تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 6 از 6 اولاول ... 23456
نمايش نتايج 51 به 52 از 52

نام تاپيک: ویسپار(رمانی نوشته ی خودم)

  1. #51
    در آغاز فعالیت mahkan's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2011
    محل سكونت
    تهران_ری
    پست ها
    8

    پيش فرض

    سلام محسن
    من رمان رو خوندم و باید بگم واقعاً عالی بود
    با اینکه باید در طرز لباس پوشیدناشون بگی با اون دوستمون که در اون سایت نظر دادن کاملاً موافقم
    مطمئن باش با این کارت داستان صد البته زیبا تر جلوه می کنه
    از طرز پرداختن به محیط اطراف و همینطور بیان حالات صورتاشون خیلی خوب کار کردی
    وهمینطور از اینکه داستان در جاهای دیگه هم گسترش دادی خوشم اومد
    موفق باشی
    منتظر ادامه رمان هستم

    بعداً نوشت:
    راستی من ویرایش رمان رو شروع کردم
    البته با اجازه تون
    بعضی جاها کلمات پس و پیش شده
    یا مثلاً به زبان امروزی تغییر کرده رو درست کردم
    تو قسمت های اول این اشتباه ها به شدت به چشم میان اما بعد به مرور کاهش پیدا می کنن
    Last edited by mahkan; 27-07-2011 at 13:49.

  2. 2 کاربر از mahkan بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #52
    آخر فروم باز molaali's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2008
    محل سكونت
    همين نزديكي
    پست ها
    1,397

