شما کيست؟!!!!

  10. #666
    پروفشنال malakeyetanhaye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    in my mind
    پست ها
    804

    پيش فرض

    رنگ ديوارها خاکستری‌ است. چيزی‌ شبيه سنگ. دور و برم پر است از صداهای‌ درهم و آدم‌هايی‌ که می‌شناسم، هر کس در گوشه‌ای‌ مشغول کاری. پسربچه‌ها کنار ديوار حياط دنبال هم می‌دوند. چند نفر توی‌ تاريکی‌ روی‌ زمين نشسته‌اند و پچ‌پچ می‌کنند. گوشه‌ی حياط ديگ گذاشته‌اند، دود و خاکستر از آتش زير ديگ‌ها زبانه می‌کشد. من بی‌خيال ميان جمعيت چرخ می‌زنم.

    کنار در ايستاده‌ام. آن طرف ديوار، مردم پر از صدا و هياهو می‌گذرند. چرخ لبوفروش قژقژکنان از جلوی‌ پايم رد می‌شود. چراغ‌های‌ زنبوری‌ توی‌ کوچه خاموش و روشن می‌شوند. کسی‌ آن‌طرف‌تر شيشکی‌ می‌بندد. زن کولی‌ کودکی‌ در آغوش دارد. جلو می‌آيد، کودک را لای‌ پارچه رنگ و رورفته‌ای‌ پيچيده است. از من می‌خواهد کودک را به عماد برسانم. می‌گويد: «بچه مريض است. از ديشب بدحال شده.» می‌گويد: «عماد شفا می‌دهد». صورت عماد توی‌ سرم لبخند می‌زند. کودک را در آغوش می‌گيرم، سبک است. قرار است عماد شفايش دهد. دور حياط می‌چرخم. از آدم‌هايی‌ که چهره‌هاشان هيچ شبيه ديروز نيست، سراغ عماد را می‌گيرم. آخرين بار عماد را توی‌ درگاهی‌ حياط پشتی‌ ديده‌ام، آن‌جا می‌روم. کودک در آغوشم است. از عماد می‌پرسم. هيچ‌کس عماد را نمی‌شناسد. گرمای‌ تن کودک را روی‌ دست‌هايم حس می‌کنم. خسته شده‌ام، کلافه‌ام. وسط حياط می‌ايستم. داد می‌ زنم: «عماد!» هيچ‌کس از فرياد من برنمی‌گردد. کسی‌ جوابم را نمی‌دهد. چهره‌ی کودک سياه و درهم پيچيده است. زن کولی‌ گفت عماد شفايش می‌دهد.

    عماد را پيدا نمی‌کنم. توی‌ حجره‌های‌ تودرتو و تاريک سرک می‌کشم. از پسری‌ با چشم‌های‌ آبی‌ می‌پرسم: «عماد از اقوام تو بود. حالا کجاست؟» او با چشم‌های‌ گرد آبی‌اش خيره نگاه می‌کند، می‌رود.

