تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 65 از 87 اولاول ... 155561626364656667686975 ... آخرآخر
نمايش نتايج 641 به 650 از 866

نام تاپيک: نويسندگان عزيز ميخواهيم داستان بنويسيم!

  1. #641
    آخر فروم باز Benygh's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2007
    پست ها
    5,721

    پيش فرض

    بنی جون، آخه من چی بگم؟ بابا این چه کاریه کردی؟ منو واقعاً شرمنده کردی... من مگه دلخور بودم ازت؟ اگه چیزی می خواستم بگم تو همون چت می گفتم! اگه می بینی چیزی هم گفتم باور کن فقط واسه خاطر خودت بود که مثل برادرم می مونی که بعدها بتونی با افرادی خیلی بهتر از من همکاری کنی و نظر مساعدشون رو جلب کنی.
    وقتی وسترن آدرس جدید وبلاگم رو بهم داد، داشت چشمام چهارتا می شد. به خصوص با نبوغ تو در انتخاب عنوانی بسیار زیبا برای وبلاگ که من بهش احترام می زارم.
    موفق و موید باشی برادر!
    قبول کن من همکار خوبی هستم ولی مطلابمون نمیتونند با هم همکار باشند ... موفق و موید باشی سعید جان ... راستی درباره وبلاگ اون بغل خیلی قشنگ نوشتی ...
    به وبلاگ من هم سربزنی خوشحال میشم ...

  2. #642
    اگه نباشه جاش خالی می مونه western's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2007
    محل سكونت
    for sale
    پست ها
    469

    پيش فرض

    منم به تو بنی جان یه معذرت خواهی بدهکارم...زود قضاوت کردم تو خیلی آقا بودی...ممنون عزیز.کار با تو عالی بود حتی اگه یک روز بیشتر نباشه......

  3. #643
    آخر فروم باز Benygh's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2007
    پست ها
    5,721

    پيش فرض

    کار یک روزه ولی دوستی بعد از کار هزار روز ...

  4. #644
    داره خودمونی میشه
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    محل سكونت
    نا كجا آباد...
    پست ها
    126

    پيش فرض

    داستان کوتاه: زایمان

    آسمون مدام رعد و برق می‌زد. بارون یک دم بند نمی‌اومد. من رفته بودم سراغ عموم و از قرار معلوم، بد موقع مزاحمش شده بودم. هرچند تقریباً نیمه شب بود، اما می‌دونستم که بیداره و مثل همیشه یکی از کتاباش رو داره می‌خونه. پشیمون شدم که اومدم و مزاحم درس و کارش شدم. اما وقتی بهش گفتم که سکینه خانوم، زن همسایه
    ی ما از اول شب، مدام بنای آه و ناله گذاشته و می‌خواد بچه بزاد و کسی هم نیست به دادش برسه، عموم یکدفعه از این رو به اون رو شد. سریع کتابش رو انداخت گوشه اتاقش، کنار بقیه کتابها، وسایلی رو برداشت و گذاشت داخل کیفش، کفش و کلاه کرد و با هم، از اون خونهی قدیمی زدیم بیرون.
    من از قبل می‌دونستم که عموم عشقش اینه که درد و مرض مردم رو خوب کنه؛ ولی خب، خدا رو چه پنهون که کسی تحویلش نمی‌گرفت، بگه خرت به چند. یه چند ماهی می‌شد که از سفر فرنگ برگشته بود، اونجا درس خونده بود: دکتری؛ که من خودم زیاد همچین کلمه‌ای رو نشنیده بودم. فکر می‌کردم رفته اونجا و برای خودش کسی شده: نه فقط من، بقیه هم همینطور. اما وقتی برگشت و بابا و ننش و بقیه، توپیدن بهش که این مدت اونجا چی‌کارا کرده و الان می‌خواد چی کار کنه، لام تا کام حرف نزد. فقط یه خونه قدیمی رو که مال بابابزرگش بود، راس و ریسش کرد و رفت اونجا، سراغ تنها زندگی کردن و سرگرم کتاب شدن.
    من اون اوایلش خیلی ذوق و شوق داشتم، مدام پز عموم رو به این و اون می‌دادم که فرنگ رفته‌اس. به هر بهونه‌ای می‌شد می‌رفتم پیشش تا باهاش هم‌کلوم شم و ببینم چی بلده. بعدها که بهم گفت تو اونجا چه چیزایی خونده، من حق دادم که به کسی چیزی نگفته. یه سری به عموم پیشنهاد کردم که بیاد و خودش رو از تنهایی خلاص کنه و این سوگل، دختر کدخدا رو به زنی بگیره. فکر کنم فقط عموم فقط لیاقت داشت شوهرش بشه چون انصافاً خوش بر و رو بود و از طرفی تنها کسی بود که تو دهمون فرنگ رفته بود و باسواد بود. و البته، الحق والانصاف هم سوگل یه سر و گردن از بقیه دخترای ده بالاتر بود، چه از لحاظ صورت بانمک و قشنگی که داشت و چه قالی بافیهای محشرش که همون باعث شد خونوادش اعیون بشن. ولی عموم اصلاً به این چیزا کاری نداشت و فقط و فقط، سرش گرم کتاب و درس و کاغذ و جزوه بود. یه سری که خیلی پاپی شدم و اصرار کردم، فهمیدم که داره خودش رو برای امتحانات آماده می‌کنه و بعد از یه مدتی می‌خواد بره به پایتخت و اونجا درسش رو ادامه بده. رفته رفته که اعتمادش به من بیشتر شد، فهمیدم که تو فرنگ چی خونده. اولش اصلاً باور نکردم که مرد جماعت هم می‌تونه قابله بشه و فکر کردم عموم چه دخلی به زن و بچه آوردنش داره؟ وقتی هم این سوالا رو ازش کردم و گفتم زشته و از این جور حرفا، فقط بهم خندید. اولش از دستش عصبانی شدم ولی خودش بعداً بهم توضیح داد که عیب مردم دهمون اینه که قدیمی فکر می کنن... اگه موقعیت اضطراری باشه مرد هم می‌تونه به زن کمک کنه و اصلاً اشکالی هم نداره. من پیش خودم فکر کردم، دیدم بد هم نمی‌گفت. یه سری خودم بهش پیشنهاد دادم که بیاد و به گاو ما کمک کنه –هر وقت که خواست بزاد- اما اخم و تخم کرد و خیلی از دستم عصبانی شد. گفت: "تو فرق حیوون و آدم رو نمی‌فهمی، بچه؟"
    به خاطر همین، من اون شب خواستم جبران کرده باشم و کاری کنم که دیگه عموم از من دلخوری نداشته باشه. آنقدر سکینه خانم، همسایه ما آه و ناله کرد که مارو پاک از خواب پروند. بعدش که قشنگ فکر کردم، دیدم بهترین فرصته مثل بقیه، قدیمی فکر نکنم. سریع شستم خبردار شد که تنها قابله‌مون، بی‌بی اختر رفته ده بالا که اونجا هم زن پا به ماه بوده، و حالا سکینه خانم بدبخت و بچه‌اش آنقدر باید صبر کنند تا بی‌بی اختر بیاد. البته خداییش بی‌بی اختر کارش رو خیلی خوب بلد بود؛ همه‌ی بچه‌های ده، تولدشون رو مدیون اون بودن، از جمله خودم.
    آقا تقی، یکی از بچه‌هاش را با قاطر فرستاده بود تو اون آب و هوای بد، تا بره و بی‌بی رو هرطور شده پیدا کنه و بیارتش، اما مگه این زن یه دقه آروم می‌گرفت؟ طوری داد و بیداد می‌کرد که دل آدم براش کباب می‌شد. من دیگه نتونستم طاقت بیارم، خواب هم کلاً از سرم پریده بود، رفتم سر وقت عموم.
    عموم خیلی تند تند راه می‌رفت. شاید می‌خواست خیس نشه و شایدم خیلی نگران بچه
    ی سکینه بود. من بهش نمی‌رسیدم و مدام ازش عقب می‌افتادم. سر راه که یه جایی وایسادیم و وقت شد من نفسی تازه کنم، عمو گفت فردا برای همیشه داره میره تهرون و به خاطر همین هم حاضر شده این آخر شبی رو با من بیاد. من که از حرفاش چیزی سر در نیاوردم.
    وقتی که رسیدیم دم خونه‌ی آق تقی، صدای جیغ و ویغ زنش تا آسمون هفتم می‌رفت، خدا شاهده. من که طاقت نمی‌آوردم ناله‌هاش رو بشنوم، عموم هم چهره‌اش نشون می‌داد که خیلی ناراحته. در خونشون رو زدم که یکی از بچه‌هاش اومد. داشت گریه می‌کرد، بیچاره خیلی کوچیک بود، واقعاً حیف می‌شد به همین زودی بی‌مادر بشه. من بهش گفتم بره باباش رو صدا کنه و عمو هم بهش گفت: "مامانت خوب میشه، گریه نداره که!"
    حاج تقی اومد دم در. عموم باهاش احوالپرسی گرمی کرد. تا به حال کسی رو اینطوری تحویل نگرفته بود و واسه من خیلی عجیب بود. برخلاف کندذهن ‌بودن آق تقی که چیز تازه‌ای نبود و عموم رو به جا نیاورد. من خودم رو قاطی صحبتشون کردم و گفتم:
    "حاج تقی، این همون عمومه دیگه! چند ماه پیش از فرنگ برگشته! اونجا قابلگی بلد شده، خیلی ماهره، خانمت رو کمک می‌کنه بچه سالم بزاد."
    حاج تقی چشاش اونقدر گرد شد که من فکر‌کردم یک لحظه پشت سر من جنی، چیزی دیده. ولی عموم با پشت دستش محکم زد به پهلوم، که درد تو تمام بدنم پیچید و اون موقع تازه فهمیدم که باید خفه خون بگیرم.
    عمو خیلی آروم آروم به تقی گفت: "این برادر‌زاده‌ی ما، منو خبر کرده میگه خانمتون می‌خواد به سلامتی، فارغ شه، درسته؟"
    ولی حاج تقی دوباره گفت: "چی؟" واقعاً یه آدم احمق و کودن بود. اینو من می‌دونستم. اما وقتی دیدم عموم می‌تونه با اینجور آدما هم حرف بزنه و چیزی حالیشون کنه، خیلی بیشتر از قبل ازش خوشم اومد.
    عمو گفت: "گفتم خانمتون می‌خواد بچه بزاد، درسته؟" که حاج تقی گفت: "نه" و پشت بندش، صدای گوشخراش ناله‌های زنش از خونه اومد بیرون. عموم دیگه طاقتش طاق شده بود، باید قال قضیه رو می‌کند:
    "ببینید آقا تقی. الان خانم شما اصلاً تو وضعیت خوبی نیست. کسی باید باشه کمکش کنه چون از قرار معلوم خیلی داره درد می‌کشه، وگرنه ممکنه بلایی سر خودش و بچه‌اش بیاد. البته خدای ناکرده. به خصوص که من فهمیدم تنهای مامای ده هم نیست که کمکش کنه."
    حاج تقی حوصله
    اش سر رفت و با لحنی عصبانی به عموم توپید که: "مامان کیه دیگه؟ هیچ معلوم هست چی می‌گی؟"
    عمو گفت: "همون قابله‌تون رو می‌گم. بی‌بی اختر."
    حاج تقی گفت: "دِ همینو بگو دیگه! چرا، یکی از بچه‌هارو فرستادم دنبالش که بیاد. حالا کار شما چیه اومدی نصف شبی دست از سر ما برنمی‌داری؟"
    هنوز حرفش تموم نشده بود که صدای چند جیغ بلند، دوباره از داخل بلند شد. مرتیکه، اصلاً حالیش نبود که نیم ساعته برای نجات زنش زیر بارون داریم التماسش می‌کنیم. من که سرتاپام خیس شده بود و بدنم می‌لرزید و دندونام بهم می‌خورد. بالاخره عموم یه کمی رفت جلوتر، دستای حاج تقی رو گرفت تو دستش و گفت:
    "حاج تقی، حال خانم شما خیلی خرابه و داره درد می‌کشه، می‌فهمین؟ حتی اگه بی‌بی اخترم بیاد، کاری ازش ساخته نیست. من که بد شما رو نمی خوام. بزارین تا قبل اینکه دیر بشه کمکش کنم، باور کنین بهتر از اینه که زنتون از دست بره. من تو خارج درس خوندم، این چیزا رو خوب بلدم."
    حاج تقی گفت: "یک لحظه صبر کنین، الآن میام." و بعد رفت داخل خونه. پیش خودم فکر کردم که حتماً راضی شده و رفته داخل که یه یا‌الله بگه و بعد بزاره بریم داخل. عموم رو نگاه کردم، قیافش خوشحال نشون می‌داد ولی زیر چشمش خیس بود. اولش گمان برم داشت که گریه کرده و التماس کرده حاج تقی رو تا بالاخره راضیش کرده. ولی ممکن هم بود که قطره‌های بارون باشه که از موهاش و پیشونیش شره کرده باشه زیر چشماش. تو همین فکرا بودم که یه دفعه، حاج تقی مثل گاو زخمی، با سر و صورت سرخ و عصبانی، با یه چماق گنده از در خونه
    اش زد بیرون و افتاد دنبال ما. خوش شانس من، که خونمون همون نزدیکی بود و سریع رفتم داخل. ولی بنده خدا عموم با همون بند و بساطی که همراه خودش آورده بود، دو تا پای دیگه هم قرض کرد و فرار کرد. ولی از بدبختی، کیف وسایلش، وسط راه افتاد توی چالهی آب داخل کوچه و گلی شد. صدای سکینه خانم یه لحظه قطع نمی‌شد.
    حق با عموم بود. از بی‌بی، کاری برای مادر بچه برنیومد. فردا اول صبحی، یه کمی گریه کردم، چون انصافاً سکینه خانم زن خوبی بود. بعدش رفتم سراغ عمو تا زنده موندن بچه و مرگ ننش رو بهش خبر بدم. ولی وقتی رسیدم دیدم که عموم نیست و تازه حرفای دیشبش یادم اومد. به خاطر همین، سر قبر سکینه، همه داشتند برای اون گریه می‌کردن به جز من که حواسم جای دیگه بود. بچه‌ی یکروزه رو داده بودن دست سوگل، دختر کدخدا، که یه وقتی گریه و زاری نکنه. من به خودم می‌گفتم چه خوب می‌شد که عموم قبل رفتن، می‌اومد و حداقل فاتحه‌ای سر خاک این زن بیچاره می‌خوند. چون مطمئن بودم که اگه یه نگاه به سوگل می‌انداخت، حتماً عاشقش می‌شد. اونجوری واسه جفتشون هم خوب بود، به خصوص واسه سوگل. چون اگه با هم ازدواج می‌کردن و یه روزی قرار می‌شد که سوگل فارغ شه، شوهرش قبل هر کس دیگه‌ای به دادش می‌رسید و نمی‌گذاشت که سرزا بمیره.

  5. #645
    اگه نباشه جاش خالی می مونه western's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2007
    محل سكونت
    for sale
    پست ها
    469

    پيش فرض

    به به یک کار جدید از سعید آقای خودمون.آفرین.باز یک درد کهنه جامعه ما..فقر فرهنگی!چه زیبا نشون دادی دکی جون.خست نباشی انگار تابستون بیکار نمی نشینی انشالله...بازم یک پایان زیبا در یک سطر براش ساختی.ممنون عزیز

  6. #646
    داره خودمونی میشه
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    محل سكونت
    نا كجا آباد...
    پست ها
    126

    پيش فرض

    ممنون وسترن جان... اگه شما دوستان نباشید که من دق خواهم کرد؛ شک نکنید!

  7. #647
    آخر فروم باز Benygh's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2007
    پست ها
    5,721

    پيش فرض

    خیلی قشنگ بود سعید جان این داشتانت ... واقعا یک درد جامعه رو اوردی ...

  8. #648
    داره خودمونی میشه
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    محل سكونت
    نا كجا آباد...
    پست ها
    126

    پيش فرض

    داستان کوتاه: مثلث

    کلاس مثل همیشه شلوغ بود و شاگردها از سر و کول یکدیگر بالا می‌رفتند و مدام با یکدیگر دعوا می‌کردند و هر چیزی که می‌توانست مبصر را عصبانی‌تر از قبل کند، در آنجا دیده می‌شد.
    روی نیمکت اول، شاگرد ممتاز، بدون ذره‌ای توجه به آنهمه شلوغی، آرام و ساکت نشسته بود و با تکه کارت ضخیم سفید رنگی در دستانش بازی می‌کرد. بغل دستیش هم که مانند او، شاگرد آرام و درس‌خوانی بود، بعد از مدتی به او نگاه کرد: دید تکه کارتی را در دستانش نگه داشته و به طرز غریبی به آن خیره شده. کارت را از وسط تا کرده بود. از شاگرد ممتاز پرسید:
    "چی کار می‌کنی؟ این کارت چیه دستته؟"
    شاگرد ممتاز کلاس، با دستش، عینک را روی بینیش جابجا کرد، یکبار دیگر به کارت خم شده در دستانش نگاه کرد و آن را از زوایای مختلفی تماشا کرد. سپس به شاگرد کناری نگاه کرد و با لحنی جدی گفت: "به نظر تو، این کارت شبیه یه مثلث می‌تونه باشه؟"
    شاگرد کناری مسیر نگاه او را دنبال کرد و به کارت رسید. با عجله آن را از دستانش قاپید. پوزخندی زد و گفت: "مارو گرفتی نه؟ می خوای سر کارمون بزاری، ها؟!"
    سپس باز هم به کارت درون دستانش زل زد و به فکر فرو رفت. اندکی بعد گفت: "آهان، ایول بابا! فهمیدم منظورت چیه... بالاخره به حرف من رسیدی که عدد هفت، شانس میاره؟ دیدی بی‌خود نمی‌گم؟ دیدی می‌گم..."
    حرفش ناتمام ماند. از پشت، کسی با لوله خودکار، کاغذی را پرت کرده بود و خورده بود به پشت گردنش. تا آمد به پشت بچرخد و پشتش را نگاه کند، یکی از شاگردها که شرورترین آدم کلاس بود، سریع آمد کنارش، نفس نفس زنان گفت: "آقا شرمنده تورو خدا! این تیر آخری یه کمی خطا رفت... وگرنه ما با بچه مثبتا کاری نداریم که!"
    در حین اینکه این حرفها را می‌زد، داشت کارت روی نیمکت را نگاه می‌کرد. گفت: "این دیگه چیه؟" منتظر جواب نماند؛ دست دراز کرد و آن را برداشت.
    "مارو باش! گفتم شاید کارت استخری، بلیتی استادیومی باشه... توش هم که هیچی ننوشتی... از من به تو نصیحت، توش یه آی لاو یو بنویس با شماره موبایلت؛ زنگ آخر که خورد، خودم می‌برمش مدرسه دخترونه، پرت می‌کنم طرف یکی. تو رشته‌ی پرتاب موشک، کارم حرف نداره! تازه اونا هم از خداشونه با بچه خرخون کلاس ما رفیق شن."
    بغل دستی شاگرد ممتاز، با ذوق به شاگرد شر گفت: " مسخره‌بازی رو بزار کنار. ببین، خداییش اینجوری بچرخونیش و نگاهش کنی، مثل عدد هفت نیست؟"
    شاگرد کارت را در دستانش چرخاند. دو لبه‌ی کارت رو به بالا بودند و تاخوردگی آن، رو به پایین. کارت را برعکس کرد و گفت: "انقدر درس خوندی چشات ضعیف شده... این کجاش شبیه هفته؟ هشته عزیز! حالا اگه تونستی این کارت رو ده کن، ما قبول شیم!"
    و بعد زد زیر خنده، قاه قاه خندید. خبر نداشت مبصر به طرز بدی او را دارد نگاه می‌کند... یکدفعه مثل اینکه چیزی یادش افتاده باشد، شادی‌اش به طور ناگهانی قطع شد. رو کرد به شاگرد ممتاز و گفت:
    "راستی، جون من، تو و بغل دستیت موقع امتحانا هوامو داشته باشین جون مادرتون! بلکه امسالو قبول شم... اگه همه درسارو رو پاس نکنم، بابام می‌کشه منو."
    مبصر کلاس، از پای تخته آمد پایین، رفت طرف شر کلاس:
    "پس تو بودی مدام به این و اون کاغذ پرت می‌کردی، ها؟"
    لوله خودکار را به سرعت از دستان او قاپید و رفت کنار دیوار کلاس؛ آن را پرت کرد توی سطل آشغال. شاگرد شر رفت سرجایش و دست به سینه نشست، ولی دیگر دیر شده بود. مبصر، پای تخته نام او را نوشت و کنارش، چندتا ضربدر زد.
    صدای اعتراضش بلند شد: "برو بمیر بابا! خاک تو سرت! این بچه‌بازیها مال مهد کودکه، نه اینجا! دبیرستانه، حالیته؟!"
    مبصر با خشم به طرف او برگشت و گفت: "خفه شو، خود استاد گفته." آنگاه دوباره برگشت به طرف تخته و با گچ قرمز، ضربدر دیگری کنار اسم شر کلاس زد.
    بغل دستی شاگرد ممتاز گفت: "چه جالب! من گفتم هفت، این یارو کارت رو برعکس کرد، گفتش هشت! ولی خداییش وقتی هفت برات شانس بیاره، هشت و نه و ده اصلاً عددی حساب می‌شن؟!"
    این را گفت و زد زیر خنده، البته آرام و بی‌صدا.
    شاگرد ممتاز به او نگاه نمی‌کرد. خیره شده بود به ضربدرهای روی تخته. یک لحظه از فکرش گذر کرد، اگر 7 را روی 8 بگذارند، می‌شود "ضربدر". یک لحظه دلش به حال شاگرد شر کلاس سوخت، زیر لب گفت: "مطمئنم تا به حال هیچ عددی براش شانس نیاورده". دوباره به کارت نگاه کرد. آن را که روبروی بغل‌دستیش بود، از روی نیمکت برداشت. کمی تای آن را بازتر کرد. با خود اندیشید، بی‌شباهت به سقف خانه‌های شیروانی‌دار نیست. به چادرهای مسافرتی هم تا حدودی مشابهت دارد. اگر هم کمی تای آن را به پایین خم شود، شکل پل می‌شود...
    مبصر بلند گفت: "برپا!"
    استاد قدم زنان وارد کلاس شد و همگی به احترام او بلند شدند. استاد به دیگران اجازه نشستن داد؛ سلام و احوالپرسی مختصری با بچه‌ها کرد و خودش ایستاده ماند. شاگرد ممتاز را صدا زد. شاگرد از سرجایش بلند شد و استاد به طرف او گام برداشت و نزدیک نیکمت او شد. تا خواست حرفی بزند، نگاهش افتاد به کارت ضخیم کوچک و سفیدی که روی نیمکت بود. حرفش را خورد و کارت را برداشت. لای آن را باز کرد. کارت سفید سفید بود و چیزی برای خواندن نداشت. از شاگرد پرسید: "این دیگه چیه؟ اولش فکر کردم تقلبی، چیزی توش نوشتی!"
    شاگرد از شوخی استاد کمی هول شد، ولی عینکش را روی بینیش جابجا کرد و به استاد خیره شد: "اجازه استاد! قبل... قبل از اینکه شما بیایین سر... سر کلاس... ما به این فکر می‌کردیم که اگه یه ضلع رو... از یه... یه مثلث حذف کنیم، باز هم میشه اون رو مثلث تصور کرد یا نه؟ واسه همین... این کارت رو از وسط تاش کردیم."
    استاد که دیگر به قدر کافی به کارت نگاه کرده بود و آن را چندین و چند بار از زوایای مختلف دید زده بود، گفت: "هوم... پس که اینطور... حالا چه نتیجه‌ای گرفتی؟"
    و بعد لبخند زد. شاگرد ممتاز که دیگر از آن هیجان اولیه در او خبری نبود، گفت:
    "نتیجه منفی بود استاد، یعنی اون چیزی که حدس می‌زدیم نشد. شاید دورترین چیزی که بشه برای توصیف همچین شکلی تصور کرد، مثلث باشه."
    استاد کارت را پاره کرد، آن را پرت کرد طرف سطل آشغال. گفت: "آفرین به تو. حالا بیا پای تخته و تمرینات مثلثات جلسه قبل را برای بچه‌ها حل کن."
    شاگرد آرام و زیر لب گفت: "چشم". دفترش را از کلاسورش بیرون درآورد و به طرف تخته سیاه رفت. استاد روی صندلی نشته بود و داشت حضور و غیاب می‌کرد. شاگرد تخته‌پاک‌کن را از پای تخته سیاه برداشت، می‌خواست اسم شاگرد شر کلاس و ضربدرهای کنار اسمش را پاک کند. او که حالا روی نیمکت آخر، ساکت و آرام نشسته بود و مدام به اسم خود در پای تخته نگاه می‌کرد و دل تو دلش نبود.


  9. #649
    آخر فروم باز Benygh's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2007
    پست ها
    5,721

    پيش فرض

    سلام
    سعید جان داستان شما رو در اسرع وقت میخونم فقط پست دادم که بگم یادم هست ...

  10. #650
    پروفشنال Mahdi_Shadi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2007
    پست ها
    621

    پيش فرض

    منم میام سر فرصت جفتش رو میخونم سعید جونم.....

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •