آن پري رو گر نشد ملک دلم را شهريار
ميدهم اين شهر را بر شهريار ديگري
آن پري رو گر نشد ملک دلم را شهريار
ميدهم اين شهر را بر شهريار ديگري
یاران موافق همه از دست شدند
در پای اجل یکان یکان پست شدند
خوردیم ز یک شراب در مجلس عمر
دوری دو و پیشتر زما مست شدند
دیگه باور کردم انگار , سرنوشتم هم یه رنگه
گاهی وقتا هم نباشی , زندگی یه جور قشنگه
حتی تو خواب و خیالم , نمی بینم با تو هستم
بسه هر چی کردی با من , بسه هر چقدر شکستم
خواستنت یه اشتباه بود ,توی لحظه های رنگی
گول نمی خورم دوباره , گول یک نگاه سنگی
يك شمع چو قامتت نمي افروزند
اما تو همان ستاره شام مني
گر ننگ به نام عشق كردند چه باك
بدنام بداني تو و خوشنام مني
یک بال فریاد و یک بال آتش:
مرغی از این گونه ،
سرتاسر شب ،
برگرد آن شهر پرواز می کرد.
گفتند:
-"این مرغ جادوست؛
ابلیس این مرغ را بال و پرواز داده است."
گفتند و آنکاه خفتند.
وان مرغ سرتاسر شب
- یک بال فریاد و یک بال آتش -
از غارت خیل تاتارشان بر حذر داشت.
فردا که آن شهر خاموش
(در حلقۀ شهربندان دشمن)
از خواب دوشینه برخاست ،
دیدند ،
زان مرغ فریاد و آتش ،
خاکستری سرد بر جاست.
تا دل هرزه گرد من رفت به چين زلف او
زان سفر دراز خود عزم وطن نمیکند
پيش کمان ابرويش لابه همیکنم ولی
گوش کشيده است از آن گوش به من نمیکند
![]()
دست هایم رو به خورشید ،
چشم هایم به زمین ،
من دلم هزار راه می رود .
امروز ، درگیر یک سلام
فردا ، بی خواب رفتنی بدون خداحافظی .
این بار دست هایم رو به آسمان که نه ، رو به خدا
و ابری که شاید از سر دلتنگی ،
روی سرمان خراب می شود
در دستانم چيزي ريشه مي كند ، در چشمم سيراب مي شود ، در قلبم سبز مي شود ،
مي شود مانا ي نا ميرا ،
دستانم بوي خاك مي دهند ، چشمانم بوي آب ، دلم بوي درخت و تو بوي زنده گی
چقدر شبيه نوازش بادي بر گندم زاران زرد زرد ،
چقدر شبيه شبنمي روي شمعداني سبز سبز ،
چقدر شبيه لرزش دستي هنگام دست هم گرفتن ،
چقدر شبيه همه ي لحظه هاي زنده گي .
بي تو بهار سبز كمرنگ است ، آسمان تيره ، دريا طوفاني ، دلم مضطرب ،
اي نبض ناميراي زنده گي ،
با تو آرام مي شوم .
من لمس می کردم غمت را
هر چند بودم پشت دیوار
چند قطره اشکت روی شیشه
با سایه های درهم و تار
آخر نوشتی روی شیشه
مشتی بزن بر قلب دیوار
سنگی بزن برقلب شیشه
من هم نوشتم روی دیوار
باید فرو ریزد از این پس
این شیشه ها و سنگ و دیوار
باران خوشبختی ببارد
بر لحظه های سبز دیدار
راه افتادم به قصد يك سفر
در ميان راه ، در يك روستا
خانه اي ديديم ، خوب و آشنا
زود پرسيدم : پدر ، اينجا كجاست ؟
گفت : اينجا خانه خوب خداست !
گفت : اينجا مي توان يك لحظه ماند
گوشه اي خلوت ، نمازي ساده خواند
با و ضويي دست و رويي تازه كرد
با دل خود گفت و گويي تازه كرد
گفتمش ، پس آن خداي خشمگين
خانه اش اينجاست ؟ اينجا ، در زمين ؟!
گفت : آري خانه ي او بي رياست
فرش هايش از گليم و بورياست
مهربان و ساده و بي كينه است
مثل نوري در دل آينه است
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)