اي غذاي جان مستم نام تو
چشم وعقلم روشن از ايام تو
شش جهت از روي من شد همچو زر
تا بديدم سيم هفت اندام تو
گفته بودي كه زتوم بگرفت دل
من نخواهم در جهان جز كام تو
منتظر بنشسته ام تا در رسد
از پي جان خواستن پيغام تو
اي غذاي جان مستم نام تو
چشم وعقلم روشن از ايام تو
شش جهت از روي من شد همچو زر
تا بديدم سيم هفت اندام تو
گفته بودي كه زتوم بگرفت دل
من نخواهم در جهان جز كام تو
منتظر بنشسته ام تا در رسد
از پي جان خواستن پيغام تو
در هر جغرافیایی که باشم
جهت ها
...تفاوتی ندارند
تمام دامنه های دلم ، رو به سمت "خنـده های " تـوست
ای در میان جانم و جان از تو بیخبر
از تو جهان پر است و جهان از تو بیخبر
جویندگان گوهر دریای حسن تو
در وادی یقین و گمان از تو بیخبر
در چشم های من
تو منتظـــــری..
چــــــراغ را بالا می گیـــــری
تا شایــــد ..
یكی میان این همـــــه سیاهی
آشناتـــر باشد..
آب در چشم های تو حلقــــه بسته است
من فـــرو می ریزم
هر لحظه در کنار منی عاشقانه تر
با قلب عاشق و بدنی عاشقانه تر
بر التهاب سرخ تنت نقش می زند
هر روز طرح پیرهنی عاشقانه تر
از عادت حضور تو سرشار می شوم
در شبان غم تنهایی خویش
عابد چشم سخنگوی توام
من در این تاریکی
من در این تیره شب جانفرسا
زائر ظلمت گیسوی توام
گیسوان تو پریشانتر از اندیشه ی من
گیسوان تو شب بی پایان
جنگل عطرآلود
شکن گیسوی تو
موج دریای خیال
کاش با زورق اندیشه شبی
از شط گیسوی مواج تو من
بوسه زن بر سر هر موج گذر می کردم
کاش بر این شط مواج سیاه
همه ی عمر سفر می کردم
من هنوز از اثر عطر نفسهای تو سرشار سرور
گیسوان تو در اندیشه ی من
گرم رقصی موزون
کاشکی پنجه ی من
در شب گیسوی پر پیچ تو راهی می جست
چشم من چشمه ی زاینده ی اشک
گونه ام بستر رود
کاشکی همچو حبابی بر آب
در نگاه تو رها می شدم از بود و نبود...
خمی که ابروی شوخ تو در کمان انداخت ........ به قصد جان من زار ناتوان انداخت
نبود نقش دو عالم که رنگ الفت بود ......... زمانه طرح محبت نه این زمان انداخت
به یک کرشمه که نرگس به خودفروشی کرد ........ فریب چشم تو صد فتنه در جهان انداخت
شراب خورده و خوی کرده میروی به چمن ....... که آب روی تو آتش در ارغوان انداخت
به بزمگاه چمن دوش مست بگذشتم ......... چو از دهان توام غنچه در گمان انداخت
بنفشه طره مفتول خود گره میزد ......... صبا حکایت زلف تو در میان انداخت
ز شرم آن که به روی تو نسبتش کردم .......... سمن به دست صبا خاک در دهان انداخت
من از ورع می و مطرب ندیدمی زین پیش ......... هوای مغبچگانم در این و آن انداخت
کنون به آب می لعل خرقه میشویم ........ نصیبه ازل از خود نمیتوان انداخت
مگر گشایش حافظ در این خرابی بود ......... که بخشش ازلش در می مغان انداخت
جهان به کام من اکنون شود که دور زمان ........ مرا به بندگی خواجه جهان انداخت
پيش از آن که در اشک غرقهشوم چيزي بگوي،
هرچه باشد
خامُش منشين
خدا را
پيش از آن که در اشک غرقهشوم
از عشق
چيزي بگوي
مثل زهری تلخ در شیرینی قندی کثیف
بر لبانت نقش بست آنروز لبخندی کثیف
خوب یادم هست آن لبخند زهرآلود را
برج آزادی ، ساعت پنج، عصر اسفندی کثیف
پنج ماه از بیستم اسفند تا تیر رفت
ما جدا اما رقم میخورد پیوندی کثیف
رفتی و در نکبت تنهاییاش جان کند دل
مثل یک زندانی مسلول در بندی کثیف
بیتو تهران چیست؟ آیا از بلندی دیدهای؟
آسمانی تیره، برجی کج، دماوندی کثیف
پس چه شد آن مستی؟
همه که می گفتید تو اگر مست شوی
دردهایت
ناله هایت
یک به یک ، از پی هم
خواهند رفت
و نخ سیگارت، بعد مستی
همچو بالیست برای پرواز
آه . این مستی هم
گرهی از گرهم باز نکرد
بال پرواز مرا سیگار هم باز نکرد
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)