تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 64 از 212 اولاول ... 145460616263646566676874114164 ... آخرآخر
نمايش نتايج 631 به 640 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #631
    پروفشنال malakeyetanhaye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    in my mind
    پست ها
    804

    پيش فرض

    چه باروني مياد.چترموآوردم بالای سرت...نميخوام خيس بشي ...درسته كه به رفاقتمون پشت پا زدي اما دختر عمو يم كه هستي ..! هنوز يادمه كه ميگفتی مثله گربه ها از آب بدت مياد....آره من هم چترمو گرفتم رويسنگ روي اين سنگ سفيد كه درشت وسياه اسمتو روش نوشتن ... و تو چقدر رنگ سياه رو دوست داشتي....اه از اين چتر هم كه آب رد ميشه ...ولش كن ! تو كه يكسال اين سوراخ تنگ و تاريك رو تحمل كردي ، خيسي بارون رو هم تحمل كن ! ..آخرين بار كه ديدمت وقتي بود كه داشتن ميذاشتنت توي خاك .. نه ...تو هم خوشگل بودی!يادته اون روزی كه واسه اولين بار بهت گفتم كه چشمات قشنگه..خنديدی! مسخرم كردی! بهم گفتی ديوونه!!خدا كنه به اون كرمهايی هم كه تو چشمهات لونه كردنداينو نگفته باشي..هر چی باشه بايد باهاشون يه عمر زندگی كنی..اينا ديگه من نيستن كه ولم كنی بری! نه عزيز دلم!اين كرم های نازنازی واسه هميشه مهمونتن، مهمون چشات! راستی به نظر تو اونا هم ميتونن بفهمن رنگ چشات سياه بوده يا..نه؟ فكر نكنم آخه به نظرم اونجاخيلی تاريكه! ... ای بابا ! آقا چرا واستادی ؟ روضه ات رو بخون و برو ديگه! نمی بينی مردم خيس شدن؟ چرا لفتش ميدی؟ زود تمومش كن ديگه! فكر ما نيستی لااقل به فكر بقيه باش كه دارند از سرما ميلرزند...راستی نميدوني رنگ سفيد چقده بهت مياد !آخرين بار پارسال قبل از اينكه بذارنت تو خاك با اين لباس ديدمت ولی حيف كه هميشه رنگای تيره ميپوشيدی.حرف من رو هم گوش نميدادی... غير از اون روز آخر كه همه همينجا مشكي پوشيدن و تو سفيد ...قبلش چقدر بهت گفته بودم اون روسری سفيده رو كه واسه تولدت خريده بودم سرت كن..باز ديدم كار خودت رو كردی:همش روسری مشكی سرت بود....ميدونی امروز كه ديدم همه بخاطر تو مشكی پوشيدن به اين نتيجه رسيدم تو راست ميگفتی كه: مشكی رنگ عشقه!! ببين همه مشكی پوشن .قشنگه نه ...؟ آره همه مشكي پوشيدن الا من ....! مثل پارسال كه هممون مشكي پوشيده بوديم و تو سفيد ....بالاخره نوبت من هم شد.يادته گفتم بمون..التماس كردم....گريه كردم..مگه گوش دادی؟ باز هم مثل هميشهبا من لجبازیكردی و رفتی..! رفتي و من رو تنها گذاشتي ..اين دفعه هم نوبت منه! حالا اومدم پيشت !... بيشتر از يكسال نتونستم تحمل كنم... آخرش يه عالمه قرص خوردم ...قرص سفيد ... سفيد كه تو دوست نداشتي ولي آخرش باز هم به نفع تو شد ...حالا كه همه فاميل برگردن خونه وقتي من رو ببيند لباس مشكي هاشون رو در نميارن !...مشكي ، همون رنگي كه تو دوست داشتي ....

  2. #632
    داره خودمونی میشه hushang's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2006
    محل سكونت
    Qazvin City
    پست ها
    97

    پيش فرض

    سلام به همگی!
    قسمت سیزدهم هم آماده شد. میتونید از لینک زیر بدانلودین! چهاردهم هم 4 تا داستان میخواد تا تموم شه.
    از شما هم ممنونم که دانلود کردید فایل ها رو!
    بابا دمتون گرم. 140 تا داستان شده. یکی از یکی قشنگ تر. البته من همه ی داستان های این تاپیکو نذاشتم. فقط اونایی که به نظرم واقعا قشنگه رو کالکشن کردم.
    راستی یه کتاب هست به نام 17 داستان کوتاه از نویسندگان نا شناس. که تاحالا چندین بار تجدید چاپ شده. میگم ما اگه یه کتاب بدیم بیرون چی مییییییشه! اسم هممونو تو گرداورندگانش مینویسیم. اووووو 140 تا تازه فعلن!!!
    (یکی نیست بگه: به همین خیال باش!!!)
    قربون همگی!
    (راستی این پایگاه(!) منه!)
    کد:
    برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید
    Last edited by hushang; 18-10-2007 at 12:54.

  3. این کاربر از hushang بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  4. #633
    داره خودمونی میشه hushang's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2006
    محل سكونت
    Qazvin City
    پست ها
    97

    پيش فرض

    بالاخره ما هم یه داستان دیگه اینجا دادیم

    250 سال پيش از ميلاد در چين باستان شاهزاده اي تصميم يه ازدواج گرفت با مرد خردمندي مشورت کرد و تصميم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختري سزاوار را انتخاب کند .
    وقتي خدمتکار پير قصر، ماجرا را شنيد بشدت غمگين شد چون دختر او مخفيانه عاشق شاهزاده بود ، دخترش گفت او هم به آن مهماني خواهد رفت . مادر گفت : تو شانسي نداري ، نه ثروتمندي و نه خيلي زيبا .
    دختر جواب داد : مي دانم هرگز مرا انتخاب نمي کند ، اما فرصتي است که دست کم يک بار او را از نزديک ببينم .
    روز موعود فرا رسيد و شاهزاده به دختران گفت : به هر يک از شما دانه اي مي دهم ، کسي که بتواند در عرض 6 ماه زيباترين گل را براي من بياورد ، ملکه آينده چين مي شود .
    دختر پيرزن هم دانه را گرفت و در گلداني کاشت .
    سه ماه گذشت و هيچ گلي سبز نشد ، دختر با باغبانان بسياري صحبت کرد و راه گلکاري را به او آميختند ، اما بي نتيجه بود ، گلي نروييد
    روز ملاقات فرا رسيد ، دختر با گلدان خالي اش منتظر ماند و ديگر دختران هر کدام گل بسيار زيبايي به رنگها و شکلهاي مختلف در گلدان هاي خود داشتند .
    لحظه موعود فرا رسيد شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسي کرد و در پايان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آينده او خواهد بود .
    همه اعتراض کردند که شاهزاده کسي را انتخاب کرده که در گلدانش هيچ گلي سبز نشده است . شاهزاده توضيح داد : اين دختر تنها کسي است که گلي را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسري امپراتور مي کند : گل صداقت ...
    همه دانه هايي که به شما دادم عقيم بودند ، امکان نداشت گلي از آنها سبز شود

  5. این کاربر از hushang بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  6. #634
    داره خودمونی میشه hushang's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2006
    محل سكونت
    Qazvin City
    پست ها
    97

    پيش فرض

    اینم یکی دیگه!!!!

    قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد حرکتی کرد که دورش کند اما کاغذی را در دهان سگ دید .کاغذ را گرفت.روی کاغذ نوشته بود " لطفا ۱۲ سوسیس و یه ران گوشت بدین" . ۱۰ دلار همراه کاغذ بود.قصاب که تعجب کرده بود سوسیس و گوشت را در کیسه ای گذاشت و در دهان سگ گذاشت .سگ هم کیسه راگرفت و رفت .


    قصاب که کنجکاو شده بود و از طرفی وقت بستن مغازه بود تعطیل کرد و بدنبال سگ راه افتاد .


    سگ در خیابان حرکت کرد تا به محل خط کشی رسید . با حوصله ایستاد تا چراغ سبز شد و بعد از خیابان رد شد.قصاب به دنبالش راه افتاد. سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید نگاهی به تابلو حرکت اتوبوس ها کرد و ایستاد .قصاب متحیر از حرکت سگ منتظر ماند .


    اتوبوس امد, سگ جلوی اتوبوس امد و شماره انرا نگاه کرد و به ایستگاه برگشت .صبر کرد تا اتوبوس بعدی امد دوباره شماره انرا چک کرد اتوبوس درست بود سوار شد.قصاب هم در حالی که دهانش از حیرت باز بود سوار شد.


    اتوبوس در حال حرکت به سمت حومه شهر بود وسگ منظره بیرون را تماشا می کرد .پس از چند خیابان سگ روی پنجه بلند شد و زنگ اتوبوس را زد .اتوبوس ایستاد و سگ با کیسه پیاده شد.قصاب هم به دنبالش.


    سگ در خیابان حرکت کرد تا به خانه ای رسید .گوشت را روی پله گذاشت و کمی عقب رفت و خودش را به در کوبید .اینکار را بازم تکرار کرد اما کسی در را باز نکرد.


    سگ به طرف محوطه باغ رفت و روی دیواری باریک پرید و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پایین پرید و به پشت در برگشت.


    مردی در را باز کرد و شروع به فحش دادن و تنبیه سگ و کرد.


    قصاب با عجله به مرد نزدیک شد و داد زد :چه کار می کنی دیوانه؟ این سگ یه نابغه است .این باهوش ترین سگی هست که من تا بحال دیدم.


    مرد نگاهی به قصاب کرد و گفت:تو به این میگی باهوش ؟این دومین بار تو این هفته است که این احمق کلیدش را فراموش می کنه !!!

  7. این کاربر از hushang بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  8. #635
    پروفشنال malakeyetanhaye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    in my mind
    پست ها
    804

    پيش فرض

    صحرا نشین عاشق
    جوان صحرانشینی،سرگردان د رصحرا می رفت تا اینکه خود را در کنار چاهی یافت. دختری بسیار زیبا همچون قرص ماه، از آن اب می کشید. به او گفت:"دیوانه وار عاشق تو ام "دختر جوان پاسخ داد:"کنار چشمه زن دیگری هم هست، چنان زیباست که من حتی لایق خدمت گذاری او هم نیستم."جوان فورا روی برگرداند،کسی نبود.پس دخترک ندا داد:"صداقت چه زیبباست و دروغ چه زشت! میگویی واله و شیدای منی اما همین بس که از زن دیگری با تو سخن گویم تا روی از من بر گردانی "" اگر عمیقا به زنی عشق بورزی، این عشق هرگز تازگی خود را از دست نخواهد داد."آلبرت گینون
    Last edited by malakeyetanhaye; 18-10-2007 at 17:11.

  9. #636
    پروفشنال malakeyetanhaye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    in my mind
    پست ها
    804

    پيش فرض

    سه نفر آمریکایی و سه نفر ایرانی با همدیگر برای شرکت در یک کنفرانس می رفتند. در ایستگاه قطار سه آمریکایی هر کدام یک بلیط خریدند، اما در کمال تعجب دیدند که ایرانی ها سه نفرشان یک بلیط خریده اند. یکی از آمریکایی ها گفت: چطور است که شما سه نفری با یک بلیط مسافرت می کنید؟ یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهیم.
    همه سوار قطار شدند. آمریکایی ها روی صندلی های تعیین شده نشستند، اما ایرانی ها سه نفری رفتند توی یک توالت و در را روی خودشان قفل کردند. بعد، مامور کنترل قطار آمد و بلیط ها را کنترل کرد. بعد، در توالت را زد و گفت: بلیط، لطفا! بعد، در توالت باز شد و از لای در یک بلیط آمد بیرون، مامور قطار آن بلیط را نگاه کرد و به راهش ادامه داد. آمریکایی ها که این را دیدند، به این نتیجه رسیدند که چقدر ابتکار هوشمندانه ای بوده است.
    بعد از کنفرانس آمریکایی ها تصمیم گرفتند در بازگشت همان کار ایرانی ها را انجام دهند تا از این طریق مقداری پول هم برای خودشان پس انداز کنند. وقتی به ایستگاه رسیدند، سه نفر آمریکایی یک بلیط خریدند، اما در کمال تعجب دیدند که آن سه ایرانی هیچ بلیطی نخریدند. یکی از آمریکایی ها پرسید: چطور می خواهید بدون بلیط سفر کنید؟ یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهم.
    سه آمریکایی و سه ایرانی سوار قطار شدند، سه آمریکایی رفتند توی یک توالت و سه ایرانی هم رفتند توی توالت بغلی آمریکایی ها و قطار حرکت کرد. چند لحظه بعد از حرکت قطار یکی از ایرانی ها از توالت بیرون آمد و رفت جلوی توالت آمریکایی ها و گفت: بلیط، لطفا!

  10. #637
    پروفشنال malakeyetanhaye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    in my mind
    پست ها
    804

    پيش فرض

    بهترين عمل...


    مريدي از استادش پرسيد: چطور مي توانم در زندگيم بهترين شيوه عمل را بشناسم ؟ استاد از مريدش خواست ميزي بسازد . وقتي ساخت ميز رو به پايان بود و تنها لازم بود ميخهاي رويهء ميز را بکوبد، استاد به مريد نزديک شد
    مريد داشت با سه ضربه دقيق ، ميخ ها را در جاي خود مي کوبيد . اما با يکي از ميخها مشکل داشت، ومجبور شد يکبار ديگر بر آن بکوبد.چهارمين ضربه ميخ را در چوب فرو برد و چوب زخمي شد
    استاد گفت : دست تو با کوبيدن سه ضربه آشناست. هنگامي که عملي به عادت تبديل شود ، معناي خود را از دست مي دهد؛ و ممکن است به آسيبي منجر شود
    هر عملي عمل توست ، و تنها يک راز وجود دارد : هرگز مگذار عادتي بر حرکتهاي تو حاکم شود

  11. #638
    داره خودمونی میشه
    تاريخ عضويت
    Oct 2007
    پست ها
    67

    پيش فرض

    سلام.دو تا داستان جدید براتون میذارم.امیدوارم خوشتون بیاد.

    عشق، ساعت، دوچرخه
    جهانگیر هدایت
    پانزده ساله بودم
    . خیال می‌کردم خیلی بزرگ شده‌ام، عاشق هم بودم. عاشق دختر همسایه. در این سال‌ها آدم، هر دختری را که بیشتر از سایرین ببیند عاشقش می‌شود. حالا دیگر فرقی نمی‌کند او که باشد و چه باشد. اسمش لوئیز بود. یک دختر آسوری با اندامی نازک و پوستی خیلی سبزه. برای دیدن او دائماً برنامه‌ریزی می‌کردم. اوقات رفت و آمد او را کشف کرده بودم و از این کشف بزرگ بهره‌ای که نصیب من می‌شد موس موس بود. خانه لوئیز درست در همسایگی دیوار به دیوار ما بود. من با فکر لوئیز صبح تا غروب زندگی می‌کردم. عشق من در دو چیز خلاصه می‌شد، نگاه و فکر. هر وقت فرصتی دست می‌داد نگاه می‌کردم. وقتی هم فرصتی نبود فکر می‌کردم. او هم سن و سال من بود. خدا را شکر که الان او را نمی‌شناسم چون زه‌وارش باید مثل من در رفته باشد. به هر تقدیر من به سختی عاشق لوئیز بودم. ولی بی‌تجربگی، بی‌عرضگی، خجالت و ترس هرگز به من اجازه نداد حتی یک سانتی‌متر به طرف او بروم
    .
    پسرها و دخترها منزل آنها رفت و آمد می‌کردند و من مثل سگ پاسبان فقط مراقب بودم. از خانه کمتر بیرون می‌رفتم، بیشتر دوست داشتم توی خانه بمانم. یادم هست در منزل لوئیز آهنی بود که به هنگام باز یا بسته شدن صدای مخصوصی می‌داد. من منتظر این صدا بودم. تا صدا را می‌شنیدم مثل سگ پا ولف می‌دویدم در کوچه ببینم لوئیز است یا کس دیگری است. صدای در قلب مرا سخت به طپش می‌انداخت. لوئیز هم فقط مرا نگاه می‌کرد. آیا او هم مرا دوست داشت؟ این آرزوی من بود
    .
    برای این آرزو و این عشق، این خواهش دل خاک بر سر بی‌عرضه حاضر بودم جانم را بدهم. وقتی لوئیز توی چشم‌های من نگاه می‌کرد دلم مثل کبوتر وحشی می‌زد، قرمز می‌شدم، توی چشم‌هایم آب جمع می‌شد، دست و پایم را گم می‌کردم و موجودی می‌شدم بیچاره که نه راه پیش دارد و نه راه پس
    .
    خانه ما اجاره‌ای بود. وضع مالی پدرم هم خوب نبود. من که باید نخستین درس تلخ تسلط شدید مادیات و زندگی اقتصادی برعواطف و احساسات و عشق و محبت را تجربه می‌کردم با عشق محروم و خیلی محرومانه خودم خوش بودم. اصلاً نمی‌دانستم چرا عاشق شده‌ام. حس می‌کردم لوئیز را دوست دارم و عاشق او هستم اما نمی‌دانستم برنامه‌ بعدی چیست. اساساً نمی‌دانستم بعدش چه باید بشود. بچه‌های این دوره زمانه در این گونه موارد خیلی سرشان می‌شود ولی ما جوان‌های ایام قدیم تا آن سال‌های بی‌قراری هنوز خیلی چیزها را نمی‌دانستیم یا لااقل به خودمان اجازه نمی‌دادیم که بدانیم
    .
    وضع مالی پدرم بدتر شد. بالاخره در پرداخت اجاره خانه اشکالاتی پیش آمد. مدتی بحث و گفتگو و سرانجام فاجعه رخ داد. اسباب‌کشی به خانه پدربزرگم. لوئیز خواهر بزرگتری داشت. در همان ایامی که بر سر پرداخت اجاره خانه بحث بود یک روز او سر صحبت را با من باز کرد. همیشه نوش دارو بعد از مرگ سهراب می‌رسد. این قانون ازلی است. پرسید تو کلاس چندی؟ گفتم: نهم. او هم کلاس نهم بود. فهمیدم تنبلی او را از قافله عقب انداخته است. این سرنخی بود بسیار هیجان‌انگیز که بالاخره به عشق من لوئیز می‌رسید. حالا که با خواهر لوئیز آشنا بودم طبعاً رسماً با لوئیز آشنا می‌شدم. دختری بود ساکت و آرام. فارسی را خوب حرف نمی‌زد. حرف‌هایش خیلی عادی بود. کلاس هشتم بود و به خاطر تجدیدی‌هایش مرتب غصه می‌خورد. اما این‌ها مهم نبود. من عاشق او بودم و همین، باقیش دیگر حرف بود. مدتی زندگی رنگ خاصی به خودش گرفت
    .
    تابستان بود. مدرسه‌ها تعطیل و ما همه بی‌کار. عصر همه سرکوچه جمع می‌شدیم و تا شب گپ می‌زدیم. من به امید این دیدارهای عصرانه شب می‌خوابیدم، صبح بلند می‌شدم، تمام روز را با بی‌صبری می‌گذرانیدم که عصر شود و بروم سرکوچه و با بچه آسوری‌ها قاطی شوم. در عین حال خیلی هم رودربایستی داشتم. نه میل داشتم زودتر بروم سرکوچه و نه دیرتر. می‌ترسیدم اگر زودتر بروم مچم باز شود و اگر دیرتر بروم کمتر لوئیز عزیزم را ببینم. گویا همیشه دوران خوشی کوتاه و زودگذر است. عشق من در همین دیدارها خلاصه می‌شد که سخت در من شوق و هیجان برمی‌انگیخت ولی گویا همین خوشی کوچولو هم برای من زیادی بود
    .
    سرانجام فاجعه واقع شد. یک کامیون آمد اسباب‌ها را جمع کرد و ما رفتیم منزل پدربزرگم
    .
    راستی فراموش کردم بگویم خانه ما توی یکی از خیابان‌های مقابل دانشگاه تهران توی کوچه‌ای بود و حالا در خانه پدربزرگم که خیابان ثریا بود منزل کرده بودیم. اقتصاد خانواده ایجاب می‌کرد ما نقل مکان کنیم و عشق هم باید در چهارچوب این اقتصاد منهدم می‌شد. مدتی گذشت. من دلم‌ هوای لوئیز را کرده بود. مدارس باز شدند. باید مدرسه می‌رفتم. اما دلم می‌خواست او را ببینم و با او حرف بزنم. ولی چگونه؟ من کالج می‌رفتم. مدت‌ها فکر می‌کردم چگونه می‌توانم بروم و لوئیز را ببینم. باید مرتب می‌رفتم مدرسه و برمی‌گشتم خانه. باز برنامه‌ریزی شروع شد
    .
    دوچرخه، بله دوچرخه. باید یک روز یک دوچرخه کرایه می‌کردم و خودم را به جلوی دانشگاه می‌رساندم. برای این کار احتیاج به وقت و پول داشتم. روزهای سه‌شنبه پدرم و مادرم از ساعت 5 بعد از ظهر تا بوق سگ می‌رفتند به مهمانی، بنابراین خاطرم جمع بود که از آنها فراغم. پدر و مادر بزرگم هم توی دردهای پیری خودشان غوطه می‌خوردند. اما پول کم داشتم باید طوری محاسبه می‌کردم که برنامه بیش از یک ساعت طول نکشد تا بتوانم کرایه دوچرخه را بپردازم. اما ساعت نداشتم. یک ساعت خیلی کوچک نقره که توی قاب مخصوص بود گویا از پدربزرگم رسیده بود به مادرم و حالا روی طاقچه آهسته برای خودش تیک تاک می‌کرد نظر مرا جلب کرده بود. از این ساعت می‌توانستم استفاده کنم
    .
    بالاخره روز موعود رسید. پدر و مادرم رفتند مهمانی. یک دوچرخه سازی بود سر دروازه دولت و مثل برق ساعت را گذاشتم توی جیبم، لباس‌های نو خودم را پوشیدم و رفتم سراغ دوچرخه ساز. یک دوچرخه «رالی» گرفتم و در مسیر خیابان شاهرضا به طرف دانشگاه به راه افتادم. مهر ماه بود. هوا هنوز خیلی گرم بود. التهاب و ترس و عجله مرا سخت ناراحت می‌کرد. عرق از سر و کله‌ام سرازیر شده بود. می‌ترسیدم مبادا کسی مرا ببیند. چه راه طولانی. ولی مهم نبود، من عاشق بودم. عاشق لوئیز. لوئیز من سر آن کوچه قاطی برو بچه‌ها بود و من به طرف او می‌رفتم. بالاخره رسیدم می‌دانستم عصرها برو بچه‌ها سر کوچه جمع می‌شدند. بچه‌ها جمع بودند. رسیدم. همه با من سلام و علیک و چاق سلامتی کردند. لوئیز هم بود ولی لوئیز هیجان خاصی بروز نداد. من عرق کرده با چهره‌ای قرمز و ملتهب گفتم: از این طرف‌ها رد می‌شدم، فکر کردم سری هم به شما بزنم. گفتند خوب کردی. روی حساب من 25 دقیقه طول کشیده بود. با دوچرخه خودم را رسانده بودم آنجا و 25 دقیقه هم طول می‌کشید که برگردم، بنابراین فقط 10 دقیقه وقت داشتم نزد عشقم باقی بمانم. راستی چقدر دنیا ظالم و بی‌شرف بود
    .
    بچه‌ای که نه پول دارد و نه ساعت و نه دوچرخه وقتی بخواهد در چهارچوب یک برنامه دزدکی خودش را به عشقش برساند بهتر از این نمی‌شود. دو هفته برنامه‌ریزی کرده بودم، نقشه کشیده بودم. پول اتوبوس و حمام را ذخیره کرده بودم که حالا ده دقیقه فقط ده دقیقه لوئیز را ببینم. بالاخره ده دقیقه تمام شد. حس می‌کردم زندگی و دنیا دارد به آخر می‌رسد. صدای نحسی بیخ گوشم می‌گفت این آخرین دیدار است. آخرین نگاه را به لوئیز بینداز. و بالاخره من خداحافظی کردم و برگشتم. گریه‌ام گرفته بود. دانه‌های اشک بی‌اختیار روی گونه‌هایم فرو می‌افتاد و در اثر حرکت دوچرخه روی صورتم خشک می‌شد. با خشمی ناشناخته حرکت می‌کردم، هیچ احساس خستگی نداشتم. خطری حس نمی‌کردم و این بار مدت مراجعت 18 دقیقه طول کشید. پول کرایه دوچرخه را دادم. برگشتم خانه ساعت را سرجایش گذاشتم. صورتم را شستم و آمدم جلوی در خانه توی پیاده رو ایستادم. همین‌طور که بی‌خیال این طرف و آن طرف را نگاه می‌کردم دیدم مقابل خانه پدربزرگم در خانه‌ای باز شد. یک دختر هم سن و سال من آمد بیرون، نگاه کنجکاوی به طرف من انداخت و بعد همان جا جلوی در خانه ایستاد و مشغول تماشای خیابان شد. گرچه من از مقابل دانشگاه آمده بودم خیابان ثریا، گرچه آن جا همسایه من لوئیز بود، سخت عاشق او بودم ولی با وجود این توی همسایه‌های خیابان ثریا هم دخترهای سبزه و باریک پیدا می‌شد...


    ماهنامه رودکی-شماره ی 19


    بوسه جادوئی

    نوشته : خاچاطور آواکیان
    ترجمه : آندرانیک خچومیان

    وضعیت خیلی بدی داشتم. بدبیاری پشت بدبیاری به سراغم می آمد. نه تنها از چشم خانواده و اطرافیانم، بلکه از چشم خودم هم افتاده بودم. هر کسی مرا می دید، نیشخندی می زد، از کنارم می گذشت و طوری وانمود می کرد که انگار مرا ندیده است. خب آدمی که پست و مقام اش را از دست داده، بد آورده ، بی پول شده بود و هیچ چشم انداز روشنی نداشت، به درد کی می خورد؟
    نا امید و مائوس تصمیم گرفته بودم کاسه کوزه ام را جمع کنم و به گوشه ای بروم، تا اینکه یکی از همسایه ها ( شاید از ترس اینکه باز می خواهم پول قرض کنم) یاد آوری ام کرد و گفت:
    -
    هامو، میگفتی با یکی از کله گنده های ما، هم مدرسه ای بودی... برو پیش اش، شاید کمک ات کنه و از این بیچارگی در بیای، به خدا گناه داری.
    -
    نه گقام جان، فکر نکنم فایده ای داشته باشه. اولا که اون آقا اصلا منو به یاد نخواهد داشت، دوما اون آدمی نیست که به کسی کمک کنه... زمان بچگی هم آدم بد طینت و خودخواهی بود.
    -
    شاید عوض شده... برو امتحان کن، چیزی از دست نمیدی.
    این را گفت و با عجله دور شد. با خودم کردم فکر کردم واقعا چی باید از دست می دادم؟... شاید معجزه ای رخ داده باشد...می گویند پست و مقام گاهی هم آدم را دل رحم می کند.
    رفتم و در لیست " روز ملاقات به همشهری ها" اسم نوشتم. یک ما منتظر ماندم تا بالاخره مرا به حضور پذیرفت. وارد دفترش شدم، سلام کردم، اما او سرش را به آرامی تکان داد و بدون اینکه به من نگاه کند، جر و بحث اش را با معاون اش ادامه داد.
    -
    آخه چی داری میگی مرد حسابی؟... اینجا واضح نوشته " نقاش بزرگ فرانسوی تبار روس که سالهای خلاقیت خود را در ایتالیا گذرانده و معروف ترین آثارش را بر اساس وقایع تاریخی آن کشور خلق کرده است" . هفت حرفه.
    حدس زدن که جدول روزنامه امروز را حل می کنند. ( در ضمن، خودم هم ساعات بیکاری ام را این چنین می گذرانم.)
    معاون اش درمانده گفت: این یکی را نمی دانم آقای بورنازیان.
    -
    یه معاون همه چی باید بدونه- و با لحن عصبانی که داشت رو به من کرد و گفت- شما چه می خواهید همشهری؟
    - من هامو هستم... دوست دوران دبستان تو... یعنی شما.
    او چشم هایش را گشادتر کرد و نگاه اش را به من دوخت، انگار چیزی به یادش آمد. سپس حالت معمولی به خود گرفت و قلم اش را روی نقطه حل نشده جدول گذاشت و پرسید:
    -
    برای چه کاری پیش من آمدید؟
    در وضعیت غیر قابل تحملی هستم... پنج نفر هستیم و توی یک اتاق زندگی می کنیم.
    -
    الان ساختمان سازی نمی کنیم.
    -
    بیکارم.
    -
    خیلی ها بیکارند.
    -
    زنم مریضه.
    -
    من که دکتر نیستم.
    -
    تنها امیدم توئی... یعنی شمائید... یه جوری کمکم کنید.
    -
    برو پیش مقامات محلی.
    معجزه رخ نداده بود. همان آدم بی رحم، بی قلب و بی تفاوتی بود که بود.
    به طرف در حرکت کردم. اما ناگهان فکری در مغزم درخشید. برگشتم و گفتم:
    -
    می تونم در خواست کوچکی داشته باشم؟
    - فقط در محدوده قانون.
    -
    در خواست من کاری به قانون ندارد.
    -
    بگو.
    -
    خواهش می کنیم در حضور دیگران به من سلام کنید.
    -
    همشهری، شما قبل از حرف زدن هیچ فکر می کنید یا...
    -
    البته که فکر می کنم. همین الان حواسم را جمع کردم و یادم آمد که آن نقاش فرانسوی- روسی- ایتالیایی، بریولوو است.
    -
    بله؟... بله درسته. بریولوو... آفرین... هقت حرف...- بالاخره لبخندی زد و ادامه داد- باشه، من آدم دمکراتی هستم، اگر بخواهید نه تنها سلام می کنم، بلکه در آغوش ام می گیرم و می بوسم تان... دوست دوران دبستان من هستی... همین فردا در میدان شهر تجمع هست، بیا آنجا همدیگر را ببینیم.
    تشکر کردم و از اتاق اش بیرون آمدم. روز بعد او به قول اش عمل کرد و در میدان شهر که جمعیت زیادی جمع شده بود تا مرا دید دست تکان داد، به طرفم آمد، مرا در آغوش گرفت و بوسید و گفت:
    -
    هامو جان چی شده؟ سه روزه که پیدات نیست.
    جمعیت اطراف ما، چه غریبه و چه آشنا که با تعجب و حسادت شاهد این صحنه بودند شروع کردند به سوال پیچ کردن من که این آقا چه نسبتی با تو دارد و از کی این همه با هم صمیمی هستید.
    من هم جواب دادم دوستان صمیمی هستیم، مثل دو برادر- و اضافه کردم که تقریبا هر روز همدیگر را می بینیم و بیشتر اوقات با هم هستیم.
    البته من دیگر او را ندیدم، ولی از آن روز به بعد چرخ بخت و اقبال من از این رو به آن رو شد و به تندی به سمت جلو چرخید و مرا بالا برد. در همه شهر شایع سد که من با یکی از شخصیت های طراز اول مملکت مثل برادر می مانم و او قرص و محکم پشتیبان من است. رفتار همه نسبت به من سریع عوض شد، همه سعی می کردند نسبت به من صمیمی و خوش آیند باشندو اظهار ارادت می کردند. همه مشکلات ام به سرعت حل شدند. از هر کسی هر چه می خواستم فوری بر آورده می کرد، حتی چیزی هم بیشتر. همه می دانستند که خدمتشان جای دوری نمی رود و دوست صمیمی من حتما اینها را بزودی می فهمد و در نظر می گیرد.
    از آن پس شدم همایاک پترویچ، آدم محترمی که همه مشتاق دیدارش بودند، آدمی که حرف اش حرف بود و هر چه اراده می کرد به واقعیت می پیوست... نفوذ اجتماعی ام آنقدر بالا رفت که همه جا مرا دعوت می کردند، همه جا از من می خواستند که حرف بزنم، گوش می کردند و دست می زدند... در چندین و چند شورا، تشکل، هیئت مدیره و هئیت رئیسه عضو شدم، اما مصاحبه ها و سخنرانی ها تمامی نداشت...
    روزی هم از بالا زنگ زدند و گفتند که آقای بورنازیان خواهش کرده است که به دیدن اش بروم. رفتم. سریع مرا به حضور پذیرفت، به استقبال ام آمد و کنار دست اش نشاند. برایم قهوه سفارش داد و از سلامتی خانواده ام جویا شد.
    بله، به هر حال معجزه رخ داده بود. مقابل ام آدم دیگری قرار داشت، آدمی مهربان و با لطف... وقتی قهوه را خوردیم ( با یک استکان کنیاک اصل) رو به من کرد و گفت:
    -
    هامو جان ، می بینم که کارهایت خیلی روبراه است. همه جا حضور داری، بهت احترام میذارن، به حرفهات گوش می کنن... اما دوست قدیم ات را فراموش کردی و پیش اش نمیای و کمک اش نمی کنی.
    -
    ولی من... چه کمکی می تونم به شما بکنم؟... من...
    -
    دیگه این همه فروتنی نکن، می دونم که حرف ات حرفه... مردم ترا قبول دارن.
    -
    همه اینها به لطف شما بوده...
    -
    می دونم. اما حالا نوبت توئه... تو می تونی روی خیلی ها تاثیر گذار باشی و اجازه ندی در مورد من بدگویی کنن و بخصوص منومتهم به بورکراسی نکنن و چنین حرف هایی... میدونی که انتخابات نزدیکه.
    -
    حاضرم کمک کنم، ولی چطور؟
    - چطور؟ فردا بیا میدان شهر و حرفت را بزن... نه، نه، این کار ممکنه ایجاد سوتفاهم کنه و فکر کنن این یه برنامه از قبل طرح ریزی شده ای ئه. بهتره که تا منو دیدی، نزدیک بشی و... منو ببوسی . تو آدم با نفوذی هستی، خیلی وقته منو می شناسی و قدر کارهای منو می دونی. این عمل تو دهان خیلی ها را میبنده.
    روز بعد من البته همین کار را کردم. بعد از روبوسی علنی و میدانی من، خیلی ها واقعا نظرشان در مورد بورنازیان تغییر کرد. آخه چطور نظرشان تغییر نمی کرد وقتی مرد سرشناسی و مورد احترام . آدم درست و حسابی مثل من ، در حضور همه، صمیمیت و مهر خودش را به نمایش می گذارد و او را می بوسد...
    افسوس که همه چیز در این دنیا گذرا است. مدتی بعد بورنازیان را از مقام اش بر کنار کردند... و حالا من فکر می کنم چکار کنم تا مردم بوسه های متقابلانه ما را فراموش کنند. فراموش نمی کنند می دانم، مردم چیزهای خوب را فراموش می کنند...

    ماهنامه رودکی-شماره ی 19

  12. 2 کاربر از jia بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #639
    پروفشنال cityslicker's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    زیر همین سقف خاکستری
    پست ها
    803

    پيش فرض آینه


    چندین سال پیش بود . ما در یک خانواده خیلی فقیر در یک ده

    دور افتاده به نام "روکی" ، توي یک کلبه کوچك زندگی می

    کردیم . روزها در مزرعه کار می کردیم و شبها از خستگی خوابمان

    میبرد.
    کلبه ما نه اتاقی داشت، نه اسباب و اثاثیه ای، نه نور کافی . از
    برداشت محصول آنقدر گیرمان می آمد که شکم پدر و مادر و سه تا
    بچه سیر بشود . یادم می آيد یک سال كه نمی دانم به چه
    علتی محصولمان بی دلیل بیشتر از سالهای پیش شده بود،
    بیشتر از همیشه پول گرفتیم. یك شب مامان ذوق زده یك مجله
    خاک خورده و کهنه را از توي صندوق کشید بیرون و از توش یه
    عکس خیلی خوشگل از یك آینه نشانمان داد . همه با
    چشمهای هیجان زده عکس را نگاه می کردیم . مامان گفت
    بیایید این آینه را بخریم، حالا که کمی پول داریم، این هم خیلی
    خوشگل است. ما پیش از اين هیچوقت آینه نداشتیم، این
    هیجان انگیزترین اتفاقی بود که می توانست برايمان بیفتد . پول
    کافی هم برای خریدش داشتیم . پول را دادیم به همسایه تا
    وقتی به شهر مي رود آن آينه را برايمان بخرد . آفتاب نزده باید
    حرکت می کرد، از ده ما تا شهر حداقل پنج فرسخ راه بود،
    یعنی یک روز پیاده روی، تازه اگر تند راه می رفت.
    سه روز بعد وقتی همه داشتیم در مزرعه کار می کردیم، صدای
    همسایمان را شنیدیم که یك بسته را از دور به ما نشان می داد .
    چند دقیقه بعد همه در کلبه دور مامان جمع شدیم . وقتی بسته را باز
    کرد مامان اولین کسی بود که جیغ زد : "وای ی ی ی ...
    حسین آقا، تو همیشه می گفتی من خوشگلم، واقعا"
    من
    خوشگلم!
    بابا آینه را گرفت دستش و نگاهی در آن کرد . همینطوری که
    سیبیلهايش را می مالید و لبخند ریزی میزد با آن صدای کلفتش
    گفت: آره منم خشنم، اما جذابم، نه ؟ نفر بعدی آبجی کوچیکه
    بود: مامان، واقعا چشمهام به تو رفته ها!


    آبجی بزرگه نفر بعدی بود که با هیجان و چشمهای ورقلمبیده به

    آینه نگاه می کرد: می دونستم موهام رو اینطوری می بندم

    خیلی بهم میاد!

    با عجله آینه را از دستش قاپیدم و در آن نگاه کردم. می دانید در چهار

    سالگی یك قاطر به صورتم لگد زده بود و به قول معروف صورتم از ریخت

    افتاده بود. وقتی تصویرم را دیدم، یكهو داد زدم: من زشتم ! من زشتم! بدنم

    می لرزید، دلم می خواست آینه را بشکنم، همینطور که دانه های اشک از

    چشمانم سرازير بود به بابا گفتم :

    یعنی من همیشه همین ریختی بودم ؟

    - آره عزیزم، همیشه همین ریختی بودي.

    - اونوقت تو همیشه من رو دوست داشتی ؟

    - آره پسرم، همیشه دوستت داشتم.

    - چرا ؟ آخه چرا دوستم داری ؟

    - چون تو مال من هستی!

    سالها از آن قضیه گذشته، حالا من هر صبح صادقانه به خودم نگاه می کنم

    و می بینم ظاهرم زشت است. آن وقت از خدا می پرسم : یعنی واقعاً

    دوستم داری ؟

    و او در جوابم مي گويد: بله.

    و وقتی به او می گويم چرا دوستم داری ؟

    به من لبخند مي زند و مي گويد: چون تو مال من هستی.

  14. #640
    آخر فروم باز ghazal_ak's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    پست ها
    1,260

    پيش فرض

    روزي يكي از خانه هاي دهكده آتش گرفته بود. زن جواني همراه شوهر و دو فرزندش در آتش گرفتار شده بودند. شيوانا و بقيه اهالي براي كمك و خاموش كردن آتش به سوي خانه شتافتند. وقتي به كلبه در حال سوختن رسيدند و جمعيت براي خاموش كردن آتش به جستجوي آب و خاك برخاستند شيوانا متوجه جواني شد كه بي تفاوت مقابل كلبه نشسته است و با لبخند به شعله هاي آتش نگاه مي كند. شيوانا با تعجب به سمت جوان رفت و از او پرسيد:" چرا بيكار نشسته اي و به كمك ساكنين كلبه نرفته اي!جوان لبخندي زد و گفت:" من اولين خواستگار اين زني هستم كه در آتش گير افتاده است. او و خانواده اش مرا به خاطر اينكه فقير بودم نپذيرفتند و عشق پاك و صادقم را قبول نكردند. درتمام اين سالها آرزو مي كردم كه كائنات تقاص آتش دلم را از اين خانواده و از اين زن بگيرد. و اكنون آن زمان فرا رسيده است.شيوانا پوزخندي زد و گفت:" عشق توعشق پاك و صادق نبوده است. عشق پاك هميشه پاك مي ماند! حتي اگر معشوق چهره عاشق رابه لجن بمالد و هزاران بي مهري در حق او روا سازد.عشق واقعي يعني همين تلاشي كه شاگردان مدرسه من براي خاموش كردن آتش منزل يك غريبه به خرج مي دهند. آنهاساكنين منزل را نمي شناسند اما با وجود اين در اثبات و پايمردي عشق نسبت به توفرسنگها جلوترند. برخيز و يا به آنها كمك كن و يا دست از اين ادعاي عشق دروغين ات بردار و از اين منطقه دور شو" اشك بر چشمان جوان سرازير شد. از جا برخاست.لباس هاي خود را خيس كرد و شجاعانه خود را به داخل كلبه سوزان انداخت. بدنبال او بقيه شاگردان شيوانا نيز جرات يافتند و خود را خيس كردند و به داخل آتش پريدند و ساكنين كلبه را نجات دادند. در جريان نجات بخشي از بازوي دست راست جوان سوخت و آسيب ديد. اما هيچكس از بين نرفت.روز بعد جوان به درب مدرسه شيوانا آمد و از[ شيوانا خواست تا او را به شاگردي بپذيرد و به او بصيرت و معرفت درس دهد. شيوانا نگاهي به دست آسيب ديده جوان انداخت و تبسمي كرد و خطاب به بقيه شاگردان گفت:" نام اين شاگرد جديد "معناي دوم عشق" است. حرمت او را حفظ كنيد كه از اين به بعد بركت اين مدرسه اوست .

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •