تو مگر بر لب آبی به هوش بنشینی
ورنه هر فتنه که بینی همه از خودبینی
تو مگر بر لب آبی به هوش بنشینی
ورنه هر فتنه که بینی همه از خودبینی
یار من باش که زیب فلک و زینت دهر
از مه روی تو و اشک چو پروین من است
تا مرا عشق تو تعلیم سخن گفتن کرد
خلق را ورد زبان مدحت و تحسین من است
تو بدین نازکی و سرکشی ای شمع چگل
لایق بندگی خواجه جلال الدینی
یک حرف صوفیانه بگویم اجازتست؟
ای نور دیده صلح به از جنگ و داوریست
تا بر دلش از غصه غباری ننشیند
ای سیل سرشک از عقب نامه روان باش
تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت
جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت
تو پیک خلوت رازی و دیده بر سر راهت
بمردمی نه به فرمان چنان بران که تو دانی
یک قصه بیش نیست غم عشق وین عجب
کز هر زبان که میشنوم نامکرر است
دی وعده داد وصلم و در سر شراب داشت
امروز تا چه گوید و بازش چه در سر است
Last edited by Grand; 28-09-2010 at 01:29.
تا دامن کفن نکشم زیر پای خاک
باور مکن که دست ز دامن بدارمت
تکیه بر اخترشب دزد مکن کاین عیار
تاج کاووس ببرد و کمر کیخسرو
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)