بشناس فرق دوست ز دشمن به چشم عقل
مفتون مشو كه در پس هر چهره چهره هاست
بشناس فرق دوست ز دشمن به چشم عقل
مفتون مشو كه در پس هر چهره چهره هاست
ز آن نامه اي كه دادي و زان شكوه هاي تلخ
تا نيمه شب بياد تو چشمم نخفته است
اي مايه ي اميد من اي تكيه گاه دور
هرگز مرنج از آنچه به شعرم نهفته است
شايد نبود قدرت آنم كه در سكوت
احساس قلب كوچك خود را نهان كنم
بگذار تا ترانه ي من راز گو شود
بگذار آنچه را كه نهفته ام عيان كنم
تا بر گذشته مي نگرم عشق خويش را
چون آفتاب گم شده مي آورم به ياد
مي نالم از دلي كه به خون غرقه گشته است
اين شعر غير رنجش يارم به من چه داد
اين درد را چگونه توانم نهان كنم
آن دم كه قلبم از تو به سختي رميده است
اين شعر ها كه روح تو را رنج داده است
فرياد هاي اين دل محنت كشيده است
گفتم قفس ولي چه بگويم كه پيش از اين
آگاهي از دو رويي مردم مرا نبود
دردا كه اين جهان فريباي نقشباز
با جلوه و جلاي خود آخر مرا ربود
اكنون منم كه خسته ز دام فريت و مكر
بار دگر به كنج قفس رو نموده ام
بگشاي در كه در همه دوران عمر خويش
جر پشت ميله هاي قفس خوش نبوده ام
گفنه بودی که: چرا محو تماشای منی؟
و آنچنان مات که یک دم مژه بر هم نزنی
مژه بر هم نزنم تا که زدستم نرود
ناز چشم تو به قدر مژه بر هم زدنی
بودیم و کسی پاس نمی داشت که هستیم
بـاشـد کـه نـبـاشـیـم و بـدانـنـد که بـودیـم
تا تو هستی و غزل هست دلم تنها نیست
محرمی چون تـو هنوزم به چنین دنیا نیست
از تو تا ما سخن عشق همان است که رفت
که در این وصف زبان دگــــــــری گویا نیست
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)