    کودک در آغوشم است. تنش داغ است. در گوشه‌ای‌ از حياط می‌نشينم. حوض وسط حياط پر از آب است، آب از اين حوض توی‌ جوی‌ها دالان به دالان پيش می‌رود. مشتم را پر از آب می‌کنم و توی‌ دهان کودک می‌ريزم. صورتش باز می‌شود. ديگر چشم‌هايش را تنگ در هم فشار نمی‌دهد، زمين می‌گذارمش. مسير يکی‌ از جوی‌ها را می‌گيرم و می‌روم.
    ديوارهای‌ حياط به باروهای‌ قلعه می‌ماند. آسمان سياه است. ديوارها خاکستری، اتاق‌ها تودرتو. نزديک ديوارها که می‌شوم مردم شبيه کولی‌ها می‌شوند. ياد کودک می‌افتم. چند وقت است که تنها توی‌ آخرين حياط رهايش کرده‌ام؟ چند روز، چند ساعت؟ خاطرم نمی‌آيد. تمام حياط‌ها را می‌دوم. تمام دالان‌های‌ پيچ در پيچ. پله‌های‌ سنگی‌ را رد می‌کنم. هندوانه‌ای‌ روی‌ پله‌های‌ خاکستری‌ به زمين می‌افتد. چراغ‌های‌ زنبوری‌ تکان تکان می‌خورند. به حياط آخر که می‌رسم ديگر نفس ندارم. هن‌هن‌کنان کودک لای‌ پتو را در آغوش می‌گيرم. چهره‌ی کودک کبود شده، چشم‌هايش از حدقه در آمده، دهانش باز است، انگار دارد فرياد می‌کشد اما من صدايی‌ نمی‌شنوم. چشم‌هايش دريده‌تر می‌شوند. دست‌هايش را توی‌ شکم جمع کرده، درد می‌کشد. بدن سفت و مچاله‌اش را به سينه‌ام می‌فشارم فرياد می‌زنم: «دارد می‌ميرد!» داد می‌زنم، کمک می‌خواهم. پشتم می‌لرزد. کودک را به قلبم می‌فشارم تا صورت وحشتزده‌اش را نبينم. توی‌ حياط‌های‌ تودرتو می‌دوم، توی‌ همه‌ی حياط‌ها داد می‌زنم: «دارد می‌ميرد!... من آب دادم، من عماد را پيدا نکردم... دارد از درد می‌ميرد! من آب دادم...» به ديوارها می‌رسم، رنگ آدم‌ها فرق می‌کند. عماد را صدا می‌زنم کسی‌ جوابم نمی‌دهد. بچه را روی‌ دست می‌گيرم، سرش متلاشی‌ شده. کودک قطره قطره نه، مثل سيل از لای‌ پتو به روی‌ خاک خاکستری‌ می‌ريزد. من داد می‌زنم، من با تمام وجود هوار می‌کشم: «بچه مرد! بچه‌ام مرد.» لاشه‌ای‌ مرده لای‌ پتو توی‌ دستانم است. لاشه‌ای‌ به کوچکی‌ يک موش مرده. پوستش زير چشم‌ها و زير گونه‌ها چين خورده، مثل پيرزن‌های‌ سال‌خورده. لايه لايه چروک برداشته. جنازه‌ی‌ کودک توی‌ دستانم لای‌ پتوست. کسی‌ توی‌ باغچه‌ی‌ روبه‌رويم گل می‌کارد. آدم‌ها، کوچک و بزرگ، آشنا رد می‌شوند. کسی‌ صدايم را نشنيده است. کودکم را، بچه‌اکم را، کجا دفن کنم؟

  11. #667
    پروفشنال malakeyetanhaye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    in my mind
    پست ها
    804

