مي از جام مودت نوش و در كار محبت كوش
به مستي ، بي خمارست اين مي نوشين اگر نوشي
سخن ها داشتم دور از فريب چشم غمازت
چو زلفت گر مرا بودي مجال حرف در گوشي
نمي سنجد و مي رنجند ازين زيبا سخن سايه
بيا تا گم كنم خود را به خلوت هاي خاموشي
مي از جام مودت نوش و در كار محبت كوش
به مستي ، بي خمارست اين مي نوشين اگر نوشي
سخن ها داشتم دور از فريب چشم غمازت
چو زلفت گر مرا بودي مجال حرف در گوشي
نمي سنجد و مي رنجند ازين زيبا سخن سايه
بيا تا گم كنم خود را به خلوت هاي خاموشي
یک روز
- چیزی پس از غروب تواند بود-
وقتی نسیم زرد،
خورشید سرد را
چون برگ خشکی از لب دیوار رانده است!
وقتی،
چشمان بی نگاه من، از رنگ ابرها
فرمان کوچ را
تا انزوای مرگ
نادیده خوانده است.
وقتی که قلب من
خرد و خراب و خسته،
از کار مانده است
چیزی پس از غروب تواند بود.
چیزی پس از غروب کجا می رودم ؟
-مپرس!
هرگز نخواستم که بدانم
هرگز نخواستم که بدانم چه می شوم
یک ذره،
یک غبار،
خاکستری رها شده در پهنه جهان
در سینه زمین
یا اوج کهکشان
یا هیچ !
هیچ مطلق !
هر گز نخواستم که بدانم چه می شوم...
اما چه می شوند
این صدهزار شعر تر دلنشین، که من
در پرده های حافظه ام گرد کرده ام
این صدهزارنغمه شیرین، که سال ها
پرورده ام به جان و به خاطر سپرده ام
این صدهزار خاطره
این صد هزار یاد
این نکته های رنگین
این قطعه های نغز
این بذله ها و نادره ها و لطیفه ها
این ها چه می شوند ؟
چیزی پس از غروب
چیزی پس از غروب من، آیا
بر باد می روند ؟
یا هر کجا که ذره ای از جان من به جاست،
در سنگ، در غبار،
در هیچ،
هیچ مطلق
همراه با من اند ؟
Last edited by amir.ara; 10-02-2007 at 21:23.
در زیر پاشنه هر در
در پشت هر مغز
من له له سگان مفتش را
پی جوی و هرزه پوی
احساس می کنم
حتی
از هر بلور واژه که جان می دهد به خلق
نان و گل و سلامت و آزادی
می بینم آشکار
این پوزه های وحشت را
له له زنان و هار
روزی نمی رود که به یادِ گذشته ها
در ظلمت ملال نگریم به حالِ خویش
یک دم نمی شود که به یاد جوانی ام
از فرط رنج سر نبرم زیر بال خویش
رویای خاطراتِ غم انگیز زندگی
تا یم نفس به سینه بود همدمِ من
وین اشک ها که ریخته بر روی دفترم
آیینۀ تمام نمای غمِ من است
***
در کنج غم نشسته و یاد گذشته ها
در موج اشک می گذرند از برابرم
در شعله های حسرت و نومیدی و دریغ
دل را نگاه می کنم و رنج می برم!
من شكستم در خود
من نشستم در خويش
ليك هرگز نگذشتم از
پل
كه ز رگ هاي رنگين بسته ست كنون
بر دو سوي رود آسودن
باورن كن نگذشتم از پل
غرق يكباره شدم
من فرو رفتم
در حركت دستان تو
من فرو رفتم
در هر قدمت ، در ميدان
من نگفتم به ذوالكتاف سلام
شانه ات بوسيدم
تا تو از اين همه ناهمواري
به ديار پاكي راه بري
كه در آن يكساني پيروزست
من شكستم در خود
من نشستم در خويش
شنیده ام سخنی خوش که پیر کنعان گفت
فراق یار نه آن می کند که پیر کنعان گفت
حدیث هول قیامت که گفت واعظ شهر
کنایتیست که از روزگار هجران گفت
تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه داهره ازباغچه همسایه
سیب را دزدیدم
باغبان از بی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب الود به من کرد نگاه
و تو رفتی وهنوز
سالهاست که در گوش من ارام ارام
خش خش گام تو تکرار کن
می دهد ازارم
ومن اندیشه کنان
غرق این بندارم
که چرا
خانه کوچک ما سیب نداشت
تو قامت بلند تمنایی ای درخت.
همواره خفته است در آغوشت آسمان
بالایی ای درخت
دستت پر از ستاره و جانت پر از بهار
زیبایی ای درخت.
وقتی که بادها
در برگهای درهم تو لانه می کنند
وقتی که بادها
گیسوی سبزفام تو را شانه می کنند
غوغایی ای درخت.
تو را دارم ای گل، جهان با من است.
تو تا با منی، جانِ جان با من است.
چو می تابد از دور پیشانی ات
کران تا کران، اسمان با من است.
چو خندان به سوی من آیی به مهر
بهاری پر از ارغوان با من است!
کنارِ تو هر لحظه گویم به خویش
که خوشبختی بیکران با من است.
روانم بیاساید از هر غمی
چو بینم که مهرت روان با من است.
چه غم دارم از تلخی روزگار،
شکر خندۀ آن دهان با من است.
تو می تونی دیگه با اسب آبی به دریاچه ی قو هم بروی
کنسرت های بدون من اگرچه برای تو طعم خزه های دریا را دارند
نقشه ای هم برای سالن رقصی کشیده ام که نپرس !
تا تو فقط روی صحنه برقصی
و من فقط - فقط برای تو کف بزنم
اما با فکر خرت و پرت های به جا مانده از آن دستفروش اول صبح چه کنم
که مرا میپیچاند در گردبادی که اسم روزمره اش
سه چار قطره اشک ناقابل است
هم اکنون 2 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 2 مهمان)