تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 66 از 212 اولاول ... 165662636465666768697076116166 ... آخرآخر
نمايش نتايج 651 به 660 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #651
    پروفشنال negar20's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2007
    محل سكونت
    ‏Tehran
    پست ها
    574

    پيش فرض

    مرد يهودى و فقير با شخصى آتش پرست كه مال زياد داشت ، به راهى مى رفتند، آتش پرست شترى داشت و اسباب سفر نيز همراه داشت ؛ از يهودى سؤ ال كرد: مذهب و مرام تو چيست ؟
    گفت : عقيده ام آن است كه جهان را آفريدگارى است و او را پرستش مى كنم و به او پناه مى برم ، و هر كس موافق مذهب من مى باشد به او نيكى مى كنم و هر كس مخالف مذهب من است خون او را بريزم .
    يهودى از آتش پرست سؤ ال كرد: مرام تو چيست ؟ گفت : خود و همه موجودات را دوست مى دارم و به كسى بدى نمى كنم و به دوست و دشمن احسان و نيكى مى كنم . اگر كسى با من بدى كند به او جز با نيكى رفتار نكنم ، به سبب آنكه مى دانم كه جهان هستى را آفريدگارى است . يهودى گفت : اين قدر دروغ مگو كه من همنوع تو هستم ، و تو روى شتر با وسايل مسافرت مى كنى و من با پاى پياده با تهى دستى ، نه از خوراك خود مى دهى و نه سوار بر شترت مى نمايى .
    آتش پرست از شتر پياده شد و سفره غذا را در مقابل يهودى پهن كرد يهودى مقدارى نان خورد و با خواهش بر شتر او نشست تا خستگى بگيرد. مقدارى راه كه با يكديگر حركت كردند، يهودى ناگهان تازيانه بر شتر نواخت و فرار نمود. آتش پرست هر چند فرياد كرد: كه اى مرد من به تو احسان نمودم آيا اين جزاى احسان من است كه مرا در بيابان تنها بگذارى ، فايده اى نكرد. يهودى با فرياد مى گفت : قبلا مرام خود را به تو گفتم كه هر كس مخالف مرام من است او را هلاك كنم .
    آتش پرست رو به آسمان كرد و گفت : خدايا من به اين مرد نيكوئى كردم و او بدى نمود، داد مرا از او بستان .
    اين گفت و به راه خود ادامه داد. هنوز مقدارى راه را نپيموده بود كه ناگهان چشمش به شترش افتاد كه ايستاده و يهودى را بر زمين انداخته و تمام بدنش مجروح و ناله اش بلند است .
    خوشحال شد و شتر خود را گرفت و بر آن نشست و مى خواست حركت كند كه ناله يهودى بلند شد: اى مرد نيكوكار تو ميوه احسان را چشيدى و من پاداش بدى را ديدم ، اينك به عقيده خودت از راه احسان رومگردان و به من نيكى كن و مرا در اين بيابان رها مكن .
    او بر يهودى رحم و شفقت نمود او را بر شتر خويش سوار كرد و به شهر رساند

  2. این کاربر از negar20 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  3. #652
    پروفشنال negar20's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2007
    محل سكونت
    ‏Tehran
    پست ها
    574

    پيش فرض

    با توجه به عمر طولانى (حضرت نوح ) عليه السلام و بودن در ميان مردم ، و علاقه زيادى كه قوم او به بت پرستى داشتند مى توان گفت ، كه او چه اندازه اذيت و آزار ديد و در مقابل آنها استقامت ورزيد.
    گاهى مردم آن قدر او را كتك مى زدند كه سه روز تمام به حال بيهوشى و اغماء مى افتاد و از گوش وى خون مى آمد.او را برمى داشتند و در خانه اى مى انداختند وقتى به هوش مى آمد، مى گفت : خدايا قوم مرا هدايت كن كه نمى دانند.
    قريب نهصد و پنجاه سال مردم را به خدا دعوت كرد ولى آن مردم جز بر طغيان و سركشى خود نيفزودند تا جائى كه مردم دست كودكان خود را مى گرفتند و آنها را بالاى سر نوح مى آوردند و مى گفتند: فرزندان اگر پس از ما زنده مانديد مبادا از اين ديوانه پيروى كنيد!!
    و مى گفتند: اى نوح عليه السلام اگر دست از گفتارت برندارى سنگسار خواهى شد... و اينان كه از تو پيروى مى كنند جز فرومايگانى نيستند كه بدون تاءمل سخنانت را گوش داده و دعوتت را پذيرفته اند؛ و وقتى نوح سخن مى گفت : انگشتها در گوش مى گذاشتند و لباس بر سر مى كشيدند تا صداى او را نشنوند و صورت او را نبينند. كار نوح عليه السلام را به جائى رساندند كه به خدا استغاثه كرد و گفت : خدايا من مغلوبم ياريم ده ميان من و ايشان گشايشى فرما.

  4. این کاربر از negar20 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  5. #653
    پروفشنال negar20's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2007
    محل سكونت
    ‏Tehran
    پست ها
    574

    پيش فرض

    (ابومحمد ازدى ) گويد: هنگامى كه مسجد مرو آتش گرفت ، مسلمانها گمان كردند كه نصارى آن را آتش زدند؛ و آنها نيز منازل و خانه هاى مسيحيان را آتش زدند.
    چون سلطان آگاه شد دستور داد آنهائى را كه در اين عمل شركت داشتند بگيرند و مجازات كنند.
    به اين شكل كه قرعه بنويسند به سه مجازات : كشته شدن و جدا شدن دست و تازيانه زدن عمل كنند.
    رقعه هاى نوشته شده را بين آنان تقسيم كردند و هر حكمى به هر نفرى كه تعلق گرفت ، عمل كنند.
    يكى از آنها چون رقعه خود را باز كرد، حكم قتل در آمد و شروع به گريه نمود.جوانى كه ناظر او بود و مجازاتش تازيانه بود و خوشحال به نظر مى رسيد، از وى سؤ ال كرد: چرا گريه مى كنى و اضطراب دارى ؟ در راه دين اين مسائل مشكل نيست ! گفت : ما در راه دينمان خدمت كرديم و از مرگ هم ترس نداريم ولكن من مادرى پير دارم كه تنها فرزندش من هستم و زندگانى او به من وابسته است ؛ چون خبر كشته شدن من به وى برسد قالب تهى مى كند و از بين مى رود.
    چون آن جوان اين ماجرا را بشنيد، بعد از كمى تاءمل گفت : بدان من مادر ندارم و علاقه نيز به كسى ندارم ، حكم كاغذت را به من بده و من نيز حكم تازيانه خود را به تو مى دهم تا من كشته شوم و تو با خوردن تازيانه نزد مادرت بروى .
    پس عوض كردن حكمها جوان كشته شد و آن مرد به سلامت نزد مادرش ‍ رفت

  6. این کاربر از negar20 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  7. #654
    اگه نباشه جاش خالی می مونه click_dez's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2007
    محل سكونت
    خونشون
    پست ها
    317

    پيش فرض

    اين شعر يكي از شاهكاراي قيصر امين پوره:
    نثر نيست ولي خيلي روون تر از نثره


    پیش از اینها فکر میکردم
    خدا
    خانه ای دارد کنار ابرها
    مثل قصر پادشاه قصه ها
    خشتی از الماس و خشتي از طلا
    پایه های برجش از عاج و بلور
    بر سر تختی نشسته با غرور
    ماه، برق کوچکی از تاج او
    هر ستاره پولکی از تاج او

    اطلس پیراهن او آسمان
    نقش روی دامن او کهکشان

    رعد و برق شب طنین خنده اش
    سیل و طوفان نعره ی توفنده اش

    دکمه ی پیراهن او آفتاب
    برق تیر و خنجر او ماهتاب
    هیچ کس از جای او آگاه نیست
    هیچ کس را در حضورش راه نیست

    پیش از اینها خاطرم دلگیر بود
    از خدا در ذهنم این تصویر بود
    آن خدا بی رحم بود و خشمگی
    ن
    خانه اش در آسمان دور از زمین
    بود اما در میان ما نبود
    مهربان و ساده و زیبا نبود

    در دل او دوستی جایی نداشت
    مهربانی هیچ معنایی نداشت
    هر چه می پرسیدم از خود از خدا
    از زمین از آسمان از ابرها
    زود می گفت این کار خداست
    پرس و جو از کار او کاری خطاست

    هر چه می پرسی، جوابش آتش است
    آب اگر خوردی، عذابش آتش است
    تا ببندی چشم، کورت می کند
    تا شدی نزديك، دورت می کند

    کج گشودی دست، سنگت می کند
    کج نهادی پاي، لنگت می کند
    تا خطا کردی، عذابت می کند
    در میان آتش، آبت می کند

    با همين قصه دلم مشغول بود
    خوابهایم خواب دیو و غول بود
    خواب می دیدم که غرق آتشم
    در دهان شعله های سر کشم
    در دهان اژدهایی خشمگین
    بر سرم باران گرز آتشین

    محو می شد نعره هایم بی صدا
    در طنین خنده ی خشم خدا
    نیت من در نماز و در دعا
    ترس بود و وحشت از خشم خدا

    هر چه می کردم همه از ترس بود
    مثل از بر کردن یک درس بود
    مثل تمرین حساب و هندسه
    مثل تنبیه مدیر مدرسه

    تلخ مثل خنده ای بی حوصله
    سخت مثل حل صدها مسئله

    مثل تکلیف ریاضی سخت بود
    مثل صرف فعل ماضی سخت بود
    تا که یک شب دست در دست
    پدر
    راه افتادم به قصد یک سفر
    در میان راه در یک روستا
    خانه ای دیدم خوب و آشنا
    زود پرسیدم پدر اینجا کجاست؟
    گفت اینجا خانه ی خوب خداست

    گفت اینجا می شود یک لحظه ماند
    گوشه ای خلوت نمازی ساده خواند
    با وضویی دست و رویی تازه کرد
    در دل خود گفت و گویی تازه کرد

    گفتمش پس آن خدای خشمگین
    خانه اش اینجاست؟ اينجا در زمین؟
    گفت آری خانه ی او بی ریاست
    فرش هایش از گلیم و بوریاست

    مهربان و ساده و بی کینه است
    مثل نوری در دل آیینه است

    عادت او نیست خشم و دشمنی
    نام او نور و نشانش روشنی
    خشم نامی از نشانی های اوست
    حالتی از مهربانی های اوست
    قهر او از آشتی شیرین تر است
    مثل قهرِ مهربانِ مادر است

    دوستی را دوست معنی می دهد
    قهر هم با دوست معنی می دهد
    هيچ كس با دشمن خود قهر نيست
    قهر او هم نشان دوستي است
    تازه فهمیدم خدایم این خداست
    این خدای مهربان و آشناست

    دوستی از من به من نزدیکتر
    ازرگ گردن به من نزدیکتر
    آن خدای پیش از این را باد برد
    نام او را هم دلم از یاد برد
    آن خدا مثل خیال و خواب بود
    چون حبابی نقش روی آب بود

    می توانم بعد از این با این خدا
    دوست باشم دوست، پاک و بی ریا
    می توان با این خدا پرواز کرد
    سفره ی دل را برایش باز کرد
    می توان مثل علف ها حرف زد
    با زبانی بی الفبا حرف زد
    می توان درباره ی هر چیز گفت
    می توان شعری خیال انگیز گفت
    مثل این شعر روان و آشنا
    پیش ازاینها فکر می کردم خدا...
    Last edited by click_dez; 12-12-2007 at 20:08.

