تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 67 از 87 اولاول ... 175763646566676869707177 ... آخرآخر
نمايش نتايج 661 به 670 از 866

نام تاپيک: نويسندگان عزيز ميخواهيم داستان بنويسيم!

  1. #661
    داره خودمونی میشه l176771's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    محل سكونت
    nihility
    پست ها
    105

    پيش فرض

    ولی خب، خدا رو چه پنهون که کسی تحویلش نمی‌گرفت،
    این جمله به لحاظ نوشتاری مشکل داره،
    فکر می‌کردم رفته اونجا و برای خودش کسی شده: نه فقط من، بقیه هم همینطور.
    این علامت در اینجا زیاد مناسب نیست جمله می تونست به شکل دیگه ای نوشته بشه و نیازی هم به علامت نقل قول نبود.

    سراغ تنها زندگی کردن و سرگرم کتاب شدن.
    در ادبیات جدید سعی بر ان شده تا کلمات جدا نوشته شوند و از افعال مصدری کمتر استفاده شود. هم چنین در جاهایی که باشد نمود و امثال ان به معنای هست و است است کاربد ان ها اشتباه است.
    بعدها که بهم گفت تو اونجا چه چیزایی خونده،
    تو در اینجا معنای خاصی نداره درسته که مت عامیانه نوشته شده که یکی از سبک های نوشتاریه اما این جمله بدون تو هم کامل بود. بعداً بهم توضیح داد که عیب مردم دهمون
    که در این جا کاربردی نداره و در جمله نمیبایست اورده شود.
    ببخشید سعید جان اگه درام زیاده روی میکنم اما اگه دلت بخواد داستانتو کامل برات ویراستاری میکنم .ولی الان نت مشکل داره. اگه دوست داشتی ادامه میدم . داستانت زیبا بود و از چاچوب و قالبندی خوبی هو برخوردار بود روند خوبی هم داشت و در کل داستان خوب و محکمی بود اما یه سری اشکالات نگارشی داره .
    به هر حال اگه دوست داشتی برات باقی نقد هم میذرام
    داستان مثلث رو هم خوندم اما هنوز نتونستم نقد کنم اونم به نوبه خودش زیباست.
    البته شاید دیر شده باشه برای نقد این دو داستان راستش من الان این تاپیک رو مطالعه کردم بنابراین اگه دیر شده بگید.
    داستان ناهمواري هاي نگارشي زياد داشت قبول. اما در مورد استفاده از مصدر نه. اگه قرار بود همه ي نويسنده ها از اصول نگارشي معيار پيروي كنند كه تفاوت سبكي از بين مي رفت. در ضمن فكر نمي كنم تو اونجا يا همچين چيزايي به خودي خود اشكالي داشته باشه به خصوص از ديدگاه نئو رئاليستي كه انگار خود نويسنده هم بهش يه جورايي نظر داشته.
    اما مشكل اصلي ( البته به نظر من!) اينه كه لحن حفظ نشده. مثلا بعدا بهم توضيح داد يا موقعيت اضطراري يه كم زيادي به هم كلوم شدن نمي خوره. البته مشخصه كه سعي شده زبان گفتاري رعايت بشه و فقط يك كم توي انتخاب كلمات سستي شده.

  2. این کاربر از l176771 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  3. #662
    داره خودمونی میشه l176771's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    محل سكونت
    nihility
    پست ها
    105

    پيش فرض

    دوست خوب ممنون ميشم داستان من رو هم نقد و ويراستاري كنيد
    داستان چيز خاصي رو نمي رسونه!اشايد اصلا داستان نباشه ( من از مسائل تئوريك هيچي نمي دونم!) يك نفر مي ميره. همون داستان پري خوشگل . بوسه ي آخر يا آغوش مرگ .عناصر همه كليشه اين و باز هم مي پرسم: تهش چي؟ تا اونجا كه من مي دونم( باز هم همون كمبود اصطلاحات آكادميك!) مرحله ي اول داستان نويسي تصوير سازيه و مرحله ي دوم پيدا كردن رابطه ي منطقي بين تصوير ها و يك جور نيمچه داستان( يا شايد بهتره بگم طرح؟!) تازه تو مرحله ي سومه كه داستان نوشته مي شه! از اين نظرهم داستان ناپختست و فقط يه طرحه كه احتياج هست روش كار بشه. توي نگارش هم مشكل يكدست نبودن لحن به شدت احساس مي شه.
    P.S: تو رو خدا، تورو خدا و بازم تو روخدا ناراحت نشو! مي دونم چه حسي داره يكي اين جوري ازت غلط بگيره ( فكر كن هفت سالگيم يه داستان نوشتم و به بابام نشون دادم. اونم عوض اين كه بگه خوبه يا... شروع كرد داد زدن كه چرا به جاي فعل است نوشتي هست؟ ) كتاب بخون!
    Last edited by l176771; 21-07-2008 at 01:55.

  4. #663
    آخر فروم باز talot's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    فراتر از اندیشه
    پست ها
    1,633

    پيش فرض

    این دکتر هام که فقط بلدن آدم رو نا امید کنند ..."
    لب پنجره اتاقم ایستاده بودم ، یک نیمه شب خنک بهاری .
    "بوی بهار ،چقدر دوستش دارم ، من عاشق این بو هستم "
    به خیابان نگاه میکردم ، البته بیشتر به درختی که جلوی { مقابل } پنجره اتاقم بود، درخت اقاقیا {یی} که تازه شکوفه زده بود.
    هر از گاهی ماشین یا موتور{ی} از خیابانی که تکه هایی از آن از زیر درخت معلوم بود، رد {عبور } میشد{ می کرد} و آرامش مرا به هم میزد ...
    "خدایا ! آرامش هم که میدی ، ذره ذره میریزی تو حلق آدم که همیشه تشنش باشه ..."
    سرم گیج میرفت ، با خود گفتم : " از کسی که تا این وقت شب بیداره چه انتظاری داری ؟ "
    ولی جالب اینجا بود که اصلا احساس خواب آلودگی نمیکردم ، شاید از بی خوابی زیاد ...
    از لای برگ و شکوفه های اقاقیا ، منظره مبهمی به نظرم آمد . سعی کردم جزئیات را تشخیص دهم ...
    دختری { دختر}زیبا{یی را دیدم، با لباس سفید بلندی که پایین ان روی زمین کشیده می شد} با لباسی سفید و بلند . طوری که پایین آن روی زمین کشیده میشد را دیدم.
    دخترکی با گیسوان و چشم های مشکی رنگ { استفاده از کلمه رنگ به جمله شکل نامانوسی میدهد } و پوستی گندم گون ولی درخشان ، نه زیاد چاق و نه زیاد لاغر ، { به جای ، میتونی از با استفاده کنی} قدی متوسط که آن طرف خیابان ایستاده بود.
    "چه دختر قشنگیه ..."
    دقیق تر که شدم ، دریافتم دختر هم به من نگاه میکند ، سوال ها یکی پس از دیگری از ذهنم میگذ شت :
    "این دختر با این لباس ، این وقت شب ، چرا واستاده تو خیابون { و} زل زده به من ؟"
    و از این مهمتر : "چرا همه جا رو تار میبینم جز اون دختر ؟ نکنه عشق که میگن همینه{؟!} ..."
    در دریای سوالاتم غوطه ور بودم که دخترک گفت : "آقا ! چرا نمیای پیشم ؟"
    منگ شده بودم ! با خود گفتم "شاید دختره هرز ست {یه دختر هرزه ست} ... شایدم خیالاتی شدم زده به سرم از بیخوابی ..."
    دختر گفت : " من هرزه نیستم ، تو هم خیالاتی نشدی ، بیا پایین ..."
    خواستم حرف بزنم ، تمام تلاشم را کردم ولی نتوانستم حتی { ولی حتی نتوانستم} دهانم را بگشایم ، انگار دهانم قفل شده بود .
    در همان حین این سخن از ذهنم میگذشت : " آخه تو کی هستی ؟ چی میخوای ؟ چیکارم داری ؟ "
    دخترک جواب داد : "مهم نیست من کی هستم ، هرکی که تو فکر کنی ، با تو کار دارم ، تو رو میخوام ..."
    تعجب کرده بودم ، باید اعتراف کنم خیلی هم ترسیده بودم ، آن دختر ذهن مرا میخواند !
    شاید هم خواب بودم ، شاید فکر میکردم نمیتوانم حرف بزنم ولی به زبان آمده بودم ...
    - "من رو میخوای {؟} چیه ؟ دختر این وقت شبی شر درست نکن برا من ..."
    - "خواهش میکنم ، بیا پایین تو آغوشم ... بیا "
    و با دست به من اشار کرد که نزدش بروم ...
    جاذبه قوی و بسیار عجیبی وجودم را فرا گرفت ، شهوت بود ؟ عشق بود ؟ کنجکاوی بود؟ یا یک حس غریب ؟
    نمیدانستم و نمیدانم ...
    به هر زحتمی که بود خودم را به در اتاق رسانیدم ، راه پله ها تاریک بود ، کورمال کورمال و به کمک نرده ها خودم را به در ورودی رساندم ، چندین بار نزدیک بود سقوط کنم ، سخت بود ولی بالاخره در را باز کردم ،
    پاهایم ناتوان شده بودند و دست هایم از بازو ها به پایین کملا بیحس بود ، تنها انگشتان دستم گز گز مختصری میکردند ، سرم سنگین شده بود و روی بدنم سنگینی { به جای اوردن کلمه سنگین پشت سر هم میتونستی از کلمات دیگه ای هم استفاده کنی} میکرد ، کشان کشان خود را به دخترک رساندم و نزدیکش زانو زدم ...
    دخترک آرام پیش من نشست ...
    - " تو چقدر قشنگی ..."
    دخترک لبخندی زد و گفت ، "نمیخوای بیای تو بغلم ؟"
    گفتم : " چرا ،ولی دختر { کلمه دختر اینجا حذف بشه بهتره و ضمنا بهجمله آسیبی نمیرسونه }خیلی خستم ، چقدر چهرت { چهره ات} آشناست ، خیلی آشنایی ، چرا اسمت یادم نمیاد ؟"
    گفت : " میدونی از کیه{ میدونی از کی توی زندگیت شادی نداشتی؟} که تو زندگیت شادی نداشتی ؟ وقتی آدم از کسی دور میشه ، اسمش هم یادش میره ... نمیخوای بیا تو بغلم؟"
    گفتم : "چرا ... چرا .. نمیتونم ولی{ اما نمیتونم} ، کمکم میکنی ؟"
    گفت : "باشه ، بیا بغلم ..."
    لبخندب زد و دست هایش را باز کرد ...
    من با آخرین توان باقی مانده خود را در آغوش دخترک انداختم، چشمانم بسته شد ،
    عضلاتم منقبض گردید و لرزه عجیبی دست داد، نفسم بند آمده بود
    "پسرم ندو تو خیابون ..." ، "تاب ، تاب ، عباسی ..." ،"این قدر نرو تو کوچه ..." ، "داداش بیا اینجا ..." ، "پسرم فردا روز اول مدرسته ، زود بخواب" ، "مدرسه چه طور بود ؟" ، " اسمت چیه ؟"، ... ، "پسر چرا آدم نمیشی ؟" ،
    " من تو رو ولت کردم ..."، "بیشعور اذیت نکن " ، بد ضایعش کردی ..." ، "اه! همونی که ضایع شده بود ؟" ،
    " دوستت دارم ..." ، "کثافت ، بدون تو میمیرم میفهمی ؟" ، "کوچه ها باریکن دکونا بستس ..." ، "چرا نمیفهمی عاشقتم؟"
    "تو یه عوضی هستی ،ولی من دوست دارم ..."،"باتنبلا میگردی ..."،"برا خاهرت {خواهرت}خواستگار اومده ..." ، "قبول میکنی ؟" ،
    "آره داداشی"،"رتبت { رتبه ت}چند شد ؟" ، "تبریک میگم ..." و ...
    چشمانم را ناگهان باز کردم ، خودم را در آغوش دخترک یافتم ...گفت : "من رو از این جا ببر ... حالا ! "{***}
    بی اختیار از جا بلند شدم و دخترک را از جا بلند کردم ... نیرویی بی پایان یافته بودم ...
    دخترک لبخند میزد و دستانش را دور گردنم حلقه زده بود ...
    راه خیابان را پیش گرفتم ، روشنایی خیره کننده ای از دور معلوم بود ، انگار پایان خیابان به نور میرسید ...
    گویی به سوی خورشید حرکت میکردم و من و دخترک وزنی نداشتیم ...{ و هیچ کدام وزنی نداشتیم}
    نور چشمانم را اذیت نمیکرد ولی بر حسب عادت سرم را بر گرداندم ، خودم را دیدم که بر زمین افتاده بودم و نفس نمیکشیدم ...
    اتومبیلی که ایستاد و راننده بالای سر من آمد ، و من مرده بودم { اتومبیلی که ایستاده بود، رانندهای که بالای سر جنازه ای بود و من که مرده بودم.}
    *{ جمله اول داستان همانطور که دوستمان گفتند در داستان به معنایی نمیرسد و در واقع نقشی ندارد حتی میتواند در برخی خواندگان ابهام هم ایجاد کند.}
    **{ داستان در کل داستانی جالب است کشش دراد اما انچه را که در خصوص کیفیت مرگ است را نتوانسته به خوبی بیان کند. و جمله اول مثل این است که از جایی به داستان امده چون سر گیجه و باقی حالات پسر به علت نزدیک شدن او به زمان مرگ بیان شده و نه به علت بیماری در صورتی که با این جمله قصد داری که بیمار بودن پسر را نیز نشان بدهی و در اخر با جمله های اخر مرگ او بر اثر تصادف بیان میشود در صورتی که با تعریف از نوع حالات مرگ پسرگ میتوانسته قبل از تصادف مرده باشد و راننده با دیدن او از ماشین خارج شده باشد نه به خاطر تصادف. داستان میتوانست از پیچیدگی ها و چالش های خوبی برخوردار شود. البته با کمی دقت ضمن اینکه این تازه شروع کاره و میشه گفت نویسندگی کار سختیه اما بسیار دلپذیر}
    موفق باشید
    دوست عزیز اگه نقدم تند بود پوزش میطلبم

  5. #664
    آخر فروم باز talot's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    فراتر از اندیشه
    پست ها
    1,633

    پيش فرض

    مطالبی که توی کروشه است چیزایی که فکر میکردم به بهبود داستان کمک کنه

  6. #665
    آخر فروم باز talot's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    فراتر از اندیشه
    پست ها
    1,633

    پيش فرض

    داستان چيز خاصي رو نمي رسونه!اشايد اصلا داستان نباشه ( من از مسائل تئوريك هيچي نمي دونم!) يك نفر مي ميره. همون داستان پري خوشگل . بوسه ي آخر يا آغوش مرگ .عناصر همه كليشه اين و باز هم مي پرسم: تهش چي؟ تا اونجا كه من مي دونم( باز هم همون كمبود اصطلاحات آكادميك!) مرحله ي اول داستان نويسي تصوير سازيه و مرحله ي دوم پيدا كردن رابطه ي منطقي بين تصوير ها و يك جور نيمچه داستان( يا شايد بهتره بگم طرح؟!) تازه تو مرحله ي سومه كه داستان نوشته مي شه! از اين نظرهم داستان ناپختست و فقط يه طرحه كه احتياج هست روش كار بشه. توي نگارش هم مشكل يكدست نبودن لحن به شدت احساس مي شه.
    P.S: تو رو خدا، تورو خدا و بازم تو روخدا ناراحت نشو! مي دونم چه حسي داره يكي اين جوري ازت غلط بگيره ( فكر كن هفت سالگيم يه داستان نوشتم و به بابام نشون دادم. اونم عوض اين كه بگه خوبه يا... شروع كرد داد زدن كه چرا به جاي فعل است نوشتي هست؟ ) كتاب بخون!
    فکر نمکنی که نباید مقایسه کرد و ضمنا یه تفکر همیشه ارزش احترام کذاشتنو داره و اینم یه تفکر بود هرچند که ابتدایی بود. اما فکر نمیکنم اونقدر که شما میگید بد باشه میتونست داستان خوبی باشه یه طرح بود که خیلی ناشیانه به داستان در امده بود اما برای زحمت و تفکر یه انسان میشه بیشتر از یان ارزش قایئل شد
    درسته؟؟؟؟

  7. #666
    آخر فروم باز talot's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    فراتر از اندیشه
    پست ها
    1,633

    11

    داستان ناهمواري هاي نگارشي زياد داشت قبول. اما در مورد استفاده از مصدر نه. اگه قرار بود همه ي نويسنده ها از اصول نگارشي معيار پيروي كنند كه تفاوت سبكي از بين مي رفت. در ضمن فكر نمي كنم تو اونجا يا همچين چيزايي به خودي خود اشكالي داشته باشه به خصوص از ديدگاه نئو رئاليستي كه انگار خود نويسنده هم بهش يه جورايي نظر داشته.
    اما مشكل اصلي ( البته به نظر من!) اينه كه لحن حفظ نشده. مثلا بعدا بهم توضيح داد يا موقعيت اضطراري يه كم زيادي به هم كلوم شدن نمي خوره. البته مشخصه كه سعي شده زبان گفتاري رعايت بشه و فقط يك كم توي انتخاب كلمات سستي شده.
    گذشته از مشکلاتی که شما گفتید این داستان اگه برای چاب میرفت مطمئن باشید ایراد های منم هم در مورد داستان وارد بود و هست و هیچ ربطی هم به سبک نداره یه دستور زبان کلی بهت پیشنهاد میکنم بری کتاب غلط ننویسم رو بخونی تا بدونی زبان فارسی چه تغییراتی کرده
    موفق باشی

  8. #667
    آخر فروم باز talot's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    فراتر از اندیشه
    پست ها
    1,633

    پيش فرض

    داستان مثلث و زایمان هم برای هفته بعد میذارم البته با اجازه نویسنده با تشکر

  9. این کاربر از talot بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  10. #668
    اگه نباشه جاش خالی می مونه
    تاريخ عضويت
    May 2008
    محل سكونت
    تهران - صادقیه
    پست ها
    253

    پيش فرض

    این دکتر هام که فقط بلدن آدم رو نا امید کنند ..."
    لب پنجره اتاقم ایستاده بودم ، یک نیمه شب خنک بهاری .
    "بوی بهار ،چقدر دوستش دارم ، من عاشق این بو هستم "
    به خیابان نگاه میکردم ، البته بیشتر به درختی که جلوی { مقابل } پنجره اتاقم بود، درخت اقاقیا {یی} که تازه شکوفه زده بود.
    هر از گاهی ماشین یا موتور{ی} از خیابانی که تکه هایی از آن از زیر درخت معلوم بود، رد {عبور } میشد{ می کرد} و آرامش مرا به هم میزد ...
    "خدایا ! آرامش هم که میدی ، ذره ذره میریزی تو حلق آدم که همیشه تشنش باشه ..."
    سرم گیج میرفت ، با خود گفتم : " از کسی که تا این وقت شب بیداره چه انتظاری داری ؟ "
    ولی جالب اینجا بود که اصلا احساس خواب آلودگی نمیکردم ، شاید از بی خوابی زیاد ...
    از لای برگ و شکوفه های اقاقیا ، منظره مبهمی به نظرم آمد . سعی کردم جزئیات را تشخیص دهم ...
    دختری { دختر}زیبا{یی را دیدم، با لباس سفید بلندی که پایین ان روی زمین کشیده می شد} با لباسی سفید و بلند . طوری که پایین آن روی زمین کشیده میشد را دیدم.
    دخترکی با گیسوان و چشم های مشکی رنگ { استفاده از کلمه رنگ به جمله شکل نامانوسی میدهد } و پوستی گندم گون ولی درخشان ، نه زیاد چاق و نه زیاد لاغر ، { به جای ، میتونی از با استفاده کنی} قدی متوسط که آن طرف خیابان ایستاده بود.
    "چه دختر قشنگیه ..."
    دقیق تر که شدم ، دریافتم دختر هم به من نگاه میکند ، سوال ها یکی پس از دیگری از ذهنم میگذ شت :
    "این دختر با این لباس ، این وقت شب ، چرا واستاده تو خیابون { و} زل زده به من ؟"
    و از این مهمتر : "چرا همه جا رو تار میبینم جز اون دختر ؟ نکنه عشق که میگن همینه{؟!} ..."
    در دریای سوالاتم غوطه ور بودم که دخترک گفت : "آقا ! چرا نمیای پیشم ؟"
    منگ شده بودم ! با خود گفتم "شاید دختره هرز ست {یه دختر هرزه ست} ... شایدم خیالاتی شدم زده به سرم از بیخوابی ..."
    دختر گفت : " من هرزه نیستم ، تو هم خیالاتی نشدی ، بیا پایین ..."
    خواستم حرف بزنم ، تمام تلاشم را کردم ولی نتوانستم حتی { ولی حتی نتوانستم} دهانم را بگشایم ، انگار دهانم قفل شده بود .
    در همان حین این سخن از ذهنم میگذشت : " آخه تو کی هستی ؟ چی میخوای ؟ چیکارم داری ؟ "
    دخترک جواب داد : "مهم نیست من کی هستم ، هرکی که تو فکر کنی ، با تو کار دارم ، تو رو میخوام ..."
    تعجب کرده بودم ، باید اعتراف کنم خیلی هم ترسیده بودم ، آن دختر ذهن مرا میخواند !
    شاید هم خواب بودم ، شاید فکر میکردم نمیتوانم حرف بزنم ولی به زبان آمده بودم ...
    - "من رو میخوای {؟} چیه ؟ دختر این وقت شبی شر درست نکن برا من ..."
    - "خواهش میکنم ، بیا پایین تو آغوشم ... بیا "
    و با دست به من اشار کرد که نزدش بروم ...
    جاذبه قوی و بسیار عجیبی وجودم را فرا گرفت ، شهوت بود ؟ عشق بود ؟ کنجکاوی بود؟ یا یک حس غریب ؟
    نمیدانستم و نمیدانم ...
    به هر زحتمی که بود خودم را به در اتاق رسانیدم ، راه پله ها تاریک بود ، کورمال کورمال و به کمک نرده ها خودم را به در ورودی رساندم ، چندین بار نزدیک بود سقوط کنم ، سخت بود ولی بالاخره در را باز کردم ،
    پاهایم ناتوان شده بودند و دست هایم از بازو ها به پایین کملا بیحس بود ، تنها انگشتان دستم گز گز مختصری میکردند ، سرم سنگین شده بود و روی بدنم سنگینی { به جای اوردن کلمه سنگین پشت سر هم میتونستی از کلمات دیگه ای هم استفاده کنی} میکرد ، کشان کشان خود را به دخترک رساندم و نزدیکش زانو زدم ...
    دخترک آرام پیش من نشست ...
    - " تو چقدر قشنگی ..."
    دخترک لبخندی زد و گفت ، "نمیخوای بیای تو بغلم ؟"
    گفتم : " چرا ،ولی دختر { کلمه دختر اینجا حذف بشه بهتره و ضمنا بهجمله آسیبی نمیرسونه }خیلی خستم ، چقدر چهرت { چهره ات} آشناست ، خیلی آشنایی ، چرا اسمت یادم نمیاد ؟"
    گفت : " میدونی از کیه{ میدونی از کی توی زندگیت شادی نداشتی؟} که تو زندگیت شادی نداشتی ؟ وقتی آدم از کسی دور میشه ، اسمش هم یادش میره ... نمیخوای بیا تو بغلم؟"
    گفتم : "چرا ... چرا .. نمیتونم ولی{ اما نمیتونم} ، کمکم میکنی ؟"
    گفت : "باشه ، بیا بغلم ..."
    لبخندب زد و دست هایش را باز کرد ...
    من با آخرین توان باقی مانده خود را در آغوش دخترک انداختم، چشمانم بسته شد ،
    عضلاتم منقبض گردید و لرزه عجیبی دست داد، نفسم بند آمده بود
    "پسرم ندو تو خیابون ..." ، "تاب ، تاب ، عباسی ..." ،"این قدر نرو تو کوچه ..." ، "داداش بیا اینجا ..." ، "پسرم فردا روز اول مدرسته ، زود بخواب" ، "مدرسه چه طور بود ؟" ، " اسمت چیه ؟"، ... ، "پسر چرا آدم نمیشی ؟" ،
    " من تو رو ولت کردم ..."، "بیشعور اذیت نکن " ، بد ضایعش کردی ..." ، "اه! همونی که ضایع شده بود ؟" ،
    " دوستت دارم ..." ، "کثافت ، بدون تو میمیرم میفهمی ؟" ، "کوچه ها باریکن دکونا بستس ..." ، "چرا نمیفهمی عاشقتم؟"
    "تو یه عوضی هستی ،ولی من دوست دارم ..."،"باتنبلا میگردی ..."،"برا خاهرت {خواهرت}خواستگار اومده ..." ، "قبول میکنی ؟" ،
    "آره داداشی"،"رتبت { رتبه ت}چند شد ؟" ، "تبریک میگم ..." و ...
    چشمانم را ناگهان باز کردم ، خودم را در آغوش دخترک یافتم ...گفت : "من رو از این جا ببر ... حالا ! "{***}
    بی اختیار از جا بلند شدم و دخترک را از جا بلند کردم ... نیرویی بی پایان یافته بودم ...
    دخترک لبخند میزد و دستانش را دور گردنم حلقه زده بود ...
    راه خیابان را پیش گرفتم ، روشنایی خیره کننده ای از دور معلوم بود ، انگار پایان خیابان به نور میرسید ...
    گویی به سوی خورشید حرکت میکردم و من و دخترک وزنی نداشتیم ...{ و هیچ کدام وزنی نداشتیم}
    نور چشمانم را اذیت نمیکرد ولی بر حسب عادت سرم را بر گرداندم ، خودم را دیدم که بر زمین افتاده بودم و نفس نمیکشیدم ...
    اتومبیلی که ایستاد و راننده بالای سر من آمد ، و من مرده بودم { اتومبیلی که ایستاده بود، رانندهای که بالای سر جنازه ای بود و من که مرده بودم.}
    *{ جمله اول داستان همانطور که دوستمان گفتند در داستان به معنایی نمیرسد و در واقع نقشی ندارد حتی میتواند در برخی خواندگان ابهام هم ایجاد کند.}
    **{ داستان در کل داستانی جالب است کشش دراد اما انچه را که در خصوص کیفیت مرگ است را نتوانسته به خوبی بیان کند. و جمله اول مثل این است که از جایی به داستان امده چون سر گیجه و باقی حالات پسر به علت نزدیک شدن او به زمان مرگ بیان شده و نه به علت بیماری در صورتی که با این جمله قصد داری که بیمار بودن پسر را نیز نشان بدهی و در اخر با جمله های اخر مرگ او بر اثر تصادف بیان میشود در صورتی که با تعریف از نوع حالات مرگ پسرگ میتوانسته قبل از تصادف مرده باشد و راننده با دیدن او از ماشین خارج شده باشد نه به خاطر تصادف. داستان میتوانست از پیچیدگی ها و چالش های خوبی برخوردار شود. البته با کمی دقت ضمن اینکه این تازه شروع کاره و میشه گفت نویسندگی کار سختیه اما بسیار دلپذیر}
    موفق باشید
    دوست عزیز اگه نقدم تند بود پوزش میطلبم
    سلام !
    دوست عزيزم خيلي ممنون كه داستام رو نقد و ويراستاري كردي ، البته بر ويراستاريت نقدي داشتم ...
    - دوست من ، جمله هايي كه در " " آورده شدن كاملا شكسته و محاوره اي هستن و شما اون ها رو هم ويراستاري كردي ،‌حرف زدن آدم ها رو نميشه ويراستاري كرد و من هم نميتونستم كتابيشون كنم بلكه فقط نقلشون كردم .
    - منظور من از جمله اول داستان دقيقا ايجاد ابهام هست كه شما خوب اين رو درك كرديد ، در واقع بگذاريم ذهن خواننده آزاد باشه كه داستان رو با چه اتفاقي تموم كنه . اينجا خوانندست كه آخر داستان رو ميسازه .
    - دقت تو خوندن اين داستان جذابش ميكنه و خوندن روزنامه اي اين داستان حتي ميتونه كسل كننده هم باشه ،‌درسته ؟ نظرت چيه ؟
    در آخر ممنونم كه داستانم رو عميق خوندي و نقد كردي و اصلا هم ناراحت نميشم كه اين راهي است به سوي پخته شدن هر نويسنده اي و داستان بدون نقاد ارزشي نداره ...

