قرآن که مهین کلام خوانند آن را
گه گاه نه بر دوام خوانند آن را
بر گرد پیاله آیتی هست مقیم
کاندر همه جا مدام خوانند آن را
قرآن که مهین کلام خوانند آن را
گه گاه نه بر دوام خوانند آن را
بر گرد پیاله آیتی هست مقیم
کاندر همه جا مدام خوانند آن را
اندر دل بي وفا غم و ماتم باد
آن را كه وفا نيست ز عالم كم باد
ديدي كه مرا هيچ كسي ياد نكرد؟
جز غم كه هزار آفرين بر غم باد
در فصل بهار اگر بتی حور سرشت
یک ساغر می دهد مرا بر لبِ کشت
هر چند به نزد عامه این باشد زشت
سگ به زمن است اگر برم نام بهشت
تا اختیار کردم سر منزل رضا را
مملوک خویش دیدم فرمانده ی قضا را
تا ترک جان نگفتم آسوده دل نخفتم
تا سیر خود نکردم، نشناختم خدا را
چون رو به دوست کردی، سر کن به جور دشمن
چون نام عشق بردی، آماده شو، بلا را
دردا که کشت ما را شیرین لبی که می گفت
من داده ام به عیسی انفاس جان فزا را
یک نکته از دو لعلش گفتیم با سکندر
خضر از حیا بپوشید سرچشمه ی بقا را
دوش ای صبا از آن گل در بوستان چه گفتی
کاتش به جان فکندی مرغان خوش نوا را
بخت ار مدد نماید از زلف سر بلندش
بندی به پا توان زد صبر گریز پا را
یا رب چه شاهدی تو کز غیرت محبت
بیگانه کردی از هم، یاران آشنا را
آیینه رو نگارا از بی بصر حذر کن
ترسم که تیره سازی دلهای با صفا را
گر سوزن جفایت خون مرا بریزد
نتوان ز دست دادن سر رشته ی وفا را
اي نهايت در تو، ابديت در تو
اي هميشه با من، تا هميشه بودن
باز کن چشمت را تا که گل باز شود
قصه زندگي آغاز شود
تا که از پنجره چشمانت، عشق آغاز شود
تا دلم باز شود، تا دلم باز شود
در این جهان لایتناهی ،
آیا ، به بیگناهی ماهی ،
-( بغضم نمی گذارد ، تا حرف خویش را
از تنگای سینه بر آرم!)
گر این تپنده در قفس پنجه های تو ،
این قلب بر جهنده ،
آه ، این هنوز زندۀ لرزنده ،
اینجا ، کنار تابه !
در کام تان گواراست؛
حرفی دگر ندارم!...
میوه های فصل پاییز و بهار
سیب ها و دانه های یک انار
سفره های بی ریا از رنگ و رو
دست خواهش بر تن هم می زنند
بوی پاییز و نماز و سادگی
قاب های پر شده از عطر یاس
جا نمازی رنگ چشمان توسبز
خنده بر من می زنند
دریا ، - صبور و سنگین -
می خواند و می نوشت :
-"... من خواب نیستم !
خاموش اگر نشستم ،
مرداب نیستم !
روزی که بر خروشم و زنجیر بگسلم ؛
روشن شود که آتشم و آب نیستم ! "
مادر ای مهر آسمان افروز
گرمی ی کلبهء دل سردم
بي تو در انعقاد تنهايی
ماتمم حسرتم غمم دردم
در طراوت سرای باغ اميد
شاخه های شکستهء زردم
بي تو تا زنده ام شکسته ترم
دل پر عقده را کجا ببرم
تا در اقليم کاج ها رفتی
پايمال خزان غم شده ام
از نم اشک صبح و گريهء شام
همچو ديوار کهنه خم شده ام
ما که می خواستیم خلق جهان ،
دوست باشند جاودان با هم.
ما که می خواستیم نیکی و مهر ،
حکم رانند در جهان با هم .
شوربختی نگر که در همه عمر ،
خود نبودیم مهربان با هم.
ای شمایان ! که باز می گذرید
بعد ما زیر آسمان با هم.
گر رسید آن دمی که آدمیان ،
دوست گشتند و همزبان با هم.
آن زمان ، با گذشت یاد کنید ،
یادِ نومید رفتگان ! با هم !
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)