دوش وقت سحر از قصه نجاتم دادند.......و اندر آن ظلمت شب آب حياتم دادند
دوش وقت سحر از قصه نجاتم دادند.......و اندر آن ظلمت شب آب حياتم دادند
دیشب گلــــــــه ی زلـــفت بــــا باد همی گفتم ... گفتا غلطی ! بـــــــــگذر ، زین فکـــــرت سودایی
یاران به مرافقت چو دیدار کنید
شايد كه زدوست ياد بسيار كنيد
چون باده خوشگوار نوشيد به هم
نوبت چو بما رسد نگونسار كنيد
دل سر حیات اگر کماهی دانست
در مرگ هم اسرار الهی دانست
امروز که با خودی ندانستی هیچ
فردا که ز خود روی چه خواهی دانست
تو که هر گرشه ی چشمت غم عالم ببرد
حیف باشد که تو باشی و مرا غم ببرد
تو یی فرمانده و فرمانروایم
مرا گر ماجرایی باید و نیست
ندارم انتظار از زیر دستان
بزرگان را عطایی باید و نیست
دوران جهان بی می و ساقی هیچ است
بی زمزمـه نـای عـراقی هیـچ است
هر چند در احــوال جــهان می نگرم
حاصل همه عشرت است و باقی هیچ است
مسکین دلم از خلق وفائی میجست .......گمره شده بود، رهنمائی میجست
مانندهی آن مرد ختائی که به بلخ .................برکرد چراغ و آشنائی میجست
تو نیکی می کن و در دجله انداز
که ایزد در بیابانت دهد باز
زان یار دلنوازم شکریست با شکایت . . . گر نکته دان عشقی بشنو تو این حکایت
بی مزد و منت هر خدمتی که کردم . . . یا رب مـبـاد کـس را مـخـدوم بی عـنایت
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)