    داستان چيز خاصي رو نمي رسونه!اشايد اصلا داستان نباشه ( من از مسائل تئوريك هيچي نمي دونم!) يك نفر مي ميره. همون داستان پري خوشگل . بوسه ي آخر يا آغوش مرگ .عناصر همه كليشه اين و باز هم مي پرسم: تهش چي؟ تا اونجا كه من مي دونم( باز هم همون كمبود اصطلاحات آكادميك!) مرحله ي اول داستان نويسي تصوير سازيه و مرحله ي دوم پيدا كردن رابطه ي منطقي بين تصوير ها و يك جور نيمچه داستان( يا شايد بهتره بگم طرح؟!) تازه تو مرحله ي سومه كه داستان نوشته مي شه! از اين نظرهم داستان ناپختست و فقط يه طرحه كه احتياج هست روش كار بشه. توي نگارش هم مشكل يكدست نبودن لحن به شدت احساس مي شه.
    P.S: تو رو خدا، تورو خدا و بازم تو روخدا ناراحت نشو! مي دونم چه حسي داره يكي اين جوري ازت غلط بگيره ( فكر كن هفت سالگيم يه داستان نوشتم و به بابام نشون دادم. اونم عوض اين كه بگه خوبه يا... شروع كرد داد زدن كه چرا به جاي فعل است نوشتي هست؟ ) كتاب بخون!
    سلام دوست من
    مرسي ! همين
    و چشم كتاب ميخونم !

    مطالبی که توی کروشه است چیزایی که فکر میکردم به بهبود داستان کمک کنه
    ممنون از ويراست فني و نگارشي و معنايي و كلا ممنون از لطف شما!

    فکر نمکنی که نباید مقایسه کرد و ضمنا یه تفکر همیشه ارزش احترام کذاشتنو داره و اینم یه تفکر بود هرچند که ابتدایی بود. اما فکر نمیکنم اونقدر که شما میگید بد باشه میتونست داستان خوبی باشه یه طرح بود که خیلی ناشیانه به داستان در امده بود اما برای زحمت و تفکر یه انسان میشه بیشتر از یان ارزش قایئل شد
    درسته؟؟؟؟
    ممنون از دفاعيه شما در غيبت بنده .
    هميشه يك طرح ابتدائي به نتايجي پيچيده ميرسه كه تنها در انديشيدن در همون طرح ابتدائي حاصل ميشه ...
    دوست من رياضيات از 1 شروع شد .

  11. #669
    داره خودمونی میشه l176771's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    محل سكونت
    nihility
    پست ها
    105

    پيش فرض

    گذشته از مشکلاتی که شما گفتید این داستان اگه برای چاب میرفت مطمئن باشید ایراد های منم هم در مورد داستان وارد بود و هست و هیچ ربطی هم به سبک نداره یه دستور زبان کلی بهت پیشنهاد میکنم بری کتاب غلط ننویسم رو بخونی تا بدونی زبان فارسی چه تغییراتی کرده
    موفق باشی
    هوشنگ گلشيري از نظر كتاب غلط ننويسيم يعني كشك!!!آندره ژيد از نظر دستور زبان فرانسه يعني آفت! ماياكوفسكي يعني مايه ي آبرو ريزي زبان روسي( يه مشت بچه ي لوس كه دور و بر كلمه مي پيچن!واقعا كه!)
    اگه لحنم تند بود شديدا ببخشيد ( نمي دونم چرا تازگيا اين جوري شدم!) اما قالب نيمي از مفهوم داستانه . شما كه بيشتر از من مي دونيد اگه نويسنده سعي داشته داستانش رو به زبان عاميانه و با تمام اشكالات مصطلح در اون بنويسه ويراستار نبايد داستانو به زبان نوشتاري تبديل كنه. قاعدتا نوشته در زمينه ي يك سري عبارات به ويرايش احتياج داره( به هيچ وجه منكر نقش عظيم ويراستن تو نوشته نمي شم!) اما جاهايي كه پاي انتخاب نويسنده وسط مي ياد تغيير كار زائديه! نوشته از زبون يه پسر بچه ي روستاييه كه معلوم نيست ديپلم داره يا نه به اونجا مي گه تو اونجا و از محتويات كتاب غلط ننويسيم( شايد از وجودش!) خبر نداره. پس اين پسر خوب چرا بايد عين دكتراي ادبيات فارسي تمام اصول دستوري رو رعايت كنه؟ و چرا نويسنده كه ديدگاه اول شخص رو انتخاب كرده ( و باز شما بهتر از من به محدوديت هاي اين ديدگاه وارديد) بايد اين كارو بكنه؟ خوشحال مي شم دلايلتونو بشنوم.

  12. این کاربر از l176771 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  13. #670
    داره خودمونی میشه l176771's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    محل سكونت
    nihility
    پست ها
    105

    پيش فرض

    فکر نمکنی که نباید مقایسه کرد و ضمنا یه تفکر همیشه ارزش احترام کذاشتنو داره و اینم یه تفکر بود هرچند که ابتدایی بود. اما فکر نمیکنم اونقدر که شما میگید بد باشه میتونست داستان خوبی باشه یه طرح بود که خیلی ناشیانه به داستان در امده بود اما برای زحمت و تفکر یه انسان میشه بیشتر از یان ارزش قایئل شد
    درسته؟؟؟؟
    آيا واقعا روزي هزار تا از اين داستانا نوشته نمي شه و نويسنده هاشونم به خاطر كمبود مطالعه به نوشتن اونها ادامه نمي دن و حتا كسي نيست كه جرئت بر چسب خودنما خوردن رو داشته باشه و بهشون اينو بگه؟ نه من قصدم توهين به كسي نبود و براي تفكر شخصي تا حد مرگ ارزش قائلم.
    داستان هاي مودب پور و استاندال هر دو يك موضوعو دارن. داستان هاي دانيل استيل پتانسيل اينو دارن كه در حد ماركز باشن... . منم يه منتقد بين المللي بالقوم!!!!چرا با هم رو راست نباشيم؟
    اگر هر كسي از فرو رفتن بي جاي دماغ من توي كارش ناراحته بازم،بازم،بازم معذرت. براي اثباتش ديگه سر و كله ي من تو اين تاپيك پيدا نمي شه.قول مي دم!
    p.s:كسي برام كف نمي زنه؟

  14. این کاربر از l176771 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •