كیفش رو برداشت . مكثی كرد و دوباره تصمیم به رفتن گرفت . نمی دونست خداحافظی آخر كوله پشتی رو براش بخونه یا فقط با یه نگاه خداحافظی بكنه .باز هم تردید و دودلی بره یا برگرده ! اصولا از زندگی با این همه آدم جورواجور خسته شده .هر كسی یه مدله! یكی بد زبونه یكی دزده یكی عصبانیه یكی بد اخلاقه یكی مزدوره یكی الافه یكی یاوه گو یكی .. كمتر كسی رو پیدا كرده كه خوب و درستكار و مهربون باشه. اصلا انگشت شمارند این افراد . برعكس آدم های بد به قدری زیادند كه توی شمارش انگشتاش رو هم كم میاره . ده بیست .. چهل .. هزار .. اینجا دیگه جای موندن نیست تردید رو باید كنار بزاره دوباره رویش رو از این همه بیزاری برگردوند یادش نرفته كه چه جوری آدمها رفتار می كنند . دستگیره در رو چرخاند فرصت كمه و اصلا وقت فكر كردن نیست رفتن آخرین راه حله . درب رو كه باز كرد یه آدم مهربون با لبخند ی كه بر لب داشت بهش گفت سلام .