نفسم گرفت ازین شب در این حصار بشکن
در این حصار جادویی روزگار بشکن
چو شقایق ، از دل سنگ ، بر ار رایت خون
به جنون ، صلابت صخرۀ کوهسار بشکن
تو که ترجمان صبحی ، به ترنم و ترانه
لب زخم دیده بگشا ، صف انتظار بشکن
"سر آن ندارد امشب که براید آفتابی؟"
تو خود آفتاب خود باش و طلسم کار بشکن
بسرای تا که هستی ، که سرودن است بودن
به ترنمی دژ وحشت این دیار بشکن
شب غارت تتاران ، همه سو فکنده سایه
تو به آذرخشی این سایه ی دیوسار بشکن
ز برون کسی نیاید چو به یاری تو ، اینجا ،
تو ز خویشتن برون آ، سپه تتار بشکن.