08................آبان................۹۳

38ـمین..........روز............پـایـیـــز

دست در دست تو
خِش خِشِ برگ ها را
سرديِ هوا را
نم نمِ باران را
زندگي خواهم كرد
برايت موهايم را خواهم بافت
پيراهنِ سپيدم را به تن خواهم كرد
و گونه هايِ سرخ از حضورت را
در آينه برانداز خواهم كرد
بي هوا رويت را خواهم بوسيد
و وقتي غرق در روزمرگي هايت هستي
دست دور گردنت حلقه خواهم كرد
و در گوشت خواهم خواند نامت را
با مالكيتِ تمام
با دلدادگيِ تمام
تا دست بكشي از هركاري
در آغوشم بگيري
و گونه هاي سرخِ من از حضورت
چندين برابر بدرخشد
تنها نمي دانم چرا
گاهي ميانِ اين همه بودنت
ناگهان گم مي شوي
و من را ميانِ كوچه و خيابان جا مي گذاري
كه هر رهگذري به من مي خندد
و گمان مي برد ديوانه ام
چه گفتي ؟
پاييز است ؟
آخ از اين
پاييزِ ديوانه
كه من را خيالاتي مي كند
بگذريم
چاي ت كم رنگ باشد يا پررنگ ؟