بگو که لجبازم
بگو که مغرورم
مرا بی بندو بار بخوان
آری من غیر قابل اطمینانم
اما این حقیقتی است انکار نا پذیر
که من بی بندو بار عاشق تو ام
بگو که لجبازم
بگو که مغرورم
مرا بی بندو بار بخوان
آری من غیر قابل اطمینانم
اما این حقیقتی است انکار نا پذیر
که من بی بندو بار عاشق تو ام
در وراي اين كلمات مي خواستم بگويم كه:
""دلتنگت شده ام به همين سادگي""
بیتابی
من که خوابم نمی برد ، خواب و راحتم را گرفته بیتابی
عشق من ! نیمه های شب شده و تو در آغوش همسرت خوابی
از توعمری گذشته اما من با خودم فکر میکنم که هنوز
تو همان دختر جوان هستی با همان گونه های سرخابی !
فرض کن این اتاق پیش من است وهمین تخت با من خوشبخت
فرض کن این لباس خواب سفید فرض کن این ملافه ی آبی
پرده را میزنم کنار ، امشب از شب پیش هم سیاهتر است
فرض کن اتفاقا امشب هم نیستی و به من نمیتابی
پس کجا رفته آن دو چشم قشنگ؟ آن دو تا چشم کوچک دلتنگ
کو دل تنگ کوچکت؟ کو آن صورت مهربان مهتابی؟
در کنارت کسیکه میخوابد گونه ات را چگونه می بوسد؟
آه ... او را چگونه میبوسی ؟! در کنارش چگونه می خوابی ؟!
باز هم قرص دیگری خوردم بلکه مُردم، دل از تو هم کندم
و خودم را به سختی آکندم به همین خوابهای مردابی
نتوانستم از تو دل بکنم شب فردا به یادت افتادم
ساعتم را که کوک می کردم فکر کردم کنار من خوابی . . . !!
اثر : حسین صفا ( ترانه سرای برخی از کارهای محسن چاوشی )
قصه ی با تو بودن و می شه فقط يه جور گفت
کسی که رو زخمای دلم مثل نمک بود . . .
تو گران مايه ترين " تصويری " ، من اگر " قاب " تو باشم کافيست . . .
جا برای من گنجشك زياد است ولی
من به درختان خيابان تو عادت دارم . . .
از خود خانه و کاشانه ای ندارم ،
اما در عمق آرزوی من این است
که در دل تو خانه ای داشته باشم ،
به مساحت یک قلب . . .
سفر که می روی ،
یاد مرا ...
در کوله بارت بریز .
قول می دهم سنگینی نکنم !
...
تو را بر کوه خواندم آب می شد
به دریا گفتمت بی تاب می شد
چو بر شب نام پاکت را سرودم
ز خورشید رخت سیراب می شد . . .
زمستان "
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید ، نتواند
که ره تاریک و لغزان است
وگر دست محبت سوی کسی یازی
به کراه آورد دست از بغل بیرون
که سرما سخت سوزان است
نفس ، کز گرمگاه سینه می اید برون ، ابری شود تاریک
چو دیدار ایستد در پیش چشمانت
نفس کاین است ، پس دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یا نزدیک ؟
مسیحای جوانمرد من ! ای ترسای پیر پیرهن چرکین
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... ای
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوی ، در بگشای
منم من ، میهمان هر شبت ، لولی وش مغموم
منم من ، سنگ تیپاخورده ی رنجور
منم ، دشنام پس آفرینش ، نغمه ی ناجور
نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بیرنگ بیرنگم
بیا بگشای در ، بگشای ، دلتنگم
حریفا ! میزبانا ! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد
تگرگی نیست ، مرگی نیست
صدایی گر شنیدی ، صحبت سرما و دندان است
من امشب آمدستم وام بگزارم
حسابت را کنار جام بگذارم
چه می گویی که بیگه شد ، سحر شد ، بامداد آمد ؟
فریبت می دهد ، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست
حریفا ! گوش سرما برده است این ، یادگار سیلی سرد زمستان است
و قندیل سپهر تنگ میدان ، مرده یا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود ، پنهان است
حریفا ! رو چراغ باده را بفروز ، شب با روز یکسان است
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
هوا دلگیر ، درها بسته ، سرها در گریبان ، دستها پنهان
نفسها ابر ، دلها خسته و غمگین
درختان اسکلتهای بلور آجین
زمین دلمرده ، سقف آسمان کوتاه
غبار آلوده مهر و ماه
زمستان است
هم اکنون 2 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 2 مهمان)