ترا میانديشم ...
همچو خواب خستگیهايم
کز رويای رسيدن باز مانده
درست نيست...
من اينجا و تو
آنسوی خطوط آرزوهائی
کز هرم احساس بدورند
همين روزها و روزهائی بی تو
که آفتاب از پس کوههای کسالت بدمد
طلوع خواهم کرد
و به امتداد تو خواهم پيوست
ترا میانديشم ...
همچو خواب خستگیهايم
کز رويای رسيدن باز مانده
درست نيست...
من اينجا و تو
آنسوی خطوط آرزوهائی
کز هرم احساس بدورند
همين روزها و روزهائی بی تو
که آفتاب از پس کوههای کسالت بدمد
طلوع خواهم کرد
و به امتداد تو خواهم پيوست
تمام وجودم به لرزه می افتد وقتی می اییستارگان را با حضورت به تماشا نشستن سخت است...زیرا که تو خود پرنورترین ستاره ایدیروز زیر باران ارزو کردم که از ان من شویاما اسمان گریه میکردترسیدم امدم زیرپناهگاه اما دیگر باران نمی باریدبازهم ترسیدم حال ارزوی من دیگر براورده نمی شودتو بگو کجا برای به دست اوردنت دعا کنم؟
والله قسم این کفر است!!!
من آدم زیاد معتقدی نیستم اما این یکی دیگه خیلی زیاده روی کرده!
بايد از عطر اقاقي تو رو آغاز كنم
با صداي خيس بارون تو رو آواز كنم
از تماشاي قناري به تو پرواز كنم
به تو پل ميزنم از بهانه هامو
از همه شبانه ها مو
ميرسم به تو دوباره
بوي عطر تو ميدن ترانه هامو
پر اسمت ميشن عاشقانه هامو
از گل و شعر و ستاره
مي رسم به تو دوباره
نيستي اما يادت اينجاست
وقت گل كردن روياست
به تو من مي رسم از اين شب نيلوفری
به تو مي رسم من از اين راه خاكستری
به تو كه خاطره هامو به هميشه ميبری...
امشب خمار چشمت خواب از سرم ربوده است چشمی که هر نگاهی زیباییش ستوده است هر شب به خواب بینم لب بر لبم گذاری جور غمت کشیدم عمری به حال زاری ناز غرور و خشمت هر روز وشب کشیدم از دشمنان چه گویم از دوست هم بریدم
آخرین باری که گریستم در خانه نشسته بودم
پاسی از شب گذشته بود
به سایه ها و سوسوی چراغها خیره شده بودم
همه ی آنچه دارم می دهم تا از دستشان رها شوم
آخرین باری که گریستم کسانی را دیدم که مدتها زیر باران ایستاده بودند
سربازانی علاف که در ترنی چپانده شده بودند
دستها بر میله و چشمانی پر از اشک و کلام همان کلام کهنآه خدایا تنهایم گذاشته ای
آه خدایا تنهایم گذاشته ایآخرین باری که گریستم باورم نمی شد
به صورت سربازی خیره شده ام که با تفنگش زیر باران ایستاده
چهره اش کودکانه بود چون فرزندم که اینجا خوابیده
وآن سربازی که لبخند زد خود من بودمآه خدایا تنهایم گذاشته ای
آه چرا تنهایم گذاشته ای؟
آه خدایا تنهایم گذاشته ای
آخرین باری که گریستم
وقتي آمدي بهشت را برايم آوردي ، شادي را برايم آوردي
تو همه چيز من بودي ، عشق من بودي و هستي
اما هر كس كه آمد ، روزي خواهد رفت
اين يك حقيقت است
حال دگر باز هم خواهي رفت ، چه وقت نمي دانم ؟
امروز – فردا – سال دگر – معلوم نيست ، خدا مي داند
مي گويي تا هر وقت كه بخواهي پيشت مي مانم
اما تا ابد كه نمي تواني پيشم بماني ...
ولي من براي تو زنده ام و فقط براي تو زنده مي مانم و زندگي مي كنم
دوستت دارم تا ابد ....
برای پرواز از صبح به شب بايد با اشک از غــروب رد شدانتظار... انتظار... و باز هم انتظار... واژه ی غريبی استآه خــدايا اين انتظار چيست؟!!!پروانه ی عاشقی که از شمع دور است غمخواری جز گل نداردسايبان تنهايی فقط غرق شدن در درياستگردباد عشق خانه ی دل را در هم می شکندآيا تکه نوری پيدا ميشود تا دل تاريکم را روشن کند؟خنده ی من همچون قايقی است که بر غرق شدن سايه ی خودش می گريدماه بدون ستاره همچون خورشيد بدون غـروب استرنگين کمان باران اشک را تنها عاشق معشوق ميداندسرانجامه شمع بی پروانه خاموشی است
اگرچشمانم را كور كني تو را مي بينم
اگر گوشهايم را ببري باز هم تورا مي شنوم
اگر پاهايم را قطع كني باز به سوي تو مي آيم
اگر دستانم را قطع كني با قلبم تو را در آغوش مي كشم
اگر قلبم را بدري مغزم برايت مي تپد
دلم می خواهد آنچنان به تو نزدیک باشم
تا گرمی نفسهایت
حرارت عشق را به تن سرد من هدیه دهد
و آنگاه شعر چشمانت را
روزی پنج بار به نماز ایستم
دلم می خواهد
سبد سبد گلهای رازقی
برای نوازش چشمانت بیاورم
آنگاه که
معصو مانه ترین سلام را
در نگاه تو می خوانم
دلم می خواهد...
هم اکنون 5 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 5 مهمان)