لحظه و احساس
...........
تنها ، غمگين ، نشسته با ماه
در خلوت ساكت شبانگاه
اشكي به رخم دويد ناگاه
روي تو شكفت در سرشكم
ديدم كه هنوز عاشقم ، آه
..........
بازتاب نفس صبحدمان ( مجموعه اشعار )
لحظه و احساس
...........
تنها ، غمگين ، نشسته با ماه
در خلوت ساكت شبانگاه
اشكي به رخم دويد ناگاه
روي تو شكفت در سرشكم
ديدم كه هنوز عاشقم ، آه
..........
بازتاب نفس صبحدمان ( مجموعه اشعار )
دريای خاطرات زمان
آهی كشيد غم زده پيری سيپد موی ،
افكند صبحگاه در آيينه چون نگاه
در لا به لای موی چو كافور خويش ديد :
يك تار مو سياه ؛
در ديدگان مضطربش اشك حلقه زد
در خاطرات تيره و تاريك خود دويد
سي سال پيش نيز در آيينه ديده بود
يك تار مو سپيد ؛
در هم شكست چهره محنت كشيده اش ،
دستی به موی خويش فرو برد و گفت : ” وای ! “
اشكی به روی آيينه افتاد و ناگهان
بگريست های های ؛
دريای خاطرات زمان گذشته بود ،
هر قطره ای كه بر رخ آيينه می چكيد
در كام موج ، ناله جانسوز خويش را
از دور مي شنيد .
طوفان فرونشست ... ولي ديدگان پير ،
می رفت باز در دل دريا به جست و جو...
در آب های تيره اعماق ، خفته بود :
يك مشت آرزو !
فقير
اي بينوا ، كه فقر تو ، تنها گناه توست !
در گوشه اي بمير! كه اين راه ، راه توست
اين گونه گداخته ، جز داغ ننگ نيست
وين رخت پاره ، دشمن حال تباه توست
در كوچه هاي يخ زده ، بيمار و دربدر
جان مي دهي و مرگ تو تنها پناه توست
باور مكن كه در دل شان مي كند اثر
اين قصه هاي تلخ كه در اشك و آه توست
اينجا لباس فاخر و پول كلان بيار
تا بنگري كه چشم همه عذرخواه توست
در حيرتم كه از چه نگيرد درين بنا
اين شعله هاي خشم كه در هر نگاه توست
ديگر زمين تهي ست ...
خوابم نمي ربود
نقش هزارگونه خيال از حيات و مرگ ،
در پيش چشم بود .
شب ، در فضاي تار خود آرام مي گذشت
از راه دور ، بوسه سرد ستاره ها
مثل هميشه ، بدرقه مي كرد خواب را .
در آسمان صاف ،
من در پي ستاره خود مي شتافتم .
چشمان من به وسوسه خواب گرم شد ...
ناگاه ، بندهاي زمين در فضا گسيخت !
در لحظه اي شگرف ، زمين از زمان گريخت !
در زير بسترم ،
چاهي دهان گشود ،
چون سنگ ، در غبار وسياهي رها شدم .
مي رفتم آنچنان كه ز هم مي شكافتم !
دردي گران به جان زمين اوفتاده بود
نبضش به تنگاي دل خاك مي تپيد
در خويش مي گداخت
از خويش مي گريخت
مي ريخت ، مي گسست ...
مي كوفت ، مي شكافت ...
وزهر شكاف ، بوي نسيم غريب مرگ
در خانه مي شتافت !
انگار ، خانه ها و گذرهاي شهر را
چندين هزار دست
غربال مي كنند !
مردان و كودكان و زنان مي گريختند
گفتي كه اين گروه ز وحشت رميده را
با تيغ هاي آخته دنبال مي كنند !
آن شب زمين پير
اين بندي گريخته از سرنوشت خويش
چندين هزار كودك در خواب ناز را ،
كوبيد و خاك كرد !
چندين هزار مادر محنت كشيده را ،
در دم هلاك كرد !
مردان رنگ سوخته ار رنج كار را ،
در موج خون كشيد .
وز گونه شان ، تبسم شوق و اميد را ،
با ضربه هاي سنگ و گل و خاك ، پاك كرد !
در آن خرابه ها
ديدم كه مادري به عزاي عزيز خويش
در خون نشسته بود
در زير خشت و خاك
بيچاره بند بند وجودش شكسته بود
ديگر لبي كه با تو بگويد سخن نداشت
دستي كه در عزا بدرد پيرهن نداشت !
زين پيش ، جاي جان كسي در زمين نبود ،
زيرا كه جان ، به عالم جان بال مي گشود !
اما دراين بلا ،
جان نيز فرصتي كه برآيد ز تن نداشت !
شب ها كه آن دقايق جانكاه مي رسد ،
در من نهيب زلزله بيدار مي شود
در زير سقف مضطرب خوابگاه خويش ،
با هر نفس ، تشنج خونين مرگ را
احساس مي كنم .
آوار بغض و غصه و اندوه ، بي امان
ريزد به جان من
جز روح كودكان فرو مرده در غبار
تا بانگ صبح نيست كسي همزبان من .
آن دست هاي كوچك و آن گونه هاي پاك
از گونه سپيده دمان پاك تر ، كجاست ؟
آن چشم هاي روشن و آن خنده هاي مهر
از خنده ”بهار“ طربناك تر ، كجاست ؟
آوخ ! زمين به ديده من بيگناه بود !
آنجا هميشه زلزله ظلم بوده است .
آنها هميشه زلزله از ظلم ديده اند !
در زير تازيانه جور ستمگران
روزي هزار مرتبه در خون تپيده اند
آوار جهل و سيلي فقر است و خانه نيست
اين خشت هاي خام كه بر خاك چيده اند !
ديگر زمين تهي ست ...
ديگر به روي دشت ،
آن كودكان ناز
آن دختران شوخ
آن باغ هاي سبز
آن لاله هاي سرخ
آن بره هاي مست
آن چهره هاي سوخته از آفتاب نيست
تنها در آن ديار ،
ناقوس ناله هاست ، كه در مرگ زندگی ست!
از همان روزی که دست حضرت قابیل
گشت آلوده به خون حضرت هابیل
از همان روزی که فرزندان آدم
زهر تلخ دشمنی در خون شان جوشید
آدمیت مرد
گرچه آدم زنده بود
از همان روزی که یوسف را برادرها به چاه انداختند
از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند
آدمیت مرده بود
بعد دنیا هی پر از آدم شد و این آسیاب
گشت و گشت
قرنها از مرگ آدم هم گذشت
ای دریغ
آدمیت برنگشت
قرن ما
روزگار مرگ انسانیت است
سینه دنیا ز خوبی ها تهی است
صحبت از آزادگی پاکی مروت ابلهی است
صحبت از موسی و عیسی و محمد نابجاست
قرن موسی چمبه هاست
روزگار مرگ انسانیت است
من که از پژمردن یک شاخه گل
از نگاه ساکت یک کودک بیمار
از فغان یک قناری در قفس
از غم یک مرد در زنجیر حتی قاتلی بر دار
اشک در چشمان و بغضم در گلوست
وندرین ایام، زهرم در پیاله، زهر مارم در سبوست
مرگ او را از کجا باور کنم ؟
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
وای جنگل را بیابان میکنند
دست خون آلود را در پیش چشم خلق پنهان میکنند
هیچ حیوانی به حیوانی نمی دارد روا
آنچه این نامردمان با جان انسان میکنند
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست
فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست
فرض کن جنگل بیابان بود از روز نخست
در کویری سوت و کور
در میان مردمی با این مصیبت ها صبور
صحبت از مرگ محبت مرگ عشق
گفتگو از مرگ انسانیت است
از پشت میله های قفس امروز
با مرغکی به گفت و شنو بودم
من یک غزل به زمزمه می خواندم
او یک غزل به چهچه سر می داد
در اوج همدلی و هم آهنگی
او گوشه ای ز پرده ی غم می خواند
من پرده ای ز گوشه ی دلتنگی.
Last edited by Ghorbat22; 24-10-2008 at 05:12.
در صبح آشنایی شیرینمان ، تو را
گفتم که« مرد عشق نئی »، باورت نبود
در این غروب تلخ جدایی هنوز هم
می خواهمت چو روز نخستین ، ولی چه سود؟
می خواستی به خاطر سوگند های خویش
در بزم عشق بر سر من جام نشکنی
می خواستی به پاس صفای سرشک من
این گونه دل شکسته به خاکم نیفکنی.
پنداشتی که کوره ی سوزان عشق من
دور از نگاه گرم تو خاموش می شود؟
پنداشتی که یاد تو ، این یاد دلنواز
در تنگنای سینه فراموش می شود؟
تو رفته ای که بی من تنها سفر کنی
من مانده ام که بی تو شبها سحر کنم
تو رفته ای که عشق من از سر بدر کنی
من مانده ام که عشق تو را تاج سر کنم.
روزی که پیک مرگ ، مرا می برد به گور
من ، شبچراغ عشق تو را نیز می برم
عشق تو
نور عشق تو
عشق بزرگ توست
خورشید جاودانی دنیای دیگرم.
پشه ای در استکان آمد فرود تا بنوشد آنچه واپس مانده بود
کودکی از شیطنت بازی کنان بست با دستش دهان استکان
پشه دیگر طعمه اش را لب نزد جست تا از دام کودک وارهد
خشک لب می گشت حیران راه جو زیر و بالا بسته هر سو راه او
روزنی می جست در دیوار و در تا به ازادی رسد بار دگر
هر چه بر جهد و تکاپو می فزود راه بیرون رفتن از چاهش نبود
آنقدر کوبید بر دیوار سر تا فرو افتاد خونین بال و پر
جان گرامی بود و آن نعمت لذیذ لیک آزادی گرامی تر عزیز
همیشه وقتی تنها و نا امید و ملول و خسته
تنت روانت از دست این و آن خسته است
همیشه وقتی رخسار این جهان تاریک
همیشه وقتی درهای آسمان بسته است
همیشه گوشه گرمی به نام دل با توست
که صادقانه تر از هرکه با تو پیوسته است
به دل پناه ببر آخرین پناهت اوست
تو را چنان که تمنای توست دارد دوست
پس از غروب
یک روز
چیزی پس از غروب تواند بود
وقتی نسیم زرد
خورشید سرد را
چون برگ خشکی از لب دیوار رانده است
وقتی
چشمان بی نگاه من از رنگ ابرها
فرمان کوچ را
تا انزوای مرگ
نادیده خوانده است
وقتی که قلب من
خرد و خراب و خسته
از کار مانده است
چیزی پس از غروب تواند بود
چیزی پس از غروب کجا می رودم ؟
مپرس
هرگز نخواستم که بدانم
هرگز نخواستم که بدانم چه می شوم
یک ذره
یک غبار
خاکستری رها شده در پهنه جهان
در سینه زمین یا اوج کهکشان
یا هیچ ! هیچ مطلق ! هر گز نخواستم که بدانم چه می شوم
اما چه می شوند
این صدهزار شعر تر دلنشین که من
در پرده های حافظه ام گرد کرده ام
این صدهزارنغمه شیرین که سالها
پرورده ام به جان و به خاطر سپرده ام
این صدهزار خاطره
این صد هزار یاد
این نکته های رنگین
این قطه های نغز
این بذله ها و نادره ها و لطیفه ها
این ها چه می شوند ؟
چیزی پس از غروب
چیزی پس از غروب من ایا
بر باد می روند ؟
یا هر کجا که ذره ای از جان من به جاست
در سنگ در غبار
در هیچ هیچ مطلق
همراه با من اند ؟
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)