کوچه بن بست، داستان کوتاه یکی از داستانهای آقای نبوی
خدا باران شدو بر زمین تشنه شهر بارید. آسمان جرقه زد. شهر صدای آسمان را شنید. مردهای پیاده روبا حیرت به صدای آسمان نگاه کردند. یک نفر یقه پالتویش را بالا کشید و از زیر قطره های سوزن باران به گرمای خانه گریخت. زنی چادر سیاهش را کشید توی صورتش و کلون درخانه را محکم کوبید. در به شتاب باز شد و زن را به درون بلعید. خیابان از باران ترسیده بود و از صدای خشمگین ابر که می کوبید به گوش آدمها.
مرد، صورت به آسمان چرخاند و دهان تشنه اش را برای باران گشود. قطره ها سوزن شدند بر صورت تبدارمرد. باد خشمگین و سرکش برگهای خشک و کاغذهای پاره شده را از زمین کند و به دیوارهاکوبید. دیوارها پنجره شدند تا پیرزنی از آنها نگاه کند به خیابان. پرده ای چشم پنجره را به باران باز کرد. مرد کف پیاده رو را می دید که از زیر پایش می گریزد. دخترک، بلند و بالا، گذاشت که باد هرچه می خواهد با سرپوشش بازی کند. قدمهایش راشمرد. سرش را بلند نکرد. مرد، چشم به زمین دوخته، آرام از کنار دخترک گذشت. نرم وآرام. کفشهای سیاه دخترک را نگاه کرد که روی کف خیس پیاده رو جا می انداخت. کاش میشد آن طور که می خواهم چشمهایت را ببینم، آنطور که می خواهم. دخترک خیره نگاهش کرد،فکر کرد آنطور است که می خواهد. وقتی نگاهم می کنی چشمهایت را نمی بینم. مرد گفت: کاش می شد بدانی که چقدر دوستت دارم. دخترک برگشت و صورت مرد و کلمه هایش را دید. صدای آسمان گفتگوی شان را قطع کرد. دخترک بلند تر از آسمان گفت: می دانم، من که به شما گفته بودم دوستتان دارم. مگر نگفته بودم؟ مرد پرسیده بود: هیچ وقت نفهمید منظرشما در مورد من چیست؟ دخترک خیلی ساده گفته بود: خیلی دوستتان دارم. آنقدر ساده گفته بود که انگار دارد دستش را لای موهای پسربچه ای می کند. اینقدر ساده که مردنمی توانست باور کند. کلمه های دخترک مرد را گرم کرده بود.
مرد چشمهای زن را می خواست، سیاهی غریبی که هرچه در آن فرومی رفت عمیق تر و عمیق تر می شد. دیوانه وار گفته بود حاضرم یک چشمم را بدهم و بتوانم آن طور که می خواهم چشمهایت را ببینم. دخترک خندیده بود. ولی من شما را با چشمهایتان دوست دارم، با هر دوتاشان. مرد درتمام زندگی اش از چیزی نترسیده بود. از مرگ هم. مگر سالها دنبال مرگ نمی گشت؟ اماچشمهای دخترک ترسانده بودش. ترسیده بود که اگر یک بار به چشمهای دخترک خیره شود،دیگر نتواند چشم از او بردارد. از عشق ترسیده بود. زیر لب گفت: عشق. ترسیده بود که اگرعاشق چشمهایش بشود، دیگر نتواند آنها را ببیند، که دخترک برود و دیگر چشمهایش نباشد. عشق او را می ترساند. اگر تو هم در زندگی ات همیشه همه چیز را از دست داده بودی همین ترس را داشتی. همیشه در زندگی اش هر چه را که خواسته بود، از دست داده بود. می ترسید. زیر لب گفته بود: عشق. و به آینه گفته بود تو عاشق شدی. و کلماتش رادر آینه دیده بود. دخترک شب در آینه نگاه کرده بود و چیزی ندیده بود. خواسته بود ازنگاه مرد، چشمهایش را ببیند، اما نتوانسته بود. چشمها همان چشمهای همیشگی بودند.
گذاشته بودندباران هرکاری می خواهد با آنها بکند. باران تند شد. مرد دلش خواست که بدود. دخترکنیز پا تند کرد. گفت: بیایید زیر باران بدویم. مرد گفت: نه. دخترک آرام راه رفت. ناراحت نیستید که با شما مخالفت می کنم؟ دخترک گفت: نه. مرد گفت: از این که برخلاف میل شما چیزی می گویم ناراحت نمی شوید؟ دخترک گفت: نه. گفت: از این که گفتم نمی دوم ناراحت نشدید؟ گفت: نه. مرد گفت: خیس شدی؟ دخترک گفت: خوب است. مردی با نگاهی تلخ به آنان نگاه کرد و با شتاب وارد خانه ای که در قهوه ای سوخته داشت، شد. زنی باانگشت بخار پشت شیشه را پاک کرد و خیره شد به خیابان. مرد گفت: می ترسم. دخترک هیچ نگفت. گفت: از خیابان متنفرم. مرد گفت: مردم خیابان ها را به لجن می کشند. فقط شبها خیابان را دوست دارم. خیابان را شب ها دوست داشت و رودخانه شهر را که روزها همه از آن عکس می گرفتند. به نظرم روزها رودخانه شبیه زن های هرجایی است، دوست ندارم این همه آدم نگاهش می کنند.
مرد پیچید توی کوچه باریک. دخترک پا به پایش آمد. کوچه مهربان و باریک بود. مرد شانه به شانه دخترک شد. خودش را کمی کنار کشید. با زمین کوچه حرف می زد. گفت: می ترسم همه چیزتمام شود. دخترک گفت: چرا می ترسید؟ مگر مرا دوست ندارید؟ مرد گفت: دوستتان دارم،از همین می ترسم. دخترک گفت: چرا می ترسید؟ ما که کار بدی نمی کنیم. ما با هم حرف می زنیم و همدیگر را دوست داریم. چرا باید بترسیم؟ باید بترسند؟ مهم نیست که کاری می کنند یا نه، مهم این است که در این شهر حق ندارند همدیگر را دوست داشته باشند،مگر اینکه بارانی تند آمده باشد و هیچ کس در خیابان نباشد و مردم پرده های خانه هایشان را کشیده باشند.
کوچه را ادامه دادند تا به تاباق سرپوشیده رسیدند. تاریک بود و طولانی. جز پیرزن و پسر کلیدسازش هیچ کس در تاباق باقی نمانده بود. هشت سال پیش آخرین ساکن آنجا بعد از اینکه دو سال در مرگ همسرش گریسته بود، خانه قدیمی را فروخت و به آپارتمانی آن سوی رودخانه شهررفت. جایی نزدیک تخت فولاد. هر جمعه می توانست به دیدن سنگی برود که نام همسرش راروی آن نوشته بودند. در چوبی قهوه ای روی لولای کهنه اش غژی کرد. مرد در را فشارداد. باز شد. کوچه ای طولانی و تاریک و مسقف جلوی چشم شان بود. دخترک گفت: چشم هایم نمی بیند. چشمهایش. مرد گفت: اینجا را دوست نداری؟ دخترک گفت: چرا سووال می کنید؟هر جا باشید دوست دارم. دخترک گفت: خیلی تاریک است. به انتهای تاباق که برسیم کمی نور از در آن خانه می تابد، به آن اندازه که بشود چیزی دید. دخترک نور ضعیفی را درانتهای کوچه دید. شانه به شانه سائیده شد، گرما. مرد خودش را کنار کشید. دخترک چشمش را به سوراخی که از آن نور رنگ پریده ای می تابید گذاشت و حیاط خانه را دید که لای آجرهای کف حیاط علف های وحشی روئیده بودند و حوض خانه خشک بود و صدای قار قار کلاغ می آمد. مرد گفت: صدای قارقار کلاغ صبحها مرا یاد مرگ می اندازد. هر وقت که شب تمام می شود یاد مرگ می افتم.
دخترک کف زمین نشست، جوری که نوری ضعیف از لای سوراخ در روی صورتش افتاد. مرد توانست چشمهایش راببیند. دخترک گفت: حتما در این خانه پیرزنی زندگی می کند که نوه هایش جمعه ها به دیدنش می آیند؟ مرد گفت: هیچ کس اینجا زندگی نمی کند. هشت سال پیش پیرمردی که اینجازندگی می کرد، دو سال بعد از مرگ همسرش رفت به آپارتمان پسرش در آن طرف رودخانه،نزدیک تخت فولاد. دخترک گفت: یعنی هیچ کس اینجا نمی آید؟ مرد گفت: نه، هیچ کس اینجانمی آید. دخترک گفت: چه خوب، تا هر وقت دلمان بخواهد می توانیم اینجا بمانیم؟ مردگفت: تا هر وقت دلمان بخواهد می توانیم اینجا بمانیم، تا هر وقت بخواهیم. حرف نزنیم. صدای قارقار کلاغ آمد. مرد به چشمهای دخترک که زیر نور رنگ پریده همچنان می درخشید نگاه کرد. آن طور که دلش می خواست. دخترک ناخودآگاه چشمانش را بست. مرد گفت: چرا؟ دخترک خندید. گفت: توی آینه به چشمهام نگاه کردم و چیزی توی آن ندیدم. مردگفت: به همین دلیل است که هیچکس عاشق خودش نمی شود.
مرد به انگشتان دستهای دخترک نگاه کرد که بلند و شکننده و ظریف بود. دلش دستهای او راخواست. دست هایش کشیده می شد به سوی دخترک. به دست هایش اجازه نداد. مرد گفت: اگربخواهم دست هایتان را در دستهایم بگیرم چه می کنید؟ دخترک گفت: دست های تان را توی دستم می گیرم. مرد گفت: اگر بخواهم انگشتهای تان را روی صورتم بگذارم و آنها راببوسم چه می کنید؟ دخترک گفت: هیچ کاری نمی کنم. مرد گفت: اگر بخواهم سرتان را روی سینه ام بگذارم و گرمای تان را احساس کنم چه می کنید؟ دخترک گفت: هیچ کاری نمی کنم،شاید دوست داشته باشم. دخترک گفت: چقدر سووال می کنید؟ چرا اذیتم می کنید؟ من شمارا دوست دارم. مرد گفت: خیس هستی، سردت نشود. گفت: نه، سرمای باران را دوست دارم.
مرد می خواست دستهای دخترک را در دستش بگیرد، می خواست سرش را روی سینه بگذارد، می خواست پوستش را حس کند، می خواست چشمهایش را نگاه کند، می خواست انگشتانش را شانه کند در موهای دخترک، اما چین های روی دستش و شادابی چشمان دخترک مانع می شد. گفت: دوست دارم باشی، برای خودت باشی، آزاد و راحت، دوست دارم هرکجا می خواهی بروی، با هر کس که دوست داشته باشی، دوست ندارم بخاطر من کاری بکنی. دوست دارم وقتی به سفر می روی انتظارت را بکشم و به تو فکر کنم و از نبودنت رنج بکشم. دوست ندارم احساس کنی که میخواهم متعلق به من باشی. دخترک گفت: چرا دوست ندارید مال شما باشم؟ مرد نگاهش کرد. دخترک گفت: چرا دوست ندارید متعلق به شما باشم؟ مرد نگاهش کرد. دخترک گفت: چرا دستهایم را نمی گیرید و مرا نمی بوسید و بغلم نمی کنید؟ مرد نگاهش کرد. ترسید. کلمات دخترک را چند بار شنید. چه باید بگوید؟ گفت: اگر مال من باشی از تو خواهم پرسید کجابودی؟ چه می کردی؟ سووال می کنم و باید جواب بدهی، سووال کردن چیز بدی است. من نمیخواهم تو آزاد نباشی. دخترک گفت: من دوست دارم از من سووال کنید. اگر هم سووال نکنید برایتان خواهم گفت کجا بودم و چه می کردم. دوست دارم از من سووال کنید. چرانمی شود من مال شما باشم؟
مرد گفت: دیرت می شود، برویم. دخترک گفت: دوست ندارم بروم. اینجا خوب است، تازه چشم هایم عادت کرده. تازه دارم شما را می بینم. مرد گفت: باید برویم، مادرتان نگران می شود،مگر نگران نمی شود؟ دخترک گفت: به او می گویم که با شما بودم. و خندید. مرد گفت: برویم. مرد چیزی نگفت. دخترک در تاریکی دنبال مرد گشت، دست هایش را گرفت، مرد خواست دست هایش را رها کند و نتوانست. دست های دخترک حلقه شد دور کمر مرد. مرد گفت: بایدبرویم. دخترک گفت: می ترسید مرا ببوسید؟ مرد گفت: نمی توانم، می ترسم، می ترسم دیگرنتوانم ببینمت، می فهمی؟
مرد دررا باز کرد. صدای دخترک را شنید که به دنبالش راه می رود. مرد گفت: اول من می روم بعد از یکی دو دقیقه تو بیا. بهتر است با هم دیده نشویم. دخترک گفت: نمی شود با هم برویم. مرد گفت: نمی شود. اینجایی که ما هستیم نمی شود. نور کوچه پاشید توی چشم های مرد و بوی باران ریه هایش را پر کرد. دخترک گفته بود: می ترسید مرا ببوسید؟ مرد چشمهایش را بست. ترسید. نه، نمی شود. چون می روی و دیگر نمی بینمت. مرد به خیابان که رسید چند دقیقه ای ایستاد تا دخترک از کوچه بیرون بیاید، از کنارش رد بشود و به کفشهای دخترک نگاه کرد.