    پيش فرض

    فصل پنجم قسمت چهارم:
    جویان در اتاق مرمرین نشسته بود.اتاقی که تماماً از سنگ های مرمر ساخته شده بود.دور تا دور اتاق هیچ وسیله ای برای تزیین به کار نرفته بود. و سنگهای سفید مرمر بیشتر از هر چیزی خود نمایی میکردند.این اتاق مخصوص مقامات و بزرگانی بود که درخواست دیدار شاه را داشتند.کسانی که این تقاضا را داشتند باید در این اتاق بزرگ و مربعی شکل صبر میکردند تا پادشاه اجازه ی ورود دهد.جویان دقیقاً نمیدانست که چه مدت اینجا منتظر نشسته.افکار متفاوتی فکرش را مخدوش کرده بود.نمی دانست باید چطوری سوالاتش را از شاه بپرسد.که او هم جوابش را بدهد و هم از جویان نرنجد.در همین لحظه در اتاق مرمرین باز شد ولی به جای گارد سلطنتی، وزیر اعظم وارد شد و بدون هیچ حرفی در کنار جویان نشست.جویان که از این عمل وزیر اعظم متعجب شده بود با صدایی که در آن میشد خنده ای همراه با تلخی را شنید گفت:
    _شما اینجا چه میکنید؟
    وزیر اعظم بدون اینکه به جویان نگاهی بیاندازد و درحالی که روبرویش را نگاه میکرد گفت:
    _به نظرم سخنان تو با پادشاه خیلی مهمتر از آن چیزی هست که فکر میکنی.بهتر است من هم در این ملاقات حضور داشته باشم.(بعد نگاهی به جویان کرد و با حالتی خشک ادامه داد) : البته اگر از نظر تو مشکلی نداشته باشد!؟
    _جویان سرش را تکان داد و گفت:نه مشکلی نیست.راستش را بخواهید خودم هم بدم نمی آمد کسی مثل شما در کنارم باشد.فقط نمیدانم چطور باید اخبار را به گوش فرمانروا برسانیم.
    _نگران این مطلب نباش قبل از این که تو درخواست دیدار با شاه را بفرستی من پاسانداد را به خدمت ایشان فرستادم تا همه ی اخبار را به گوششان برساند.این جلسه هم به درخواست من سری اعلام شد.و ما میتوانیم در خلوت با شاه سخن بگوییم.
    بعد انگار که خودش نیز در درست بودن سخنانش شک داشته باشد.صدایش را کمی نرم کرد و گفت:
    _البته شاید ما در این ملاقات شاهزادگان را نیز ببینیم.چون اخبار پادشاه را بیشتر از همیشه به فکر فرو برده.به هر حال باید کمی صبر کرد.
    جویان سرفه ای کرد و گفت:
    این طور که مشخص است شما هم نمیدانید که چه اتفاقی رخ خواهد داد.
    و برخلاف انتظارش وزیر اعظم حرفی نزد.و هر دو در سکوت مشغول فکر کردن شدند.
    بعد از مدت زیادی انتظار بلاخره گارد سلطنتی وارد شد و هر دو نفر را به طرف در ورودی راهنمایی کرد.
    جویان و وزیر اعظم به دنبال گارد به سرعت راه می رفتند.جویان آنقدر افکار گوناگون در سر داشت که به جز زیر پایش هیچ جای دیگر را نمی دید.آنها بسیار سریع راه می رفتند.و متوجه نبودند که به کجا می روند.بعد از مدتی،سکوت را وزیر اعظم شکست و رو به گارد سلطنتی گفت:
    _ببینم داریم به کجا می رویم؟ مگر اینجا راه رسیدن به تالار آموزش افسران نیست؟
    گارد همچنان سریع حرکت میکرد ولی سرش را به طرف وزیر اعظم برگرداند و گفت:
    _درست است سرورم.پادشاه و شاهزادگان بزرگوار در تالار آموزش منتظر شما هستند.
    نرسی آهسته با خود زمزمه کرد:
    _چرا آنجا؟ تا بحال سابقه نداشته محل ملاقات من با شاه تالار آموزش باشد.
    بعد سریع قبل از اینکه کسی حرفی بزند خودش گفت:
    _به هر حال تا چند لحظه ی دیگر همه چیز مشخص میشود.(دوباره به فکر فرو رفت و با شک گفت) :امیدوارم!
    چندی نگذشت که آنها به در ورودی سرسرا رسیدند.
    گارد در زد و وارد شد.و بعد از چند لحظه از پشت، در را باز کرد و با دست هر دو مرد را به درون راهنمایی کرد.و خود به بیرون سرسرا رفت.
    تالار آموزش خیلی بزرگ بود و برای فرماندهان بزرگ ساخته شده بود جویان این اتاق را خوب می شناخت چون خودش به دیگر فرماندهان درس میداد.
    درون اتقاق چهار نفر ایستاده بودند.که مشغول مبارزه با یکدیگر بودند.جویان ونرسی با تعجب جلو رفتند و دیدند که شاه دارد با پسر بزرگش تمرین جنگیدن میکند و دو برادر کوچک تر با هم.هر دو ایستادن و با تعجب مشغول مبارزه ی این خانواده شدند.
    آپاسای با پسر بزرگش اردا می جنگید.اردا چهل ساله می نمود و مانند همه ی فرماندهان بزرگ بدنی نیرومند و اندامی برجسته داشت موهایش مثل موهای پدرش خاکستری بود و ته ریش زیبایی داشت.قدش مانند دو برادرش بلند بود.ولی نه به بلندی پادشاه.
    آپاسای ریش بلندی داشت و مشخص بود که پسرانش اندام او را به ارث برده اند.و همچنین پوست سفیدشان را.
    جویان برای اولین بار بود که فرمانروا آپاسای را در لباس جنگی می دید.او حتی در سخت ترین جنگ ها نیز از پوشیدن زره خود داری می کرد و معتقد بود که اگر پادشاه با لباس جنگی روبروی مردم بایستد آن ها گمان میکنند که شکستشان حتمی است.بعد از مدتی شاه به این مبارزه پایان داد و و در حالی که خوشحال به نظر می رسید رو به سوی دو مرد کرد.هر دو به سرعت خم شدند و احترام گذاشتند.شاه در حالی که می خندید به نزدیک وزیر اعظم و سپهدار لشکرش آمد.سه شاهزاده نیز به آهستگی نزدیک شدند.
    پادشاه نزدیک جویان شد و گفت:
    _جویان دوست داری با من تمرین کنی؟
    و شروع کرد به بلند خندیدن.
    جویان از حالت نگاه شاه متوجه شد که باید جواب بدهد.با لهن آرامی و با جدیت گفت:
    _سرورم به نظرتان الان وقت تمرین کردن است؟ در ذهن ما خدمتگزاران سوالات بسیار زیاد و مهمی وجود دارد که اگر منت گذاشته کمک کنید تا به جواب برسیم بی نهایت متشکر میشویم.
    شاه که عملاً از برخورد جویان متعجب شده بود از خندیدن دست برداشت و در حالی که به او پشت کرده و مشغول به راه رفتن شد گفت:
    _خب من پادشاه شده ام تا به سوالات تو پاسخ بدهم!(پوزخندی زد و ادامه داد) : بپرس.
    جویان دوباره تعظیمی کرد و گفت:
    _سرورم، عالیجناب ویسپار چرا به دشمن ما ملحق شده اند؟در این چند سال ایشان کجا بودند؟ و ما باید در مقابل ایشان چه موضعی بگیریم؟ باید ایشان را به عنوان دشمن ببینیم؟ اگر بخواهند به ما حمله کنند چه؟ هنوز اکثر مردم ایشان را بزرگترین قهرمان تاریخ این کشور و حتی تمام جزیره میدانند.من یکی که نمی فهمم.
    در این لحظه اوراش پسر دوم شاه جلو آمد و با لحنی خشن رو کرد به جویان و گفت:
    _تو نباید چیزی را بفهمی! تو فقط باید اطاعت کنی! این سوالات را برای چه می پرسی؟ به سرورت اعتماد نداری؟
    جویان دهانش را باز کرد تا حرفی بزند ولی وزیر اعظم اجازه نداد و خودش شروع به صحبت کردن کرد و با لحنی که همه را دعوت به آرامش می کرد خطاب به شخص شاه گفت:
    _سرورم اگر سپهدار جویان اینگونه حرف می زنند قصد دخالت در امور حکومتی را ندارند.خود شما به ما یاد داده اید که در امور حکومتی دخالت کنیم و مشکلاتمان را با شما در میان بگذاریم.
    شاه سرش را به علامت تایید تکان داد و گفت:
    _بله.من همیشه همین را می خواستم که افرادم بتوانند نظراتشان را بدون ترس به من برسانند.
    اوراش کمی به عقب رفت و ساکت ایستداد. در بین پسران آپاسای او از همه خشن تر بود.این مطلب را می شد از روی صورت زخم دیده اش هم متوجه شد.او حدود سی سال سن داشت و در جنگ آوری هم عالی بود.
    بلاخره شهداد جوانترین پسر شاه نیز وارد بحث شد.او بسیار جوان بود و تازه به دومین دهه از زندگی اش پا گذاشته بود.او تربیت شده ی ویسپار بود و زیر نظر ویسپار بزرگ شده بود و جنگ آوری آموخته بود.او ویسپار را بیشتر از همه دوست داشت.شهداد جوانترین فرمانده ی برسین بود و اولین فرماندهی اش را در پانزده سالگی در کنار ویسپار گذرانده بود.موهای او مشکی بود.و صورت بسیار زیبایی داشت.چشم های آبی، ابروهای نازک و گونه های سرخگونه اش به شدت با اندام برجسته و دستان قدرمتندش در تناقض بودند! همه میدانستند که شهداد ویسپار را از همه بیشتر دوست دارد اما در این چهار سال که ویسپار ناپدید شده بود او تنها کسی بود که هیچ اعتراضی نمیکرد.این موضوع جویان را بیش از پیش متعجب و مشتاق کرده بود.
    شهداد به پیش شاه آمد و گفت:
    _پدر من می خواهم در این جنگ شرکت کنم.(گویی به جز او و شاه کس دیگه ای در این جمع نیست! )
    ناگهان همه شوکه شدند و شروع به نگاه کردن شهداد کردند.
    مشخص بود که موضوعی بین شاه و شهداد بود که به جز آن دو هیچ کس چیزی نمیدانست.
    وزیر اعظم بیش از این تاب نیاورد و پرسید:
    _جنگ؟ کدام جنگ؟
    دوباره لبخند روی لبان پادشاه آشکار شد.بلاخره به موضوع مورد دلخواه شاه رسیده بودند.
    آپاسای به جویان نگاه کرد و گفت:
    _الان چند هزار نیروی آماده در پایتخت داریم؟
    جویان به یکباره متوجه ی سوال شاه شد و پاسخ داد:
    _حدود صد هزار نفر سرروم.
    شاه با خوشحالی سرش را تکان داد و دوباره پرسید:
    _خب.در مرز چه مقدار؟
    _اگر نیروهایی که در شهر های مرزی هستند را حساب کنیم به بیش از هشتاد هزار نفر خواهد رسید.
    مشخص بود که جواب های جویان توانسته رضایت شاه را جلب کند.شاه ادامه داد:
    _خب نامه های لازم را به والی های شهر های مرزی بفرست.آن ها باید تا بیست روز دیگر نیروهایشان را به نزدیکترین شهر ما با مرز سیان بفرستند.خودت هم با سپاه هفتاد هزار نفری آماده شو و به سرعت به سمت پایتخت سیان حمله کن.اگر اوضاع آنگونه که من میخواهم پیش برود تا دو ماه دیگر میتوانم با ویسپار تمرین جنگیدن کنم!

  4. 5 کاربر از molaali بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


صفحه 6 از 6 اولاول ... 23456

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •