نمیدانم گناه توست
يا عيب چشمهای من؟!
اينکه بعد از تو
تمام عالم از چشمم افتاده اند
...
نمیدانم گناه توست
يا عيب چشمهای من؟!
اينکه بعد از تو
تمام عالم از چشمم افتاده اند
...
او غریبانه نگاهم می کرد
عمق چشمهایش مرا به یاد روزی انداخت
که در زیر چتر او پناه گرفتم
در حالی که می رفت رو به من کرد و گفت:
منتظرم نباش!
تمام چشمهایم را بستم
تا نشنوم صدایش را
چیزی را که آرزو می کردم نشنوم
این بار با تمام اُبهت خود بر سر من کوبیده می شد
بار دیگر چشمهایم را بستم
صادقانه بگویم نشناختمش
یکی در مرگِ شقایق
یکی در فصل ِخزان
و هر بار تو به من زندگانی بخشیدی!
تو مهربانانه به من عاطفه بخشیدی!
تو به من گفتی بمان
و من ماندم!
مـــــاندم!
من ماندم که با تو بروم به سر قله احساس
که قدم بزنیم در کوچه بن بستِ شکوه
خالی از شک
خالی از ترس
خالی ازبیم
و من اکنون تنها به ابدیت خواهم رفت
به تنهایی با بید سخن خواهم گفت
و به آن دنیای دگر خواهم رفت....
آرام خواهم رفت!
خدا رو میخوام نه واسه اینکه ازش چیزی بخوام
خدا رو میخوام نه واسه مشکل و حل غصه هام
خدا رو دوست دارم نه واسه ئ جهنم و بهشت
خدا رو دوست دارم ولی نه واسه ئ زیبا و زشت
خدا رو می خوام نه واسه خودم که باشم یا برم
خدا رو میخوام نه واسه روزای تلخ آخرم
خدا رو میخوام نه واسه سکه و صد کوی و مقام
خدا رو میخوام که فقط تو رو نگه داره برام
خدا رو دوست دارم واسه اینکه تو رو بهم داده
خدا رو دوست دارم چون عاشق بودن و یادم داده
خدا رو دوست دارم چون عاشقا رو خیلی دوست داره
خدا رو دوست دارم چون عاشقو تنها نمی ذاره
خدا رو دوست دارم واسه اینکه حواسش به منه
خدا رو دوست دارم آخه همیشه لبخند میزنه
خدا رو دوست دارم واسه اینکه من و تو باهمیم
خدا رو دوست دارم که میدونه ما عاشقه همیم
به نقل از امضای یکی از دوستان:
هی!فلانی زندگی شاید همین باشد؟
یک فریب ساده و کوچک.
ان هم از دست عزیزی که تو
دنیا را
جز برای او و جز با او نمی خواهی.
من گمانم زندگی باید همین باشد.
من به این مهر سکوت ؛
من به این تاریکی ؛
من به ما ؛
من به فرسودگی ذهن خودم معترضم
که چرا شوق آغاز مرا
و منی چون من را ز خودم دزدیدند
به کجا بر گردم ؟
حق برگشتن را زتنم دزدیدند
به گلبرگ هر باغ دیدم تو بودی
در آواز مرغان شنیدم تو بودی
به هر سو که رفتم نشان از تو دیدم
شگفتا به هر جا رسیدم تو بودی
به هر باغ رفتم به یاد تو رفتم
به هر برگ نسرین که چیدم تو بودی
مرا روزها خستگی بود در تن
به شبها اگر آرمیدم تو بودی
چراغ شبان سیاهم تو هستی
شعاع طلوع سپیدم تو بودی
به غیر از تو بر کس امیدی ندارم
پناهم تو هستی امیدم تو بودی
..............................................
مهدی سهیلی
آیا پرنده ای
که آسمان عصر را جدی گرفته بود
پیراهن گلدار تو را بر بند می فهمد ؟
که نفس های بنفشه ات
پوست حریص شب را
تب دار کرده است .
عصری است غریب و آسمان دلگیر است
افسوس برای دل سپردن دیر است
هر بار بهانه ای گرفتیم و گذشت
عیب از من و توست ، عشق بی تقصیر است
آخرین ذکری که شب در خاطرم ماند ز دوست، اولین یادی که صبح از خاطرم خیزد تویی
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)