خواستم چشمانت را از پشت بگیرم اما دیدم طاقت اسمهایی را که میگویی ندارم........
خواستم چشمانت را از پشت بگیرم اما دیدم طاقت اسمهایی را که میگویی ندارم........
تــــو را..از رویای شبهایم
از قلبـــــــی که..مهربان می خوانندش
از چشـــمـــهای مشتاقم..از لـــب های سخنگویم
تــــــــو را..از هستــــــــــــی ام
بیـــرون کرده ام
صدایــــــــم کن..تا ..
دور تــر نشدی
گـفـت :
دعـا کـنـی مـی آیـد . . .
گـفـتـم :
آنـکـه بـا دعـایـی مـی آیـد . . . بـا نـفـریـنـی مـی رود !
حـال روزی . . .
خـواسـتـی بـیـایـی . . .
بـا دعـا نـیـا . . . بـا دل بـیـا !!
گلوی من،ابری ترین تکه ی آسمان است...
اما نمیدانم چرا همیشه،
باران از چشمان تو آغاز می شود...
هر کسی برای خودش خیابانی دارد…
کوچه ای…
کافی شاپی..
و شاید عطری…
که بعد از سالها… خاطراتش گلویش را چنگ میزند!
![]()
کـودک مـیـشـوم . . .
بـهـانـه گـیـر تـر از قـبـل . . .
حـسـاس تـر از گـذشـتـه . . .
کـودک تـر از هـمـیـشـه تـو بـزرگ مـیـشـوی . . .
مـرد مـیـشـوی . . .
قـوی و مـحـکـم . . .
آغـوشـت هـم خـواسـتـنـی تـر از هـمـیـشـه . . .
و مـ ـن بـا تـمـام کـودکـیـم . . .
خـودم را گـم مـیـکـنـم . . .
بـیـن یـک دنـیـا مـردانـه ی ِ تـ ـو
کـآش ...
سرِ درِ بـهشـتــ ؛
کسـ ـي باشـَد که بپرســَد :
آدمـي یـا فرشـتـ ـه ؟
و مـَن با صدای ضـعیفــم
که از زجـه رو به بـی صـدایی رَفــته ،
بــگویـَم :
زَن -َـم
و ایـن بـار
همه نگـاهَم کُنند :
نـَه به خاطـِر موی بُلَندَم
نه چشـمان معصـومَم
و نه لرزشِ صدایـَم
.
.
.
بـلکـه به خاطِر روحِ خدا که در من دمـیده شده
و همه ،
تحســین کـُنَند ؛
شـُجاعَـتـ ،
صـداقَتـ
وَفـ ـآ
و نجـآبـَتَم را
در آن کره خاکی
تنهایی میشه بازی کرد
تنهایی میشه خندید
تنهایی میشه...سفر کرد
ولی خیلی سخته تنهایی رو تحمل کرد...
جادوی حضور شیرینت
غیر قابل وصف است
تویی که هر روز تکرار می شوی
امـــا
تکراری نمی شوی...
در نگاهت چیزیست که نمیدانم چیست...
مثل آرامش بعد از یک غم...
مثل پیدا شدن یک لبخند...
مثل بوی نم بعد از باران...
در نگاهت چیزیست که نمیدانم چیست...من به آن محتاجم
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)