غلام مردم چشمم كه با سياه دلي
هزار قطره ببارد چو درد دل شمرم
به هر نظر بت ما جلوه مي كند ليكن
كس اين كرشمه نبيند كه من همي نگرم
به خاك حافظ اگر يار بگذرد چون باد
ز شوق دردل آن تنگنا كفن بدرم
غلام مردم چشمم كه با سياه دلي
هزار قطره ببارد چو درد دل شمرم
به هر نظر بت ما جلوه مي كند ليكن
كس اين كرشمه نبيند كه من همي نگرم
به خاك حافظ اگر يار بگذرد چون باد
ز شوق دردل آن تنگنا كفن بدرم
مي شدم پروانه خوابم مي پريد
خوابهايم اتفاقي ساده بود
زندگي دستي پر از پوچي نبود
بازي ما جفت و طاقي ساده بود
قهر مي كردم به شوق آشتي
عشقهايم اشتياقي ساده بود
ساده بودن عادتي مشكل نبود
سختي نان بود و باقي ساده بود
-------------
مای گاد!دیانلا...حاله شما خانوم؟![]()
دیگه فرصتی نمونده
نازنین !نازت رو کم کن
دارم از صدا میفتم
کمکم کن ! کمکم کن
یک ترانه پا به پا باش
این صدای آخرینه
بی تو رو به انقراضم
حرف آخرم همینه
هر ذره که در خاک زمینی بوده ست
پیش از من و تو تاج و نگینی بوده ست
گرد از رخ نازنین به آزرم فشان
کان هم رخ خوب نازنینی بوده ست
تا بو كه يابم آگهي از سايه ي سرو سهي
گلبانگ عشق از هر طرف بر خوشخرامي مي زنم
هر چند كان آرام دل دانم نبخشد كام دل
نقش خيالي مي كشم فال دوامي مي زنم
دانم سر آرد غصه را رنگين برارد قصه را
اين آه خون افشان كه من هر صبح و شامي ميزنم
با آن كه از وي غايبم وز مي چو حافظ تايبم
در مجلس روحانيان گهگاه جامي ميزنم
=================
سلام مونيكا جان خوب هستين شما؟مای گاد!دیانلا...حاله شما خانوم؟![]()
![]()
سلام دوست عزیز برو [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
--------
می شناسمت
چشم های تو
میزبانِ آفتابِ صبحِ سبزِ باغ هاست.
می شناسمت
واژه های تو ،
کلید قفل های ماست.
می شناسمت
آفریدگار و یار روشنی
دست های تو
پلی به رویتِ خداست.
Last edited by amir.ara; 29-01-2007 at 21:06.
تو دربه در بستن بند كفش و
گشودن راه و
خواب پياده
پياده ام كرده اي
ورنه من كي اهل اين همه دنگ و فنگ بي دين زندگي بوده ام
مرا همان مهر خالص و خواب اندكم بس بود
يك جرعه ... يكي شبنم نشئه از عطر ني
تا ابدالآباد براي قناري بخوانم و
خواب زن ببينم و
زندگي كنم
من از اين بيشتر
هزاره هاي بسياري
همزاد حضرت سليمان و
اولاد ملائك بوده ام
ملخ به خوابت ببيند گندم دانا
كه همين تو از بلهت آدمي
باز در به در بستن بند كفش و
گشودن راه و
خواب پياده
پياده ام كردي
یک شب ، به کنج میکده با خاطری حزین
اندوه ، همزبانم و ، آلام همنشین
شب های سرد آخر پاییز و از برون
باران و باد و غرش طوفان سهمگین
باد مهیب نعره زد و شیشه ها شکست
باران ز سقف ریخت گل و لای بر زمین
کردم هزار لعنت ، بر خشم و قهر آن
گفتم هزار نفرین ، بر راه و رسم این
ناگاه دلربای من ، از ره فرا رسید
گویی رسید در دل اسفند ، فرودین
آشفته موی و جامه گل آلود و خشمناک
از جور باد و باران ، آن نازنین ،
آمد کنار آتش و تن را برهنه کرد:
چون خرمن شکوفه و چون بار یاسمین
از شیشۀ شکسته ، در این لحظه باد سخت
بر روی شمع لرزان ، افشاند آستین ،
کردم هزار بار ، به باران دعای خیر
گفتم هزار مرتبه ، بر باد آفرین!
نکته ناسنجیده گفتم دلبرا معذور دار
عشوه ای فرمای تا من طبع را موزون کنم
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)