یادت به خیر ای که دلت آفتاب بود
مهرت زلال و عشق تو همرنگ آب بود
یادت به خیر ای که دلت آفتاب بود
مهرت زلال و عشق تو همرنگ آب بود
دوش مرغی به صبح می نالــید
عقل و صبرم ببردو طاقت و هوش
شرح غـــــــــــارتگری زلف دلاویر بکن
وصف خون ریزی آن نرگس عیـــار بگو
واعضان کین جلوه ی محراب و منبر میکنند
چون به خـلوت میروند آن کـار دیگر میـکـنند
در ره عشق از آن سوی فنا صد خطر است
تا نگویی که چو عمرم بسر آمد رستم
بعد از این نیم چه غم از تیر کج انداز حسود
چون بمحبوب کمان ابروی خود پیوستم
می بهشت ننوشم ز دست ساقی رضوان
مرا به باده چه حاجت که مست روی تو باشم
من چه گويم که مرا در دوخته ست
دمگهـم را دمگـه او سوختـه ست
ترا مي خواهم و دانم كه هرگز
به كام دل در آغوشت نگيرم
توئي آن آسمان صاف و روشن
من اين كنج قفس، مرغي اسيرم
پروين اعتصامي
مي خواهمت چنان كه شب خسته خواب را ......... مي جويمت چنان كه لب تشنه آب را
محو توام چنان كه ستاره به چشم صبح ......... يا شبنم سپيده دمان آفتاب را
اگر اي آسمان خواهم كه يكروز
>از اين زندان خامش پر بگيرم
به چشم كودك گريان چه گويم
ز من بگذر، كه من مرغي اسيرم
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)