    پيش فرض

    مادرم می‌گفت: «برای خشک‌کردن گل‌ها، بايد... اونا رو سر و ته کنی... سه روز، فقط سه روز بعد می‌بينی که چه گلای خشک قشنگی داری. يا نه... اون‌ها رو تو يه ديس پر از نمک، اين‌طور... بخوابون. حواست به من هست؟! اون‌ها رو تو يه ديس پر نمک، اين‌طور... بخوابون... اگه ديس رو تو يه جای خشک بذاری بهتر گلات خشک می‌شن. يا اين‌که اگه... اگه نه جای زياد داشتی و... نه نمک زياد... می‌تونی...»
    بچه بودم و با چشم‌های گشاد از زوايای پنهان خانه به مادرم نگاه می‌کردم که مدام در تدارک خشک‌کردن گل‌های تازه‌ای بود که می‌خريد يا برای‌مان می‌رسيد. خانه تاريک بود و بوی گل‌های خشکيده، از هيچ پنجره‌ای بيرون نمی‌رفت. او هرگز از آشپزخانه بيرون نمی‌آمد. آشپزخانه ملک طلق او بود و با اوامر شديدش اداره می‌شد. آن‌قدر کوچک بودم که بتوانم به زير تخت يا ميز بروم و ساعت‌ها او را نگاه کنم که با تاجی از سبزی‌های خوراکی و گل‌های خشک، و شنلی از پوست پياز، ملکه‌ی تمام‌عيار آن خانه، آن آشپزخانه بود.
    ديوارهای آشپزخانه که از سال‌ها آشپزی برای هفت نفر در سه وعده صبحانه، نهار و شام چرب شده بود، سال‌های آخر عمر مادرم، با خالی‌شدن خانه از افراد خانواده، شده بود گلخانه‌ی گل‌های خشک او. سه سال آخر عمرش وسواس گل‌های «هرگز فراموشم مکن» او را بی‌قرار کرده بود. هر هفته به سفارش او دسته دسته گل‌های ريز آبی در پاکت‌های مرطوب قهوه‌ای می‌رسيد و او آن‌ها را تا چند روز به سر و سينه و موی خود می‌زد. جلوی آيينه‌ی قدی می‌ايستاد و موهايش را با آن‌ها می‌آراست يا وسواس عوض کردن لباس پيدا می‌کرد. مرا که تنها عضو باقی‌مانده‌ی خانواده‌ی زمانی هفت‌نفره بودم، از زير تخت، کمد و ميز بيرون می‌کشيد و با پيراهن آبی و صورت آراسته جلويم می‌ايستاد و می‌پرسيد: «ببين! ببين زيبا شدم؟» بعد خودش را خم می‌کرد تا موهايش نزديک صورت رنگ‌پريده‌ی من برسد و ادامه دهد: «می‌دونی اسم اينا چيه؟ اين گل‌ها رو می‌گم!... هرگز فراموشم مکن! فکرش رو بکن! اسم‌شون اينه: هرگز فراموشم مکن!» و روزی ديگر در حالی که به زحمت گل‌های پلاسيده را از لابه‌لای موهای شانه نکرده‌اش بيرون می‌کشيد، می‌گفت: «واقعن که... اين گلا انقد ريز هستن که فراموش نکردن‌شون، کار سختيه. من اونا رو يادم می‌ره! باور می‌کنی؟» و بی آن‌که هرگز منتظر جواب من باشد، پشتش را به آيينه يا من می‌کرد و دور می‌شد.
    روز آخر عمرش در حالی که همه‌ی تاقچه‌ها، گلدان‌ها، لبه‌ی تخت‌خواب و حتا همه‌ی ليوان‌ها، کاسه‌ها و پارچ‌های خانه پر از دسته‌های تازه، پلاسيده يا خشک‌شده‌ی هرگز فراموشم مکن بود، روی زمين جلوی شومينه نشست، برگ برگ دفتر خاطراتی که من تا آن تا آن روز نديده بودم، کند، به آتش انداخت و به من که بر و بر از پشت پرده‌ی کلفت اتاق نگاهش می‌کردم، گفت: «می‌دونی! ديگه خونه خيلی سرد شده... ديگه نمی‌شه سرما رو تحمل کرد...» بعد چند برگ ديگر به آتش انداخت و گفت: «يادت باشه! گوشت با من هس؟! يادت باشه که اين کار اون‌قدرام که فکر می‌کنی سخت نيس. فراموش نکردن اين گل‌های آبی ريز رو می‌گم... اون‌قدرام که فکر می‌کنی، کار سختی نيست. راه حلش رو همين امروز فهميدم. باورت می‌شه! همين امروز... بايد هميشه دلت در گرو چيزی باشه. می‌فهمی؟ گرو. می‌دونی يعنی چی؟» بعد در حالی که سعی می‌کرد برای اولين بار طوری حرف بزند تا من هم بفهمم، شمرده شمرده گفت: «بايد... عادت کنی... مواظب زير پات باشی. می‌فهمی. نبايد همين‌طور فقط واسه‌ی بازيگوشی بپری توی باغ. بايد حواست باشه... آخه اين‌ها هميشه بی سر و صدا... می‌دونی! دقت داشته باش! هميشه بی سر و صدا درست تو جايی رشد می‌کنن که تو اصلن انتظارش رو نداری...»

    مادرم همان روز مرد. خيلی راحت. روی تخت‌خواب لابه‌لای گل‌های ريز آبی تازه و پلاسيده و خشک، و بوی کپک. وقتی که مرد هنوز آخرين برگ‌های دفتر خاطراتش داشت در آتش می‌سوخت. من لای در اتاق خواب او را که هيچ‌وقت اجازه نداشتم وارد شوم، باز کردم و ديدم که او مرده است. رفتم روی تخت‌خوابش نشستم که سال‌ها بود تنها در آن می‌خوابيد. بعد دراز کشيدم. وقتی دراز کشيدم، تن کوچکم لای گل‌ها فرو رفته بود.

    از مرگ مادرم سال‌ها می‌گذرد. حالا ديگر من بزرگ شده‌ام. آن‌قدر بزرگ که بتوانم دستور بدهم. من هيچ چيز نمی‌نويسم. هيچ خاطره‌ای. چون در زندگی من هيچ اتفاقی نمی‌افتد. من فقط گاهی شنل پوست پياز مادرم را روی دوشم می‌اندازم، پياز فرهنگی بزرگ را در هوا تکان می‌دهم و به گل‌های خشک او که اغلب آن‌ها حالا ديگر غبار شده‌اند و در فضای خفه‌ی خانه با هوا آميخته‌اند، دستورالعمل خشک‌کردن گل‌ها را می‌دهم. گاهی در اين حين، ناگهان چشم‌هايم را می‌بندم و به يک صدا ــ تنها صدا ــ گوش می‌دهم. صدای نشخوار گاوی که پوزه‌اش را لابه‌لای پيچک‌های ترد و نازک هرگز فراموشم مکن ديوارهای بيرون خانه، فرو کرده است و صدای نشخوارش روز مرا از کسالت درمی‌آورد.

  12. #668
    حـــــرفـه ای saye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2005
    محل سكونت
    mirror
    پست ها
    2,677

    13

    یه روز تصمیم گرفتم بخاطر مشكلم خودم رو از بالای ساختمان پرت کنم پایین .................

    طبقه دهم زوجی رو دیدم که عاشقانه یکدیگر رو در آغوش گرفته بودند




    طبقه نهم پیتر رو دیدم که مثل همیشه تنها بود و گریه می کرد



    طبقه هشتم مردی رو دیدم که نامزدش با بهترین دوستش هم خواب شده بود




    طبقه هفتم دختری رو دیدم که قرص های ضد افسردگی روزانه اش رو می خورد



    طبقه ششم شخص بیکار رو دیدیم که هفت تا روزنامه خریده بود و نا امیدانه دنبال کار می گشت





    طبقه پنجم آقای وانگ رو دیدم که داشت لباش خانمومش رو می پوشید ؟؟




    طبقه چهارم رز رو دیدیم که مثل همیشه با دوست پسرش جر و بحث می کرد






    طبقه سوم مرد پیری رو دیدم که امیدوارانه منتظر بود تا کسی زنگ خونه اش رو بزنه و به دیدنش بیاد





    طبقه دوم لیلی همچنان غصه شوهر گم شده اش رو که از یک سال و نیم پیش نا پدید شده بود را می خورد




    قبل از اینکه خودم رو از ساختمان پرتاب کنم فکر می کردم من بد شانس ترین فرد دنیا هستم







    الان می دونم که هر کسی مشکلات و نگرانی های خودش رو داره
    بعد از اینکه تمام اینها رو دیدم به این موضوع فکر کردم که من اونقدر ها هم بد بخت نبودم

    همه اون آدم هایی که دیدیم الان دارند به من نگاه می کنند




    و حتما پیش خودشون فکر می کنند که اونقدر ها هم بدبخت نیستنند



    خیلی خوبه که آدم مهم باشه ولی مهم تر از همه اینه که آدم خوب باشه و هر مقامی هم كه باشه مغرور نباشه.

    .
    .
    .
    ...

  13. 2 کاربر از saye بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  14. #669
    پروفشنال god_girl's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2008
    پست ها
    548

    پيش فرض

    در جستجو تردید نکن
    راما کریشنا تعریف می کند که مردی می خواست از رودی بگذرد که استاد بیبهی شانا نزدیک شد ، نامی را بر روی کاغذ نوشت و آن را بر پشت مرد چسباند و گفت :
    (( نگران نباش . ایمان تو کمکت می کند تا بر آب راه بروی . اما هر لحظه ایمانت را از دست بدهی ، غرق خواهی شد .))
    مرد به بیبهی شانا اعتماد کرد و پایش را بر آب گذاشت و به راحتی پیش رفت . اما ناگهان هوس کرد ببیند که استاد بر کاغذی که به پشت او چسبانده چه نوشته است .
    آن را برداشت و خواند : (( ایزد راما ، به این مرد کمک کن تا از رود بگذرد.))
    مرد فکر کرد : همین ؟ این ایزد راما اصلا کی هست ؟
    در همان لحظه ، شک در ذهنش جای گرفت ، در آب فرو رفت و غرق شد .

  15. این کاربر از god_girl بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  16. #670
    پروفشنال god_girl's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2008
    پست ها
    548

    پيش فرض

    عروسک
    با عجله وارد فروشگاه شدم.بادیدن ان همه جمعیت شوکه شدم.
    کریسمس نزدیک بود و همه برای خرید انجا امده بودند.با عجله از بین جمعیت به طرف بخش اسباب بازی ها رفتم. دنبال یک عروسک قشنگ برای نوه ی کوچکم میگشتم.
    میخواستم برای کریسمس گرانترین عروسک فروشگاه را براش بخرم.
    پسر بچه ی کوچکی را دیدم که حدود پنچ سال داشت.
    پسر عروسک زیبایی را ارام دربغل گرفته بود و موهایش را نوازش میکرد.
    در این فکر بودم که این عروسک را برای چه کسی میخواهد.
    چون پسر بچه هااغلب به اسباب بازی هایی مثل هواپیما و ماشین علاقمند هستند.
    پسر بچه پیش خانومی رفت و گفت : عمه جان مطمئنی که پول ما برای خرید این عروسک کم است؟
    عمه اش(در حالی که خسته وبی حوصله بود) جواب داد : گفتم که پولمان کم است.
    سپس به پسربچه گفت که همان جا بماند تا برود و چند تا شمع بخرد و برگردد.
    پسرک عروسک را در اغوش گرفته بود و دلش نمی امد ان را برگرداند.
    بادودلی پیش او رفتم و پرسیدم :
    پسر جان این عروسک رابرای چه کسی میخواهی؟؟
    جواب داد :من وخواهرم چند بار به اینجا امده ایم . خواهرم این عروسک را خیلی دوست داشت و همیشه ارزو میکرد که شب کریسمس بابانوئل این را برایش بیاورد.
    به او گفتم :خوب شاید بانوئل این کار را بکند.
    پسر گفت :نه بابانوئل نمی تواند به جایی که خواهرم رفته برود. من باید عروسک را به مادرم بدهم تا برایش ببرد.
    از او پرسیدم که خواهرش کجاست؟؟
    به من نگاهی کرد و با چشمانی پر از اشک جواب داد : او پیش خدا رفته. پدر میگوید که مامان هم میخواهد پیش او برود تا تنها نباشد.
    انگار قلبم از تپیدن ایستاد ! پسر ادامه داد :من به پدرم گفتم از مامان بخواهد تا برگشتنم از فروشگاه منتظر بماند.
    لعد عکس خودش را به من نشان داد و گفت : این عکسم را هم به مامان میدهم تا انجا فراموشم نکند.من مامان را خیلی دوست دارم ولی پدر میگوید که خواهرم انجا تنهاست و غصه میخورد.
    پسر سرش را پایین انداخت و دوباره موهای عروسک را نوازش کرد.
    طوری که پسر متوجه نشود .دست به جیبم بردم و یک مشت اسکناس بیرون اوردم. از او پرسیدم : میخواهی یک بار دیگر پول هایت را بشماریم . شاید کافی باشد؟؟
    او با بی میلی پول هایش را به من داد و گفت فکر نمی کنم : فکر نمی کنم .چند بارعمه انها را شمرده است ولی هنوز خیلی کم است.
    من شروع به شمردن پول هایش کردم.بعد به او گفتم :این پول ها که خیلی زیاد است.حتما میتونی عروسک را بخری!!
    پسر باشادی گفت : اه خدایا متشکرم که دعای مرا شنیدی!!
    بعد رو به من کرد و گفت : من دلم می خواست که برای مادرم هم یک گل رز سفید بخرم. چون مامان گل رز سفید رو خیلی دوست دارد . ایا با این پول که خدا برایم فرستاده . میتونم گل هم بخرم؟؟
    اشک از چشمانم سرازیر شد.بدون انکه به او نگاه کنم. گفتم :بله عزیزم . میتونی هرچقدر که دوست داری برای مادرت گل بخری .
    چند دقیقه بعد عمه اش برگشت و من زود از پسر دور شدم و در شلوغی جمعیت خودم را پنهان کردم.
    فکر ان پسرحتی یکلحظه از ذهنم دور نمی شد. ناگهان یاد خبری افتادم که هفته پیش در روزنامه خوانده بودم :کامیونی با یک مادر و دختر تصادف کرد . دختر درجا کشته شده و حال مادر او هم بسیار وخیم است.
    فردای ان روز به بیمارستان رفتم تا خبری به دست اورم. پرستار بخش.خبر ناگواری به من داد :زن جوان دیشب از دنیا رفت.
    اصلا نمی دانستم ایا این حادثه به پسر مربوط میشود یا نه.
    حس عجیبی داشتم.بی هیچ دلیلی به کلیسا رفتم. در مجلس ترحیم کلیسا تابوتی گذاشته بودند که رویش یک عروسک .یک شاخه گل رز سفید و یک عکس بود.
    Last edited by god_girl; 24-01-2008 at 05:26.

  17. این کاربر از god_girl بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •