تو غمت را با من قسمت كن
علف سبز چشمانت را با خاك
تا مداد من
در شن زار كوير كاغذ
باغي از شعر برانگيزد
تا از اين ورطه بي ايماني
بيشه اي انبوه از خنجر برخيزد
تو غمت را با من قسمت كن
علف سبز چشمانت را با خاك
تا مداد من
در شن زار كوير كاغذ
باغي از شعر برانگيزد
تا از اين ورطه بي ايماني
بيشه اي انبوه از خنجر برخيزد
دلدار كه گفتا به تو ام دل نگرانست
گو مي رسم اينك به سلامت نگران باش
خون شدم دلم از حسرت آن لعل روان بخش
اي درج محبت به همان مهر و نشان باش
تا بر دلش از غصه غباري ننشيند
اي سيل سرشك از عقب نامه روان باش
رهگذرم
کوله ای بر پشت دارم از سوال
با سری پرسودا
رو به خورشید روان
زیر نور خورشید
پاسخی می جویم
در فراق خورشید
در شب تیره و تار
من چراغی دارم
با جواب می سوزد
در گذرگاه سفر
گه گداری
خانه ای می بینم
و چراغی روشن
یک نشانه یک پیام
بار دیگر یک مسافر زمینگیر شده
یکی از جنس خودم
دل به گل داده فراموش شده
از سفر می پرسد
من ز مقصد گویم
لحظه ای شوق سفر
می شود بیدار در عمق دلش
بار دیگر چشم هایش می زند برق شروع
دست او می گیرم
پای او همراه نیست
ذهن او بیمار است
چاره ای نیست وداع می گویم
رو به خورشید روان
از فراز تپه
لحظه ای می نگرم
خانه پیداست هنوز
چشم او هم بر راه
زیر لب زمزمه گر
اگر او بود سفر
تا چه حد زیبا بود
بار دیگر تنها
راه می پیمایم
کوله ای بر پشتم
قطرهای اشک به چشم
با خودم می گویم
شاید یک روز دگر
در گذرگاه سفر
خانه ای گشت پدید
با چراغی روشن
شاید از جنس خودم
صبح یک روز قشنگ
همسفر پیدا شد
شایدم روز دگر
کاروانی از ما
عازم خورشید شد
...
دهان شهد تو داده رواج آب خضر
لب چو قند تو برد از نبات مصر رواج
ازين مرض به حقيقت شفا نخواهم يافت
كه از تو درد دل اي جان نمي رسد به علاج
چرا همي شكني جان من ز سنگدلي
دل ضعيف كه باشد به نازكي چو زجاج
جان غمگين، تن سوزان ، دل شيدا دارم
آنچه شايسته عشق است مهيا دارم
سوز دل، خون جگر، آتش غم، درد فراق
چه بلاها كه ز عشقت من تنها دارم
Last edited by magmagf; 02-02-2007 at 08:17.
مرجان لب لعل تو مرجان مرا قوت
یاقوت نهم نام لب لعل تو یاقوت
تاب نرم رقص ماهي در بلور آب
بوي خاك عطر باران خورده در كهسار
خواب گندمزارها در چشمه مهتاب
آمدن رفتن دويدن
عشق ورزيدن
غم انسان نشستن
پا به پاي شادماني هاي مردم پاي كوبيدن
كار كردن كار كردن
آرميدن
چشم انداز بيابانهاي خشك و تشنه را ديدن
جرعه هايي از سبوي تازه آب پاك نوشيدن
گوسفندان را سحرگاهان به سوي كوه راندن
همنفس با بلبلان كوهي آواره خواندن
در تله افتاده آهوبچگان را شير دادن
نيمروز خستگي را در پناه دره ماندن
گاه گاهي
زير سقف اين سفالين بامهاي مه گرفته
قصه هاي در هم غم را ز نم نم هاي باران شنيدن
بي تكان گهواره رنگين كمان را
در كنار بام ديدن
يا شب برفي
پيش آتش ها نشستن
دل به روياهاي دامنگير و گرم شعله بستن
آري آري زندگي زيباست
تا كوچه دومين پرنده تنها
راه دوري نيست!
كنج دنج كوچه مي نشينيم!
من برايت از تراكم تنهايي اين سالها مي گويم
و تو برايم از حضور ِ دوباره بوسه!
ديگر «كبوتر باز برده» صدايت نمي زنم!
بر ديوار ِ بلند كوچه مي نويسم,
«كبوتر با كبوتر، باز با باز»
باور ميكنم كه عاقبت ِ علاقه به خير است!
كف ِ دست ِ راستم را نشان فالگير ِ پير پُل گيشا مي دهم،
تا ببيند كه خط ِ عمرم قد كشيده است
و ديگر مرا از نزديكي نزول نفسهايم نترساند!
آنوقت، ما مي مانيم و تعبير ِ اين همه رؤيا!
ما مي مانيم و برآوردِ اين همه آرزو!
ما مي مانيم و آغوش ِ امن علاقه...
همچو نور، از چشمم، رفتی و نمی ایی
بی تو دیده ی جان را، بسته ام ز بینایی
تا زمن شدی غافل، سرزدم به هر محفل
بی تو عاقبت کارم، می کشد به رسوایی
اين آخرين قرار ِ ميان ِ نگاه من و نياز توست!
هر سال ِ خدا،
ده روز مانده به شروع تابستان
(همان بيست و يكمين روز ِ آخرين ماه بهرا را مي گويم!)
سي دقيقه كه از ساعت ِ نه شب گذشت،
به پارك ِ پرت كنار بزرگراه مي آيم!
باران كه سهل است
آجر هم اگر از ابرها ببارد
آنجا خواهم بود!
نشاني كه ناآشنا نيست؟
همان پارك ِ هميشه پرسه را مي گويم!
همان تنديس ِ تميز جارو به دست!
يادت هست؟
شبيه افسانه ها شده اي!
ديگر همه تو را مي شناسند!
تو هم مرا از پيراهن روشن آن سالها بشناس!
چه خطوط ِ تاري
كه در گذر گريه ها بر چهره ام نشست!
چه رشته هاي سياهي
كه در انتظار ِ آمدنت سفيد شد!
چه زخمهايي كه ... بگذريم!
بگذريم! بي بي باران!
مرا از آستين خيس ِ همان پيراهن آشنا بشناس!
خداحافظ!?
هم اکنون 4 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 4 مهمان)