در نوا آرم به نفى اين ساز را
چون بميرى مرگ گويد راز را
در نوا آرم به نفى اين ساز را
چون بميرى مرگ گويد راز را
دو سبو بستد غلام و خوش دويد
در زمان در دير رهبانان رسيد
دود آن نارم دليلم من بر او
دور از آن شه باطل ما عبروا
من ز مكر نفس ديدم چيزها
کاو برد از سحر خود تمييزها
مرد گفت آرى سبو را سر ببند
هين که اين هديه ست ما را سودمند
نور حس با اين غليظى مختفى است
چون خفى نبود ضيايى آان صفى است
شب است و شمع و شراب صراحی و می ناب
کسی ندیده به خواب که در کنار توام
غمت اشاره کند خیال چاره کند
فلک نظاره گر کند که من شکار توام
در دام تو هر کس که گرفتارترست ............ در چشم تو ای جان جهان خوارترست
وان دل که ترا به جان خریدار ترست .............. ای دوست به اتفاق غمخوار ترست
سنايي
.
.
.
تا بود دور گنبد گردان
ما و افسانهی جوانمردان!
رفت حاتم ازین نشیمن خاک
ماند نامش کتابهی افلاک
جامی
همی برد او را به کوه اندرون
همی خواست کارد سرش را نگون
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)