چه باید گفت
وقتی که ذهن
در زیر گرد و خاک هفتاد سال سکوت
هفتاد سال سکون
هفتاد و هفت سال جمعه های مرده
...در زیر گرد و خاک کهنه و تارهای عنکبوت های تازه
در لذت فلج کننده ی فراموشی غرق شده
و هیچ تکانی
چنان شدید نیست که بیدار کند
چه باید گفت
وقتی که ذهن
در زیر گرد و خاک هفتاد سال سکوت
هفتاد سال سکون
هفتاد و هفت سال جمعه های مرده
...در زیر گرد و خاک کهنه و تارهای عنکبوت های تازه
در لذت فلج کننده ی فراموشی غرق شده
و هیچ تکانی
چنان شدید نیست که بیدار کند
دوباره شروع از گفتن است،
ناتمام ِ گفتن
که تو شاید تمامش کنی!
دوباره هق هق است
و هزاران آه
و نشنُفتن های تو
من و کاغذ و قلم
دربدر ِ وادیِ حرف
که تو شاید گذری
از لب این وادی کنی
و تو شاید کمی گوش کنی
بشنوی این فریادم
من و این بغض صدا
و کمی شور نگاه
پشتِ یک فریادیم
که تو امروز از آن می گذری!
خسته ام بس که شنُفتم
چه بی آوازم
و چرا مَسکوتم
و چرا هیچ ندارم حرفی!
وه! چه بی فریادم
آه! چه بی آوازم
من خود ز خود می پرسم
که چرا مَسکوتم!!
منی که غرق شده در حرفم
چرا بی حرفم؟؟
من و این بغض صدا
خسته ی از این همه آه
قصد شب داریم و بس
قصد رقصیدن در جشن خدا
قصد ماه افشانی
قصد شب پیمایی...
من بودم و ماه
در شبی مهتابی
خیره ی ماه شدم وُ می خندم
ماه نیز بر رخ من می خندد
من پر از فریادم،
من پر از آوازم!
ناگهان ابری برامد و بپوشاند شب را
تیره شد آسمان و ندیدم ماه را
حال من بودم شب
حال من بودم و این تاریکی
باز من بودم و دنیای خموش
باز من بودم قصه ی سکوت
و کنون می فهمم که چرا مَسکوتم
و چرا هیچ کسی نشناخت این فریادم
من همه فریادم من همه آوازم
در دل فریاد ها چه سکوتی اینجاست...
دیشب به یاد تو
هفت آسمان را
به جستجوی ستاره ات بوئیدم
سرت را روی شانه ام بگذار
دیگر برایت نه حافظ می خوانم، نه شمس ، نه حتی سهراب
فقط تو ...
شعر تو را خواهم گفت ...
با حرکـت بهـ سـوی تو
سایه ام روی زمیـن خـزیدن کرد
تا ردپای راه رسـیدن بهـ تـــــو" P e Y m a N"
دسـت کســــی نیفــتد...
در دلم آرزوي آمدنت مي ميرد
رفته اي اينك اما،
آيا باز مي گردي؟
چه تمناي محالي دارم
خنده ام مي گيرد..
مينويسم د_ی_د_ا_ر
تو اگر خسته و دلتنگ منی
يک به يک فاصله هـــــا را بردار...
می خواهم با تو گریه كنم
خسته شدم بس كه
تنها گریه كردم
می خواهم دستهایم را به گردنت بیاویزم و شانه هایت را ببوسم
خسته شدم بس كه تنها ایستادم ..
به یاد او که بودن را ممکن ساخت ...
لحظه نبودن نيستن ها ، اگر منت مي نهي بر كلام من ، با حترام سلامت مي گويم
و هزار گلپونه بوسه به چشمانت هديه مي دهم. قابل ناز چشمانت را ندارد.
ديرروز يادگاري هايت همدم من شدند و به حرفهاي نگفته من گوش دادند.
و برايم دلسوزي كردند. البته به روش خودشان كه همان سكوت تكراري بود و
يادآوري خاطرات با تو بودن.
دست نوشته ات را مي بوسيدم و گريه مي كردم. زيبا ، به بزرگي مهرباني ات ببخش
كه اشكهايم دست خطت را بوسيدند. باز هم ستاره به ستاره جستجويت كردم.
ولي نيافتمت.
از كهكشان دلسپردگي من خسته شدي كه تاب ماندن نياوردي و بي خبر رفتي ؟
مهتاب كهكشان نيافتني من ، آنقدر بي تاب ديدنت شده ام كه دلتنگي ام را به قاصدك سپردم
و به هزار شعر و ترانه رقصان به سوي تو فرستادم.
روزها و شبها به دنبالت آمدند و تو را نديدند. قاصدك هم برنگشت.
شايد او هم شيفته نگاه مهربانت شد. باشد،
اشكالي ندارد. تو عزيزي ، اگه يه قاصدك هم از من قبول كني ، خودش دنيايي است.
كاش ياسهايي كه برايت پرپر شدند و به سويت آمدند، دوست داشتنم را برايت آواز
كنند.كاش باران بعد از ظهرهايت، تو را به ياد اشكهاي من بيندازد.
نازنين ، هر پرنده سفر كرده اي از تو مي خواند و هر غنچه اي كه مي شكفد،
نام تو را بر زبان مي آورد. نيم نگاهي به روزهاي تنهايي ام كن و
لحظه هاي زرد و بي صداي مرا تو آبي و ترانه باران كن.
بگذار باز هم قاصدك ترانه هاي من در هواي دلتنگي تو پرواز كند.
همين حوالي بي قراري ها باز هم گلهاي بي تابي شكفته.
زيبا ، امشب ، شام غريبان عاشقانه من و تو است. به
يادت مثل شمع مي سوزم و ذره ذره وجودم آب مي شود.
تو هم به ياد بي تابي هايم شمعي روشن كن و بگذار مثل من بسوزد.
مهرباني باران ، يادم كن در هر شبي كه بي ستاره شد.
رفیق من؛ سنگ صبور غمهام
به دیدنم بیا که خیلی تنهام
هیشکی نمی فهمه چه حالی دارم
چه دنیای رو به زوالی دارم
دنیایی که پر شده از سیاهی
فاصله ای نداره تا تباهی
مجنونم و دلزده از لیلیا
خیلی دلم گرفته از خیلیا...
چیزی عوض نمی شود
حتّی اگر خیالِ تو یک شبِ دیگر
از لابه لای هوا سر نخورد
نخیزد زیر لحاف !
برایم تعریف کن
هرگز فراموش نشدن ،
چه حالی دارد...؟!
هم اکنون 3 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 3 مهمان)