در دل او را لعنت می کردم
سایه ای از دور به سویم می آمد
آیا خودش بود؟
صورتش محو بود
بارانی بلند پوشیده بود
نزدیک تر آمد
یک قدم فاصله داشتیم
چشم به انتهای جاده دوخته بود
انگار مرا نمی دید
از کنارم گذشت
آنقدر گیج شدم که قدرت حرف زدن نداشتم
به دنبالش دویدم
بند بارانی اش را گرفتم
ولی او به راهش ادامه داد
صدای قدم هایش دور میشد
از او تنها یک بند بارانی در دستانم باقی ماند