دل دیوانه را دیوانه تر کن
مرا از عالم تن بیخبر کن
من از این پیکر خاکی گذشتم
وجودم را ز نورت پرشرر کن
دل دیوانه را دیوانه تر کن
مرا از عالم تن بیخبر کن
من از این پیکر خاکی گذشتم
وجودم را ز نورت پرشرر کن
نیست از فرسنگ آن آگاه کس
چون نیامد باز کس زین راه دور
چون دهندت آگهی ای ناصبور؟
چون شدند آن جایگه گم سر به سر
نوروز که سیل در کمر میگردد ....... سنگ از سر کوهسار در میگردد
از چشمهٔ چشم ما برفت اینهمه سیل ........ گویی که دل تو سختتر میگردد
شيخ سعدي رحمه الله عليه
.
.
.
.
شرابی خوردم از جام لب لعل سیه چشمی
که عمری از سر مستی به دیوار و به در خوردم
در زوایای طربخانه ی جمشید فلک
ارغنون ساز کند زهره به آهنگ سماع
عرصه بزمگاه خالی ماند
از حریفان و جام مالامال
حافظ
لعلی از کان مروت بر نیامد سالهاست
تابش خورشید و سعی باد و باران را چه شد
گوی توفیق و کرامت در میان افگنده اند
کس به میدان در نمی آید سواران را چه شد
دوش گفتم بکند لعل لبش چاره من
هاتف غیب ندا داد که آری بکند
کس نیارد بر او دم زند از قصه ما
مگرش باد صبا گوش گذاری بکند
دهقان سالخورده چه خوش گفت با پسر
کای نور چشم من بجز از کشته ندروی
ساقی مگر وظیفه ی حافظ زیاده داد
کآشفته گشت طره ی دستار مولوی
یا قوت جان فزایش از آب لطف زاده
شمشاد خوش خرامش در ناز پروریده
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)