  8. #655
    پروفشنال rsz1368's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2007
    محل سكونت
    در اينده
    پست ها
    551

    پيش فرض

    ادم اولین چیزی که به ذهنش می رسه اینه
    ادمی ساخته افکار خویش است
    داستان به ادم نیرو می ده
    توانمندی انسان رو نشون می ده
    و قدرت تلقین

    عالی بود مرسی

  9. #656
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض

    خنده خندید و گفت : آه . . . چرا غمگینی . گریه ناله ای کرد : از زندگی خسته ام .خنده شادی کنان خطاب به او گفت : زندگی زیباست ، لبخند بزن . گریه جواب داد : من برای گریه آفریده شده ام . تو همیشه در خانه های مجلل و خوشبخت جای داری ،ولی من همواره در دل گرفتارانبوده ام .تو آنقدر مغروری که بروی لب خستگان نمی نشینی .خنده تبسمی کرد و گفت : من به دنبال کسی هستم که مرا فراخواند . این گرفتاران هیچ گاه مرا صدا نمیکنند ، و من همواره در بین افراد شاد هستم .گریه قطره اشکی ریخت و آرام گریست . خنده به او نگریست و بعد گریخت . گریه به دنبالش دوید او لبخند خود را جا گذاشته بود و از آن پس همواره خنده ، گریه ای همراه داشت

  10. #657
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض

    اين قفسه سينه که می بينی يه حکمتی داره. خدا وقتی آدمو آفريد سينه اش قفسه نداشت. يه پوست نازک بود رو دلش.
    يه روز آدم عاشق دريا شد. اونقدر که با تموم وجودش خواس تنها چيز با ارزشی که داره بده به دريا. پوست سينه شو دريد و قلبشو کند و انداخ تو دريا. موجی اومد و نه دلی موند و نه آدمی.

    خدا... دل آدمو از دريا گرف و دوباره گذاش تو سينش. آدم دوباره آدم شد. ولی امان از دست اين آدم.

    دو روز بعد آدم عاشق جنگل شد. دوباره پوست نازک تنشو جر داد و دلشو پرت کرد ميون جنگل. باز نه دلی موند و نه آدمی.

    خدا ديگه کم کم داشت عصبانی ميشد. يه بار ديگه دل آدمو برداشت و محکم گذاشت تو سينه اش. ولی مگه اين آدم, آدم می شد. اين بار سرشو که بالا کرد يه دل که داش هيچی با صد دلی که نداش عاشق آسمون شد. همه اخم و تخم خدا يادش رفت و پوست سينه شو جر داد و باز دلشو پرت کرد ميون آسمون. دل آدم مثه يه سيب سرخ قل خورد و قل خورد و افتاد تو دامن خدا.

    نه ديگه... خدا گف... اين دل واسه آدم ديگه دل نمی شه.

    آدم دراز به دراز چش به آسمون رو زمين افتاده بود. خدا اين بار که دل رو گذاش سرجاش بس که از دس آدم ناراحت بود يه قفس کشيد روش که ديگه آها ديگه... بسه.

    آدم که به خودش اومد ديد ای دل غافل... چقدر نفس کشيدن واسش سخت شده. چقد اون پوست لطيف رو سينش سفت شده. دس کشيد به رو سينشو وقتی فهميد چی شده يه يه آهی کشيد... يه آهی کشيد همچين که از آهش رنگين کمون درس شد. و اين برای اولين بار بود که رنگين کمون قبل از بارون درس شد.

    بعد هی آدم گريه کرد هی آسمون گريه کرد. روزها و روزها گذشت و آدم با اون قفس سنگين خسته و تنها روی زمين سفت خدا قدم می زد و اشک می ريخت. آدم بيچاره دونه دونه اشکاشو که می ريخ رو زمين و شکل مرواری می شد برمی داش و پرت می کرد طرف خدا تو آسمون. تا شايد دل خدا واسش بسوزه و قفسو برداره.

    اينطوری بود که آسمون پر از ستاره شد.

    ولی خدا دلش واسه آدم نسوخ که خلاصه يه شب آدم تصميم خودشو گرف. يه چاقو برداشت و پوست سينشو پاره کرد. ديد خدا زير پوستش چه ميله های محکمی گذاشته... دلشو ديد که اون زير طفلکی مثه دل گنجش می زد و تالاپ تولوپ می کرد.

    انگشتاشو کرد زير همون ميله ای که درس روی دلش بود و با همه زوری که داش اونو کند. آخ... اونقد دردش اومد که ديگه هيچی نفهميد و پخش زمين شد.

