تبلیغات :
خرید لپ تاپ استوک
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 65 از 212 اولاول ... 155561626364656667686975115165 ... آخرآخر
نمايش نتايج 641 به 650 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #641
    داره خودمونی میشه
    تاريخ عضويت
    Oct 2007
    پست ها
    67

    پيش فرض داستان

    درخت
    تمام جنگ و ستيز بر سر درخت بود. مردم درخت را مال خودشان مي‌دانستند و معتقد بودند كه غاصبان و جباران و ستمگران و دزدان و غارتگر آن درخت را از آن‌ها گرفته و آن‌ها را از ديدن و لمس كردن و داشتن و پرداختن به آن درخت محروم كرده‌اند.
    اول تذكر مي‌دادند كه درخت مال ماست، درخت خودمان را مي‌خواهيم. اجازه بدهيد ما زير سايه درخت بنشينيم. بگذاريد ما از ميوه درخت بچشيم ما درختانمان را مي‌خواهيم.
    ولي هرچه مردم بيشتر اصرار مي‌كردند حصارهاي بيشتر، نگهبان‌هاي بيشتر و مقررات ظالمانه‌تري درخت را در ميان خود فرا مي‌گرفت. بعد مردم شعار دادند. اول تك و توكي شعار مي‌دادند و نگهبانان درخت بر سر آنها مي‌تاختند . اما بعد عده مردم هر روز زيادتر مي‌شد، زنده باد درخت، مرگ بر غاصب درخت، مردم درخت مي‌خواهند، اين حق آن‌هاست.
    به زودي كار از شعار و تذكر گذشت و جنگ واقعي بر سر درخت آغاز شد. نگهبانان درخت با بي‌رحمي و قساوت مردمي كه درخت مي‌خواستند به گلوله بستند، هر كس در هر جا سخني از درخت مي‌راند به زندان و سياهچال سپرده مي‌شد، زير شكنجه‌هاي طاقت‌فرسا جان مي‌داد. كسي نبايد حتي اسم درخت را مي‌برد. شكنجه و كشتار و تجاوز بر مردم آنها را بيشتر و بيشتر بر مي‌انگيخت و مبارزه هر رو و هر روز خونين‌تر و وحشتناك‌تر مي‌شد.
    سرانجام در ميان نگهبانان درخت اين تفكر به وجود آمد كه چرا مردم را بايد از درخت خودشان محروم كرد و چرا بايد مردم را به خاطر آن چه كه مي‌خواهند كشت و به زنجير كشيد؟
    همين دودستگي در ميان نگهبانان و محافظان درخت و يك‌ زباني و وحدت مردم از جانب ديگر بالاخره موجب شد همه حصارها و بندها و نگهبانان درخت شكست بردارند و مردم درخت را نجات دادند.
    همه مردم رنج ديده و ظلم كشيده در اطراف درخت هورا كشيدند كه بالاخره ما درخت را به دست آورده‌ايم، هيچ كس نمي‌تواند درخت را از ما بگيرد،‌ ما خودمان درخت را حفظ مي‌كنيم، درخت مال همه است، قيم و فضول هم نمي‌خواهد.
    مدت كوتاهي مردم دور درخت خودشان جمع بودند كه يك مرتبه سر و كله چند نفر پيدا شد و مدعي شدند كه ما درخت را از شما مردم علمي بهتر مي‌شناسيم، ما بايد به شما بگوييم چطوري بايد از اين درخت نگهداري كرد. مردم ابتدا حرفي نزدند و درخت‌شناس‌ها آمدند و دور درخت را گرفتند. مردم ديدند باز از درخت دور افتاده‌اند و سروصدا بلند شد كه ما سال‌ها جنگ كرديم درخت را داشته باشيم و حالا باز درخت را عده ديگري در ميان گرفته‌اند و ما بي‌درخت مانده‌ايم.
    درخت شناس‌ها گفتند آخر شما كه در كار درخت تخصصي نداريد بگذاريد ما درخت را خوب سرحال بياوريم آن وقت شما مي‌توانيد از آن واقعاً لذت ببريد. عده ديگري كه فهميده بودند قضيه چيست آن‌ها هم ادعاي درخت‌شناسي كردند. گفتند: «ما هم درخت‌شناس هستيم»
    دسته اول كه درخت را در اختيار گرفته بودند اكثر فارغ‌التحصيل از موسسات درخت‌شناسي خارج بودند دسته دوم كه ادعاي درخت شناسي بيشتري مي‌كردند از آسيا ديپلم تخصص خود را گرفته بودند. در اين ميان چند گروه ديگر هم با داشتن تخصص از ديگر نقاط جهان پريدند وسط گود و خود را كانديد پاسداري از درخت كردند.
    ولي اشكال كار آن بود كه گرچه تمام اين گروه‌ها خود را درخت شناس مي‌دانستند اما نحوه (درخت‌باني) آن‌ها از زمين تا آسمان فرق داشت. يك گروه مي‌گفت درخت را بايد كود داد، دست ديگر مي‌گفت اگر به درخت كود بدهيد خشك مي‌شود. يك دسته ديگر مي‌گفت بايد سرشاخه‌هاي اضافي را زد و دسته ديگر مي‌گفت اگر سرشاخه‌ها را بزنيد ديگر درخت رشد نمي‌كند. يك دسته معتقد بودند درخت را بايد سمپاشي كرد و دسته ديگر با مصرف هرگونه سم مخالف شديد بودو هر دسته و گروهي يك طرف درخت را براي خود گرفته بود و فرق كرده و كسي را راه نمي‌دادند. مردم باز هم از درخت دورافتاده بودند.
    گويي تقدير براي مردم چنين رقم زده بود كه به هر حال نتوانند درخت را داشته باشند. قبلاً ستمگران و جباران خود را نگهبان درخت دانسته براي ديگران قائل نبودند. گروه‌هاي گونه‌گون كه اطراف درخت را گرفته بودند هر كدام به سليقه خود به درخت‌داري پرداختند.
    يك دسته سرشاخه‌هاي درخت را مي‌زدند و دسته ديگر سرشاخه‌ها را حفظ مي‌كردند. يك طرف درخت سرشاخه نداشت و طرف ديگر پر از سرشاخه بود. يك طرف درخت را آنقدر سم پاشيده بودند كه حتي انسان‌ها اگر زياد نزديك مي‌ماندند مسموم مي‌شدند و طرف ديگر هرگز سمپاشي نشده بود. طرف ديگر درخت را روزي 3 بار صبح و ظهر و شب كود مي‌دادند در طرف مقابل هرگز كود بكار برده نمي‌شد. يك وعده يك لوله آب را وصل كرده بودند به ريشه درخت وعده‌اي ديگر تمام لوله‌هاي آب را قطع كرده‌ بودند كه مبادا يك قطره آب به آن برسد.
    روزها در جنگ و بحث و جدال و بگومگو مي‌گذشت و درخت روز به روز پژمرده‌تر مي‌شد. جماعت آن چنان در جنگ و جدل بودند كه هرگز متوجه نبودند بر درخت چه مي‌گذرد. مردم كه از دور درخت را تماشا مي‌كردند فرياد مي‌زدند: بابا به فكر درخت باشيد، تا بياييد ثابت كنيد شما درست مي‌گوييد درخت خشكيده شده است. ولي در هياهويي كه بر سر نگهباني درخت درگرفته بود كسي حرف كس ديگر را نمي‌شنيد.
    اولين شاخه خشك شد، آن را قطع كردند، گفتند اين شاخه فاسد بوده است.
    شاخه دوم خشك شد آن را هم زدند و پس از زماني چند در ميان اشك و آه و فرياد و فغان مردم واقعي درخت كاملاً پژمرد، برگ‌هايش فرو ريخت و خشك شد. مردم با جان فشاني‌هاي بسيار درخت را نجات دادند اما چند دستگي و ناداني و تعصب درخت را براي هميشه از مردم گرفت.


    ماهنامه رودکی-شماره17

  2. #642
    پروفشنال malakeyetanhaye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    in my mind
    پست ها
    804

    پيش فرض


  3. این کاربر از malakeyetanhaye بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  4. #643
    پروفشنال malakeyetanhaye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    in my mind
    پست ها
    804

    پيش فرض


  5. #644
    داره خودمونی میشه hushang's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2006
    محل سكونت
    Qazvin City
    پست ها
    97

    پيش فرض

    جناب malakeyetanhaye ميشه اندازه عكسي كه توش نوشتيد رو بديد؟ بعد ميشه ديگه اينجا اينجوري پست نذاريد؟ آخه نميشه گذاشت تو PDF. ميشه ها! اما بايد تايپ كرد. ما هم كه....

  6. #645
    پروفشنال malakeyetanhaye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    in my mind
    پست ها
    804

    پيش فرض


    با چشمای خون گرفتش از پهلوم رد شد بدنش یه كم خمیده بود مثل یه شبگرد میمونست كه از شكار شبانه برگشته. بهش نگاه كردم با زیر چشمای گود افتاده بهم نگاه كرد. خیلی وقت بود كه این قدر خراب ندیده بودمش. آهسته بهش گفتم : چی شده؟
    - هیچی
    - مستی
    - نه
    - چیزی نزدی
    - اه از سر شب با من بودی خودت كه دیدی سالم سالمم
    - پس چرا بلند شدی اومدی اینجا
    - تشنمه آب میخوام
    از كنار آینه رد شدم در حالی كه بدنم رو میكشیدم كه شونه هام راست و صاف بشه رفتم سمت یخچال شیشه آب رو در آوردم در حال آب خوردن نگاهش كردم تو آینه ایستاده بود و داشت آب میخورد و منو ورانداز میكرد

  7. #646
    پروفشنال malakeyetanhaye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    in my mind
    پست ها
    804

    پيش فرض

    هر کار کردند نتوانستند رضایت پدر را به دست بیاورند. پسرش بدجوری چاقو خورده بود و چه بسا تا آخر عمر مجبور باشد تاوان این آسیب را پس بدهد.جوانی که چاقو را وارد قفسه سینه تک پسر نوجوان این پدر کرده بود تا خرخره در مستی غرور بود.شیشه غرورش وقتی صدای شکستن داد که دادگاه حکم محکومیتش را صادر کرد.
    از آن موقع بود که همه ی شیوخ و بزرگان ردیف شدند تا پدر از جوان مغرور درگذرد.اما پدر که حالا یکبار تا مرز مرگ و قتل دلبندش را تجربه کرده بود، روی هیچ کسی را نگرفت. هشت میلیون دیه هم عدد کمی برای خانواده ی طرف نبود. .یکی از روز ها جوان متکبر درخانه پدر را زد! و این بار انگار که کلی از چرک و کثافت و تعفن نخوت از پیکرش ریخته باشد ازاو خواست تا از گناهش درگذرد. نگاه پدر آرام تر شده بود! با گذاشتن شرطی جوان را سفیر کرد تا پیغام را به خانواده خودش برساند.تمام شرط این بود:
    به جای هشت میلیون تومان، سه میلیون
    سه ساعت وقت
    حضور هر دو پدر و هر دو پسر
    و در پایان سه ساعت، حضور در دادگاه و امضای مدارک رضایت.
    راستی آن سه میلیون هم نقد باشد و همه هزار تومانی!

    خانواده ی جوان خیلی خوشحال شده بودند.از یک طرف دیگر پسرشان به زندان نمی رفت و از سوی دیگر هشت میلیون هم سه میلیون تومان شده بود.چه پدر فهیم و نیکو کاری!آنچه نگرانشان می کرد، درخواست سه ساعت فرصت بود! کمی نگران کننده بود. شاید کلکی در کار باشد. نکند ...
    ساعت هشت صبح در خانه ی پدر به صدا در آمد. پدر پس از باز کردن در، مطمئن شد که جوانک به اتفاق پدر آمده اند.حال پسرش اگر چه کاملاً رو به راه نبود اما با پدر بیرون رفت.پولها را تقدیم کردند." سه میلیون تومان نقد و همه هزار تومانی" این جمله ای بود که جوانک برای ایجاد ارتباط بر زبان آورد. پدر نگاهی به کیسه پول کرد و با علامت دستش به جوانک حالی کرد که کیسه پیش خودش بماند.

    قرار شد پدرها سوار و پسر ها پیاده آنها را دنبال کنند.

    جایی کنار یک صندوق صدقات ایستادند:
    پدر رو به جوانک کرد و گفت: ده هزار تومان از آن پول ها بده پسر من تا بریزد داخل صندوق. جوانک چنین کرد.
    ماشین 5 دقیقه بعد کنار درب منزلی توقف کرد.
    دویست هزارتومان بده تا به صاحب این خانه بدهد.معلوم بود که خانواده مستمندی بودند.جوانک چنین کرد.
    بیست یا سی جا توقف کردند. و حدود ده جا فقط صندوق بود. کم کم جلو درب دادگاه بودند. تقریباً پانزده دقیقه ای هم از سه ساعت فرصت گذشته بود.
    پدر آرام از ماشین پیاده شد.و پنج دقیقه بعد تمام فرم های رضایت امضا شده بود.وقتی از دادگاه خارج شد خداحافظی هم نکرد.آن طرف تر اما دو جوان با کیسه ای ایستاده بودند که به نظر می رسید مقدار کمی پول در آن است.جوانک دستی در کیسه کرد و حدود بیست هزارتومان باقی مانده را درآورد.چشمانش به چشمان پسر خیره ماند.پدر وقتی از سر خیابان پیچید نگاهش به آنها افتاد که داشتند با همدیگر پول ها را در صندوق صدقات می انداختند.

  8. #647
    آخر فروم باز ghazal_ak's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    پست ها
    1,260

    پيش فرض سنگ

    کم کم غروب می شد غروبی که همیشه دوستش داشتم، غروبی که هرگاه از راه می رسید من و دوستانم بر بالای کوه به آن می نگریستیم.
    آن لحظه ی فراموش نشدنی باز هم در راه بود، سکوت مبهمی کوهستان را پر کرده بود و همه به آسمان چشم دوخته بودیم که یکباره صدایی خشمگین همه ی نگاه ها را ربود و به سوی خود جلب کرد و بعد هیجده چرخی را دیدیم که بر پشت آن سنگ هایی بودند،
    نمی دانم چرا در دلم یکباره دلهره ایجاد شد، چند نفر سوی ما آمدند و چیزی شبیه به باروت در میان ما گذاشتند و بعد از چند ثانیه صدای انفجار مهیبی سراسر کوهستان را پوشاند و بعد از چند لحظه من از دوستانم جدا شدم، توسط جرثقیل بر روی هیجده چرخ سوارم کردند چند سنگ که آن جا بودند مرا دلداری دادند و از خودشان گفتند من هم از خودم گفتم و گاهی هم در بین حرف هایمان اشک از گونه هایمان جاری می& شد.
    فکر نکنید چون سنگ هستم مثل اسمم دلی محکم دارم، من برای دوستانم اشک می ریختم وقتی در کنار آن ها بودن را به یاد می آوردم بغضم می گرفت و نمی توانستم دوری آن ها را تحمل کنم. یک بند گریه کردم تا دلم خالی از اندوه شد ساکت ماندم همگی به سرنوشت خود فکر می کردیم به کجا خواهیم رفت و هیچ کس از آینده ی خود با خبر نبود.
    در بین راه، باد خاک های اضافی مرا جارو می کرد و مرا قلقلک می داد و من اصلا خوشحال نبودم، یاد دوستانم نمی گذاشت شاد باشم.
    بالاخره بعد از مسافرتی طولانی مرا در کارخانه ی سنگ بری پیاده کردند، من و سنگ های دیگر را به درون کارخانه بردند و بعد از چند لحظه خودم را بین دستگاهای سنگ بری بسیار تیزی دیدم و توسط آن دستگاه ها اره ام کردند و آنقدر نازک شدم که دیگر طاقت برش خوردن نداشتم قطره های دیگر مرا هم در کنار یکدیگر قرار دادند اصلا باورم نمی شد من که قسمتی از سنگ عظیم کوهستان بودم به این نازکی و ظریفی به سنگ مرمر تبدیل شده بودم، زیاد ناراحت و زیادم خوشحال نبودم ناراحت چون که از دوستان عزیزم جدا شده بودم و خوشحال چون حالا سنگی تمیز بودم. بعد از چند روز مرا به مغازه ای بردند که آن جا هم پر از سنگ بود و پس از چند ساعت با همه ی آن ها دوست شدم.
    هرکس چیزی می گفت، یکی می& گفت نمی خواهم سنگ قبر شوم، یکی می گفت می خواهم برای خانه& ای بکار بروم، یکی می گفت می خواهم برای مبل از من استفاده کنند، و بعد از چند روز مردی مرا برای ساختمان مدرسه خرید و من حالا در این جا در کنار شاگردان در کلاس درس هستم و گاهی بچه های کلاس مرا کثیف می کنند، آنوقت خیلی دلتنگ می شوم و به یاد دوستانم در کوهستان به گریه می افتم. بعضی هم با من در دل می کنند و آن موقع خوشحال می شوم و حالا قدر دوستانم در کوهستان را می دانم.

  9. #648
    داره خودمونی میشه hushang's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2006
    محل سكونت
    Qazvin City
    پست ها
    97

    پيش فرض

    مژده ! مژده !
    بشتابيد !
    بخش چهاردهم ، با يك سورپريز جالب. بهتره خودتون دانلودش كنين و لزتشو ببريد.
    از لينك هميشگي زير ميتونيد دانلود كنيد.

    پسر! پدرم درومد تا اين توري تونستم در بيارمش!

  10. #649
    پروفشنال vahide's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2006
    پست ها
    628

    پيش فرض

    گربه و كاسه

    عتيقه فروشي در روستايي به منزل رعيتي ساده وارد شد. ديد كاسه اي نفيس و قديمي دارد كه در گوشه اي افتاده

    و گربه در آن آب ميخورد. ديد اگر قيمت كاسه را بپرسد رعيت ملتفت مطلب ميشود و قيمت گراني بر آن مي نهد. لذا

    گفت: عموجان چه گربه قشنگي داري آيا حاضري آن را به من بفروشي؟ رعيت گفت: چند ميخري؟ گفت: يك درهم.

    رعيت گربه را گرفت و به دست عتيقه فروش داد و گفت: خيرش را ببيني. عتيقه فروش پيش از خروج از خانه با

    خونسردي گفت: عموجان اين گربه ممكن است در راه تشنه اش شود بهتر است .كاسه آب را هم به من بفروشي.

    رعيت گفت: قربان من به اين وسيله تا به حال پنج گربه فروخته ام. كاسه فروشي نيست .

  11. #650
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض

    يكي از روزهاي سال اول دبيرستان بود. من از مدرسه به خانه بر مي گشتم كه يكي از بچه هاي كلاس را ديدم. اسمش محسن بود و انگار همهي كتابهايش را با خود به خانه مي برد.

    با خودم گفتم: "كي اين همه كتاب رو آخر هفته به خانه مي بره. حتما ً اين پسر خيلي بي حالي است!"

    من براي آخر هفته ­ام برنامه ريزي كرده بودم. (مسابقهي فوتبال با بچه ها، مهماني خانهي يكي از همكلاسي ها) بنابراين شانه هايم را بالا انداختم و به راهم ادامه دادم.

    همينطور كه مي رفتم، تعدادي از بچه ها رو ديدم كه به طرف او دويدند و او را به زمين انداختند. كتابهاش پخش شد و خودش هم روي خاكها افتاد.

    عينكش افتاد و من ديدم چند متر اونطرفتر، روي چمنها پرت شد. سرش را كه بالا آورد، در چشماش يه غم خيلي بزرگ ديدم. بي اختيار قلبم به طرفش كشيده شد و بطرفش دويدم. در حاليكه به دنبال عينكش مي گشت، يه قطره درشت اشك در چشمهاش ديدم.

    همينطور كه عينكش را به دستش ميدادم، گفتم: " اين بچه ها يه مشت آشغالن!"

    او به من نگاهي كرد و گفت: " هي ، متشكرم!" و لبخند بزرگي صورتش را پوشاند. از آن لبخندهايي كه سرشار از سپاسگزاري قلبي بود.

    من كمكش كردم كه بلند شود و ازش پرسيدم كجا زندگي مي كنه؟ معلوم شد كه او هم نزديك خانهي ما زندگي مي كند. ازش پرسيدم پس چطور من تو را نديده بودم؟

    او گفت كه قبلا به يك مدرسهي خصوصي مي رفته و اين براي من خيلي جالب بود. پيش از اين با چنين كسي آشنا نشده بودم. ما تا خانه پياده قدم زديم و من بعضي از كتابهايش را برايش آوردم.

    او واقعا پسر جالبي از آب درآمد. من ازش پرسيدم آيا دوست دارد با من و دوستانم فوتبال بازي كند؟ و او جواب مثبت داد.

    ما تمام اخر هفته را با هم گذرانديم و هر چه بيشتر محسن را مي شناختم، بيشتر از او خوشم ميآمد. دوستانم هم چنين احساسي داشتند.

    صبح دوشنبه رسيد و من دوباره محسن را با حجم انبوهي از كتابها ديدم. به او گفتم:" پسر تو واقعا بعد از مدت كوتاهي عضلات قوي پيدا مي كني،با اين همه كتابي كه با خودت اين طرف و آن طرف مي بري!" محسن خنديد و نصف كتابها را در دستان من گذاشت.

    در چهار سال بعد، من و محسن بهترين دوستان هم بوديم. وقتي به سال آخر دبيرستان رسيديم، هر دو به فكر دانشكده افتاديم. محسن تصميم داشت به جورج تاون برود و من به دوك.

    من مي دانستم كه هميشه دوستان خوبي باقي خواهيم ماند. مهم نيست كيلومترها فاصله بين ما باشد.

    او تصميم داشت دكتر شود و من قصد داشتم به دنبال خريد و فروش لوازم فوتبال بروم.

    محسن كسي بود كه قرار بود براي جشن فارغ التحصيلي صحبت كند. من خوشحال بودم كه مجبور نيستم در آن روز روبروي همه صحبت كنم.

    من محسن را ديدم. او عالي به نظر مي رسيد و از جمله كساني به شمار مي آمد كه توانسته اند خود را در دوران دبيرستان پيدا كنند.

    حتي عينك زدنش هم به او مي آمد. همهي دخترها دوستش داشتند. پسر، گاهي من بهش حسودي مي كردم!

    امروز يكي از اون روزها بود. من ميديم كه براي سخنراني اش كمي عصبي است. بنابراين دست محكمي به پشتش زدم و گفتم: " هي مرد بزرگ! تو عالي خواهي بود!"

    او با يكي از اون نگاه هايش به من نگاه كرد( همون نگاه سپاسگزار واقعي) و لبخند زد: " مرسي".

    گلويش را صاف كرد و صحبتش را اينطوري شروع كرد: " فارغ التحصيلي زمان سپاس از كساني است كه به شما كمك كرده اند اين سالهاي سخت را بگذرانيد. والدين شما، معلمانتان، خواهر برادرهايتان شايد يك مربي ورزش... اما مهمتر از همه، دوستانتان...

    من اينجا هستم تا به همه ي شما بگويم دوست كسي بودن، بهترين هديه اي است كه شما مي توانيد به كسي بدهيد. من مي خواهم براي شما داستاني را تعريف كنم."

    من به دوستم با ناباوري نگاه مي كردم، در حاليكه او داستان اولين روز آشناييمان را تعريف مي كرد. به آرامي گفت كه در آن تعطيلات آخر هفته قصد داشته خودش را بكشد. او گفت كه چگونه كمد مدرسه اش را خالي كرده تا مادرش بعدا ً وسايل او را به خانه نياورد.

    محسن نگاه سختي به من كرد و لبخند كوچكي بر لبانش ظاهر شد.

    او ادامه داد: "خوشبختانه، من نجات پيدا كردم. دوستم مرا از انجام اين كار غير قابل بحث، باز داشت."

    من به همهمه اي كه در بين جمعيت پراكنده شد گوش مي دادم، در حاليكه اين پسر خوش قيافه و مشهور مدرسه به ما دربارهي سست ترين لحظه هاي زندگيش توضيح مي داد.

    پدر و مادرش را ديدم كه به من نگاه مي كردند و لبخند مي زدند. همان لبخند پر از سپاس.

    من تا آن لحظه عمق اين لبخند را درك نكرده بودم.

    هرگز تاثير رفتارهاي خود را دست كم نگيريد. با يك رفتار كوچك، شما مي توانيد زندگي يك نفر را دگرگون نماييد: براي بهتر شدن يا بدتر شدن.

    خداوند ما را در مسير زندگي يكديگر قرار مي دهد تا به شكلهاي گوناگون بر هم اثر بگذاريم.

    دنبال خدا، در وجود ديگران بگرديم.

    حالا شما دو راه براي انتخاب داريد:

    1) اين نوشته را به دوستانتان نشان دهيد،

    2) يا آن را پاك كنيد گويي دلتان آن را لمس نكرده است.

    همانطور كه مي بينيد، من راه اول را انتخاب كردم.

    " دوستان، فرشته هايي هستند كه شما را بر روي پاهايتان بلند ميكنند، زماني كه بالهاي شما به سختي به ياد ميآورند چگونه پرواز كنند."

    هيچ آغاز و پاياني وجود ندارد...

    ديروز، به تاريخ پيوسته،

    فردا ، رازي است ناگشوده،

    اما امروز يك هديه است

  12. این کاربر از magmagf بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •