در گذرگاه زندگی
با قطاری از آرزوهای زيبا
به سوی ميعادگاه در حرکتم
و رويش جوانه ها
بذر اميد را در دلم می کارد
که با اشک الماس نمايم
آبياريش خواهم نمود
و شبنم نقره ای را صبحگاهان از روی گونه هايم
به کمک خورشيد فروزان جمع خواهم نمود .
در گذرگاه زندگی
با قطاری از آرزوهای زيبا
به سوی ميعادگاه در حرکتم
و رويش جوانه ها
بذر اميد را در دلم می کارد
که با اشک الماس نمايم
آبياريش خواهم نمود
و شبنم نقره ای را صبحگاهان از روی گونه هايم
به کمک خورشيد فروزان جمع خواهم نمود .
سلام
.........
دريا ، صبور وسنگين
مي خواند و مي نوشت
"... من خواب نيستم !
خاموش اگر نشستم ،
مرداب نيستم !
روزي كه برخروشم و زنجير بگسلم
روشن شود كه آتشم و آب نيستم !"
...
مردم ما به همديگه فقط زود عادت مي كنن
حقا كه بي وفايي رو خوبم رعايت ميكنن
درسته كه اينجا همه پاييزا رو دوست ندارن
پاييز كه از راه برسه پا روي برگاش مي ذارن
اما شايد تو زندگي يه
بغض خيس و كال دارن
چند تا غم و يه غصه و آرزوي محال دارن
--------------
سلام عزیزه دلم دلم واست یه کوچولو شده بودقربونت بشم
![]()
نصيحت گوش کن جانا که از جان دوستتر دارند
جوانان سعادتمند پند پير دانا را
حديث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو
که کس نگشود و نگشايد به حکمت اين معما را
![]()
آدما از آدما زود سير ميشن
آدما از عشق هم دلگير ميشن
آدما رو عشقشون پا ميذارن
آدما آدمو تنها ميذارن
منو ديگه نميخواي خوب ميدونم
تو کتاب دلت اينو ميخونم
منو ديگه نميخواي خوب ميدونم
تو کتاب دلت اينو ميخونم
يادته اون عشق رسوا يادته
اون همه ديوونگي ها يادته
تو ميگفتي که گناه مقدسه
اول و آخر هر عشق هوسه
آدما آي آدماي روزگار
چي ميمونه از شماها يادگار
آدما آي آدماي روزگار
چي ميمونه از شماها يادگار
ديگه از بگو مگو خسته شدم
من از اون قلب دو رو خسته شدم
نميخواي بموني توي اين خونه
چشم تو دنبال چشماي اونه
همه حرفاي تو يک بهونه س
اون جهنمي که ميگن اين خونه س
همه حرفاي تو يک بهونه س
اون جهنمي که ميگن اين خونه س
__________________
اي كه از كوچه معشوقه ما ميگذري
بر حذر باش كه سر مي شكند ديوارش
مرا عهدي است با جانان كه تا جان در بدن دارم
هواداران كويش را چو جان خويشتن دارم
شهر من من به تو مي انديشم
نه به تنهايي خويش
از پس كوچه تو را مي بينم
كه گرفته اي مرا در بر خويش
Last edited by ayandeh; 12-02-2007 at 17:29. دليل: مربوط به شعر بالايي
شب لحظه ای به ساحل او بنشین
تا رنج آشکار مرا بینی
شب لحظه ای به سایه خود بنگر
تا روح بیقرار مرا بینی
من با لبان سرد نسیم صبح
سر می کنم ترانه برای تو
من آن ستاره ام که درخشانم
هر شب در آسمان سرای تو
وقتی که شانه هایم
در زیرِ بارِ حادثه می خواست بشکند
یک لحظه
از خیالِ پریشانِ من گذشت:
"بر شانه های تو..."
بر شانه های تو
می شد اگر سری بگذارم.
وین بغض درد را
از تنگنای سینه بر آرم
به های های
آن جان پناه مهر
شاید که می توانست
از بارِ این مصیبتِ سنگین
آسوده ام کند.
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)