    ....

    خدا ازون بالا همه چی رو نيگا می کرد. دلش واسه آدم سوخت. استخونو برداشت و ماليد به دريا و آسمون و جنگل.

    يهو همون تيکه استخون روی هوا رقصيد و رقصيد.

    چرخيد و چرخيد.

    آسمون رعد زد و برق زد.

    دريا پر شد از موج و توفان و درختای جنگل شروع کردن به رقصيدن.

    همون تيکه استخون يواش يواش شکل گرفتو شد و يه فرشته٬ با چشای سياه مثه شب آسمون٬ با موهای بلند مثه آبشار توی جنگل٬ اومد جلو و دس کشيد روی چشای بسته آدم.

    آدم که چشاشو باز کرد اولش هيچی نفهميد. هی چشاشو ماليد و ماليد و هی نيگا کرد. فرشته رو که ديد با همون يه دل که نه با صد تا دلی که نداشت عاشقش شد. همون قد که عاشق آسمون و دريا و جنگل شده بود. نه... خيلی بيشتر.

    پاشد و فرشته رو نيگا کرد. دستشو برد گذاشت روی دلش همونجا که استخونشو کنده بود. خواس دلشو دربياره و بده به فرشته. ولی دل آدم که از بين اون ميله ها در نميومد. بايد دوسه تا ديگه ازونا رو هم ميکند.

    تا دستشو برد زير استخون قفس سينش فرشته خرامون خرامون اومدجلو. دستاشو باز کرد و آدمو بغل کرد.

    سينشو چسبوند به سينه آدم.

    خدا ازون بالا فقط نيگا می کرد با يه لبخند رو لبش.

    آدم فرشته رو بغل کرد. دل آدم يواش و يواش نصفه شد و آروم آروم خزيد تو سينه فرشته خانوم. فرشته سرشو آورد بالا و توی چشای آدم نيگا کرد.

    آدم با چشاش می خنديد.
    فرشته سرشو گذاش رو شونه آدم و چشاشو بست. آدم يواشکی به آسمون نيگا کرد و از ته دلش دس خدا رو بوسيد.
    اونجا بود که برای اولين بار دل آدم احساس آرامش کرد.

  11. #658
    آخر فروم باز bidastar's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2005
    محل سكونت
    محل سکونت
    پست ها
    2,696

    پيش فرض

    مردي بود بسيار متمكن و پولدار روزي به كارگراني براي كار در باغش نياز داشت. بنابراين ، پيشكارش را به ميدان شهر فرستاد تا كارگراني را براي كار اجير كند. پيشكار رفت و همه ي كارگران موجود در ميدان شهر را اجير كرد و آورد و آنها در باغ به كار مشغول شدند. كارگراني كه آن روز در ميدان نبودند، اين موضوع را شنيدند و آنها نيز آمدند.

    روز بعد و روزهاي بعد نيز تعدادي ديگر به جمع كارگران اضافه شدند. گر چه اين كارگران تازه ، غروب بود كه رسيدند ، اما مرد ثروتمند آنها را نيز استخدام كرد. شبانگاه ، هنگامي كه خورشيد فرو نشسته بود ، او همه ي كارگران را گردآورد و به همه ي آنها دستمزدي يكسان داد. بديهي ست آناني كه از صبح به كار مشغول بودند، آزرده شدند و گفتند: (( اين بي انصافي است. چه مي كنيد ، آقا ؟ ما از صبح كار كرده ايم و اينان غروب رسيدند و بيش از دو ساعت نيست كه كار كرده اند. بعضي ها هم كه چند دقيقه پيش به ما ملحق شدند. آن ها كه اصلاً كاري نكرده اند)).

    مرد ثروتمند خنديد و گفت: (( به ديگران كاري نداشته باشيد. آيا آنچه كه به خود شما داده ام كم بوده است ؟ ))

    كارگران يكصدا گفتند: (( نه ، آنچه كه شما به ما پرداخته ايد ، بيش تر از دستمزد معمولي ما نيز بوده است. با وجود اين ، انصاف نيست كه ايناني كه دير رسيدند و كاري نكردند ، همان دستمزدي را بگيرند كه ما گرفته ايم )).

    مرد دارا گفت: (( من به آنها داده ام زيرا بسيار دارم. من اگر چند برابر اين نيز بپردازم ، چيزي از دارائي من كم نميشود. من از استغناي خويش مي بخشم. شما نگران اين موضوع نباشيد. شما بيش از توقع تان مزد گرفته ايد پس مقايسه نكنيد. من در ازاي كارشان نيست كه به آنها دستمزد مي دهم ، بلكه مي دهم چون براي دادن و بخشيدن ، بسيار دارم. من از سر بي نيازي ست كه مي بخشم)).

    مسيح گفت: (( بعضي ها براي رسيدن به خدا سخت مي كوشند. بعضي ها درست دم غروب از راه مي رسند. بعضي ها هم وقتي كار تمام شده است ، پيدايشان مي شود. اما همه به يكسان زير چتر لطف و مرحمت الهي قرار مي گيرند)).

    شما نميدانيد كه خدا استحقاق بنده را نمي نگرد ، بلكه دارائي خويش را مي نگرد. او به غناي خود نگاه مي كند ، نه به كار ما. از غناي ذات الهي ، جز بهشت نمي شكفد. بايد هم اينگونه باشد. بهشت، ظهور بي نيازي و غناي خداوند است. دوزخ را همين تنگ نظرها برپا داشته اند. زيرا اينان آنقدر بخيل و حسودند كه نميتوانند جز خود را مشمول لطف الهي ببينند.

    --------------------------------------------------------------------------------

  12. این کاربر از bidastar بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  13. #659
    آخر فروم باز bidastar's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2005
    محل سكونت
    محل سکونت
    پست ها
    2,696

    پيش فرض

    روزي معتصم –خليفه غاصب عباسي- بر اهالي شهر بصره خشم گرفت. او لشكر به آن شهر كشيد و خواست تا مردم را غارت كند.

    مشايخ بصره، از شهر بيرون شدند و به سيصد هزار دينار، آزادي شهر خويش را تقاضا كردند؛ اما معتصم رضايت نداد.

    عالمي كه از دوستان خليفه بود، شفاعت كرد؛ اما باز هم مورد قبول واقع نگرديد.

    جواني كه از مريدان اين عالم بود، خدمت معتصم شتافت و گفت:

    «اي امير! عفو كن؛ زيرا اگر پشيمان شوي كه چرا عفو نكردم، تدارك آن، دست ندهد؛ چون گفته اند كه چهار چيز باز نگردد: سخن گفته شده، تير انداخته شده، غم گذشته و قضاء رفته.»

    اين سخن در دل چون سنگ معتصم اثر كرد كه گفتاري بود عظيم و با دانش. پس آن جوان را خلعت داد و اهل بصره را عفو كرد.
    =============

  14. #660
    آخر فروم باز vahidhgh's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2006
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    1,035

    پيش فرض

    جوانی نزد عارفی رفت و گفت میخواهم در زندگی خود آدم موفقی بشوم راهش چیست عارف به او گفت فردا به قبرستان برو و به همه مردگان توهین و ناسزا بگو جوان فردا به قبرستان رفت و به تمام مردگان توهین و ناسزا گفت و سپس نزد عارف رفت عارف به او گفت کاری که گفتم انجام دادی جوان گفت آری عارف گفت چه جوابی شنیدی جوان گفت هیچ عارف گفت فردا دوباره به قبرستان برو و این بار از آنها تعریف و تمجید کن جوان فردا کاری که عارف گفته بود انجام داد و سپس نزد عارف رفت عارف گفت کاری که به تو گفتم انجام دادی جوان گفت آری عارف گفت چه جوابی شنیدی جوان گفت هیچ عارف گفت راه موفقیت در زندگی هم همین هست نباید از توهین دلخور شوی و نباید از تعریف به خودت غره شوی فقط راه خود را برو و چون مردگان به اطرافیان بی تفاوت

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 2 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 2 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •