مرا كه اين همه توفان طبيعتم ، درياب
كه من به يك سر موي محبتي رامم
ز عمر شكوه ندارم كه خامه*ي تقدير
نوشته بود در آغاز نامه ، فرجامم
مرا اميد رهايي ز قيد هستي نيست
كه با تمام وجودم فتاده در دامم
به هر كه دل بسپردم ز من چو سايه رميد
مرا ببين كه چه شوريده*بخت و ناكامم
چگونه پاي نهم در حريم حضرت دوست؟
هنوز دست ارادت ، نبسته احرامم
هواي خواندن افسانه*ام مكن اكنون
ورق ورق شده ديگر كتاب ايامم