مزن بر سر ناتوان دست زور
که روزی درافتی به پایش چو مور
مزن بر سر ناتوان دست زور
که روزی درافتی به پایش چو مور
راه دوری بود
خورشید خوابش برد
ناگاه دید سنگ ها فرو ریخته از کوه بلند
خفته بر ریل دراز
او برآشفت که مبادا…
صدایی شنید
نوری دید
سویش دوید
ولی او در آن شب جز سیاهی نبود
از آن رو خود را شهـابی نمود
منم دلم برات تنگ شده بود عزیزممن سایه می خوامدلم واسش تنگ شده خب
خوبی گلم ؟
راه دوری بود
خورشید خوابش برد
ناگاه دید سنگ ها فرو ریخته از کوه بلند
خفته بر ریل دراز
او برآشفت که مبادا…
صدایی شنید
نوری دید
سویش دوید
ولی او در آن شب جز سیاهی نبود
از آن رو خود را شهـابی نمود
ای قلب تو پر شراره از عشق بگو
وی درد تو بی شماره از عشق بگو
امید رهایی ام از این دریا نیست
ای پهنه ی بی کناره از عشق بگو
تا شب پره ها باز ملامت نکنند
با این شب بی ستاره از عشق بگو
دیریست که می رویم و نا پیداییم
درمانده که چیست چاره از عشق بگو
تا یاد تو را به لحظه ها نسپارند
هر دم همه جا هماره از عشق بگو
گاهی سخن سکوت را می فهمند
لب دوخته با اشاره از عشق بگو
وقتی ز قصیده ها غزل می سازند
بنشین و به استعاره از عشق بگو
تنهای من ای با من تنها ، تنها
از عشق دوباره از عشق بگو
...
و من افسوس شدم واله و دیوانه تو
صبح فردا دیدم سینه من خالیست و دلم با من نیست ولی از عشق وجودم پر بود
تا غروبی غمگین
تا غروبی سرد و پاییزی و ابری و کبود
لابلای آنهمه برگ چنار
دل خود را دیدم و به خود لرزیدم
دلم خرد شده روی زمین بود و من
زود برداشتمش
گریه کردم در راه تا رسیدم به در خانه خویش
صبح فردا دل خود را دادم تا که بندش بزنند
و از آن روز به بعد
دل من یک دل کلوائی شد
و هنوز جای پای تو برویش پیداست
باز امروز همان قصه پوچ است ولی
من به تو میگویم که دگر شعر دروغین تو برایم نسرای
که دل من دل کلوائی من
طاقت عشق ندارد دیگر
جای پای دگری باز ندارد دیگر
پس رها کن تو مرا با غم و درد دل خویش
که دل با نگاهی ز هم می پاشد و فرو میریزد
---------
سلام عسلمآخریش رسید؟
در گردش این کون و مکان راز بزرگی ست
دریاب ، که بازیچه پرستی قفس ما
ما در ره معشوق سر و جان نشناسیم
این بی سر و پایی همه جا خویش وکس ما
پرواز امیر از پی آهنگ خدا بود
ما مرغ اسیریم و پریدن هوس ما
این منم بی نصیب از جوانی
این منم کشتۀ مهربانی
رانده از درگه مهربانان
خسته از تیغ یاران جانی
این منم تشنۀ بادۀ مرگ
این منم سیر از زندگانی
این دل و این همه رنج و اندوه
این من و این غم جاودانی
...
سلام
ـــــــــــــــ
یاد باد آن لحظه های گفتگو
تا که بغضت بی محابا می شکست
موج لرزان صدایم ، وای ! وای !
آن چه حالی بود که بر ما می گذشت؟
سلام
--------
تو ای دلبر که پرسی حال مارا ،
که می گوید که یاد آشنا کن؟
مرا درماندۀ حسرت چه خواهی ؟
که می گوید که دردم را دوا کن ؟
چو از احوال زارم یاد کردی
دوباره دست مرگ از من رها شد
رها کن دامن را تا بمیرم
که جانم خسته زین رنج و بلا شد
...
دیدی که یار جز سر جور و ستم نداشت
بشکست عهد و از غم ما هیچ غم نداشت
یارب مگیرش ار چه دل چون کبوترم
افکند و کشت و عزت صید حرم نداشت
بر من جفا ز بخت من آمد و گرنه یار
حاشا که رسم لطف و طریق کرم نداشت
با این همه هر که نه خواری کشید از او
هر جا که رفت هیچ کسش محترم نداشت
حافظ
تا ز میخانه و می نام و نشان خواهد بود
سرِ خاک ره پیر مغان خواهد بود
حلقۀ پیر مغان از ازلم در گوش است
بر همانیم که بودیم و همان خواهد بود
بر سر تربت ما چون گذری همت خواه
که زیارتگه رندان جهان خواهد بود
برو ای زاهد خوشبین که ز چشم من و تو
راز این پرده نهانست و نهان خواهد بود
ترک عاشق کش من مست برون رفت امروز
تا دگر خون که از دیده روان خواهد بود
چشمم آن دم که ز شوق تو نهم سر به لحد
تا دم صبح قیامت نگران خواهد بود
بخت حافظ گر ازین گونه مدد خواهد کرد
زلف معشوقه به دست دگران خواهد بود
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)