دلم لرزید...دلش لرزید...
رابطهمان بر این لرزهها بنا شد
دلم لرزید...دلش لرزید...
رابطهمان بر این لرزهها بنا شد
ســـــرم را بالا می گیرم
آسمان دنیا وقتی تو نیستی
خاکستـــری ست..
من این رنگـــــ را نمی خواهم
تو که باشیـــــــــ ..
دنیـــا یاد می گیرد رنگ دیگــــری به آســمانش بزند
حالا هـــر رنگی.. حتی نارنجی
ای سزاوار محبت ای تو خوب بینهایتهمه ذرات وجودم به وجودت کرده عادت
به خدا دوست داشتن تو هم یه عشق هم عبادتتو سزاوری که باشی همدم روزهامو شبهام
تا که عشق تو ببینی توی جونمو تو رگهامبشنوی دوست دارم رو حتی از هرم نفسهام
با نوازش های دستت سوختن از تب رو شناختمتب عشقی آتشین که من به اون قلبمو باختم
قاصد بودن من بود موج خوشحالی چشماتوقتی که عشق و میدیدم توی قطره های اشکات
هرکی از عشق گریه کرده شادی رو تجربه کردهبا شبی در حرم عشق سفری به کعبه کرده
ای که برده ای مرا تا مرز یک عشق خداییبیا پاره ی تنم باش تو که پاک و بی ریای
اوج فریاد دلم شد عاشقانه دل سپردندر وجود تو شکفتن با تو بودن یا که مردن
هرکی از عشق گریه کرده شادی رو تجربه کردهبا شبی در حرم عشق سفری به کعبه کرده
________تمام بلـــــــوزم را
___میشـــکافم ..
_____که بادبادکــــــم
__ به شهـــر تو برسد ..
باز شب شد و من تنهایم آهسته تو را شیدایم
باز شب شد و این تاریکی مشت کوبید به رویاهایم
باز شب شد و من تا به سحر خیره در ماه تو را می یابم
باز شب شد و من چون کولی در تب آمدنت بی تابم
گفته بودی که شبی می آیی امشبم منتظرت می مانم
پشت این پنجره و این ظلمت باز شعرهای تو را می خوانم
نکند باز نیایی و دگر هرشب این قصه به تکرار کنم
نکند این دل بیمارم را پشت این پنجره تیمار کنم
باز شب شد و من بار دگر می روم پنجره را بگشایم
باز شب شد و این تاریکی مشت کوبید به رویاهایم
تو کـــــه می آیی
روح از تنـــــم میـــــرد . .
.
.
خــواب کهــــ نـــیستم ؟!! . .
من هرگز نخواستم که از عشق افسانه اي بيا فرينم
باور کن
من مي خواستم که با دوست داشتن زندگي کنم
کودکانه ، ساده و روستايي
من از دوست داشتن فقط لحظه ها را مي خواستم.....
آن لحظه هايي که تو را به نام مي ناميدم
« نادر ابراهيمی»
می شد از بودن تو عالمی ترانه ساخت
کهنه ها رو تازه کرد از تو يک بهانه ساخت
با تو می شد که صدام همه جارو پر کنه
تا قيامت اسم ما قصه ها رو پر کنه
اما خيلی دير دونستم تو فقط عروسکی
کور و کر بازيچه باد مثل يه بادبادکی
دل سپردن به عروسک منو گم کرد تو خودم
تو رو خيلی دير شناختم وقتی که تموم شدم
با يه دست رفيق دستام نه شريک غم بودی
واسه حس کردن دستام خيلی خيلی کم بودی
توی شهر بی کسی هام تو رو از دور مي ديدم
تا رسيدم به تو افسوس به تباهی رسيدم
شهر بي عابر و خالی شهر تنهايی من بود
لحظه شناختن تو لحظه تموم شدن بود
مگه مي شه از عروسک شعر عاشقونه ساخت
عاشق چيزی که نيست شد روی دريا خونه ساخت
هميشه
در بدترين لحظه ها
تنها رها مي كني مراو
بدترينِ لحظه ها
وقتي است
كه تو
مرا
تنها
رها مي كني
یادم تو را فراموش
نشان به آن نشان
که هنوز نبودی و دلتنگت بودم
رسیدی
و دلواپسی از دامنم شستی
یادم و یادت همبازی شدند...
یادم تو را فراموش
به شرط چال کردن هزار سال تنهایی!
به شرط خوشبختی تمام لبخندهایت!
یادم تو را فراموش
که هر بار از جاده خیالم گذشتی
گوشه ای از بهشت یادم آمد
هفته ی کودکی گذشت
و ماه جوانی درآمد!
همبازیم به یادِ یادم آمد...
<فاطمه صادق منش>
هم اکنون 9 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 9 مهمان)