فصل کوچ پرستو ها رسید و همه ی آنها رفتند. یکی از آنها ماند و هر کاری که کردند با آنها نرفت .
از او پرسیدند که چرا نمی آیی؟ جوابی نداد .وقتی همه ی آنها رفتند پرستو رفت و از زیر کاه جسد یک پرستو را در آورد و گریست.
در حال گریه بود که شکارچی سر رسید و او را کشت.
این چنین به پای معشوقه اش ایستاده بود.