دیشب از تشویش دل خوابم نبرد
بی قراری چشم بیمارم فشرد
همره دل تا سحر بردم به سر
دل مرا آنگه به دلدارش سپرد
شاعر: ابراهیم منتقبی
دیشب از تشویش دل خوابم نبرد
بی قراری چشم بیمارم فشرد
همره دل تا سحر بردم به سر
دل مرا آنگه به دلدارش سپرد
شاعر: ابراهیم منتقبی
تا بوده همین بوده است
و حقیقت
بیش از آنچه فکرش را بکنند
دور از چشمان خسته و امیدوارشان
در پرده ابهام است
برخلاف تصوراتشان از مرگ
این زندگیست که ابدی است
و رویای فرداهایی روشنتر از امروز
به اندازه واقعیت یافتن قصه های هزارو یک شب
احمقانه به نظر می آید!
و من روزگاری بود که امیدهای ابلهانه شان را مسخره می کردم
روزگاری بود که فکر می کردم
آرامش خواب نمی ارزد به رنج بیداری
و چه ساده اشتباه می کردم!
پشت این مرزها، این خطوط قرمز بیجان
اگر از ترس عصیان بایستی
و پشت حصارهای تسلیم
امیدوارانه به تقدیر بنگری
بهتر است ازاینکه مثل من
رها کنی
و رها شوی!
فرداهای من همه مرده اند
و تازه فهمیده ام چه شجاعت عظیمی می خواهد:
تسلیم بودن!
و من باخته ام
پژمرده ام
گیاه هرزه منم میان مزرعه جمعیت آدمها
طرد شده و محکوم به مرگ ابدی
آرزو می کنم پس از من
امید دروغینشان هرگز آلوده به زهر حقایق نشود
آرزو می کنم
دیگران تا هست همین باشند:
پشت دیوارهای بلند ذهن های کوچکشان محصور
خیره خیره چشم خیال بدوزند به در ممنوعه ی بسته
و به راههای بی پایان پشت آن امید ببندند
نه اینکه مثل من
باز کنند در زنجیره شده و خیال انگیز ممنوعه را
حیرت زده از دیوارهای واقعیت آجری رنگ پشت آن
رها کنند هر چه روزگاری باور داشته اند
و پشت هزار در بسته رها شوند!
سراپا سكوتم,
چون سكوت شبهاي زمستان سرد و سنگين.
دريايي از احساسم,
و سد سكوت سخت و بي تپش.
درخت روياهايم را
خزان هجرت سوزاند
و من تا خاكسترش گريستم.
مرا با خود كاري نبود
اين شاخه هايم بود كه آفت تنهايي به تن داشت.
ابر چشمانم را رمقي براي باريدن نبود,
وجودش فقط قطره اي بود
پر از ذرات درد.
وجودي شدم بي تپش چون سكوت و جام زهر را نوشيدم.
آمدم تا هم بستر خاك باشم
خاك هم از من گريخت.
خدايا با اين تنهايي چه كنم؟
باز هم نفس ها در اطرافم خشكيد.
جاي پايي بر غبار چهره ام نبود مگر جاي پاي او.
خورشيد در ميان دروازه شب و روز همچنان مي رقصيد.
يادش سرمه اي شد بر ديدگانم
كه اشك پشيماني جز نور ديده چيزي با خود نمي شست.
بر خود وزيدم: كه اي صحراي محبت
از باران عشق مي گريزي؟
در خشكي نفس ها, مي انديشيم به نفس هاي خشك.
سنگ ريزه هاي زمان در گردباد تلخ حوادث ديگر نمي جنبيدند.
سنگ گذشته ام هميشه به آينه روشن حال
دست درازي مي كرد.
آينه هميشه حفره اي تاريك به سينه داشت.
شراره اي بودم از دل آتش عشق
كه سردي روزگار از جنبشم مي كاست
نقاب خوشبختي آرام آرام از سيماي روزگار فرو مي نشست
ديگر راهي نبود كه از آن بگريزم,
هر چه بود بي راهه بود
كه جز خطا انجامي نداشت.
پس با سكوت همنشين شدم كه آزاده ترين بود,
و با قلم همدل كه خوشبخت ترين بود,
و با كاغذ هم صحبت كه روشندل ترين.
جوي هميشه جاري زمان
ديرگاهي است كه نمي خندد.
صداي شرشرش
ديگر گم شده
در سياهي بسترش.
ريزش ها
به آرامي در آغوش تيرگي جان ميدهند،
و ما با دستاني پر از ياس هاي سپيد
همچنان در ستيزيم.
چمنزارهاي قلبمان از گرماي حسرت به خشكي مي گرائيد
اما باران اميد هنوز زنده بود
و بر خشكي مي تاخت.
باغ چشمها ديگر زيبا نبود
خوار دشمني به دامن داشت.
ديگر باغبان زيبا نبود
وجودي بود سياه مايه
با دستارهايي تاريك و روشن به نشان ضديت
جامه هايي تيره
تهي از روح انسانيت.
در امتداد حصارها
هنوز شبدرهاي عشق
دور از نگاه ناپاك باغبان
ريشه در يكديگر داشتند,
اميدي بر آنها مي وزيد
كه باغبان رفتني است.
پس اي شبدرهاي زيبا, سبز بمانيد
كه طوفان آزادي در راه است
و با خود نمي برد مگر اين خوارها و اين باغبان.
تو خدا باش و من...
فقط، يادت باشد
سكانس سيـب را
از اين تراژدي حذف كني!
شعرت را
رُك وُ پوستـ...
نه ،پوستش را نكَن !
خاصيتِ سيبِ سرخ ، توي پوستِ آن است.
آن مرد آمد .
آن مرد در باران آمد .
با GLX مشكی و خانمی
كه مطمئنن ..... .
من داس را از چند صفحه بعد قرض ميگيرم
شاهرگم را ميزنم.
مداد زرد هم سياه ميكشد
و تو انگار توی نقاشی ات
يك خورشيد داری كه آفتاب
پوستش را سياه كرده
مثل تستهای كنكور
در يك گزينه خلاصه می شوی :
الف): نامرد
ب ): پَست
ج ):بی غيرت
د ): همه موارد x
شعر بزرگترين اشتباه من
و من اشتباه بزرگ پدر.
...
مي خواهم سري بزنم به عصر جاهليت
شايد بشود گور خالي پيدا كرد
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)