تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 60 از 212 اولاول ... 105056575859606162636470110160 ... آخرآخر
نمايش نتايج 591 به 600 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #591
    اگه نباشه جاش خالی می مونه NOOSHIN_29's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    پست ها
    232

    پيش فرض

    کوچه بن بست، داستان کوتاه یکی از داستانهای آقای نبوی

    خدا باران شدو بر زمین تشنه شهر بارید. آسمان جرقه زد. شهر صدای آسمان را شنید. مردهای پیاده روبا حیرت به صدای آسمان نگاه کردند. یک نفر یقه پالتویش را بالا کشید و از زیر قطره های سوزن باران به گرمای خانه گریخت. زنی چادر سیاهش را کشید توی صورتش و کلون درخانه را محکم کوبید. در به شتاب باز شد و زن را به درون بلعید. خیابان از باران ترسیده بود و از صدای خشمگین ابر که می کوبید به گوش آدمها.
    مرد، صورت به آسمان چرخاند و دهان تشنه اش را برای باران گشود. قطره ها سوزن شدند بر صورت تبدارمرد. باد خشمگین و سرکش برگهای خشک و کاغذهای پاره شده را از زمین کند و به دیوارهاکوبید. دیوارها پنجره شدند تا پیرزنی از آنها نگاه کند به خیابان. پرده ای چشم پنجره را به باران باز کرد. مرد کف پیاده رو را می دید که از زیر پایش می گریزد. دخترک، بلند و بالا، گذاشت که باد هرچه می خواهد با سرپوشش بازی کند. قدمهایش راشمرد. سرش را بلند نکرد. مرد، چشم به زمین دوخته، آرام از کنار دخترک گذشت. نرم وآرام. کفشهای سیاه دخترک را نگاه کرد که روی کف خیس پیاده رو جا می انداخت. کاش میشد آن طور که می خواهم چشمهایت را ببینم، آنطور که می خواهم. دخترک خیره نگاهش کرد،فکر کرد آنطور است که می خواهد. وقتی نگاهم می کنی چشمهایت را نمی بینم. مرد گفت: کاش می شد بدانی که چقدر دوستت دارم. دخترک برگشت و صورت مرد و کلمه هایش را دید. صدای آسمان گفتگوی شان را قطع کرد. دخترک بلند تر از آسمان گفت: می دانم، من که به شما گفته بودم دوستتان دارم. مگر نگفته بودم؟ مرد پرسیده بود: هیچ وقت نفهمید منظرشما در مورد من چیست؟ دخترک خیلی ساده گفته بود: خیلی دوستتان دارم. آنقدر ساده گفته بود که انگار دارد دستش را لای موهای پسربچه ای می کند. اینقدر ساده که مردنمی توانست باور کند. کلمه های دخترک مرد را گرم کرده بود.
    مرد چشمهای زن را می خواست، سیاهی غریبی که هرچه در آن فرومی رفت عمیق تر و عمیق تر می شد. دیوانه وار گفته بود حاضرم یک چشمم را بدهم و بتوانم آن طور که می خواهم چشمهایت را ببینم. دخترک خندیده بود. ولی من شما را با چشمهایتان دوست دارم، با هر دوتاشان. مرد درتمام زندگی اش از چیزی نترسیده بود. از مرگ هم. مگر سالها دنبال مرگ نمی گشت؟ اماچشمهای دخترک ترسانده بودش. ترسیده بود که اگر یک بار به چشمهای دخترک خیره شود،دیگر نتواند چشم از او بردارد. از عشق ترسیده بود. زیر لب گفت: عشق. ترسیده بود که اگرعاشق چشمهایش بشود، دیگر نتواند آنها را ببیند، که دخترک برود و دیگر چشمهایش نباشد. عشق او را می ترساند. اگر تو هم در زندگی ات همیشه همه چیز را از دست داده بودی همین ترس را داشتی. همیشه در زندگی اش هر چه را که خواسته بود، از دست داده بود. می ترسید. زیر لب گفته بود: عشق. و به آینه گفته بود تو عاشق شدی. و کلماتش رادر آینه دیده بود. دخترک شب در آینه نگاه کرده بود و چیزی ندیده بود. خواسته بود ازنگاه مرد، چشمهایش را ببیند، اما نتوانسته بود. چشمها همان چشمهای همیشگی بودند.
    گذاشته بودندباران هرکاری می خواهد با آنها بکند. باران تند شد. مرد دلش خواست که بدود. دخترکنیز پا تند کرد. گفت: بیایید زیر باران بدویم. مرد گفت: نه. دخترک آرام راه رفت. ناراحت نیستید که با شما مخالفت می کنم؟ دخترک گفت: نه. مرد گفت: از این که برخلاف میل شما چیزی می گویم ناراحت نمی شوید؟ دخترک گفت: نه. گفت: از این که گفتم نمی دوم ناراحت نشدید؟ گفت: نه. مرد گفت: خیس شدی؟ دخترک گفت: خوب است. مردی با نگاهی تلخ به آنان نگاه کرد و با شتاب وارد خانه ای که در قهوه ای سوخته داشت، شد. زنی باانگشت بخار پشت شیشه را پاک کرد و خیره شد به خیابان. مرد گفت: می ترسم. دخترک هیچ نگفت. گفت: از خیابان متنفرم. مرد گفت: مردم خیابان ها را به لجن می کشند. فقط شبها خیابان را دوست دارم. خیابان را شب ها دوست داشت و رودخانه شهر را که روزها همه از آن عکس می گرفتند. به نظرم روزها رودخانه شبیه زن های هرجایی است، دوست ندارم این همه آدم نگاهش می کنند.
    مرد پیچید توی کوچه باریک. دخترک پا به پایش آمد. کوچه مهربان و باریک بود. مرد شانه به شانه دخترک شد. خودش را کمی کنار کشید. با زمین کوچه حرف می زد. گفت: می ترسم همه چیزتمام شود. دخترک گفت: چرا می ترسید؟ مگر مرا دوست ندارید؟ مرد گفت: دوستتان دارم،از همین می ترسم. دخترک گفت: چرا می ترسید؟ ما که کار بدی نمی کنیم. ما با هم حرف می زنیم و همدیگر را دوست داریم. چرا باید بترسیم؟ باید بترسند؟ مهم نیست که کاری می کنند یا نه، مهم این است که در این شهر حق ندارند همدیگر را دوست داشته باشند،مگر اینکه بارانی تند آمده باشد و هیچ کس در خیابان نباشد و مردم پرده های خانه هایشان را کشیده باشند.
    کوچه را ادامه دادند تا به تاباق سرپوشیده رسیدند. تاریک بود و طولانی. جز پیرزن و پسر کلیدسازش هیچ کس در تاباق باقی نمانده بود. هشت سال پیش آخرین ساکن آنجا بعد از اینکه دو سال در مرگ همسرش گریسته بود، خانه قدیمی را فروخت و به آپارتمانی آن سوی رودخانه شهررفت. جایی نزدیک تخت فولاد. هر جمعه می توانست به دیدن سنگی برود که نام همسرش راروی آن نوشته بودند. در چوبی قهوه ای روی لولای کهنه اش غژی کرد. مرد در را فشارداد. باز شد. کوچه ای طولانی و تاریک و مسقف جلوی چشم شان بود. دخترک گفت: چشم هایم نمی بیند. چشمهایش. مرد گفت: اینجا را دوست نداری؟ دخترک گفت: چرا سووال می کنید؟هر جا باشید دوست دارم. دخترک گفت: خیلی تاریک است. به انتهای تاباق که برسیم کمی نور از در آن خانه می تابد، به آن اندازه که بشود چیزی دید. دخترک نور ضعیفی را درانتهای کوچه دید. شانه به شانه سائیده شد، گرما. مرد خودش را کنار کشید. دخترک چشمش را به سوراخی که از آن نور رنگ پریده ای می تابید گذاشت و حیاط خانه را دید که لای آجرهای کف حیاط علف های وحشی روئیده بودند و حوض خانه خشک بود و صدای قار قار کلاغ می آمد. مرد گفت: صدای قارقار کلاغ صبحها مرا یاد مرگ می اندازد. هر وقت که شب تمام می شود یاد مرگ می افتم.
    دخترک کف زمین نشست، جوری که نوری ضعیف از لای سوراخ در روی صورتش افتاد. مرد توانست چشمهایش راببیند. دخترک گفت: حتما در این خانه پیرزنی زندگی می کند که نوه هایش جمعه ها به دیدنش می آیند؟ مرد گفت: هیچ کس اینجا زندگی نمی کند. هشت سال پیش پیرمردی که اینجازندگی می کرد، دو سال بعد از مرگ همسرش رفت به آپارتمان پسرش در آن طرف رودخانه،نزدیک تخت فولاد. دخترک گفت: یعنی هیچ کس اینجا نمی آید؟ مرد گفت: نه، هیچ کس اینجانمی آید. دخترک گفت: چه خوب، تا هر وقت دلمان بخواهد می توانیم اینجا بمانیم؟ مردگفت: تا هر وقت دلمان بخواهد می توانیم اینجا بمانیم، تا هر وقت بخواهیم. حرف نزنیم. صدای قارقار کلاغ آمد. مرد به چشمهای دخترک که زیر نور رنگ پریده همچنان می درخشید نگاه کرد. آن طور که دلش می خواست. دخترک ناخودآگاه چشمانش را بست. مرد گفت: چرا؟ دخترک خندید. گفت: توی آینه به چشمهام نگاه کردم و چیزی توی آن ندیدم. مردگفت: به همین دلیل است که هیچکس عاشق خودش نمی شود.
    مرد به انگشتان دستهای دخترک نگاه کرد که بلند و شکننده و ظریف بود. دلش دستهای او راخواست. دست هایش کشیده می شد به سوی دخترک. به دست هایش اجازه نداد. مرد گفت: اگربخواهم دست هایتان را در دستهایم بگیرم چه می کنید؟ دخترک گفت: دست های تان را توی دستم می گیرم. مرد گفت: اگر بخواهم انگشتهای تان را روی صورتم بگذارم و آنها راببوسم چه می کنید؟ دخترک گفت: هیچ کاری نمی کنم. مرد گفت: اگر بخواهم سرتان را روی سینه ام بگذارم و گرمای تان را احساس کنم چه می کنید؟ دخترک گفت: هیچ کاری نمی کنم،شاید دوست داشته باشم. دخترک گفت: چقدر سووال می کنید؟ چرا اذیتم می کنید؟ من شمارا دوست دارم. مرد گفت: خیس هستی، سردت نشود. گفت: نه، سرمای باران را دوست دارم.
    مرد می خواست دستهای دخترک را در دستش بگیرد، می خواست سرش را روی سینه بگذارد، می خواست پوستش را حس کند، می خواست چشمهایش را نگاه کند، می خواست انگشتانش را شانه کند در موهای دخترک، اما چین های روی دستش و شادابی چشمان دخترک مانع می شد. گفت: دوست دارم باشی، برای خودت باشی، آزاد و راحت، دوست دارم هرکجا می خواهی بروی، با هر کس که دوست داشته باشی، دوست ندارم بخاطر من کاری بکنی. دوست دارم وقتی به سفر می روی انتظارت را بکشم و به تو فکر کنم و از نبودنت رنج بکشم. دوست ندارم احساس کنی که میخواهم متعلق به من باشی. دخترک گفت: چرا دوست ندارید مال شما باشم؟ مرد نگاهش کرد. دخترک گفت: چرا دوست ندارید متعلق به شما باشم؟ مرد نگاهش کرد. دخترک گفت: چرا دستهایم را نمی گیرید و مرا نمی بوسید و بغلم نمی کنید؟ مرد نگاهش کرد. ترسید. کلمات دخترک را چند بار شنید. چه باید بگوید؟ گفت: اگر مال من باشی از تو خواهم پرسید کجابودی؟ چه می کردی؟ سووال می کنم و باید جواب بدهی، سووال کردن چیز بدی است. من نمیخواهم تو آزاد نباشی. دخترک گفت: من دوست دارم از من سووال کنید. اگر هم سووال نکنید برایتان خواهم گفت کجا بودم و چه می کردم. دوست دارم از من سووال کنید. چرانمی شود من مال شما باشم؟
    مرد گفت: دیرت می شود، برویم. دخترک گفت: دوست ندارم بروم. اینجا خوب است، تازه چشم هایم عادت کرده. تازه دارم شما را می بینم. مرد گفت: باید برویم، مادرتان نگران می شود،مگر نگران نمی شود؟ دخترک گفت: به او می گویم که با شما بودم. و خندید. مرد گفت: برویم. مرد چیزی نگفت. دخترک در تاریکی دنبال مرد گشت، دست هایش را گرفت، مرد خواست دست هایش را رها کند و نتوانست. دست های دخترک حلقه شد دور کمر مرد. مرد گفت: بایدبرویم. دخترک گفت: می ترسید مرا ببوسید؟ مرد گفت: نمی توانم، می ترسم، می ترسم دیگرنتوانم ببینمت، می فهمی؟
    مرد دررا باز کرد. صدای دخترک را شنید که به دنبالش راه می رود. مرد گفت: اول من می روم بعد از یکی دو دقیقه تو بیا. بهتر است با هم دیده نشویم. دخترک گفت: نمی شود با هم برویم. مرد گفت: نمی شود. اینجایی که ما هستیم نمی شود. نور کوچه پاشید توی چشم های مرد و بوی باران ریه هایش را پر کرد. دخترک گفته بود: می ترسید مرا ببوسید؟ مرد چشمهایش را بست. ترسید. نه، نمی شود. چون می روی و دیگر نمی بینمت. مرد به خیابان که رسید چند دقیقه ای ایستاد تا دخترک از کوچه بیرون بیاید، از کنارش رد بشود و به کفشهای دخترک نگاه کرد.
    Last edited by NOOSHIN_29; 03-10-2007 at 02:23.

  2. #592
    پروفشنال malakeyetanhaye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    in my mind
    پست ها
    804

    پيش فرض

    آنتوان" در بیابانی زندگی می کرد که مرد جوانی به او رسید و گفت:
    - پدر ، هرچه داشتم فروختم و پولش را به فقرا دادم.فقط چند تکه چیز نگه داشتم که برای زندگی در این جا به دردم می خورد. دلم می خواهد شما راه رستگاری را نشانم دهید.

    "آنتوان"قدیس از آن جوان خواست که همان چند تکه چیزی را هم که نگه داشته بود بفروشد و با پول آن مقداری گوشت از شهر بخرد و در مراجعت از شهر ، گوشت ها را با نخ به بدنش ببندد.

    جوان مطابق این راهنمایی عمل کرد . هنگامی که به بیابان بر می گشت ، سگ ها و بازها به هوای گوشت به او حمله کردند . وقتی به پدر روحانی رسید ، گفت :

    - من آمدم!

    و بدن مجروح و لباس پاره اش را به او نشان داد. قدیس گفت:
    - کسانی که راه جدیدی را در پیش می گیرد و در همان حال می خواهند که اندکی از زندگی گذشته را هم حفظ کنند ، عاقبت به خاطر گذشته شان به رنج می افتند.

  3. #593
    پروفشنال malakeyetanhaye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    in my mind
    پست ها
    804

    پيش فرض

    گفت : کسی دوستم ندارد . می دانی که چه قدر سخت است ، این که کسی دوستت نداشته باشد ؟ تو برای دوست داشتن بود که جهان را ساختی . حتی تو هم بدون دوست داشتن …
    خدا هیچ نگفت .
    گفت : به پاهایم نگاه کن ! ببین چقدر چندش آور است . چشم ها را آزار می دهم . دنیا را کثیف می کنم . آدم هایت از من می ترسند . مرا می کشند . برای این که زشتم . زشتی جرم من است .
    خدا هیچ نگفت .
    گفت : این دنیا فقط مال قشنگ هاست . مال گل ها و پروانه ها . مال قاصدک ها . مال من نیست .
    خدا گفت : چرا ، مال تو هم هست .
    خدا گفت : دوست داشتن یک گل ، دوست داشتن یک پروانه یا قاصدک کار چندانی نیست . اما دوست داشتن یک سوسک ، دوست داشتن " تو " کاری دشوار است .
    دوست داشتن ، کاری ست آموختنی و همه کس ، رنج آموختن را نمی برد .
    ببخش ، کسی را که تو را دوست ندارد ، زیرا که هنوز مومن نیست ، زیرا که هنوز دوست داشتن را نیاموخته ، او ابتدای راه است .
    مومن دوست می دارد . همه را دوست می دارد . زیرا همه از من است و من زیبایم ، چشم های مومن جز زیبا نمی بیند . زشتی در چشم هاست . در این دایره ، هر چه که هست ، نیکوست .
    آن که بین آفریده های من خط کشید شیطان بود . شیطان مسئول فاصله هاست .
    حالا قشنگ کوچکم ! نزدیک تر بیا و غمگین نباش .
    قشنگ کوچک نزد خدا رفت و دیگر هیچ گاه نیندیشید که نازیباست .
    بال هایت را کجا گذاشتی ؟

  4. #594
    پروفشنال malakeyetanhaye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    in my mind
    پست ها
    804

    پيش فرض

    روزی زنی نزد شیوانا استاد معرفت آمد و به او گفت که همسرش نسبت به او و فرزندانش بی تفاوت شده است و او می ترسد که نکند مرد زندگی اش دلش را به کس دیگری سپرده باشد. شیوانا از زن پرسید :"آیا مرد نگران سلامتی او و خانواده اش هست و برایشان غذا و مسکن و امکانات رفاهی را فراهم می کند !!؟؟ " زن در پاسخ گفت :" آری در رفع نیاز های ما سنگ تمام می گذارد و از هیچ چیز کوتاهی نمی کند! " شیوانا تبسمی کرد و گفت :" پس نگران مباش و با خیال آسوده به زندگیت ادامه بده !!!" دو ماه بعد دوباره همان زن نزد شیوانا آمد و گفت : "به مرد زندگی اش مشکوک شده است . او بعضی از شب ها به منزل نمی آید و با ارباب جدیدش که زنی جوان ، پولدار و بیوه است صمیمی شده است . زن به شیوانا گفت که می ترسد مردش را از دست بدهد.شیوانا از زن در خواست کرد که بی خبر به همراه بچه ها به منزل پدر برود و واکنش همسرش را نزد او گزارش دهد.روز بعد زن نزد شیوانا آمد و گفت شوهرش روز قبل وقتی خسته از سر کار آمده و کسی را در منزل ندیده هراسان و مضطرب همه جا را زیر پا گذاشته تا زن و بچه اش را پیدا کند و دیشب کلی همه را دعوا کرده که چرا بی خبر منزل را ترک کرده اند .

    شیوانا تبسمی کرد و گفت:"نگران مباش!! مرد تو مال توست. آزرش مده و بگذار به کارش برسد. او مادامی که نگران شماست به شما تعلق دارد ."

    شش ماه بعد زن گریان نزد شیوانا آمد و گفت:"ای کاش پیش شما نمی آمدم و همان روز اول جلوی شوهرم را می گرفتم .او یک هفته پیش به خانه ارباب جدیدش یعنی همان زن بیوه رفته و دیگر نزد ما نیامده و این نشانه این است که او دیگر زن و زندگی را ترک گفته و قصد زندگی با آن زن بیوه را دارد ." زن به شدت می گریست و از بی وفایی شوهرش زمین و زمان را دشنام می داد . شیوانا دستی به صورتش کشید و خطاب به زن گفت:"هر چه زوذتر مردان فامیل را صدا بزن و بی مقدمه به منزل آن زن بیوه بروید.حتما بلایی بر سر شوهرت آمده است."

    زن هراسناک مردان فامیل را خبر کرد و همگی به اتفاق شیوانا به منزل ارباب پولدار رفتند.ابتدا زن بیوه از شوهر زن احساس بی اطلاعی کرد.اما وقتی سماجت شیوانا در وارسی منزل را دید تسلیم شد . سرانجام شوهر زن را در درون چاهی در داخل باغ ارباب پیدا کردند .او را در حالی که بسیار ضعیف و در مانده شده بود از چاه بیرون کشیدند. مرد به محض این که از چاه بیرون آمد به مردان اطراف گفت که سریعا به همسر و فرزندانش خبر سلامتی او را بدهند که نگران نباشند .شیوانا لبخندی زد و گفت:"این مرد هنوز نگران است .پس هنوز قابل اعتماد است و باید حرفش را باور کرد ." بعد مشخص شد که زن بیوه هر چه تلاش کرده که مرد را فریب دهد موفق نشده است و به خاطر وفاداری مرد او را درون چاه زندانی کرده بود .

  5. #595
    پروفشنال malakeyetanhaye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    in my mind
    پست ها
    804

    پيش فرض

    یک نفر بود که خیلی درویش و تنگدست بود که حتی از تنگدستی عریان بود! بر شهری گذر می کردکه مردم شهر پادشاه خود را از دست داده بودند و مطابق رسمی که داشتند باز (نام پرنده ای) می پراندند که باز سر هر کس نشست او را پادشاه می کنند! باز اتفاقاً بر سر این درویش نشست ودرویش یکشبه ره صد ساله پیمود و از درویشی به پادشاهی رسید. در آخر سال که خراج و مالیات کشورگرفته شد وزیر با عرض ادب پرسید قربان این پولها را چکار کنیم؟ پادشاه گفت همه را بدهید تنبان (منظور شلوار) بخرید. سال دوم نیز همین دستور را داد! بالاخره دستور دستور پادشاه بود و عمل کردن همین سال دیگر و سالهای دیگرتر این عمل را انجام دادند. یک روز وزیر با عرض ادب پرسید قربان اینقدر تنبون خریده ایم که اگر ده سال آزگار مردم مصرف کنند بس باشد. درویش یا همان پادشاه جدید با عصبانیت گفت :بیچاره! من اینقدر بی تنبونی کشیده ام که هنوز فکر می کنم عر یانم!!!

  6. #596
    آخر فروم باز sise's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2006
    محل سكونت
    Anywhere but here
    پست ها
    5,772

    پيش فرض طنزی که من را معنا می کند، گمان ديگران و من...خنده ای بيکران!

    امیدوارم تکراری نباشه:



    «يک نجيب زاده ي خوش مشرب روستايي دن کيشوت را به منزل خود که در آن با پسرشاعرش روزگار ميگذراند، دعوت ميکند. پسر، که از پدر هشيار تر است ، بلا فاصله به شوريده حالي ميهمان پي ميبرد و آشکارا از او فاصله مي گيرد. آنگاه، دون کيشوت از مرد جوان مي خواهد تااشعارش را براي او بخواند. وي با اشتياق قبول ميکند و دون کيشوت ستايشي پر طمطراق از استعداد او سر ميدهد؛ پسر خوشحال و سرمست از هوشياري ميهمان به وجد آمده، در جا شوريده حالي اورا به فراموشي مي سپارد. حال چه کسي شوريده حال تر است؟ ديوانه اي که از عاقل ستايش ميکند و يا عاقلي که ستايش هاي يک ديوانه را باور کرده است؟ اينجاست که ما وارد بعد ديگري از کمدي مي شويم، که زيرکانه تر و بينهايت با ارزش تر است. ما نه با تمسخر واستهزاء و تحقير ديگران بلکه به اين دليل مي خنديم که واقعيتي يکباره خودرا در تماميت پر ابهام خود نشان مي دهد، مسائل معناي ظاهري خودرا از دست مي دهند و آدمها چهره اي متفاوت از آنچه خود مي پندارند از خويش ارائه مي دهند.»

    ميلان کوندرا

  7. #597
    پروفشنال malakeyetanhaye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    in my mind
    پست ها
    804

    پيش فرض

    به دنبال لباس مشكی اش می گشت . كشو كمد و حتی زیر تخت رو هم گشت اما نبود كه نبود آخه همون یه لباس مشكی كهنه و قدیمی رو بیشتر نداشت باباش نمی زاشت لباس مشكی بخره .برای همین هم خودش و هم خواهرش اصلا لباس مشكی نداشتند . هفته پیش هم كه برای مجلس هفت عمو بزرگه رفته بود تا یه لباس مشكی بخره باز هم یه ساری سفید خرید انگار كه می خواد بره عروسی . پدرش همیشه می گفت مشكی لباس دوزخی هاست اصلا برای مرگ من هم مشكی نپوشین! اون موقع همش بهش لبخند می زد و می گفت پس بابا حالا نمیرید چون ما لباس مشكی هم نداریم . لبخند كمرنگش هنوز توی ذهنش هست . اشكهای صورتش خشك شدند صورتش زمخت و زبر شده بعضی جاهاش هم خشكی زده . اما باز هم تنها چشم های گریانش می توانند بر این زخم عمیق مرحم باشند . لباس مشكی اما باز هم پیدا نمی شود . زمان به سرعت می گذرد و خاطره با تو بودن را در ذهنش جای می دهد . تا فراموش نشود . به كنار تختش می رود . خودش را به رویش پرتاب میكند تا شاید بازهم در آغوشش بگیرد اما افسوس كه او رفته . دست سردش را برای آخرین بار می فشارد و با تمام وجود بوسه ای بر روی صورت یخ زده اش می زند . باد پنكه مستقیم به جسم نحیفش می خورد و آمبولانس جلوی درب متوقف می شود . هیچ كس به اشكهای دخترك توجهی نمی كند .و با بی رحمی پیكر پدر را بر دوش می برند و دخترش را هم . به زمین كشیده می شود . دیگران او را به كنار می زنند تا پدر را ببرند . انگار همه منتظر همین فرصت بودند. انگار همه فقط می خواستند پدر را ببرند و سریع او را به خاك بسپارند. خاك سرد . هیچ كس اشكهای دخترك را ندید . صدایش را كسی نشنید و هیچ كس جوابش را نداد .و فقط یه صدا در فضا گم می شد صدایی كه می گفت ای مردم پدرم را كجا می برید......
    هنوز اما هستی . با اینكه مدتی نگذشته كه رفتی . دخترت دلتنگت شده . الان كجائی . اصلا به فكر دخترت هستی ؟
    باز هم به یاد لباس مشكی افتاد . لباس دوزخیان . نمی دانست لباس دوزخی كهنه اش را كجا گذاشته .......

  8. #598
    پروفشنال malakeyetanhaye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    in my mind
    پست ها
    804

    پيش فرض

    یك ... دو
    یك ...دو
    می شینه و بلند می شه
    یك ...دو
    یك ...دو
    اسبه كه می ره و هر بار كه دستش رو بالا میاره
    بلند می شه و می نشینه
    روی باد سوار، باد او رو می بره
    چشمانش بسته ،روی باد سوار
    باد او را می بره ،یورتمه!
    یك ...دو
    مثل رعد هوا را می شكافه و
    او را می بره .
    روی ابرها . بالاتر . بالاتر از ستاره
    پاهای اسب به زمین نمی خوره
    چهار نعل !
    پاهایش را به دور شكم اسب قفل می كنه
    از اسب جا می مونه!
    یك ...دو
    یك ...دو
    ناگهان طوفان و اینبار
    باد او را می بره!
    تا ستاره . حتی بالاتر از ستاره .
    هنوز صدای رعد . پاهای اسب . و نفس هایش و
    همه دوست داشتنهاش ..
    باد را زمزمه می كنند
    یك ... دو
    یك ... دو
    این پایان راهه!

  9. #599
    پروفشنال malakeyetanhaye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    in my mind
    پست ها
    804

    پيش فرض



    تاجری پسرش را برای اموختن " راز خوشبختی " به نزد خردمندترین انسانها فرستاد

    پسر جوان چهل روز تمام در صحرا راه می رفت تا اینکه بالاخره به قصری زیبا برفراز کوهی رسید . مرد خردمندی که او در جستجویش بود انجا زندگی می کرد.بجای اینکه با یک مرد مقدس روبرو شود وارد تالاری شد که جنب و جوش بسیاری در ان به چشم می خورد .فروشندگان وارد و خارج می شدند .مردم در گوشه ای گفتگو می کردند .ارکستر کوچکی موسیقی لطیفی مینواخت و روی یک میز انواع و اقسام خوراکیهای لذیذ ان منطقه چیده شده شده بودخردمند با این و ان در گفتگو بود و جوان ناچار شد دو ساعت صبر کند تا نوبتش فرا رسدخردمند با دقت به سخنان مرد جوان که دلیل ملاقاتش را توضیح می داد گوش کرد اما به او گفت که فعلا وقت ندارد که " راز خوشبختی" را برایش فاش کند .پس به او پیشنهاد کرد که گردشی در قصر بکند و حدود دو ساعت دیگر به نزد او بازگرددمرد خردمند اضافه کرد : معذالک می خواهم از شما خواهشی بکنم انوقت یک قاشق کوچک بدست پسر جوان داد و دو قطره روغن در ان ریخت و گفت : در تمام این مدت گردش این قاشق را در دست داشته باشید و کاری کنید که روغن ان نریزد
    مرد جوان شروع کرد به بالا و پایین رفتن از پله های قصر در حالیکه چشم از قاشق برنمی داشت دو ساعت بعد به نزد خردمند برگشت مرد خردمند از او پرسید : ایا فرشهای ایرانی اتاق ناهارخوری را دیدید ؟ایا باغی را که استاد باغبان ده سال صرف اراستن ان کرده است دیدید ؟
    ایا اسناد و مدارک زیبا و ارزشمند مرا که روی پوست اهو نگاشته شده در کتابخانه ملاحظه کردید ؟ مرد جوان شرمسار اعتراف کرد که هیچ چیز ندیده است .تنها فکر و ذکر او این بوده که قطرات روغنی را که خردمند به او سپرده بود حفظ کند . خوب پس برگرد و شگفتیهای دنیای مرا بشناس . ادم نمی تواند به کسی اعتماد کند مگر اینکه خانه ای را که او در ان ساکن است بشناسدمرد جوان با اطمینان بیشتری این بار به گردش در کاخ پرداخت .
    در حالیکه همچنان قاشق را بدست داشت با دقت و توجه کامل اثار هنری را که زینت بخش دیوارها و سقفها بود می نگریست او باغها را دید و کوهستانهای اطراف را . ظرافت گلها و دقتی را که در نصب اثار هنری در جای مطلوب بکار رفته بود تحسین کردوقتی به نزد خردمند بازگشت همه چیز را با جزییات برای او توصیف کردخردمند پرسید : پس ان دو قطره روغنی که به تو سپرده بودم کجاست؟مرد جوان قاشق را نگاه کرد و متوجه شد که انها را ریخته است انوقت مرد خردمند به او گفت تنها نصیحتی که به تو می کنم اینست: راز خوشبختی اینست که
    همه شگفتگیهای جهان را بنگری بدون اینکه هرگز دو قطره روغن داخل قاشق را فراموش کنی

  10. #600
    پروفشنال malakeyetanhaye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    in my mind
    پست ها
    804

    پيش فرض

    آق ق اااااآ لطفن :
    3 تا دفتر 100 برگ
    2 تا 80 برگ
    1 دفتر انگلیسی
    6 تا 80 برگ
    .
    .
    .
    مداد پاككن خودكار آبی و قرمز به مقدار كافی.
    حالا همه اینها روی هم چقدر شده؟
    -- 850000ریال !
    چی؟ تومان می گین؟
    -- شوخی داری ؟ 6 ساعته وقت همه رو گرفتی !
    نه بابا ! ‎آخه ...!
    -- آخه چی نداری نخر! چرا این همه همه رو علاف می كنی !
    جلوی بچه اش كلی رنگ عوض كرد و گفت : ببخشید آقا بعدن میام می برم.
    با خودش فكر می كرد .زمانی كه مدرسه می رفت دفتر ها همه كاهی بودند با قیمت خیلی كم ! حتی اونی كه نداشت می تونست دفتر رو بخره .اما حالا چی//
    Last edited by malakeyetanhaye; 05-10-2007 at 22:05.

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •