تبلیغات :
خرید لپ تاپ استوک
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 62 از 212 اولاول ... 125258596061626364656672112162 ... آخرآخر
نمايش نتايج 611 به 620 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #611
    پروفشنال malakeyetanhaye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    in my mind
    پست ها
    804

    پيش فرض

    مثلا فارغ التحصیل شدم.از وقتی که این مدرک نابهنجار دیپلم روگرفتم توی خونه یه جور دیگه نگام می کنن. قبلا همین نگاهها را به دادشم دیده بودم. پس فهمیدم که باید دنبال یه کار باشم. با خودم گفتم از فردا شروع می کنم . فردا شد.
    از ساعت 8 صبح از خونه زدم بیرون و دربدر دنبال کارگشتم. البته قبلا صفحه های روزنامه را ورق زده بودم ولی هیچ چیز به جز بازاریاب که تریپ جدیده ندیده بودم. هر شرکت یا جایی برای کار سر می زدم، دستام دو سانت دراز می شه. تا اینکه دیدم ساعت 2 ظهر شده و باید برم خونه ولی وقتی ماشین گرفتم تا اومدم در ماشین رو باز کنم دیدم دستام شده مثل دستای مجید دلبندم.
    واسه همین کلا بی خیال پیدا کردن کار شدم تا اینکه فردا شد.
    فردا خوب روزی بود. توی ماشین خوردم به دو تا مهندس که از قضا داشتن در مورد یه کارمند که بهش خیلی هم احتیاج داشتن حرفایی می زدن. منم که از خدا خواسته بودم باهاشون حرف زدم و خدا هم بگی نگی جورش کرد. بعد رفتیم شرکت آخر هر چی شرکت که میگن همین جا بود که خدا را شکر دیدم وعقده ای نشدم.
    بهم گفتن آماده شو که باید بری پیش رئیس وقتی اینو شنیدم خیلی خوشحال شدم و واسه همین خودمو جمع و جور کردم تا اینکه رفتم توی اتاق ، راستی تا یادم نرفته در اتاقش ضد صدا بود. یعنی هیچ صدایی از داخل نمی رفت بیرون و هیچ صدایی هم از بیرون به داخل نمی اومد که خدای نکرده گوشهای آینه اتوبوسی رئیس اذیت نشه . روی صندلی که نشستم خوابم گرفت . آخه خیلی راحت بود. منتظر موندم تا رئیس سئوالاتش رو شروع کنه بعد از چند لحظه گفت: نامه ات کو ؟
    گفتم:کدوم نامه؟
    گفت: از طرف کی اومدی؟
    گفتم از طرف خودم.
    بعد خندید و گفت: درب خروج رو حتما خودتون بلدید؟
    گفتم آره و بعد در جواب شنیدم که گفت: پس از همون در برو بیرون.
    خیلی ناراحت بودم و حتی داشتم از اتاقش می رفتم بیرون شنیدم که داشت می گفت: نه گنده ای نه سفارشی از گنده ها داری.
    حقوق خوب تقاضا مکن همینه که هست.
    قبلا این شعر رو نشنیده بودم از محمد خرمشاهی ولی فکر کردم حقوق یعنی پول ماهانه. ولی حالا فهمیدم که معنیش جایگاه در جامعه است.

  2. #612
    پروفشنال malakeyetanhaye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    in my mind
    پست ها
    804

    پيش فرض

    گفت : «می ... می خوری مـ ... مـ ... محبوبه ؟»
    كیسه‌ی پفك را گرفت جلوم . گفتم : «بچه شدی تو هم ؟» . دستش را عقب كشید . یك سال می شد كه عروسی كرده بودیم . از روی مبل بلند شد . قد بلند بود و لاغر . رفت كنار پنجره و پرده كركره را بالا داد . نور ، هجوم آورد توی هال . تلویزیون روشن بود . گفت : «تا ... تا ... تازه اومـ ... مدن ؟ » .
    نگاهش به پایین بود . به خانه‌ی ویلایی آن طرف كوچه انگار . چند ماهی بود كه خالی بود . گفتم : «دو سه روزی می شه . تو ماموریت بودی» . توی یك شركت ساختمانی كار می كرد . از كیسه‌ی پفكی كه دستش گرفته بود ، یكی برداشت : «چند نـ ... نفرن؟ » .
    بلند شدم و رفتم كنارش . گفتم : «سه نفر» .
    گفت : «هـ ... هـ ... همین حالاش كه سـ ... سه نفرن»
    دختر و پسر كوچكی توی حیاط ، لای درخت‌های خانه‌ی ویلایی دنبال هم می‌دویدند. گفتم :« اینا كه دوتان» .
    ابروهای كلفتش را بالا داد و با انگشت اشاره كرد : «نیگا ، این یـ ... یك ، این د...دو ، اینم
    سـ ... سـ .... سه » .
    دست هام را روی سكوی پنجره گذاشتم . بازویم را گرفت و كنارم كشید : «كـ ... كنار بیا
    خـ ... خره می بیننت » .
    روبرومان ، پشت شیشه های قدی خانه‌ی ویلایی ایستاده بود . تاپ قرمز تنش بود و دامن گلدار سفید پایش . رفته بود بالای چهارپایه و شیشه را از داخل دستمال می‌كشید.
    گفت :«با شوهرش می ... می ... میشن چـ ... چهار تا » .
    گرمم شده بود . از كنار مبل و تلویزیون گذشتم و رفتم توی آشپزخانه . گفتم : «نداره».
    بالا تنه اش را از پشت پیشخوان می دیدم . خودش را مثل بچه ها پشت ستون كنار پنجره قایم كرده بود . گفت : «تـ ... تو از كجا می ... می دونی؟» .
    كولر را روشن كردم . یك استكان از جاظرفی برداشتم :«چایی كه نمی خوری؟». چیزی نگفت . تی‌شرت مشكی اش تنش بود . چای ریختم . گفتم :«خودتو نمال به دیوار ، گچی می شی » . كمی از ستون فاصله گرفت .
    «دیروز كه رفته بودم خرید ، دیدمش . با هم برگشتیم».
    یك دانه پفك توی دهانش گذاشت : «خب ؟ » . وقتی گیر می داد به چیزی ول‌كن نبود . استكان چای را برداشتم و از آشپزخانه بیرون آمدم : «هیچی ، زن خوبیه ، می‌گفت شوهرش دو سال پیش مرده ». نشستم روی مبل . باد كولر می زد به صورتم . تلویزیون چیزی نداشت . كنترل را برداشتم و خاموشش كردم . كنار پنجره ، سیخ ایستاده بود .
    «نمی‌یای بشینی ؟» .
    كیسه‌ی خالی پفك را از پنجره انداخت بیرون . از توی قندان یك قند برداشتم و گفتم: «امروز بریم خونه مامان اینا؟» .
    نشست كنارم : «نه مـ ... محبوبه خیلی خـ ...خـ ... خستم» .
    یك قلپ چای خوردم :«تو هم كه یا نیستی ، یا خسته ای» . خم شد طرفم و خواست پیشانی ام را ببوسد . ریش هاش پوستم را اذیت می كرد . خودم را عقب كشیدم :«چاییم ریخت ...» . بلند شد و رفت توی اتاق خواب :«ما...ماشاا... د...د...دو تا بچه».
    گفتم :«حسودیت می شه ؟» .
    صداش از اتاق خواب آمد :«بـ ... بـ ... به شوهرش؟»
    داد زدم : «حرف دهنتو بفهم » . از اتاق بیرون آمد . دستش به شلوارش بود . شلوارش را بالا كشید :«مـ ... مـ ... مگه من چـ ... چی گفتم؟» .
    به پنجره نگاه كردم : «حرف مفت می زنی دیگه ؛ همة زحمتش با منه » .
    كمربندش را سفت كرد و گفت :«می گی چـی ... چیكار كنم؟ مـی ... می خوای خـ ... خودم جات ... ؟ » .
    بلند شدم و رفتم كنار پنجره :«خفه شو حامد» . حالم خوب نبود . احمق فقط فكر خودش بود . داد زد : «یـ ... یـ ... یعنی تو ا... ا... از اون ... از اون ...» .
    زن هنوز داشت دستمال می كشید . به پایین شیشه رسیده بود . بچه ها پیدا نبودند . گفتم :«آره ، كمترم . خیلی ناراحتی ؟ » . چیزی به دیوار هال خورد . شیشه‌ی عطرش را كوبیده بود به دیوار. دست‌هاش را مثل دیوانه ها توی هوا تكان داد : «آره لعنتی ، ناراحتم.می فهمی لامصب ؟ ناراحتم ».
    به روی خودم نیاوردم . .
    صورتش سرخ شده بود . نفس نفس می زد . رفت سمت در . كفش‌هاش را از روی جاكفشی برداشت : «من می رم خیر سرم قدم بزنم » .
    خیلی وقت بود صداش را اینقدر روان نشنیده بودم . پوزخندی زدم و گفتم : «خوش اومدی ».
    در را محكم بست . می دانستم شب نشده منت كشی می كند . پنجره را باز كردم . صدای پاهاش را كه انگار پله ها را دو تا یكی می رفت پایین ، می شنیدم . بوی عطر داشت خفه ام می كرد . توی كوچه پیدا شد . ایستاد وسط كوچه و به بالا نگاه كرد . خودم را كنار كشیدم و پشت ستون قایم شدم . سرش را تكان داد و رفت زیر ساختمان . گریه ام گرفته بود . پرده كركره را پایین دادم . زن لعنتی روبرو دیگر نبود . از روی خورده شیشه ها پریدم و نشستم روی مبل . دماغم را بالا كشیدم . تلویزیون را روشن كردم :«یك مرد كلاه به سر روی یك گاو زخمی نشسته بود و با گاو به این طرف و آن طرف می پرید».
    كلید را انداخت به در و وارد شد . سرم را سمت پنجره برگرداندم . با كفش آمد و ایستاد روبروم . گردنش را مالید و گفت :«چیزی نـ ... نـ ... نمی خوای و...واسه خونه ؟»

  3. #613
    پروفشنال malakeyetanhaye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    in my mind
    پست ها
    804

    پيش فرض

    دختر بچه گیج گیج بود از اینهمه تناقض

    و حیرون مونده بود که کدوم یکی از حرف بزرگترا رو قبول کنه

    مثلا تا همین چند وقت پیش هر بار که دفتر نقاشیش رو خط خطی می کرد پدرش دعواش می کرد و میگفت که بابا جون خط کج نکش ! یادت باشه که همیشه خط صاف بکشی

    ولی امروز تو بیمارستان وقتی می دید که هر بار بقیه می گن که خط توی تلویزیونی که به مامانش وصل کرده بودند داره هر لحظه صاف و صاف تر می شه ، خط پیشونی پدر کج و کجتر می شد

    وبه همین خاطر ار باباش پرسید: بابا چرا ناراحتی؟ خط صاف که بد نیست؟

    مگه خودت به من نمی گفتی که همیشه خط صاف بکش؟

    حالا مامان هم داره خط صاف می کشه که!. پس چرا ناراحتی؟

    گریه پدرش در اومد و رو به دختر گفت: دخترم این خطهارو خدا داره برای مامان می کشه .تازه بابا جون همیشه که خط کج بد نیست

    لا اقل ایندفه خط کج خیلی خوبه . حالا برو از خدا بخواه که اون خطا رو کج کنه و گرنه دیگه مامانی رو نمیبینی

    دل دختر بچه هوری ریخت

    اگه مامانی نباشه اونوقت من چیکار کنم!؟

    به همین خاطر با همون زبون کودکی رو به خدا کرد و گفت: خدا جون من که سرازکار بابام در نمی یارم و حرفاش رو متوجه نمی شم

    تا حالا بهم می گفت که خط کج بده . ولی امروز می گه که خط کج خیلی خوبه

    تازه بابا می گه که اگه تو تو اون تلویزیون یه خط کج نکشی من دیگه مامانم رو نمی بینم

    خدایا برای توکه اینهمه چیز رو آفریدی

    مثل فیل که خیلی بزرگه

    حالا برات سخته که فقط یه خط کج ناقابل تو تلویزیون بکشی!؟

    نه عزیزکم اصلا سخت نیست. بیا اینم یه خط کج خیلی بزرگ تو تلویزیون فقط به خاطر تو . و این خط کج رو به عنوان هدیه تولدت از من بپذیر

    این حرفی بود که کودک همون لحظه شنید و نمی دونست که از کجا ، ولی شنید

    و از فردای همون روز بود که هر بار مادرش به مناسبت روز تولد دختر بچه کیک تولد می پخت هر سال می دید که یه خط کج بزرگ رو کیک به اون کوچیکی افتاده

  4. #614
    پروفشنال malakeyetanhaye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    in my mind
    پست ها
    804

    پيش فرض

    وقتی طلوع کردی !تو نمی‌دانستی من چه بازی غریبی را شروع کرده‌ام.تو آنجا مثل یک حجم آبی می‌درخشیدی و من به هر چه رنگ آبی بود حسودی‌ام می‌شد. بعد هر دو سوار آن اسب سفید شدیم که بال نداشت و فقط مثل دیوانه‌ها خیابان‌های سبز را می‌ژیمود و می‌شمرد و می‌بویید و تمام می‌کرد و دوباره می‌شمرد و تمام می‌کرد و سه باره می‌شمرد و تمام می‌کرد و دل من چقدر کوچک و تنگ بود.می‌خواستم بگذارمش هزار بار خیابان‌ها را تمام کند تا دلم بزرگ شود و بزرگ سود و باز هم بزرگ شود و بزرگتر شود و آن‌قدر بزرگ شود تا تو در آن جا بگیری. اما نشد ونمی‌شود. تو گفتی برو آنجا.کنار دیوار . من می‌خواستم دیوار را چنان بکوبم که تکه تکه شود تا هر دو از بن‌بست رها شویم اما تو جیغ کشیدی و من به خاطر تو جلئ دیوار ایستادم و هر دو به دیوار زل زدیم که چقدر بلند بود و ضخیم بود و سخت. دیوار به ناتوانی و حقارت ما پوزخند می‌زد و من لجم گرفته بود. بعد تو چسمهای مشکی‌ات را به من دادی که چقدر آبی بودند و من چشمهایم را به تو و تو هنوز نمی دانستی من چه بازی غریبی را شروع کرده‌ام. بعد من به دستهات خیره شدم و همه معصومیت زندگی را در آنها دیدم و بر خود لرزیدم. مثل دریا آبی بودند یا انگار تکه‌ای از آسمان بودند که روی زمین افتاده‌بودند. بعد من با قلم سبزی ،تمامی حرمت آن دستهای آبی را بوسیدم و فهمیدم که خدا هم آبی است

  5. #615
    پروفشنال malakeyetanhaye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    in my mind
    پست ها
    804

    پيش فرض

    ما به هم نمی رسیم آخر بازی همینه آخر عشق دوتا خط موازی همینه

    دو خط موازی زائیده شدند . پسرکی در کلاس درس آنها را روی کاغذ کشید.

    آن وقت دو خط موازی چشمشان به هم افتاد .
    و در همان یک نگاه قلبشان تپید .
    و مهر یکدیگر را در سینه جای دادند .

    خط اولی گفت :
    ما میتوانیم زندگی خوبی داشته باشیم .
    و خط دومی از هیجان لرزید .
    خط اولی گفت و خانه ای داشته باشیم در یک صفحه دنج کاغذ .
    من روزها کار میکنم.میتوانم بروم خط کنار یک جاده دور افتاده و متروک شوم ، یا خط کنار یک نردبام .

    خط دومی گفت : من هم میتوانم خط کنار یک گلدان چهار گوش گل سرخ شوم ، یا خط کنار یک نیمکت خالی در یک پارک کوچک و خلوت .

    خط اولی گفت : چه شغل شاعرانه ای و حتما زندگی خوشی خواهیم داشت .
    در همین لحظه معلم فریاد زد : دو خط موازی هیچ وقت به هم نمی رسند .
    و بچه ها تکرار کردند : دو خط موازی هیچ وقت به هم نمی رسند .

    دو خط موازی لرزیدند . به هم دیگر نگاه کردند . و خط دومی پقی زد زیر گریه . خط اولی گفت نه این امکان ندارد حتما یک راهی پیدا میشود . خط دومی گفت شنیدی که چه گفتند . هیچ راهی وجود ندارد ما هیچ وقت به هم نمی رسیم و دوباره زد زیر گریه .
    خط اولی گفت : نباید ناامید شد . ما از صفحه خارج میشویم و دنیا را زیر پا میگذاریم . بالاخره کسی پیدا میشود که مشکل ما را حل کند .
    خط دومی آرام گرفت و آن دو اندوهناک از صفحه کاغذ بیرون خزیدند از زیر کلاس درس گذشتند و وارد حیاط شدند و از آن لحظه به بعد سفرهای دو خط موازی شروع شد .

    آنها از دشتها گذشتند ...
    از صحراهای سوزان ...
    از کوهای بلند ...
    از دره های عمیق ...
    از دریاها ...
    از شهرهای شلوغ ...
    سالها گذشت وآنها دانشمندان زیادی را ملاقات کردند .

    ریاضی دان به آنها گفت : این محال است .هیچ فرمول ریاضی شما را به هم نخواهد رساند . شما همه چیز را خراب میکنید .

    فیزیکدان گفت : بگذارید از همین الان ناامیدتان کنم .اگر می شد قوانین طبیعت را نادیده گرفت ، دیگر دانشی بنام فیزیک وجود نداشت .

    پزشک گفت : از من کاری ساخته نیست ، دردتان بی درمان است .

    شیمی دان گفت : شما دو عنصر غیر قابل ترکیب هستید . اگر قرار باشد با یکدیگر ترکیب شوید ، همه مواد خواص خود را از دست خواهند داد .

    ستاره شناس گفت : شما خودخواه ترین موجودات روی زمین هستید رسیدن شما به هم مساویست با نابودی جهان . دنیا کن فیکون می شود سیارات از مدار خارج میشوند کرات با هم تصادم می کنند نظام دنیا از هم می پاشد . چون شما یک قانون بزرگ را نقض کرده اید .

    فیلسوف گفت : متاسفم ... جمع نقیضین محال است .
    و بالاخره به کودکی رسیدند کودک فقط سه جمله گفت :

    شما به هم می رسید .
    نه در دنیای واقعیات .
    آن را در دنیای دیگری جستجو کنید .

    دو خط موازی او را هم ترک کردند و باز هم به سفرهایشان ادامه دادند .
    اما حالا یک چیز داشت در وجودشان شکل می گرفت .
    « آنها کم کم میل رسیدن به هم را از دست می دادند »
    خط اولی گفت : این بی معنیست .
    خط دومی گفت : چی بی معنیست ؟
    خط اولی گفت : این که به هم برسیم .
    خط دومی گفت : من هم همینطور فکر میکنم و آنها به راهشان ادامه دادند .

    یک روز به یک دشت رسیدند . یک نقاش میان سبزه ها ایستاده بود و بر بومش نقاشی میکرد .
    خط اولی گفت : بیا وارد آن بوم نقاشی شویم و از این آوارگی نجات پیدا کنیم .
    خط دومی گفت : شاید ما هیچوقت نباید از آن صفحه کاغذ بیرون می آمدیم .
    خط اولی گفت : در آن بوم نقاشی حتما آرامش خواهیم یافت .
    و آن دو وارد دشت شدند و روی دست نقاش رفتند و بعد روی قلمش .

    نقاش فکری کرد و قلمش را حرکت داد
    و آنها دو ریل قطار شدند که از دشتی می گذشت و آنجا که خورشید سرخ آرام آرام پایین می رفت سر دو خط موازی عاشقانه به هم می رسید

  6. #616
    پروفشنال malakeyetanhaye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    in my mind
    پست ها
    804

    پيش فرض

    ای دوست من ، من آن نیستم که می نمایم. نمود پیراهنی که به تن دارم - پیراهنی بافته ز جان که مرا از پرسش های تو و تو را از فراموشی من در امان میدارد
    آن « من » ی که در من است، ای دوست ،در خانه خاموشی ساکن است و تا ابد همان جا می ماند ، نا شناس و در نیافتنی
    من نمی خواهم هر چه می گویم باور کنی و هر چه می کنم بپذیری - زیرا سخنان من چیزی جز صدای اندیشه های تو و کارهای من چیزی جز عمل آرزوهای تو نیستند
    هنگامی که تو میگویی « باد به مشرق می وزد |، » من می گویم آری به مشرق می وزد، زیرا نمی خواهم تو بدانی که اندیشه من در بند باد نیست ، بلکه در بند دریاست
    تو نمی توانی اندیشه های دریایی مرا در یابی، من هم نمی خواهم که تو در یابی. می خواهم در دریا تنها باشم
    دوست من ، وقتی که نزد تو روز است، نزد من شب است. با این همه من از رقص روشنای نیمروز بر ق بر فراز تپه ها سخن می گویم ، و از سایه بنفشی که دزدانه از دره می گذرد زیرا که تو ترانه های تاریکی مرا نمی شنوی و سایش بال های مرا بر ستارگان نمی بینی - و من گویی نمی خواهم تو ببینی یا بشنویمی خواهم با شب تنها باشم
    هنگامی که تو به آسمان خودت فرا می شوی من به دوزخ خودم فرو می روم - حتی در آن هنگام تو از آن سوی مغاک بی گذر مرا آواز می دهی « همراه من ، رفیق من» و من در پاسخ تو را آواز می دهم « رفیق من ، همراه من» - زیرا من نمی خواهم تو دوزخ مرا ببینی
    شراره اش چشمت را می سوزاند و دودش مشامت را می آزارد. و من دوزخم را بیش از آن دوست می دارم که بخواهم تو به آنجا بیایی. می خواهم در دوزخ تنها باشم
    تو به راستی زیبایی و درستی مهر می ورزی، و من از برای خاطر تو می گویم که مهر ورزیدن به این ها خوب و زیبنده است
    ولی در دل خودم به مهر تو می خندم. گر چه نمی خواهم تو خنده ام را ببینی . می خواهم تنها بخندم
    دوست من، تو خوب و هشیار و دانا هستی؛ یا نه، تو عین کمالی - و من هم با تو از روی دانایی و هشیاری سخن می گویم. گر چه من دیوانه ام. ولی دیوانگی ام را می پوشانم. می خواهم تنها دیوانه باشم
    دوست من، تو دوست من نیستی ، ولی من چه گونه این را به تو بفهمانم؟ راه من راه تو نیست ، گر چه با هم راه می رویم ، دست در دست

  7. #617
    پروفشنال cityslicker's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    زیر همین سقف خاکستری
    پست ها
    803

    10

    یک زوج در اوایل 60 سالگی ، در یک رستوران کوچک رومانتیک سی و پنجمین سالگرد ازدواجشان را جشن گرفته بودن.
    ناگهان یک پری کوچک سر میزشان ظاهر شد و گفت: چون شما زوجی اینچنین مثال زدنی هستید و درتمام این مدت به هم وفادار موندید ، هر کدامتان میتوانید یک آرزو بکنین
    خانم گفت: اووووووووووووووووه، من میخواهم به همراه همسر عزیزم ، دور دنیا را سفر کنم
    پری چوب جادوئیش را تکان داد و دوتا بلیط برای خطوط مسافربری جدید و شیک در دستش ظاهر شد
    حالا نوبت آقا بود، چند لحظه فکر کرد و گفت:خب ، این خیلی رومانتیکه و فقط یکبار در زندگی اتفاق میافته ، خیلی متاسفم عزیزم ولی من آرزوی من اینه که همسری 30 سال جوانتر از خود داشته باشم
    خانم و پری سخت ناامید شده بودن ولی آرزو، آرزو دیگه پری چوب جادوئیش را چرخاند و .....آقا 92 ساله شد!
    پیام اخلاقی این حکایت: مردها شاید موجودات ناسپاسی باشن، ولی پری ها مونث هستند

  8. #618
    اگه نباشه جاش خالی می مونه sheeablo's Avatar
    تاريخ عضويت
    Oct 2007
    محل سكونت
    Poker Table
    پست ها
    405

    پيش فرض آه

    کارگری هر روز بعد از اتمام کار در کارخانه برای انجام مراسم نیایش عصر به معبد می رفت. یک روز به دلیلی در کاخانه گرفتار شد و نتوانست به آغاز مراسم برسد. پس از اتمام کارش به سوی معبد دوید. وقتیکه به آنجا رسید دید که پوجاری Poojari کاهن معبد بیرون می آمد
    کارگر پرسید : " آیا مراسم تمام شده است؟ "
    پوچاری گفت : " بله مراسم تمام شده است ؟ "
    مرد کارگر آهی حاکی از اندوه کشید. پوجاری به مشاهده ی اندوه او گفت : " آیا حاضری آه ِ اندوهت را با ثواب ِ به جا آوردن مراسم نیایش عصر من عوض کنی ؟ "
    مرد کارگر گفت : " بله ، با خوشحالی حاضرم این کار را بکنم. " زیرا همیشه مراسم نیایش عصر را به جا آورده بود ، اما پوجاری گفت : " همان آه ِ صمیمانه و ساده ی تو ارزشمند تر از همه ی مراسم نیایشی است که من در تمام عمر خود به جا آورده ام ...
    Last edited by sheeablo; 10-10-2007 at 01:58.

  9. #619
    پروفشنال cityslicker's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    زیر همین سقف خاکستری
    پست ها
    803

    6

    زن و شوهری ، رییس اداره ای را که آقا در آن کار می کرد ، مهمان کرده بودند . اما هر دو سخت نگران بودند . زیرا آقای رییس بینی گنده خنده آوری داشت و شکی نبود که اگر (( کارولین )) کوچولو بینی او را می دید ، متلکی بارش می کرد و باعث شرمساری می شد
    ناچار کارولین را از همان اول شب ، توی اتاق دیگری حبس کردند . اما بد بختی این بود که رییس بچه ها را خیلی دوست داشت و تا وارد سالن پذیرایی شد ، گفت : ممکن است این دختر کوچولو یتان را به من معرفی کنید
    مادر بد بخت ، کارولین را ناچار پیش مهمان آورد و خیلی هم سفارش کرد که از بینی آقای رییس حرفی نزند
    کارولین روی زانوان آقای رییس نشسته بود و هی حرف می زد و مادر بیچاره هر لحظه منتظر بود که نکند دختر کوچولو از بینی آقای رییس هم حرفی بزند و خیط کند . اما دخترک تا آخر شب ،از همه چیز حرف زد جز بینی آقای رییس
    بالاخره ، مادر کارولین را به اتاق خوابش برد و نفس راحتی کشید و پیش مهمان بر گشت و لیوان نوشابه آقای رییس را بر داشت و از روی خوشحالی و دست
    پاچگی گفت : اجازه می دهید که کمی یخ توی بینی تان بریزم ؟

  10. #620
    اگه نباشه جاش خالی می مونه sheeablo's Avatar
    تاريخ عضويت
    Oct 2007
    محل سكونت
    Poker Table
    پست ها
    405

    پيش فرض جوان و عارف

    روزی جوانی نرد عارفی رفت ، که کنار رودخانه ای مشغول مراقبه ، ذکر و عبادت بود ، از او خواست تا شاگردش شود. عارف پرسید برای چه می خواهی شاگرد من شوی ؟ جوان توضیح داد برای اینکه میخواهم خدا را ببینم . عارف ناگهان از جا می جهد و گردن جوان را گرفته سرش را زیر آب فرو می برد. درست قبل از اینکه جوان خفه شود ، عارف او را از زیر آب بیرون می کشد.
    پس از جان گرفتن دوباره ی جوان از او می پرسد : وقتی که زیر آب بودی در طلب چه چیزی دست و پا می زدی ؟ جوان پاسخ داد : " هوا "
    و عارف گفت : پس به خانه ات برگرد و هر وقت به اندازه ی هوا برای طلب خدا به دست و پا افتادی نزد من آی .....

  11. این کاربر از sheeablo بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 2 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 2 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •