تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 61 از 212 اولاول ... 115157585960616263646571111161 ... آخرآخر
نمايش نتايج 601 به 610 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #601
    پروفشنال malakeyetanhaye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    in my mind
    پست ها
    804

    پيش فرض

    كیفش رو برداشت . مكثی كرد و دوباره تصمیم به رفتن گرفت . نمی دونست خداحافظی آخر كوله پشتی رو براش بخونه یا فقط با یه نگاه خداحافظی بكنه .باز هم تردید و دودلی بره یا برگرده ! اصولا از زندگی با این همه آدم جورواجور خسته شده .هر كسی یه مدله! یكی بد زبونه یكی دزده یكی عصبانیه یكی بد اخلاقه یكی مزدوره یكی الافه یكی یاوه گو یكی .. كمتر كسی رو پیدا كرده كه خوب و درستكار و مهربون باشه. اصلا انگشت شمارند این افراد . برعكس آدم های بد به قدری زیادند كه توی شمارش انگشتاش رو هم كم میاره . ده بیست .. چهل .. هزار .. اینجا دیگه جای موندن نیست تردید رو باید كنار بزاره دوباره رویش رو از این همه بیزاری برگردوند یادش نرفته كه چه جوری آدمها رفتار می كنند . دستگیره در رو چرخاند فرصت كمه و اصلا وقت فكر كردن نیست رفتن آخرین راه حله . درب رو كه باز كرد یه آدم مهربون با لبخند ی كه بر لب داشت بهش گفت سلام .

  2. #602
    پروفشنال malakeyetanhaye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    in my mind
    پست ها
    804

    پيش فرض

    دخترک شاد بود ، احساس غرور می کرد
    فکر می کرد آدمه بزرگیه

    همیشه آرزوهایه بزرگ داشت
    خیلی دوست داشت بزرگ خطابش کنن
    به چند نفری هم عشق داده بود

    همیشه پشت نقاب بزرگی پنهان می شد
    ولی غافل از اینکه کودکی نکرده بود !

    همیشه کتاب های بزرگ می خوند

    دخترک بزرگ شد ُ فهمید ؛
    فهمید که نقابشو ازش گرفتن
    باید از سر کودکی کنه

  3. #603
    پروفشنال malakeyetanhaye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    in my mind
    پست ها
    804

    پيش فرض

    روزها بود که خسته بود .روزهایی بود که ناگهان خوابش می گرفت ومی خواست هرجا که شده بخوابد باخودش هی می گفت:مردم اینهمه آشغال از کجا می آورند...دیگر پیر شده بود ولی هفت بچه قدونیم قدش چه باید می کردند وقتی اگر دلش نمی خواست کار کند آنها چه می کردند...باز خسته شد یکی صدایش کرد_های رفتگر کمتر گرد وخاک به پا کن !دیگر خسته بود شب بود ولی راه خانه دور ...باخودش گفت کمی استراحت می کنم ومی روم خانه کنار یک صندوق پست نشست جارو را کنارش گذاشت وبخواب رفت
    فردا صبح همه برای بودنشان برویش صدقه می انداختند !!!
    او آنقدر خسته بود که برای همیشه رفت!

  4. #604
    پروفشنال malakeyetanhaye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    in my mind
    پست ها
    804

    پيش فرض

    قدمهایش را منظم پشت سر هم بر می داشت كمی تند راه می رفت بدون اعتنا به دیگران . فكر می كرد اگر همینطور مستقیم برود به آخرین نقطه می رسد آنجایی كه همه چیز محو می شدند او هم محو میشه اما ... آخر اون جاده مستقیم جاده انحرافی بود كه وقتی تا آخرش رفت باز هم یه جاده دیگه بود انگار آخرین نقطه وجود نداشت . باورش نمی شد كه فقط توی فیلم ها توی رویاهاست كه وقتی به آخرین نقطه زمین می رسی به آسمون می ری!

  5. #605
    پروفشنال malakeyetanhaye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    in my mind
    پست ها
    804

    پيش فرض

    وسط ظهرتابستان بود تشنگی حسابی کلافه اش کرد به خودش گفت شیر آبی پیدا خواهم کرد .گرم هم باشد خیالی نیست...بعد یاد آب های معدنی مغازه ها افتاد . اشک در چشمانش پُر شد سعی کرد فکرش را عوض کند به شیر آبی رسیده بود حالا فقط به خوردن آب فکر می کرد شیر آب را باز نکرده سرش را پایین برده بود اما از شیر آب هیچ چیز غیر از هوا بیرون نیامد
    دلش گرفت به خودش گفت ته جیبم دویست تومن مانده حتما آب معدنی کوچکی می شود خرید به جهنم پیاده به خانه بر می گردم اتوبوس سوار نمی شوم
    ناگهانی کودکی را دید به او گفت فال می خریی آقا؟
    و او برگشت نگاهش کرد به خودش گفت آب نمی خورم پیاده می روم شاید این کودک هم تشنه باشد هم گشنه
    پول را داد و برای همیشه در تابستان گم شد مرد تنها بود که رفت

  6. #606
    پروفشنال malakeyetanhaye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    in my mind
    پست ها
    804

    پيش فرض

    - بهش چشم غره می رفت . می گفت حقته هرچی سرت میاد حقته . آخه به تو چه . تو مگه چی كاره ای؟ كارت مشخص نیست . ؟ دستمال برداشتی روی میز رو تمیز میكنی ؟ مگه آبدارچی؟ چایی میاری ! اونوقت می خوای دیگران بهت احترام بزارند . بگویند كلاست بالاست ؟
    -- به این حرف ها كار نداشت براش مهم بود كه او ناراحت نشه كه میز كثیفه و یا خودش از گرد و خاك میز بدش میومد .حرف دیگران خیلی مهم نبود ...
    وقتی .او. آمد .بهش یه اخم كرد و بعد از كلی ایراد و اشكال از كار هاش بی تفاوت از در رفت بیرون!
    - نگاهش كرد .چشمهاش برق میزد انگار از دعوا شدن خوشحال بود . می خواست چیزی بگه كه لبخند لبهاش بهش این اجازه را نداد...

  7. #607
    پروفشنال malakeyetanhaye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    in my mind
    پست ها
    804

    پيش فرض

    دختر خانمی به من زنگ زد ،صداش اشنا بود،گیر داده بود که بگم کیه.من هم سریع فهمیدم:وای مونا چه عجب یاد ما افتادی؟!
    -مونا دیگه کیه پسرم؟اینقدر خنگ نبودی مک مورفی.
    وای یادم افتاد،مهتاب بود،دختری که چند سال عاشق برادرم بود و بعد از ایران رفت،حدود 4 سال پیش.همیشه به من می گفت مک مورفی(جک نیکلسون در دیوانه از قفس پرید)،خلاصه کلی با هم حرف زدیم و من شماره ی جدید داداشم رو بهش دادم.و قرار شد یه مهمونی بده و این حرفا.
    اما از اتفاقی که یکی دو ساعت بعدش افتاد،لحظاتی قلبم ایستاد،کسی بعد از 3 سال بهم زنگ زد که بیدرنک شناختمش:مونا
    و من هنوز گیج اون حدس غلط و لی معنادارم هستم.

  8. #608
    اگه نباشه جاش خالی می مونه sheeablo's Avatar
    تاريخ عضويت
    Oct 2007
    محل سكونت
    Poker Table
    پست ها
    405

    پيش فرض نقشه های شکست خورده

    آن روز صبح یک دسته صورت حساب تازه رسیده بود. نامه ی شرکت بیمه، از لغو شدن قرارداد هایشان خبر می داد.
    زن آه کشید و با نگرانی از جا برخاست تا شوهرش را در جریان بگذارد. آشپز خانه بوی گاز می داد. روی میز کار شوهرش نامه ای پیدا کرد:
    - پول بیمه ی عمر من برای زندگی تو و بچه ها کافی خواهد بود ... .

  9. #609
    پروفشنال malakeyetanhaye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    in my mind
    پست ها
    804

    پيش فرض

    یك پسر كوچك از مادرش پرسید: چرا گریه می كنی
    مادرش به او گفت : زیرا من یك زن هستم .پسر بچه گفت: من نمی فهمم
    مادرش او را در آغوش گرفت و گفت : تو هیچگاه نخواهی فهمید
    بعدها پسر كوچك از پدرش پرسید : چرا مادر بی دلیل گریه می كند
    پدرش تنها توانست به او بگوید : تمام زن ها برای هیچ چیز گریه می كنند
    پسر كوچك بزرگ شد و به یك مرد تبدیل گشت ولی هنوز نمی دانست چرا زن ها بی دلیل گریه می كنند
    بالاخره سوالش را برای خداوند مطرح كرد و مطمئن بود كه خدا جواب را می داند .او از خدا پرسید : خدایا چرا زن ها به آسانی گریه می كنند؟
    خدا گفت زمانی كه زن را خلق كردم می خواستم كه او موجود به خصوصی باشد بنابراین شانه های او راآن قدر قوی آفریدم تا بار همه دنیا را به دوش بكشد. و همچنین شانه هایش آن قدر نرم باشد كه به بقیه آرامش بدهد
    من به او یك نیروی دورنی قوی دادم تا توانایی تحمل زایمان بچه هایش راداشته باشد ووقتی آن ها بزرگ شدند توانایی تحمل بی اعتنایی آن ها را نیز داشته باشد
    به او توانایی دادم كه در جایی كه همه از جلو رفتن ناامید شده اند او تسلیم نشود و همچنان پیش برود . به او توانایی نگهداری از خانواده اش را دادم حتی زمانی كه مریض یا پیر شده است بدون این كه شكایتی بكند
    به او عشقی داده ام كه در هر شرایطی بچه هایش را عاشقانه دوست داشته باشد حتی اگر آن ها به او آسیبی برسانند. به او توانایی دادم كه شوهرش را دوست داشته باشد و از تقصیرات او بگذرد و همیشه تلاش كند تا جایی در قلب شوهرش داشته باشد.به او این شعور را دادم كه درك كند یك شوهر خوب هرگز به همسرش آسیب نمی رساند اما گاهی اوقات توانایی همسر ش را آزمایش می كند وبه او این توانایی را دادم كه تمامی این مشكلات را حل كرده و با وفاداری كامل در كنار شوهرش با قی بماند
    و در آخر به او اشك هایی دادم كه بریزد .این اشك ها فقط مال اوست و تنها برای استفاده اوست در هر زمانی كه به آن ها نیاز داشته باشد. او به هیچ دلیلی نیاز ندارد تا توضیح دهد چرا اشك می ریزد
    خدا گفت : زیبایی یك زن در چشمانش نهفته است زیرا چشم های او دریچه روح اوست ، ودر قلب او جایی كه عشق او به دیگران در آن قرار دارد

  10. #610
    پروفشنال malakeyetanhaye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    in my mind
    پست ها
    804

    پيش فرض

    دیشب خیلی خسته بودم به همین دلیل تصمیم گرفتم زودتر بخوابم. تازه چشمم گرم شده بود كه یكدفعه از خواب پریدم.
    از رختخواب بلند شدم و دیدم همسایه پایینی مهمون داشته و حالا هم دارند تشریف می برند.
    توی مراسم و مهمانی ها به محض اینكه اعلام رفتن كنیم، خداحافظی ها از همون كف زمین كه نشسته ایم شروع می شود و تا چشم كار می كند، تا جایی كه همدیگر را اندازه یك مورچه می بینیم، ادامه پیدا می كند:
    خب احمد آقا ، صغرا خانم! خیلی زحمت دادیم با اجازه تون از حضورتون مرخص می شیم. با گفتن یه همچین جمله تراژدی و سریال اوشین وار خداحافظی شروع می شه. بیشتر از چهل بار توی خونه یارو خداحافظی می كنیم. حالا حساب كنید مثلا 6 نفر آدم اومدن مهمونی و حالا دارن می رن بیرون. به طور مستمر و بی وقفه همه می گن: «خداحافظ» و صاحب خونه بدبخت، پس از كلی پذیرایی و دولا و راست شدن حالا باید به اتفاق اهل و ایال به دنبال مهمان ها مستمراً جواب خداحافظی آنها را بدهند: «خداحافظ ، خداحافظ ، خداحافظ ، قربون شما ، خداحافظ ، خداحافظ ، ببخشید بد گذشت، خداحافظ ، خداحافظ ...»
    حالا اومدن دم در: « ... خب اصغر آقا ببخشید مزاحم شدیم ، تو رو خدا شما هم یه شب تشریف بیارین. خداحافظ ، خداحافظ ، سلام برسونین ، خداحافظ ، خداحافظ .
    توی این دست اگر تعداد خانم ها از دو نفر بیشتر باشد كه دیگر واویلاست. تازه دم در خونه یادشون می افته دستور پختن قورمه سبزی و رنگ موها و آخرین خریدها و جدیدترین دكوراسیون را به هم بگویند و در تمام این مدت صدای دلنشین «خداحافظ ، خداحافظ» سلسله وار به گوش می رسد.
    حالا همه سوار ماشین شدن و سرنشینان از چهار طرف ماشین تا كمر بیرون اومدن و دارن دست تكون می دن:«خداحافظ ، خداحافظ ، خداحافظ » راننده هم برای عرض ارادت اون موقع شب 5 تا 6 بوق به معنی «خداحافظ» برای مستقبلین می زند. حالا دیگه ماشین رسیده ته كوچه و این بار دیگه فریاد می زنن: «خداحافظ ، خداحافظ ، خداحافظ»!
    آخه یكی نیست بگه مگه می خواین برین سینه كش قبرستون كه دل نمی كنین از هم!؟
    تازه فردا ساعت 11 صبح یكی از خانم هایی كه دیشب مهمون بوده زنگ می زنه به صغرا خانم و می گه:«صغرا جون ممنون بخاطر پذیرایی دیشب؛ والله زنگ زدم بگم دیشب این بچه ها حواسم را پرت كردن یادم رفت ازت خداحافظی كنم.!!!

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •