وقتي دستِ بيدريغت ، توي قصه کيميا شد !
گريه تنها سرپناهِ اَمنِ دلواپسيا شد !
وقتي شونههاي آواز ، از حضورِ گريه لرزيد ،
تازه فهميدم که عشقت ، به سقوطم نميارزيد !
مثلِ افسانهي طاووس ، سختيِ سفر باهاته !
عُمريه ترانهسازت پا به راهِ جادههاته !
منِ ساده به خيالم که سفر تنها علاجه !
ندونستم تو خيابون پَرِ طاووسا حراجه !