تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 63 از 212 اولاول ... 135359606162636465666773113163 ... آخرآخر
نمايش نتايج 621 به 630 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #621
    اگه نباشه جاش خالی می مونه sheeablo's Avatar
    تاريخ عضويت
    Oct 2007
    محل سكونت
    Poker Table
    پست ها
    405

    پيش فرض مادر شوهر

    دختری ازدواج کرد و به خانه شوهر رفت، ولی هرگز نمیتوانست با مادر شوهرش کنار بیاید و هر روز با هم جروبحث می کردند .
    عاثبت یک روز دختر نزد داروسازی که یکی از دوستان صمصیمی پدرش بود رفت.
    و از او تقاضا کرد، تا سمی به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد!
    داروساز گفت که اگر سم خطرناکی به او بدهد و مادر شوهرش کشته شود، همه به او شک خواهند برد، پس معجونی به دختر داد و گفت که هر روز مقداری از آن را در غذای مادرشوهر بریزد تا سم کم کم اثر کند و او را بکشد و توصیه کرد در این مدت با مادر شوهر مدارا کند تا کسی به او شک نکند.
    دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه بازگشت و هر روز مقداری از آن را در غذای مادرشوهر
    می ریخت و با مهربانی به او میداد.
    هفته ها گذشت و با مهر و محبت ِ عروس ، اخلاق مادرشوهر هم بهتر و بهتر شد تا آنجا که یک روز دختر
    نزد داروساز رفت و به او گفت : آقای دکتر دیگر از مادرشوهرم متنفر نیستم . حالا او را مانند مادرم دوست دارم ودیگر دلم نمیخواهد بمیرد ، خواهش میکنم داروی دیگری به من بدهید تا سم را از بدنش خارج کند.
    داروساز لبخندی زد و گفت : دخترم نگران نباش! آن معجونی که به تو دادم سم نبود بلکه سم در ذهن خود تو بود ، که حالا با عشق به مادر شوهرت از بین رفته است !....

  2. #622
    اگه نباشه جاش خالی می مونه sheeablo's Avatar
    تاريخ عضويت
    Oct 2007
    محل سكونت
    Poker Table
    پست ها
    405

    پيش فرض

    شخصى از خیابان مى‌‌گذشت،
    از جوانکى‌ که سر راهش بود و گریه مى‌کرد علت ناراحتى‌اش را پرسید:
    جوانک گفت: « براى‌ رفتن به سینما 2 سکه جمع کرده بودم اما جوانى آمد و یک سکه را از دستم قاپید» سپس با دست، به جوانى که کمى دورتر از آن‌ها ایستاده بود اشاره کرد.
    آن مرد از او پرسید: « براى کمک فریاد نزدى؟»
    جوانک گفت: چرا، و صداى‌ هق‌هق او شدیدتر شد.
    مرد که او را با مهربانى نوازش مى‌کرد، ادامه داد: هیچ‌کس صداى تو را نشنید؟
    جوانک گریه‌کنان گفت: نه
    مرد پرسید: دیگر بلندتر از این نمى‌توانى‌ فریاد بزنى؟
    جوانک گفت: نه! و از آن‌جا که مرد لبخند مى‌زد با امید تازه‌اى‌ به او نگاه کرد.
    «پس این یکى‌ را هم بى‌خیال شو!»
    مرد این را گفت و آخرین سکه را هم از دستش‌ گرفت و با بى‌توجهى به را‌هش ادامه داد و رفت ....

  3. #623
    پروفشنال cityslicker's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    زیر همین سقف خاکستری
    پست ها
    803

    1 لطف خدا

    لطف خدا

    يك روز يك فقيري نالان و غمگين از خرابه اي رد مي شد و كيسه اي كه

    كمي گندم در آن بود بر دوش خود مي كشيد تا به كودكانش برساند و ناني

    از آن درست كنند شب را سير بخوابند .

    در راه با خود زمزمه كنان مي گفت : " خدايا اين گره را از زندگي من بازكن

    "
    همچنان كه اين دعا را زير لب مي گذارند ناگهان گره كيسه اش باز شد و

    تمام گندم هايش بر روي زمين و درون سنگ و سوخال هاي خرابه ريخت.

    عصباني شد و به خدا گفت :" خدايا من گفتم گره ام زندگي را باز كن نه

    گره كيسه ام را "


    و با عصبانيت تمام مشغول به جمع كردن گندم از لاي سنگ ها شد كه

    ناگهان چشمش به كيسه اي پر از طلا افتاد. همانجا بر زمين افتاد و به

    درگاه خدا سجده كرد و از خدا به خاطر قضاوت عجولانه اش معذرت

    خواست0

  4. #624
    پروفشنال malakeyetanhaye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    in my mind
    پست ها
    804

    پيش فرض

    مردم به آنها خندیدند!

    وقتی چشمش را می بست و دهانش را باز می كرد، هر چه به زبانش می آمد به طرف می گفت و گاهی كه خیلی آتشش تند می شد، چند فحش چارواداری ای نثار بیچاره می كرد كه طفلك از شرم و تعجب خشك می شد و دهانش باز می ماند. چندین و چند ثانیه ای طول می كشید كه تازه معنی ان ناسزا های باستانی را درك كند. تازه اگر موفق می شد بفهمد كه چه فحشی خورده، چند بار پلك می زد و نفسش را تند تر می كرد و با رخی كه از سرخی به انار شبیه شده بود دوتا رویش می گذاشت و به فحاش مادر مرده، پس می داد.

    این جا این اتفاقات، روزمره و عادی شده. تازه وقتی به اینجا كه می رسد و مردم جمع می شوند خیال طرفین از بابت این كه اگر درگیری بشود كسی هست كه جدایشان كند راحت می شود.
    بعله! حالا می شود دوتا مشت زد و دو تا كشیده خورد. اما هنوز برای لگد پرانی زود است. وقت دور دوم فحاشی هم مانده تا برسد. وقت آن است كه زیر لب بگویند: (( یه وقت نزنه ناقصم كنه! تازه ازدواج كردم خدا! )). خب به گمانم باید زود تر به این موضوع فكر می كردند. الان باید به این فكر كنند كه چطور مشت های طرف را رد كند و زیر چشمش بادنجان بكارد.
    وای! عجب مشتی بود. صاف توی دماغ آن یكی كه قدش بلند تر بود.
    صدای قهقه ملت بلند شد. بلند قد كه هنوز گیج و گنگ است دنبال حریفش می گشت كه مشت دوم هم رسید. قد بالای جوان بیچاره نقش زمین شد. صدای زمین خوردنش ملت را ترساند. یكی گفت: (( مرد! مرد!)) اما خب نمرده بود. یكی دو نفر هنوز بلند بلند می خندیدند. دو نفر هم مرد كوتاهتر را كه عضلانی تر هم بود، آرام می كردند. مرد كوتاه قد دیگر راضی شده بود كه دست بردارد اما انگار آن یكی قصد نداشت دیگر زندگی كند.
    بلند قد میدان همان طور كه دراز به دراز افتاده بود،‌ از سر گیجی و منگی فریادی كشید و فحشی داد كه تا ان روز نشنیده بود. خلاصه كنم كه نصف خانواده ی مرد كوتاه قد را یكجا شست! یك بار دیگر، مردم خندیدند. این بار برای مرد كوتاهتر.
    مرد كوتاه سرش را چرخاند، كشیده ای به صورت خودش زد، چشمانش را بست و سعی كرد كه خودش را آرام كند. اما مرد بلند قد دست بردار نبود. تازه هشیار تر هم شده بود كه دوباره جمله اش را تكرار كرد. ساده بگویم كه مرد كوتاهتر را دیوانه كرد. با یك حركت دو نفری كه سعی می كردند مرد كوتاه را آرام كنند به كناری پرت شدند. مرد كوتاه پرید و با زانو روی سینه مرد بلند قد فرود امد. صدای شكستن دنده های مرد بلند قد، مردم را خفه كرد. تقریبا همه شان برای لحظاتی لال شدند. اما هنوز یك نفر داشت می خندید!!!

  5. #625
    پروفشنال malakeyetanhaye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    in my mind
    پست ها
    804

    پيش فرض

    پای راستش بد جوری پیچ خورده بود . درد رو با تمام وجودش حس می كرد یه لحظه فكر كرد كه شاید پایش شكسته . با چهره ای فرو رفته و درهم نگاهی به پایش انداخت و جوراب ضخیمی كه به پاش بود رو از پایش در آورد و با ناراحتی به مچ پایش خیره شد . مچ پایش تا حدودی قرمز رنگ شده بود و كم كم داشت ورم می كرد و درد رو دور خودش جمع می كرد . تا شب چند قدم بیشتر نمانده بود . سعی كرد تا دردش هنوز داغه و كمتر از جایش بلند بشه و خودش رو به خونه برسونه اما نشد كه نشد . دردش اینقدر زیاد بود كه حتی نمی تونست پایش رو حركت بده . بالاخره با هزار بدبختی از جایش بلند شد . جالب اینجا بود كه توی این خیابون بی در و پیكر و شلوغ هیچ كس ندید كه یه نفر پایش توی چاله رفته و خورده زمین . هیچ كس هم كمك نكرد. رهگذران بی تفاوت می گذشتند و حتی زیر چشمی هم نگاهش می كردند ولی هیچ كس به روی مباركش هم نمیاورد. به یاد مهربونی پدرش افتاد اشك در چشمانش حلقه زد و دوباره قطرات اشك روی گونه هاش نشستند"مگر ممكن بود كسی رو ببینه كه افتاده و بعد بهش كمك نكنه . همیشه به همه می گفت مهربونی رو از هم دریغ نكنید! ". كشان كشان خودش رو كنار جدول خیابون كشوند و منتظر تاكسی شد . مگه میتونست با اتوبوس بره . نه !‌ این امكان نداشت . با این وضع پاش . به محتویات كیفش نگاهی انداخت شاید فقط یه اسكناس هزارتومنی توی كیفش بود . بعد به مسیر آخه با هزار تومن هم با تاكسی نمی تونست حتی اگر مسیر رو می شكست و تكه تكه سوار ماشین می شد . بهترین كار این بود كه در بست بگیره و تا خونه بره بعدش جلوی در خونه كرایه رو حساب كنه نهایتش به مامانش یه زنگ می زد كه مبلغ كرایه رو آماده كنه و بیاره دم در خونه تا تاكسی برسه . در هر حال این بهترین راه ممكن بو د . نمی دونست چقدر زمان گذشت چون هوا دیگه كاملا تاریك شده بود و شب از آسمون بالا رفته بود . ماشینهای زیادی با سرعت از جلوش رد می شدند و تعداد مردمی كه از كنارش می گذشتند كمتر شده بود تك و توك آدمهای خسته رو می دید كه از كنارش عبور می كردند آدمهای سرد و دودی . آدمهای خشن و نا مهربون . آدمهای گرسنه ای كه اصلا سیری ندارند. ناگهان تاكسی زرد رنگی جلوی پایش ترمز زد . به سختی داد زد "در بست " . راننده تاكسی كه انگار متوجه درد پای دخترك شده بود پرسید كجا می روید و دخترك با صدای ضعیفی مسیر رو به راننده گفت راننده كمی مكث كرد و گفت بفرمائید . مثل همیشه اول پرسید چقدر می شه آخه دوستش بهش گفته بود كه تاكسی زرد رنگهای جدید گرانتر از همه می گیرند و اكثر راننده هاشون بی وجدانند. راننده گفت : حالا سوار شید ... و دخترك بلافاصله سوار تاكسی زرد رنگ شد..

    سرو صداها اعصابش رو ریخته بودند بهم و درد هنوز دورمچ پایش می پیچید. وارد كوچه كه شدند مبلغ كرایه رو از راننده پرسید " آقا بالاخره چقدر شد؟ " و راننده با صدای واضح گفت شش هزار تومن .درد تا مغزش بالا رفت و ستون فقراتش هم تیر كشید . سرش رو بلند كرد و گفت ببخشید !‌ راننده با كمال بی اعتنائی گفت شش هزار تومن . مگه شما نگفتید در بست . دخترك در فكر فرورفت و گفت همیشه تا اینجا آژانس دوهزار و پانصد تومان می گیره . شما اگر بخواهید بیشتر بگیرید نهایت چهار هزار تومان اما شش هزار تومان زیاده! راننده باز هم با بی اعتنائی گران شدن بنزین را بهونه كرد . دخترك با گوشیش به مادرش تلفن كرد و گفت شش هزار تومان آماده كنه ...
    از ماشین پیاده شد و در حالی كه خودش رو روی زمین می كشید می شنید كه راننده می گفت " خانم راضی باشید " دخترك در دلش گفت " خدا راضی باشد . خدا كه مهربان است . خدایی كه روزی و بركت را خودش میدهد. خدایی كه بر همه چیز آگاه و گواه است ." نگاهی به شب انداخت . تا روز قدمهای زیادی مانده بود تا بردارد.
    مچ پایش همچنان درد می كرد

  6. #626
    پروفشنال cityslicker's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    زیر همین سقف خاکستری
    پست ها
    803

    14 موفقیت

    روزي بازرگان موفقي از مسافرت باز گشت ومتوجه شد خانه ومغازه اش در غياب او آتش گرفته وكالاهاي گرانبهايش همه سوخته وخاكستر شده وخسارت هنگفتي به او وارد آمده است فكر مي كنيد آن مرد چه كرد؟ خدا رامقصر شمرد وملامت كردويا اشك ريخت؟
    او با لبخندي برلبان ونوري بر ديدگان سر به سوي آسمان بلند كرد وگفت
    خدايا ! مي خواهي كه اكنون چه كنم؟
    مرد تاجر پس از نابودي كسب پر رونق خود، تابلويي بر ويرانه خانه و مغازه‌اش آويخت كه روي آن نوشنه بود
    مغازه‌ام سوخت
    خانه‌ام سوخت
    كالاهايم سوخت
    اما ايمانم نسوخته است
    فردا شروع به كار خواهم كرد

  7. #627
    پروفشنال cityslicker's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    زیر همین سقف خاکستری
    پست ها
    803

    5 جالبه بخونش ضرر نمی کنی....چوپان و مشاور

    چوپاني مشغول چراندن گله گوسفندان خود در يك مرغزار دورافتاده بود. ناگهان سروكلهي يك اتومبيل جديد كروكي از ميان گرد و غبار جادههاي خاكي پيدا ميشود. رانندهي آن اتومبيل كه يك مرد جوان با لباس Brioni ، كفشهاي Gucci ، عينك Ray-Ban و كراوات YSL بود، سرش را از پنجره اتومبيل بيرون آورد و پرسيد: اگر من به تو بگويم كه دقيقا چند راس گوسفند داري، يكي از آنها را به من خواهي داد؟
    چوپان نگاهي به جوان تازه به دورانرسيده و نگاهي به رمهاش كه به آرامي در حال چريدن بود، انداخت و با وقار خاصي جواب مثبت داد.
    جوان، ماشين خود را در گوشهاي پارك كرد و كامپيوتر Notebook خود را به سرعت از ماشين بيرون آورد، آن را به يك تلفن راه دور وصل كرد، وارد صفحهي NASA روي اينترنت، جايي كه ميتوانست سيستم جستجوي ماهوارهاي (GPS ) را فعال كند، شد. منطقهي چراگاه را مشخص كرد، يك بانك اطلاعاتي با 60 صفحهي كاربرگ Excel را به وجود آورد و فرمول پيچيدهي عملياتي را وارد كامپيوتر كرد
    بالاخره 150 صفحهي اطلاعات خروجي سيستم را توسط يك چاپگر مينياتوري همراهش چاپ كرد و آنگاه در حالي كه آنها را به چوپان ميداد، گفت: شما در اينجا دقيقا 1586 گوسفند داري.
    چوپان گفت: درست است. حالا همينطور كه قبلا توافق كرديم، ميتواني يكي از گوسفندها را ببري.
    آنگاه به نظارهي مرد جوان كه مشغول انتخاب كردن و قرار دادن آن گوسفند در داخل اتومبيلش بود، پرداخت. وقتي كار انتخاب آن مرد تمام شد، چوپان رو به او كرد و گفت: اگر من دقيقا به تو بگويم كه چه كاره هستي، گوسفند مرا پس خواهي داد
    مرد جوان پاسخ داد: آري، چرا كه نه!
    چوپان گفت: تو يك مشاور هستي.
    مرد جوان گفت: راست ميگويي، اما به من بگو كه اين را از كجا حدس زدي؟
    چوپان پاسخ داد: كار سادهاي است. بدون اينكه كسي از تو خواسته باشد، به اينجا آمدي. براي پاسخ دادن به سوالي كه خود من جواب آن را از قبل ميدانستم، مزد خواستي. مضافا، اينكه هيچچيز راجع به كسب و كار من نميداني، چون به جاي گوسفند، سگ مرا برداشتي

  8. #628
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض

    یکی از همین آقایون «باهوش» و جذابی که همیشه برای شکار قلبهای لطیف جنس مقابل در کمین نشسته اند و جزو تاجران موفق هم بود در هواپیما کنار دست یکی از خانم های بسیار جذاب سوئدی می نشیند.
    بعد از مدتی سکوت آقا به خانم پیشنهاد می دهد که یک بازی خیلی ساده بکنند. خانم در کمال ادب رد می‌کند. اما آقا به هر ترتیب بازی را شرئshy; می‌دهد:
    «ببیند خیلی ساده است! من از شما یک سئوال می پرسم، اگر غلط جواب دادید باید 5 دلار به من بدهید. اگر درست جواب دادید من 5 دلار به شما خواهم داد»...
    خانم مجدداً جواب رد داد و سعی کرد که کمی بخوابد.
    مرد مجدداً تقاضایش را تکرار کرد و ایندفعه پیشنهاد 50 دلار در صورت برنده شدن خانم را داد. خانم مجدداً رد کرد. مرد که شدیداً تصمیم گرفته بود سر صئshy;بت را با این خانم باز کند پیشنهادش را تبدیل کرد به 500 دلار!!! اگر شما برنده شدید 500 دلار بگیرید و اگر بازنده شدید فقط 5 دلار به من بدهید!
    در نهایت خانم قبول کرد.
    مرد شروع کرد: رئیس جمهور شانزدهم ایالات متئshy;ده چه کسی بوده؟ و زن بعد از مدتی فکر اعتراف کرد که نمی‌داند. و از توی کیفش یک 5 دلاری به مرد داد.
    ئshy;الا نوبت خانم بود. مدتی فکر کرد و پرسید: «پاهای صورتی دارد، پنج دست و فقط دو دندان زرد دارد. بگویید آن چیست؟»
    مرد نمی دانست. لپ‌تاپش را باز کرد و سرتاسر اینترنت را جستجو کرد. با تلفن ماهواره‌ای به دوستانش زنگ زد و چند ایمیل زد و از همه کمک خواست. هیچ جوابی پیدا نشد. در آخر، وقتی شکست را قبول کرد، 500 دلار به خانم پرداخت کرد.
    هواپیما تقریبا فرود آمده بود و دیگر فرصت زیادی نمانده بود. مرد رو کرد به خانم و گفت: «ئshy;الا جواب این سئوالی که پرسیدید چی بود؟»
    زن لختی فکر کرد، آنگاه در ئshy;الی که از صندلی بلند می‌شد که پیاده شود، دست توی کیفش کرد و یک 5 دلاری به مرد داد: «نمی‌دونم!»

  9. این کاربر از magmagf بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  10. #629
    پروفشنال malakeyetanhaye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    in my mind
    پست ها
    804

    پيش فرض

    دير میرسى.مثل هميشه. روى صندلى خالى مى‏نشينى. تمام راه را تا ايستگاه دويده بودى. مى‏ترسى كه باز ديرت شده باشد.
    خانم معلم مى‏گويد: »دوباره كه دير آمدى!«
    به صف مريض‏هاى توى راهرو نگاه مى‏كنى. زنى، با لب‏هاى كبودشده از سرما، مى‏گويد: »كجايى خانوم! از بس وايستاديم مرديم!«
    تلفن روى ميز زنگ مى‏زند، پشت هم. گوشى را كه برمى‏دارى، دكتر مى‏گويداين چه وضعيست؟ مريض‏ها مانده‏اند پشت در!« مى‏خواهى بگويى به دَرَك! اما نمى‏گويى. ناخن‏هايت را مى‏جوى.
    خانم معلم مى‏گويدباز كه ناخن‏هايت را مى‏جوى!« مى‏گويىگل آورده‏ام برايتان!« بچه‏ها مى‏خندند.
    مى‏گويىگل تازه!«
    پدر مى‏گويدگل تازه‏ام كجا بود بچه! بگذار يك چرت بخوابم. فردا آفتاب نزده بايد بروم گل بياورم مغازه.«
    مادر سرفه مى‏كند و داوود، كنار حوض، دست مى‏كند توى پاشويه، دنبال ماهى‏هاى سرخى كه نمى‏بيند.
    باد مى‏آيد و بچه‏ها توى حياط مى‏دوند. گرگ كه مى‏شوى بايد دنبالشان كنى. فرار مى‏كنند از دستت. بره كه باشى بايد بدوى. فرار كنى، تا به تو نرسند. اگر برسند، باخته‏اى، سوخته‏اى....
    مادر سرفه مى‏كند. »سينه‏ام مى‏سوزد ليلا«
    پدر رفته گلخانه. روى دفتر مشقت خم شده‏اى. مادر سرفه مى‏كند. پشت هم. مثل هميشه. كبود كه مى‏شود، داوود لگن را مى‏آورد. مادر عق مى‏زند توى گودى لگن سفيد و لخته‏هاى خون نقش يك گل مى‏اندازد انگار كه در برف. حالا ديگر مثل آن وقت‏ها دستپاچه نمى‏شوى. نمى‏دوى تا خانه لعيا و تا او نيامده، هراسان اين ور و آن ور بروى و مادر با آن چشم‏هاى سبز نگاهت كند مات و آرام و تو با دستمال، لكه سرخ دهانش را پاك كنى و از ترس بلرزى....
    خانم معلم گفتاين دفعه را به خاطر من ببخشيدش. درسش خوب است. فقط يك كم بى‏نظم است. قول مى‏دهد ديگر دير نيايد.«
    دير مى‏رسى. داوود توى ايوان نشسته، با چشمانى كه ندارد، خيره به در، تا تو بيايىمادر را بردند!«
    مى‏گويىكجا؟«
    لعيا مى‏گويدبيمارستان هزار تختخوابى«
    و تو به يكى از آن هزار تختى فكر مى‏كنى كه مادر را روى آن خوابانده‏اند.
    دير مى‏رسى. اتوبوس رفته است. مى‏پرسىاتوبوس بعدى كى مى‏آيد؟« مردى كه سرصف ايستاده زنجير را دور انگشتش میچرخاندديرتان شده؟«
    چيزى نمى‏گويى. مى‏خندد. دوباره به آگهى استخدام نگاه مى‏كنى. دورش خط قرمز مى‏كشى. رونامه را تا مى‏كنى، مى‏گذارى توى كيفت. مرد مى‏گويدهر وقت عشقش بكشد مى‏آيد!«
    كمال مى‏گويدكى مى‏آيى ليلا!«
    مى‏گويىهيچ وقت!«
    باد مى‏آيد و موهاى آشفته‏ات را آشفته‏تر مى‏كند. از خيابان كه مى‏گذرى، برنمى‏گردى نگاهش كنى. تصوير خيابان و درخت‏ها پيش‏چشمت مى‏لرزد.
    گل‏ها را پرپر مى‏كنى.
    به پدر گفته بودىبرايم گل بياور. از آن تروتازه‏هاش. يك دسته گل سرخ.« پدر برايت گل آورده بود. داوود گفتچه رنگى‏اند؟«
    پدر گفته بودمال ليلاست.« تُنگ را كه مى‏آورى، گل‏ها را مى‏گذارى توى آب، تا صبح چند بار، به آن لكه‏هاى سرخ جگرى نگاه مى‏كنى.
    مادر نيست و داوود با مهره‏هاى چوبى بزرگى كه پدر برايش درست كرده، خانه مى‏سازد يا برج بلندى كه هى مى‏سازد و فرو مى‏ريزد.
    داوود مى‏گويدليلا آسمان چه رنگى است؟«
    كمال مى‏گويدآبى يكدست.«
    نگاه مى‏كنى به چرخش آب از فواره‏ها كه بالا مى‏روند و تاب مى‏خوردند و پايين مى‏آيند.
    »شما هر روز مى‏آييد پارك؟«
    »گاهى جمعه‏ها برادرم را مى‏آورم«
    داوود دست مى‏كشد روى لبه نيمكت.
    پدر مى‏گويداين درد پا آخر مرا مى‏كشد!«
    داوود قرص‏ها را برايش مى‏آورد. بعد مى‏نشيند كنار راديويش.
    از اتوبوس كه پياده مى‏شوى مرد هنوز دنبالت مى‏آيد.
    دكتر گفتنگران نباش خرج بيمارستان پدرت با من. تو به فكر زندگى خودت باش!«
    »من براى داوود مادرم«
    كمال مى‏گويدپس زندگى خودت چى؟«
    ديرت شده، روزنامه به دست دنبال نشانى مى‏گردى.
    كمال نگاهت مى‏كند. چشم‏هايش نگران است. مثل هميشهزندگى ما از هم جدا نيست.«
    دست داوود را مى‏گيرى. راه مى‏افتى. جمعه‏ها، مثل هميشه، پارك خلوت است. داوود مى‏پرسدآسمان چه رنگى است؟«
    »آسمان خاكسترى است با يك عالمه ابرِ درهم و برهم.« باد مى‏آيد مثل هميشه.

  11. #630
    پروفشنال malakeyetanhaye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    in my mind
    پست ها
    804

    پيش فرض

    تا آنجا كه كوچك ترين فرزند خانواده به ياد مي آورد، خانواده اي بود از خرگوش ها كه كنار دسته اي از گرگ ها زندگي مي كردند. گرگ ها اعلام كردند كه از طرز زندگي خرگوش ها ناراضي اند. (گرگ ها عاشق و ديوانه طرز زندگي خودشان بودند، چون كه تنها طرز زندگي، همين طرزي بود كه آنها زندگي مي كردند.) يك شب، زلزله آمد و چند گرگ را به كشتن داد و گناه را به گردن خرگوش ها انداختند، زيرا همه مي دانند كه خرگوش ها با پاهاي عقبي خود زمين را مي كنند و باعث وقوع زمين لرزه مي شوند. شبي ديگر باز صاعقه يكي ديگر از گرگ ها را كشت و اين بار هم خرگوش ها را مقصر دانستند، زيرا همه مي دانند كه اين كاهوخورها هستند كه صاعقه و رعد و برق راه مي اندازند .گرگ ها تهديد كردند كه اگر خرگوش ها رفتارشان را عوض نكنند، آنها را متمدن خواهند كرد و خرگوش ها تصميم گرفتند پا به فرار بگذارند و به جزيره اي متروك پناه ببرند. اما حيوان هاي ديگر كه فرسنگ ها دور از آنها به سر مي بردند ملامتشان كردند و گفتند: «شما بايد سر جاي خود بمانيد و شجاعت به خرج بدهيد. اين دنيا، دنياي فراري ها نيست. اگر گرگ ها به شما حمله كردند ما به احتمال قوي به كمك تان خواهيم آمد.» اين بود كه خرگوش ها همچنان به زندگي در كنار گرگ ها ادامه دادند و يك روز، سيل سهمناكي آمد و شمار زيادي از گرگ ها را در خود غرق كرد. تقصير را باز به گردن خرگوش ها انداختند، زيرا همه مي دانند كه اين جوندگان هويج اند با آن گوش هاي درازشان كه سيل راه مي اندازند. گرگ ها، براي خير و صلاح خود خرگوش ها به آنها يورش بردند و براي محافظت از جانِ خود آنها، در غار تاريكي زندانيشان كردند. وقتي چند هفته اي گذشت و از خرگوش ها خط و خبري نشد، حيوان هاي ديگر بر آن شدند بپرسند چه بلايي سرخرگوش ها آمده است. گرگ ها پاسخ دادند كه خرگوش ها را خورده اند و حالا كه خورده شده اند، موضوع صرفاً يك امر داخلي است. اما حيوان هاي ديگر هشدار دادند كه اگر آنها دليلي براي نابودي خرگوش ها ارائه ندهند، به احتمال، عليه گرگ ها متحد مي شوند. اين طور شد كه گرگ ها دليلي ارائه دادند و گفتند: «خرگوش ها در نظر داشتند فرار كنند، و همان طور كه مي دانيد، اين دنيا، دنياي فراري ها نيست.»
    نتيجه اخلاقي: به سوي نزديك ترين جزيره متروك، بدو، خوش خوشك قدم نزن

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •