تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 6 از 7 اولاول ... 234567 آخرآخر
نمايش نتايج 51 به 60 از 62

نام تاپيک: رمان پرستار مادرم (شادی داودی)

  1. #51
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jul 2004
    پست ها
    119

    پيش فرض رمان پرستار مادرم (قسمت پنجاهم)

    سلام به همه دوستان گل گلاب

    گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان توجه شمارا به ادامه رمان جلب می کند :

    --------------------------------------------
    قسمت پنجاهم
    --------------------------------------------

    سهیلا روی صندلی جلو نشست و امید رو در آغوش اون گذاشتند...
    مامان روی صندلی عقب كاملا" از هوش رفته بود و كنارش دخترعموش نشسته بود...
    صدای فریاد مردم رو میشنیدم كه میگفتند:آقا زود باش...برو...برو...برو سمت بیمارستان...دو تا خیابون بالاتره...
    وقتی ماشین رو به حركت درآوردم سعی كردم تا حدودی به اعصابم مسلط بشم چرا كه باید فكرم رو كار مینداختم تا ببینم كدوم مسیر رو برای رسیدن به بیمارستان انتخاب كنم...
    با سرعت به طرف بیمارستان حركت كردم و دقایقی بعد با ماشین وارد محوطه ی بیمارستان شدم.
    كادر بیمارستان نهایت همكاری رو میكردن...خیلی سریع مامان و امید رو به داخل ساختمان بیمارستان انتقال دادن...
    گیج شده بودم...نمیدونستم دنبال كدوم یكی باید برم...دنبال تخت كدوم یكی باید می دویدم...خدایا این چه وضعیه...
    برای لحظاتی وسط سالن ایستادم...با یك دست پیشونیم رو گرفتم...
    احساس بغض و عصبانیت كه همزمان به اعصابم فشار می آورد كلافه ام كرده بود...
    سهیلا رو میدیدم كه كنار تخت امید با عجله راه میره و همراه چند پرستار دیگه به سمت مشخصی تخت رو هدایت میكردن...
    دختر عموی مامان رو میدیدم كنار تختی كه مامان رو روی اون قرار داده بودن راه میرفت و همراه دو پرستار با عجله وارد قسمت دیگه ایی شدن...
    حالا دو دستم رو لای موهایم كردم و به دیوار تكیه دادم...
    خدایا...این دیگه نه...واقعا"نه...تحمل این برام سخته...نكنه بازی رو میخوای به جاهایی بكشونی كه افتادنم رو به روی زمین ببینی...من كه خورد شدنم رو بارها و بارها اعتراف كردم...اما اینجوری دیگه نخواه...خدایا خواهش میكنم...امید...پسرم...اون فقط8سالشه...مادرم...خدایا...خد ایا...خدایا...
    برای لحظاتی احساس كردم از شدت فشارعصبی دارم به انفجار نزدیك میشم...دلم میخواست فریاد بكشم و خدا خدا كنم...بلكه صدام رو می شنید!
    در این لحظه متوجه شدم پرستاری كنارم ایستاده و میخواد كه برای تكمیل پرونده ها و انجام كارهای لازم همراهش برم...
    خیلی سریع با او همراه شدم!
    ساعتی بعد كه كارهای لازم رو انجام داده بودم كلافه و بیقرار توی سالن بیمارستان راه می رفتم...قانون بیمارستان اجازه نمیداد در اون ساعت به طبقات بالا برم...بیخبری از حال امید و مامان بیقرارم كرده بود...
    بارها و بارها به اطلاعات مراجعه كردم و اونها فقط با گفتن اینكه نگران نباشید و چند لحظه تحمل كنید و یا اینكه الان خبر میگیریم باز من رو به حال خودم رها میكردن...
    در شرایط بد و عصبی قرار گرفته بودم كه دیدم دخترعموی مامان از درب آسانسور خارج شد...با عجله به سمتش رفتم و گفتم:مامان چطوره؟
    - ولله درست و حسابی به آدم جواب نمیدن...فعلا"كه منتقلش كردن آی.سی.یو...
    برای لحظاتی خشكم زد و بعد با عصبانیت و تعجب گفتم:آی.سی.یو؟!!!...مادر من مشكل قلب و قطع نخاع داره...باید ببرنش سی.سی.یو...چرا بردنش آی.سی.یو؟!!!...اینجا دیگه چه خراب شده ای هست كه مادر و پسرمو آوردم...
    با عصبانیت به سمت اطلاعات رفتم و به دختر و پسری كه اونجا بودن موضوع رو گفتم و عنوان كردم كه میخوام همین الان هر دو بیماری كه به اونجا آوردم رو به بیمارستان دیگه ایی منتقل كنم...
    پسری كه پشت میز نشسته بود در كمال آرامش گفت:شما اجازه بدین من با بخش مراقبتهای ویژه تماس بگیرم و شرایط بیمارتون رو سوال كنم ببینم چی شده...
    و بعد سریع شروع كرد به شماره گرفتن...
    صدای دخترعموی مامان رو شنیدم كه گفت:آقا سیاوش...سهیلا اومد...
    برگشتم و به دربهای آسانسور نگاه كردم...دیدم سهیلا با چهره ایی نگران و غمزده به طرفم میاد...
    جلو رفتم و گفتم:تو برای چی اومدی پایین؟!!!...برگرد برو بالا...بگو همین الان میخوام امید رو منتقلش كنم یه بیمارستان دیگه...مامان رو هم میخوام منتقلش كنم...تو برو بالا تا من كارهاشون رو بكنم...
    سهیلا با یك دست بازوی من رو گرفت و گفت:سیاوش...امید رو بردنش برای اسكن از سرش...بهوش اومده اما برای اطمینان از سلامتی جمجمه اش باید اسكنش كنن...سرش از دو ناحیه شكسته...دكتر میگه زیاد جای نگرانی نیست این اسكن هم فقط برای اطمینان از شرایط جمجمه اش انجام میدن...ولی...
    - ولی چی؟
    - ولی استخوان فمورش از لگن خارج شده...فكر كنم تا یكی دو ساعت دیگه منتقلش كنن اتاق عمل...باید فمور رو برگدونن به حالت اولیه...مامانتم سكته ی مغزی كرده...منتقلش كردن آی.سی.یو...واقعا"پرسنل بیمارستان دارن همكاری میكنن برای چی میخوای منتقلشون كنی یه بیمارستان دیگه؟!!...بیا بشین یه ذره آروم بشی...
    آب دهانم رو فرو بردم و با صدایی آروم در حالیكه باور هر كدوم از چیزهایی كه سهیلا گفته بود برام سخت بود گفتم:مامان سكته ی مغزی كرده!!!...چكاپ استخوان جمجمه ی امید!!!...مامان رو بردن آی.سی.یو!!!...استخوان فمور امید از لگنش خارج شده!!!
    صدای سهیلا رو بار دیگه شنیدم كه گفت:سیاوش؟...بیا اینجا روی نیمكت بشین بگذار یك كمی آروم بشی...
    به همراه سهیلا و دختر عموی مامان سمت نیمكتهایی كه در سالن بود رفتم.
    سهیلا و دختر عموی مامان هر كدوم در یك طرف و مقابل هم نشستن.
    صدای زنگ موبایلم بلند شد اما به قدری افكارم مشغول شده بود كه با وجود شنیدن مداوم زنگ گوشی واكنشی مبنی بر پاسخگویی به تماسی كه گرفته شده بود از خودم نشون نمیدادم!!!
    به نقطه ایی خیره بودم و فقط به این فكر میكردم كه چرا باید همیشه توی زندگیم با موضوعی درگیر باشم؟
    چرا هیچ وقت نمیشه كه منم مثل بنده های دیگه ی خدا برای لحظه ایی روی آرامش رو ببینم و از زندگی راضی باشم؟...
    اینهمه تلاطم...اینهمه فراز و نشیب...اینهمه التماس به خدا...آخه برای چی؟...
    به كدامین گناه دارم مجازات میشم؟
    گوشی همراهم همچنان زنگ میخورد و صدای اون مثل موسیقی متن فیلمی شده بود كه من در اون لحظه از خاطرات زندگیم در جلوی چشمم به نمایش و مرور مجدد اون چشم دوخته بودم!
    سهیلا از جا بلند شد و به سمت من اومد...
    گوشی موبایلم توی دستم در حالیكه صفحه نمایشگر اون دائم خاموش و روشن میشد و زنگ میخورد قرار داشت...
    كنارم ایستاد و گفت:سیاوش چرا به گوشیت جواب نمیدی؟!
    نگاهی به صفحه ی گوشیم كردم...شماره ی مسعود روی اون بود...سهیلا هم به صفحه نگاه میكرد...قدرت پاسخگویی به تماس مسعود رو نداشتم...اصلا" نمی تونستم افكارم رو برای انجام كاری متمركز كنم...مطمئن بودم اگه تلفن رو پاسخ میدادم مسعود بعد از سلام و احوالپرسی اولین سوالش این بود:امید پهلوون حالش چطوره؟...و من چی باید پاسخ میدادم؟...چطور باید میگفتم كه پسرم در چه شرایطیه؟...این رو نمیدونستم...وحشت وقایع از درون مثل خوره وجودم رو نرم نرم تسخیر میكرد...ترس و وحشتی كه ناشی از هراس از دست دادن امید بود!!!...احساس میكردم امید رو دارم از دست میدهم...نگرانیم برای امید به مراتب بیشتر از نگرانیم برای مامان بود...بی اراده هجوم افكار پریشونی كه ناشی از فكر خراب در جهت از دست دادن امید بود كاملا"ذهنم رو فلج كرده بود!
    سهیلا كه دید به گوشی خیره شده ام و تمایلی به پاسخگویی ندارم گوشی رو از من گرفت و به تماس مسعود پاسخ داد...
    از سهیلا كه حالا در حال صحبت تلفنی با مسعود بود فاصله گرفتم و رفتم روی یكی از نیمكتهایی كه دورتر بود نشستم...با دستام كه از آرنج روی زانوهام بود سرم رو گرفتم و به كفشهام خیره بودم...
    خدایا اگه برای امیدم اتفاقی بیفته چی؟...چیكار باید بكنم؟...خدایا بارها و بارها در بدترین شرایط قرارم دادی...سعی كردم صبوری كنم...هر بار كه توی دلم گفتم چرا؟ باز به خودم گفتم مصلحت خداس نباید توی كار خدا چرا بیارم...راضی بودم به رضای تو...گرچه خودت بهتر از هر كسی میدونی حقم اینهمه عذاب و سختی روحی و روانی كه كشیدم نبوده...اما خودت میدونی تحمل كردم...ولی دیگه تحمل این یكی رو ندارم...مصلحتت و عذابی كه دوباره باید بكشم رو از طریق امید برای من نمایشش رو شروع نكن...خدایا التماست میكنم...
    قطرات اشك رو میدیدم كه از نوك بینی ام به روی سرامیكهای كف سالن می افتاد!!!
    نمیدونم چه مدت به این حالت اونجا نشسته بودم و از درون با خدا صحبت میكردم و اشك می ریختم...فقط لحظه ایی به خودم اومدم كه صدای مسعود رو شنیدم...
    مسعود بعد از اینكه سهیلا با اون تلفنی صحبت كرده و از ماجرا مطلع شده بود با سرعت خودش رو به بیمارستان رسونده بود و حالا بعد از سلام و علیكی سریع با سهیلا و دختر عموی مامان سراغ من رو از سهیلا گرفته بود...
    سرم رو بلند كردم و دیدم مسعود داره به طرفم میاد...چهره ی اونهم نگران بود اما باز هم سعی داشت با رفتارش مثل یك برادر واقعی بهم روحیه بدهد...
    با حركت دستم خیلی سریع صورت خیس از اشكم رو پاك كردم و از روی نیمكت بلند شدم.
    مسعود به نزدیك من رسید و به صورتم خیره شد و با صدایی آروم كه فقط خودم بشنوم گفت:خجالت بكش...الحمدلله حال هردوشون كه خوبه...خدا رو شكر كن بدتر از این اتفاق نیفتاده...
    تنها جمله ایی كه از دهانم خارج شد این بودم:مسعود...بچه ام...
    و بعد دوباره سرم رو گرفتم و به سقف سالن بالای سرم خیره شدم.
    مسعود دستش رو پشتم گذاشت و گفت:امید رو خدا دوباره بهت داده...با چیزی كه سهیلا برای من تعریف كرده و خبر اینكه فقط دو ناحیه از سرش شكسته و یه عمل كوچیك روی پاش باید بكنن باید گفت مرد حسابی برو خدا رو شكر كن...
    در این لحظه صدایی كه از بلند گوی بیمارستان پخش شد و نام و فامیل من رو جهت مراجعه به اطلاعات پچ كرده بودن باعث شد به همراه مسعود خیلی سریع سمت اطلاعات برم...
    نمیدونم چهره ام تا چه حد بعد از شنیدن اون صدا مضطرب شده بود اما هر چی كه بود دیدن حالت من باعث شد مسعود چندین بار این جمله رو برای تسكین من تكرار كنه:نترس...نترس...هیچی نیست...هیچی نشده...احتمالا"میخوان برای بردن امید به اتاق عمل امضای رضایتت رو بگیرن...
    وقتی به اطلاعات رسیدیم مشخص شد حدس مسعود درسته و تا حد زیادی خیالم راحت شد.
    با راهنمایی اطلاعات باید به بخش مربوط مراجعه میكردم چرا كه دكتر منتظر من بود.
    مسعود و سهیلا هم میخواستن با من بیان ولی قوانین سخت اون بیمارستان از همراهی اونها جلوگیری كرد كه همین باعث عصبانیت مسعود شد اما شرایط طوری نبود كه به همراه مسعود با مسئول اون قسمت وارد بحث و جدل بشم...بی توجه به مسعود و سهیلا و بحثی كه با مرد مسئول راه انداخته بودن وارد بخش شدم و خیلی زود دكتر و دوپرستار كه در پست ایستاده و منتظرم بودند رو پیدا كردم.
    دكتر مورد نظر كه نام فامیلیش منظوری بود نمیدونم از كجا و به چه صورت اما خیلی سریع با دیدن من اظهار آشنایی كرد و با كلی تعارف و تعریف سعی داشت خودش رو هم با معرفی به یاد من بیاره كه چطور و چگونه اون رو قبلا" در موقعیتی خاص و چند سال پیش دیده ام...!!! اما ذهن من یارای این یادآوری ها در آن لحظه نبود و فقط مجبور بودم با حركت سر و لبخندی تصنعی حرفهای دكتر منظوری رو تایید كنم گرچه كه در واقع من اصلا" دكتر رو به یاد نداشتم ولی او كاملا" من رو میشناخت!
    بعد از دقایقی كه حرفهای ابتدایی دكتر به پایان رسید شرایط امید رو پرسیدم و او خیلی سریع با اطمینان كامل گفت كه خطری امید رو تهدید نمیكنه فقط یكی دو ساعت بعد از اسكن صلاح در اینه كه به اتاق عمل منتقلش كنن تا هر چه سریعتر استخوان فمور و لگن رو به كمك مهار دو تا پین از دو ناحیه در سر فمور به حالت اولیه برگردونن چرا كه امید بچه است و تحمل درد برایش دشواره و اگه این عمل زودتر انجام بشه دردش كمتر خواهد شد...البته میشد تا فردا هم صبر كرد اما از نظر دكتر صبر بی مورد جایز نبود...
    دكترمنظوری اطمینان میداد كه با وجود طول كشیدن عمل اما خطری امید رو تهدید نخواهد كرد و همین برای من كافی بود...
    لذا برگه های رضایت رو سریع امضا كردم و از دكتر خواستم بعد از اتمام اسكن شرایطی ترتیب بده كه قبل از عمل حتما"امید رو ببینم و دكتر اطمینان خاطر بهم داد كه حتما"این كار رو خواهد كرد.
    تقریبا"یك ساعت و نیم بعد زمانیكه بار دیگه به طبقه ی پایین برگشته بودم و سهیلا و مسعود در كنارم حضور داشتن بعد اینكه با تمام مخالفتهایی كه دخترعموی مامان میكرد به دلیل خواهش من برای رفتن به منزلش بالاخره موفق شدم ایشون رو برای رفتن راضی كنم...آژانسی برایش خبر كردم و او را به منزل خودش فرستادم و قول دادم تلفنی او را از حال امید و مامان بیخبر نگذارم.
    وقتی او رفت یك ربع بعد خبر دادن كه برای دیدن امید میتونم به بخش برم...
    این بار از اینكه مسعود و سهیلا هم همراه بودند جلوگیری نكردند و هر سه به اتاقی رفتیم كه امید رو در اون آماده ی رفتن به اتاق عمل كرده بودن.
    كاملا" مشخص بود شدت درد امید رو با تزریق داروهای مسكن تا حدودی كنترل كرده اند چرا كه شكایتی از درد نداشت اما به محض اینكه من رو دید به گریه افتاد...
    همانطور كه روی تخت خوابیده و گان سبزرنگ و چروك اتاق عمل به تنش كرده بودند روی صورتش خم شدم و تمام صورتش رو غرق بوسه كردم...
    قسمتی از بالای پیشونیش رو پانسمان كرده بودن چرا كه یكی از نقاط شكستگی در بالای پیشونی اش بود و قسمت دیگر در بالای گوش راست در بین موهای خوشرنگش قرار داشت اما مشخص بود اون قسمت از موهاش رو جهت بخیه تراشیده اند ولی به دلیل پانسمان خیلی مشخص نبود...
    امید دائم گریه میكرد و لباس و یقه ی پیراهن من رو رها نمیكرد...دستهای كوچكش به شدت سرد شده بود...سعی میكردم با بوسیدن دستهاش و گرفتن اونها در میان دستانم گرمای دستم رو به دستان كوچك و سردش منتقل كنم...
    خوشبختانه جواب اسكن نشون داده بود كه خطری جمجمه اش رو تهدید نكرده و از این نظر خیالم راحت شده بود...
    مسعود سعی میكرد با شوخی و خنده امید رو آروم كنه اما سهیلا حرفی نمیزد و تمام صورتش از اشك خیس بود!
    زمانیكه امید چشمش به سهیلا افتاد گریه اش شدت گرفت و دائم التماس میكرد كه تنهاش نگذاریم و زمانیكه سهیلا خواست ببوسش دیگه گردن سهیلا رو رها نمیكرد و فقط با گریه و التماس میخواست تا از بیمارستان ببریمش...
    دكتر و سه پرستار كه وضع رو اینطور دیدن دارویی به سرم رگ دست امید تزریق كردن و همون باعث شد امید به حالت نیمه بیهوش در بیاد و بعد از اینكه دستانش آهسته آهسته از دور گردن سهیلا رها و صدایش آروم شد سهیلا توانست از او فاصله بگیرد...
    امید رو به تخت دیگه ایی منتقل كردن و سپس راهی اتاق عمل شد...
    تمام دو ساعت و نیمی كه در اتاق عمل بود پشت درب اتاق عمل راه می رفتم...
    دهانم خشك خشك شده بود...
    زمانیكه دكتر از اتاق عمل خارج شد قدرت هیچ سوالی نداشتم و خود دكتر با لبخند رو كرد به من و گفت:همین الان پهلوون كوچولوی شما رو منتقل كردن به اتاق ریكاوری...حالش خوبه...عملشم خیلی عالی انجام شده...جای هیچ نگرانی نیست...
    بی اراده بغض در گلویم با جاری شدن قطرات اشك از چشمام همراه شد و فقط تونستم با صدایی آروم از دكتر تشكر كنم...
    وقتی دكتر ازما فاصله گرفت به دیوار تكیه دادم و صورتم رو بین دو دست گرفتم...
    نمیدونم از خوشحالی زنده بودن امید بود یا از فشار روانی كه در طی چند ساعت اخیر بهم وارد شده بود...اما هر چه كه بود باعث شد گریه كنم!!!
    مسعود به طرفم اومد و من رو در آغوش گرفت...حرفی نمیزد و فقط سعی داشت با حضورش در كنارم آرامم كنه...
    بعد از دقایقی به همراه سهیلا و مسعود از بخش خارج شدیم و به سمت آی.سی.یو رفتیم.
    وضعیت مامان رو تازه متوجه میشدم!!!
    مامان اصلا" شرایط خوبی نداشت!!!
    طبق گفته ی پزشك معالج فهمیدم مامان دچار سكته ی وسیع مغزی شده...سه لخته خون در نیمكره ی سمت راست مغز!!!
    و این یعنی فلج سمت چپ بدن!!!...و از دست دادن میزان بالایی از هوشیاری!!!...و به تعبیری عامیانه از كارافتادگی صد در صد!!!
    یعنی مامان از این پس علاوه بر قطع نخاعی كه از قبل عارضش بود حالا در قسمت چپ بدن هم دچار فلج شده و هوشیاریشم از دست داده بود!!!
    زمانیكه به همراه سهیلا و مسعود به اتاقی كه در اون بستری بود رفتیم و سعی كردیم با او حرف بزنیم واكنش مشخصی نداشت!!!
    تنها از فشردن گاه و بیگاه یكی از پلكهایش به روی هم سعی داشت زنده بودن خودش رو به نمایش بگذاره!!!
    وقتی از دكترش احتمال بهبودی رو پرسیدم در پاسخ بهم گفت كه هیچ احتمالی وجود نداره...چرا كه سه لخته خون به وجود اومده در مغز ضایعه ی كوچكی محسوب نمیشدن...
    خدای من بنابراین از این پس مامان تبدیل میشه به یك تكه گوشت زنده و بی حركت كه معلوم نبود تا كی این وضعیت میخواست ادامه داشته باشه!!!

    ادامه دارد
    .................................................
    گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان


  2. #52
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jun 2009
    محل سكونت
    قـــائم شــــهر
    پست ها
    4,772

    پيش فرض رمان پرستار مادرم (قسمت پنجاه + یک )

    سلام به همه ی خوشگل خانومای عزیز


    گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان توجه شمارا به ادامه رمان جلب می کند :

    --------------------------------------------
    قسمت پنجاه + یک
    --------------------------------------------

    وقتی از دكترش احتمال بهبودی رو پرسیدم در پاسخ بهم گفت كه هیچ احتمالی وجود نداره...چرا كه سه لخته خون به وجود اومده در مغز ضایعه ی كوچكی محسوب نمیشدن...
    خدای من بنابراین از این پس مامان تبدیل میشه به یك تكه گوشت زنده و بی حركت كه معلوم نبود تا كی این وضعیت میخواست ادامه داشته باشه!!!
    كلافه و گیج از اتاق اومدم بیرون...پشت سرم مسعود هم خارج شد و سهیلا مات و نگران به مامان خیره شده و همونجا كنار تخت ایستاده بود!
    توی راهروی بیمارستان شروع كردم به قدم زدن...
    مسعود به دیوار تكیه داد و به من نگاه میكرد...بعد از دقایقی گفت:بسه سیاوش...اینقدر مثل درمونده ها از این طرف به اون طرف نرو...اتفاقیه كه افتاده...با كلافگی و سردرگمی و هی از این طرف به اون طرف رفتنم مشكل حل نمیشه...
    - مسعود...دیگه كم آوردم!...حسابش رو بكن تا دیروز قطع نخاع بود و هزار مشكل داشتم حالا كه این وضع پیش اومده واقعا"دیگه كم آوردم...اصلا"نمیدونم باید چه خاكی توی سرم بریزم...هر وقت حس كردم دارم به آرامش میرسم همچین خدا گذاشته توی كاسه ام كه نفهمیدم چرا و از كجا دارم میخورم...
    مسعود به طرفم اومد و جلوی من ایستاد و سد راهم شد...به نوعی اجازه ی راه رفتن رو از من گرفت و گفت:بس كن سیاوش...خوب اگه تا دیروز روی تخت بود و دائم برای كارهاش نیاز به كمكت داشت حالا دیگه اینطور نیست...درسته كه تحمل و قبولش سخته ولی حداقل دیگه وضع نگهداریش مشخص شده...حرف كه نمیزنه...برای تغذیه و كارهای دیگه اش هم كاملا" راه حل وجود داره...من كه زیاد وارد نیستم ولی فكر میكنم با تزریق سرمهای مخصوص و یك رژیم مشخص مشكل غذا خوردنش كه حل شده اس...برای دستشویی رفتن هم كه خوب فكر میكنم وصل كردن سوند برای این مریضها بهترین راه حله و دیگه اگه دیر به دادش برسی نه توی زحمت می افتی و نه خود بیچاره اش به قول خودت شرمنده ی تو میشه...سهیلا هم كه به این كارها وارده...هر چی باشه پرستاری خونده دیگه...
    وقتی اسم سهیلا رو آورد تازه به یاد اون افتادم...
    چقدر این دختر از وقتی وارد زندگیم شده دچار زحمت كرده بودمش...بعد هم اون وقایع پیش اومده بین من و خودش...حالا دست آخرم مشكلی كه پیش رو داشتیم...
    مسلما"زحمتش برخلاف تصور مسعود مضاعف میشد...
    سهیلا من رو دوست داشت در این هیچ شكی نداشتم اما آیا واقعا" مزد محبت و عشقی كه نثار من میكرد اینهمه زحمت بود؟...اصلا" من ارزش اینهمه دردسر كشیدن رو براش داشتم؟!!!...خدایا!!!
    از همونجا كه ایستاده بودم به اتاق مامان نگاه كردم و دیدم سهیلا پتوی روی مامان رو داره مرتب میكنه و با نگاه معصومش چشم به مامان دوخته بود!
    نگاهی به مسعود كردم و گفتم:سهیلا رو ببر خونه اش...اونم خسته شده...من خودم اینجا هستم تا امید رو از ریكاوری بیارنش بیرون...خودتم برو خونه اینجا نمون...
    مسعود چهره اش كلافه شد و با دلخوری گفت:سهیلا رو میبرم ولی خودم برمیگردم اینجا...مگه تو بهم گفتی بیام كه حالا میگی برگردم؟...اگه قرار بود برم و تنهات بگذارم اصلا" نمی اومدم...
    میدونستم مسعود واقعا" در همه حال مثل یك برادر در كنارم بوده و همیشه مدیون محبتش بودم اما واقعا" در اون لحظات دیگه لزومی نداشت در بیمارستان بمونه و خودش رو خسته كنه اما مطمئن بودم اصرار من بر این موضوع فایده ایی نداره...
    سهیلا از اتاق خارج شد و رو به من گفت: سیاوش من میرم بپرسم وضع امید توی ریكاوری چطوره دوباره برمیگردم اینجا...
    قدمی به طرفش برداشتم و بازوش رو گرفتم و گفتم:نه...صبر كن...تو بهتره برگردی خونه...تا الان مامانت حتما دلواپس شده...به مسعودگفتم تو رو برگردونه خونه...
    سهیلا نگاهی از روی ناراحتی و تعجب به من كرد و گفت:برم؟!!!...برم خونه؟!!!...یعنی توی این شرایط تنهات بگذارم؟!!!...امكان نداره...این چه حرفیه!!!...نگران مامانمم نباش...امروز صبح رفته خونه ی یكی از دوستاش كه توی تولیدی با هم كار میكنن شام هم اونجاس...پس خونه نیست كه بخواد نگران من بشه...سیاوش امكان نداره توی این وضعیت ولت كنم برم خونه...
    مسعود به طرف ما اومد و رو به سهیلا گفت:آخه بودنتم اینجا لزومی نداره...امید كه عملش تموم شده حالشم خوبه...خانم صیفی هم وضعش همینه دیگه...پس چه دلیلی داره اینجا بمونی؟...بیا ببرمت خونه...خودم بعد برمیگردم پیش سیاوش...تنهاش نمیگذارم...
    سهیلا در حالیكه چشمهاش از اشك پر شده بود دست من رو از بازوی خودش جدا كرد و گفت:نه...من سیاوش رو تنها نمیگذارم...
    و بعد برگشت به سمت درب آسانسور رفت تا به بخشی كه امید قرار بود بعد خروج از ریكاوری به اون منتقلش كنن بره...
    وقتی وارد آسانسور شد متوجه شدم كه داره اشكهاش رو پاك میكنه و بعد درب آسانسور بسته شد!
    ساعتی بعد وقتی امید رو به بخش منتقل كردن به همراه مسعود به اتاق امید رفتم.
    ضعف بعد از عمل توی صورت معصوم و كودكانه ی امید موج میزد و به علت داروهای مسكنی كه بهش تزریق كرده بودن خیلی بی حال و خواب آلود بود و هر بار كه سوالی ازش می پرسیدم به سختی جواب میداد و دوباره چشمهای قشنگش رو روی هم میگذاشت...
    سهیلا مثل پروانه به دور امید بود و هر كاری میكرد تا امید در بهترین شرایط قرار بگیره و هر چند دقیقه یكبار دست و یا صورت امید رو می بوسید...
    چطور می تونستم محبتهاش رو جبران كنم؟...چقدر در اون لحظات نبودن مهشید به چشمم می اومد...از اینكه می دیدم در این شرایط مادر واقعی امید كنارش نیست دچار یاس میشدم اما با دیدن محبتهای سهیلا بار دیگه جون میگرفتم...
    شب هر چی اصرار كردم كه سهیلا به همراه مسعود به منزل برگرده قبول نكرد و گفت نمی تونه امید رو تنها بگذاره و ترجیح میده همراه امید باشه!
    مسعود خیلی اصرار داشت كه شب من رو با خودش به منزل ببره چرا كه قوانین بیمارستان فقط اجازه ی حضور یك همراه برای بیمار رو میداد...اما راضی نمیشدم امید رو در بیمارستان رها كنم و به همراه مسعود برم بنابراین ترجیح دادم شب در سالن همكف بیمارستان باشم و از مسعود خواهش كردم به منزلش برگرده...
    وقتی مسعود با تمام نارضایتی كه از رفتن و تنها گذاشتن من داشت بالاخره راضی به رفتن شد اصرار داشت كه اگه نیازی بهش داشتم در هر ساعت از شب كه بود حتما"باهاش تماس بگیرم و منم قبول كردم و بالاخره مسعود به منزلش برگشت.
    سهیلا در طبقه ی بالا توی اتاق امید بود و من در سالن همكف انتظار بیمارستان روی یكی از نیمكتها نشسته بودم.
    ساعت كمی از12 نیمه شب گذشته بود اما احساس خواب نداشتم...شامی كه از بیرون گرفته بودم روی نیمكت كنارم بود...برای سهیلا هم از بیرون شام تهیه كرده و بالا فرستاده بودم اما خودم هیچ اشتهایی به خوردن غذا نداشتم.
    میدونستم مسعود هنگام بازگشت سری به منزل سهیلا زده و به مادرش اطلاع داده بود كه سهیلا كجاست اما وقتی ساعت12:30نیمه شب دیدم مریم خانم از درب سالن وارد بیمارستان شد خیلی تعجب كردم!!!
    از روی نیمكت بلند شدم و به طرف او رفتم...
    در این لحظه او هم من رو دید و به سمتم اومد...وقتی به من نزدیك شد گفتم:سلام...شرمنده كردین حاج خانم...چرا زحمت كشیدین این موقع شب تشریف آوردین؟
    - این چه حرفیه؟...مسعود همین الان اومد به من خبر داد...از ساعت11كه اومدم خونه دلم داشت مثل سیر و سركه می جوشید...آخه نه امید خونه بود نه سهیلا...هیچ خبری و یادداشتی هم از سهیلا نبود تا اینكه مسعود اومد جلوی درب و بهم گفت كه چی شده...الان حال بچه چطوره؟...مادرت چطوره؟...
    توی كلام و صحبتش احساس میكردم نفرت قبل نیست و یك نگرانی واقعی آمیخته به محبت رو كاملا میشد حس كرد!!!
    تشكر كردم و شرایط امید و مامان رو برای مریم خانم شرح دادم.
    سكوت كرده بود و به نقطه ایی خیره نگاه میكرد و در آخر فقط از من خواست كه به خدا توكل كنم...
    در همین لحظه سهیلا از درب آسانسور اومد بیرون و وقتی من و مادرش رو دید با تعجب به سمت ما اومد ولی قبل اینكه حرفی بزنه مریم خانم رو به سهیلا گفت:چرا بچه رو تنها گذاشتی اومدی پایین؟!!!
    سهیلا سلام و احوالپرسی با مادرش كرد و گفت:بهش مسكن تزریق كردن...خواب خواب بود...گفتم تا خوابه یه سر به خانم صیفی بزنم بعد اومدم پایین ببینم سیاوش در چه حاله...شما كی اومدی؟!!!
    مریم خانم توضیحات لازم رو به سهیلا داد ولی بیشتر جویای احوال امید و مامان بود...
    میتونستم درك كنم كه محبت و مهربانی دو اصل و صفت مشترك میان سهیلا و مادرش هست و شاید این برمیگشت به اصلیت اونها كه شیرازی بودن...اما هر چه كه بود احساس شرمندگی من از محبت این دو هر لحظه بیشتر میشد!
    وقتی به هر دوی اونها نگاه میكردم به یادم افتاد كه قول داده بودم شنبه سهیلا رو عقد كنم...اما حالا با شرایط پیش اومده!!!...
    نمیدونستم مادر سهیلا چه واكنشی خواهد داشت از اینكه مجبور بودم تاریخ رو به تعویق بندازم...اما هر چه كه بود باید به تصمیم اون احترام میگذاشتم...
    مریم خانم كه در حین صحبت با سهیلا گاهی به من هم نگاه میكرد گویا افكار من رو در اون لحظه كاملا" خونده بود چرا كه در انتهای حرفاش رو كرد به من و گفت:آقا سیاوش...برنامه ی عقد رو هم فعلا" بهتره عقب بندازین تا انشالله امید و مامانت از بیمارستان مرخص بشن...فعلا" فكرت رو بگذار روی این مسئله...
    نگاهی به سهیلا كردم و دیدم در جواب مادرش گفت:فردا قرار بود بریم محضر...ولی خوب با این حساب فكر كنم قرار عقب بیفته بهتره...تا امید و خانم صیفی روببریم خونه...
    فهمیدم سهیلا هم با مادرش هم عقیده اس بنابراین دیگه جای صحبتی برای من نبود و با حركت سرم موافقت خودم رو با این موضوع نشون دادم...
    اون شب مریم خانم بعد از اینكه سهیلا به طبقه ی بالا و اتاق امید برگشت یك ساعتی پیش من در سالن موند و سعی داشت جهت وضعیت مامان من رو دلداری بده و در نهایت بعد از یك ساعت احساس كردم صلاح نیست بیش از این با موندن در بیمارستان بیش از پیش من رو مدیون خودش كنه در نتیجه با تشكر بسیار براش آژانس خبر كردم و اون رو به منزل برگردوندم!
    ساعت نزدیك6صبح شده بود ومن هنوز نتونسته بودم حتی دقیقه ایی بخوابم!!!
    خستگی و كلافگی تمام وجودم رو در بر گرفته بود اما محیط اونجا و سر و صداهایی كه بود و مشغولیت ذهنی خودم موانعی بودن تا نتونم حتی برای لحظه ایی چشم روی هم بگذارم!!!
    روی لبه ی پنجره مشرف به حیاط بیمارستان نشسته بودم و نگاهم به نقطه ایی نامعلوم خیره بود...
    صدای مسعود باعث شد از عالم افكاری كه در اون غرق شده بودم خارج بشم...
    - سلام...چطوری؟...معلومه تا الان بیدار بودی...خری دیگه...بهت گفتم بیا بریم خونه ی من لااقل اونجا یكی دو ساعت می خوابیدی دوباره برمیگشتیم اینجا...
    نگاهم رو به مسعود معطوف كردم و گفتم:این وقت صبح برای چی اومدی تو؟!!!
    پاسخ سوالم رو نداد فقط در ادامه ی حرفش اضافه كرد:بلند شو...بلند شو بریم خونه یه چرت بزن یه دوش بگیر یه كم به سر و وضعت برس...دو سه ساعت دیگه باید بری شركت با این وضع كه نمیشه بری...
    - گور بابای كار و شركت...ول كن مسعود...بچه ام و مادرم افتادن گوشه بیمارستان من بیام غم تیپ و ریخت خودم رو بخورم...
    مسعود بازوی من رو گرفت و وادارم كرد از لبه ی پنجره بلند بشم و گفت:تو اینجا باشی یا نباشی ...اینجا بخوابی یا بیدار بمونی...اصلا" زندگیتم برداری بیاری اینجا چیزی عوض نمیشه...مادرت و امید باید روند طبیعی این دوران رو طی كنن...امید كه الحمدلله حالش خوبه عملشم با موفقیت انجام شده...خانم صیفی هم كه وضعش مشخصه...دیگه این مسخره بازی چیه كه تو میخوای اینجا بمونی؟...بلند شو بریم خونه یه دوش بگیر یه استراحت بكن...
    - دست بردار مسعود...اعصاب هیچی برام نمونده...
    با تمام مخالفتهای من اما بالاخره مسعودموفق شد بعد اینكه تلفنی با موبایل سهیلا هم تماس گرفت من رو به خونه برگردونه و تا دوش نگرفتم و صبحانه نخوردم لحظه ایی رهام نكرد!
    بعد اینكه از حمام اومدم بیرون و كمی از صبحانه ایی رو كه مسعود درست كرده بود رو خوردم حالم بهتر شد اما دیگه خواب كاملا: از سرم پریده بود...
    ساعت9به همراه مسعود از منزل خارج شدم...ابتدا سری به شركت زدم و بعد بار دیگه به بیمارستان رفتم و از مسعود خواستم سهیلا رو كه واقعا" خسته شده بود به منزلش برگردونه و خودم پیش امید موندم.
    یك هفته بعد در شرایطی كه هنوز باورو تحملش برام سخت بود مامان و امید از بیمارستان مرخص و هر دو رو به خونه منتقل كردم.
    در طول این یك هفته وابستگی امید به سهیلا به شدت افزایش پیدا كرده بود به طوریكه دائم میخواست سهیلا در كنارش باشه!!!...و هر كاری كه داشت و هر چیزی كه میخواست فقط و فقط سهیلا باید براش انجام میداد...!!!
    امید فعلا به دستور پزشك نباید تحرك زیاد میكرد و یا حتی راه میرفت و به و نوعی اون هم باید تا زمان مشخصی روی تخت می خوابید!!!
    وقتی رسیدیم خونه امید رو به اتاقش و روی تخت خواب خودش قرار دادم و مامان رو با كمك مسعود و سهیلا به اتاق خوب شخصیش بردم اما كاملا" میدونستم كه مامان به هیچ وجه متوجه ی شرایط و موقعیت اطرافش نیست!!!
    همون روز مریم خانم هم وقتی مسعود خبر ترخیص مامان و امید رو داده بود به همراه مسعود برای یكی دو ساعت به منزلم اومد...
    از اینكه می دیدم در این شرایط تغییر موضع داده و تا حد زیادی شرایط من رو درك میكنه بی نهایت سپاسگزارش بودم...
    زمانیكه برای دقایقی به اتاق امید رفته بودم و با اون صحبت میكردم مسعود از سهیلا خواست كه به هال بره!
    متوجه بودم مسعود و مریم خانم و سهیلا و دخترعموی مامان كه او نیز اون روز به منزل من اومده بود با هم در حال گفتگو هستن و لحظاتی بعد زمانیكه سهیلا و مسعود به اتاق امید اومدن مسعود از من خواست كه همراهش به حیاط برم!!!
    در حیاط مسعود به من گفت كه با توجه به شرایط پیش اومده و اینكه سهیلا دیگه در هر صورت باید توی این خونه بمونه مامانش و دختر عموی مامانم خواستن كه در اولین فرصت سهیلا رو عقد كنم و منظورشون از اولین فرصت یعنی همون فردا بود!!!

    ادامه ندارد
    .................................................
    گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان


  3. #53
    آخر فروم باز SA3EDLORD's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2009
    پست ها
    3,006

    پيش فرض

    سلام دوستان.......
    بخاطر تاخیر پوزش میخوام


    گ
    روه فرهنگی هنری دریملند و دوستان توجه شمارا به ادامه رمان جلب می کند :

    --------------------------------------------
    قسمت پنجاه + دو
    --------------------------------------------

    در حیاط مسعود به من گفت كه با توجه به شرایط پیش اومده و اینكه سهیلا دیگه در هر صورت باید توی این خونه بمونه مامانش و دختر عموی مامانم خواستن كه در اولین فرصت سهیلا رو عقد كنم و منظورشون از اولین فرصت یعنی همون فردا بود!!!
    وقتی مسعود حرفهاش به پایان رسید برای لحظاتی به آب استخر كه در اثر وزش باد پاییزی كمی مواج میشد چشم دوختم و سپس با حركت سرم موافقتم رو با این موضوع نشون دادم...
    مسعود كه دید هیچ حرفی نمیزنم با تعجب به من نگاه كرد و گفت:چیزی شده سیاوش؟!!...چرا هیچی نمیگی و فقط سرت رو تكون میدی؟!!
    - چی باید بگم؟!!...خودت خوب میدونی كه از خدام بوده این عقد زودتر انجام بشه و سنگینی یكی از بارهای روی دوشم هست كمتر بشه...اما ای كاش در شرایط بهتری این كار صورت میگرفت...حداقل زمانی كه امید بستری نبود یا مامان در وضعی بهتر از الان سر میكرد...دلم میخواست با توجه به اینكه سهیلا هیچ توقعی برای به همسری در اومدنش با من ازمن به زبون نیاورده حداقل یه مسافرت خوب می بردمش یا...
    - بیخود فكرت رو درگیر این مسائل نكن...همه چیز به موقع خودش...سهیلا شرایط تو رو درك كرده و میكنه و فكر میكنم از این به بعد بیشتر هم دركت خواهد كرد...حالا بگذار فردا عقد كنید یه مدت دیگه كه امید وضعش بهتر شد سه تایی برین مسافرت...مامانتم برای مدتی كه شما مسافرتین یه پرستارمیاری براش یا یه مدت كوتاه تا برین و برگردین توی یه بیمارستان خصوصی بستریش میكنی كه خیالتم راحت باشه...فعلا"چیزی كه واسه اون دو تا حاج خانمی كه توی هال نشستن مهمه اینه كه فردا صبح سهیلا رو عقد كنی...
    بار دیگه سرم رو به علامت موافقت با حرف مسعود تكون دادم.وقتی با هم به سمت درب هال برمیگشتیم مسئله ی مهمی به ذهنم رسید كه باعث شد بایستم و با ایستادن من مسعود هم در كنارم ایستاد و گفتگه چته؟!!
    هدیه ایی كه به عنوان مهریه ی سهیلا مد نظرم بود رو به مسعود گفتم و خواستم بره پیش توحید و مراحل انتقال نام یكی از مراكز تجاری كه داشتم رو از ملكیت من به نام سهیلا تغییر بدهد.
    مسعود چشماش از تعجب گرد شده بود و گفت:مگه دیوونه شدی؟!!...این چه كاریه؟!!...هیچ میدونی اون پاساژ با اون تعداد مغازه كه توشه چه سرمایه ایی هست؟!!...اون پاساژ توی اون نقطه از تهران یه گنج محسوب میشه...از خر شیطون بیا پایین...تو میتونی یه دستگاه آپارتمان بهش هدیه كنی نه این پاساژ رو...
    در تصمیمی كه گرفته بودم مصمم بودم و توی سكوت به مسعود خیره شدم...
    در این مواقع كاملا" معنی سكوت من رو می فهمید...بنابراین سرش رو با تاسف به چپ و راست تكون داد و گفت:گرچه میدونم كاری رو كه بخوای میكنی...اما حداقل بیا نصف مغازه ها رو به نامش بكن نه كل پاساژ رو...
    باز هم خیره به صورت مسعود نگاه میكردم و با جدیت در تصمیمی كه گرفته بودم هیچ پاسخی نمیدادم...
    - باشه بابا...جهنم...مرده شور این تصمیمهای خركیت رو ببرن...ولی آخه...
    - آخه نداره مسعود...همین الان میری دنبال توحید كاری كه خواستم رو انجام بدهی یا خودم برم؟
    - باشه...میرم...فقط قبلش خودت یه زنگ به توحید بزن من رو توی دفترش معطل نكنه...اما از من گفتن...این چیزی كه تو به عنوان مهریه میخوای به نامش كنی و سرعقد بهش بدهی یه وقت ممكنه باعث سكته ی مادرش بشه ها...
    جمله ی آخرش رو با خنده گفت كه باعث شد منم از جدیت خارج بشم و بخندم...سپس گفتم:سهیلا خیلی بیشتر از اینها ارزش داره...مادرش نگران سهیلاست...بگذار حداقل مطمئن باشه آینده ی سهیلا از نظر مالی چه با من چه بی من تا آخر عمرش تامین شده محسوب میشه...اینطوری فكر میكنم تونسته باشم گوشه ی كوچكی از محبتها و از خودگذشتگی های سهیلا و دلنگرانیهای مریم خانم رو هم جبران كنم...
    مسعود با خنده و شوخی گفت:سیاوش جان...قربونت بشم...من و غزاله هم همیشه نگران هستیم منتهی نگران چیزهای دیگه...نمیخوای فكر هم برای نگرانی ما بكنی و با این بذل و بخششها ما رو هم از نگرانی نجات بدهی؟!!
    خندیدم و گفتم:گمشو...تو كه خودت میتونی صد نگران رو از نگرانی نجات بدهی دیگه چه مرگته كه چشم به هدیه ی من واسه خودت داری؟
    سپس با خنده و شوخی وارد هال شدیم...سهیلا با لبخند به هر دوی ما نگاه میكرد...میتونستم خوشحالی اون رو هم از برق نگاهش كه در چشمهای زیباش موج میزد به وضوح احساس كنم.
    چقدر برایم لذت بخش بود از اینكه نگاه عاشقانه ی سهیلا رو درك میكردم.
    اون روز بعد ناهار ساعت3مجبور شدم برای رسیدگی به برخی امور راهی شركت بشم و مسعود هم قبل از ناهار رفته بود به دنبال كاری كه گفته بودم و تلفنی من رو در جریان امر قرار میداد.
    به دلیل كارهای معوقه و پیش اومده در چند روز گذشته كه وقت كافی برای رسیدگی به اونها رو نداشتم كارم توی شركت به درازا كشید و ساعت9:30شب از شركت به خونه برگشتم.
    حدس میزدم مریم خانم و دخترعموی مامان هم اونجا باشند به همین خاطر كمی خرید كه شامل میوه و شیرینی و مقداری مواد غذایی رو شامل میشد انجام دادم...اما وقتی رسیدم خونه در كمال تعجب متوجه شدم نه تنها دخترعموی مامان رفته كه مریم خانم هم نبود!!!
    امید كه بعد از یك هفته به خونه برگشته بود گویا آرامش خونه و خوردن داروهای مسكن حسابی اون رو به آرامش رسونده بود چرا كه در خواب عمیقی فرو رفته بود و مامان هم در اتاق خودش قرار داشت.
    خریدهایی كه كرده بودم رو به آشپزخانه بردم...سهیلا نگاهی به اونها كرد و همه رو در جاهای خودشون قرار داد و در همون حال كه مشغول بود گفت:شام كه مطمئنم نخوردی...تا لباست رو عوض كنی و دست و صورتت رو بشوری منم شام رو میارم تا بخوریم.
    چهره اش خسته بود و این نشون میداد چقدر اون روز از صبح تا اون لحظه سرش شلوغ بوده...
    شلوار جین آبی كم رنگ به همراه یك تی شرت تنگ آستین بلند سورمه ایی رنگ به تن داشت...همیشه از نحوه ی لباس پوشیدنش لذت می بردم...حتی از رنگهایی كه انتخاب میكرد هم خوشم می اومد...
    روی صندلی نشسته بودم و بدون اینكه حرفی بزنم نگاهش میكردم و از اینكه فردا این موجود زیبا برای همیشه از نظر شرعی هم متعلق به خودم میشد بی نهایت لذت می بردم و مهم تر اینكه از كابوسهای اخلاقی كه در تمام این مدت گریبانم رو گرفته بود به راستی تا حد زیادی خلاص میشدم.
    وقتی جعبه های شیرینی رو هم در یخچال گذاشت نگاهی به من كرد و با لبخند گفت:پس چرا هنوز اینجا نشستی؟!!!
    - دارم به این فكر میكنم كه فردا میتونه بهترین روز زندگیم باشه...
    درب یخچال رو بست و به سمت من برگشت و گفت:تو فكر میكنی كه بهترین روز زندگیته ولی من مطمئنم بهترین روز زندگیمه...سیاوش...هیچ وقت فكر نمیكردم واقعا روزی برسه كه همسرت بشم...همیشه فكر میكردم شاید با وجود تمام اتفاقات پیش اومده بین ما اما در نهایت نخوای كه من رو توی زندگیت بپذیری...
    از شنیدن این حرفها به شدت تعجب كرده بودم چرا كه این دقیقا" افكاری بود كه من نسبت به عقیده ی سهیلا در مورد خودم حدس میزدم...یعنی همیشه در این فكر بودم سهیلا هر لحظه ممكنه از ازدواج با من پشیمون بشه...اما حالا میشنیدم كه سهیلا هم این عقیده رو در مورد نظر من نسبت به خودش داشته!!!
    برای لحظات كوتاهی خنده ام گرفت و با یك دست پشت گردنم رو مالیدم و گفتم:سهیلا...سهیلا...این چه فكریه كه میكردی؟!!!...هیچ میدونی شرایط من و وضع زندگی خصوصی من اونقدر توش مشكل هست كه تصور قبول تمام این مشكلات از طرف هر دختری در شرایط تو غیر ممكنه...اما تو این غیر ممكن رو ممكن كردی...هیچ میدونی چقدر مدیونتم؟
    سهیلا به طرف من اومد وقتی نزدیك صندلی رسید ایستاد و به صورت من نگاه كرد...
    وقتی در سكوت به چشمهاش خیره شده بودم میتونستم عمق آرامشی كه در زندگی كنار اون نصیبم خواهد شد رو به خوبی درك كنم...وجود این دختر و حضور پرمهرش در زندگیم شاید تنها چیزی بود كه هیچ وقت مكمل لحظاتم نبوده و حالا این نگاه...این عشق...این شور رو در واقعیتی محض و یكجا احساس میكردم...
    همونطور كه نشسته بودم كمی صندلی رو فرستادم عقب و از میز فاصله دادم و دست سهیلا رو گرفته و اون رو در آغوش گرفتم...
    خستگی كار روزانه كه در كنار عشق توی نگاهش همزمان برام قابل تشخیص بود زیبایی و معصومیتش رو هزار برابر كرده بود...
    اما میتونستم بفهمم همونقدر كه من از در آغوش كشیدن و بوسیدنش لذت میبرم او هم غرق لذت میشه و چقدر از اینكه هر لحظه نسبت به عشق سهیلا اطمینان بیشتری كسب میكردم خدا رو شاكر بودم...عشق ومحبتی كه مهشید هیچ وقت نتونست به من منتقل كنه و هیچ زمانی در وجود اون نسبت به خودم این عشق رو احساس نكرده بودم اما حالا با شدتی بیشتر از طرف سهیلا اون رو درك میكردم...و این برای من كه فقدان عشق و محبت واقعی همسرم بزرگترین كمبود زندگیم محسوب میشد حالا با وجود سهیلا معنای رسیدن به اوج خوشبختی بود...

    *******************
    *******************
    صبح روز بعد با صدای زنگ درب حیاط بیدار شدم...نگاهی به ساعت مچیم انداختم و دیدم9:10 رو نشون میده!!!
    صدای سهیلا رو شنیدم كه به زنگ درب پاسخ داد...
    روی تخت نشستم و قبل اینكه بلند بشم به آهستگی درب اتاق باز شد و سهیلا سرش رو به داخل آورد و در حالیكه لبخند روی لبهاش شروع یك صبح عالی و شاید یك زندگی پر آرامش رو بهم نوید میداد گفت:سیاوش؟...مسعود اومد...آقای توحید هم همراهشه...خانم افشار هم هست...
    دستم رو لای موهایم كردم و بعد از روی تخت بلند شدم و گفتم:الان میام...
    در همین لحظه صدای مریم خانم رو شنیدم كه از هال به گوشم رسید!!!...داشت با مسعود و بقیه كه وارد هال شدن سلام و احوالپرسی میكرد!!!
    پیراهنم رو كه از لبه ی تخت برداشته و میخواستم به تن كنم با شنیدن صدای مریم خانم دوباره روی لبه ی تخت قرارش دادم و با تعجب به سهیلا نگاه كردم و با صدایی آروم گفتم:مادرت كی اومده؟!!!
    سهیلا لبخندش عمیق تر شد و گفت:مامان ساعت7صبح اینجا بود وقتی زنگ زد تو بیدار نشدی...دختر عموی خانم صیفی هم تقریبا"نیم ساعتی میشه كه اومده...
    و بعد صداش رو آرومتر كرد و با حالتی حاكی از شوخی و شعف گفت:همه هستن...مگه خبر نداری؟...آخه قراره امروز جناب مهندس صیفی ازدواج كنه...همه هستن بقیه هم همین الان رسیدن...فقط معلوم نیست خود مهندس كجاس...طفلك عروس عاشقش كم كم داره شك میكنه نكنه آقا داماد فرار كرده باشه...
    به طرف درب اتاق رفتم و خیلی سریع مچ دست سهیلا رو كه لای درب ایستاده بود گرفتم و كشیدمش توی اتاق و درب رو بستم و قبل اینكه بتونه حركتی بكنه با تمام عشق اون رو در آغوش گرفتم و بوسیدم...سپس گفتم:حالا برو بیرون...از قول من به مهمونها بگو تا یك ربع دیگه حاضرم...در ضمن...به اون عروس قشنگمم بگو تا آخر عمر مدیون محبتها و فداكاریشم...
    زمانیكه سهیلا به سمت درب اتاق برگشت تا بیرون بره ضربات ملایمی به درب خورد و بعد صدای مسعود رو شنیدم كه گفت:سهیلا؟...امید صدات میكنه...بیا برو ببین چی میگه...
    سهیلا درب اتاق رو باز كرد و بعد از سلام و احوالپرسی سریع و كوتاهی كه با مسعود كرد به هال رفت.
    مسعود وارد اتاق شد و درب رو بست.
    با هم سلام و احوالپرسی كردیم و به خاطر زحماتی كه روز قبل به همراه توحید كشیده بود تشكر كردم...وقتی حوله ام رو برداشتم تا به حمام برم مسعودگفت:آقا داماد؟
    خنده ام گرفت و گفتم:میدونم میخوای شوخیهات رو شروع كنی ولی به جون مسعود الان وقتش نیست بگذار برم حمام زودتر حاضر بشم بیام بیرون...
    سپس به سمت درب حمام برگشتم.
    - عجله نكن...برای ساعت11باید محضر باشیم...فقط یه سوال؟
    - هان؟...چیه؟...بگو...
    - آقا داماد...میخواستم ببینم اینقدر كه نگران دادن هدیه ی آنچنانی به اسم مهریه به سهیلا بودی هیچ به حلقه ی عروس خانم هم فكر كردی؟
    سر جا خشكم زد...!!!...به كل این یكی رو فراموش كرده بودم!!!
    برای لحظاتی به درب حمام خیره شده بودم...سپس برگشتم به سمت مسعود تا حرفی بزنم...دیدم جعبه ی جواهر مخملی بنفش كم رنگی رو در دست گرفته و با خنده داره به من نگاه میكنه!!!...گفت:میدونستم...یعنی مطمئن بودم این یكی رو اصلا" یادت نیست...واسه همین با سلیقه ی غزاله دیشب رفتیم این رو گرفتیم تا علی الحساب موقع عقد ضایع نشی...بعد سر فرصت خودت و سهیلا برین و یه حلقه طبق سلیقه ی خودش بگیرین...
    به طرف مسعود رفتم و جعبه رو گرفتم و بازش كردم...واقعا" حلقه ی زیبا و خیره كننده ایی بود.
    لبخند رضایت روی لبم نقش بست و بعد درب جعبه رو بستم و گفتم:نوكرتم مسعود...نمیدونم محبتهات رو چطوری جبران كنم...
    باز هم با شوخی و خنده ی ایی برادرانه گفت:كاری نكردم...پولش رو مطمئن باش از بدهی كه بهت دارم كم میكنم...یا لطف میكنی نقدی بهم برمیگردونی چون واقعا گرون خریدمش...در ثانی حلقه رو باید خودت بخری نمیشه از جیب من خرج بشه...اما بدبختی اینجا بود كه خرید حلقه برای سهیلا باعث شد غزاله هم با انتخاب یه حلقه برای خودش كلی خرج رو دستم بگذاره...لعنت به تو سیاوش...میگم دیگه دوستی با تو فقط ضرره...
    و بعد هر دو خندیدیم...
    از اینكه مسعود رو در تمام لحظات درست مثل یك برادر دلسوز توی زندگیم داشتم همیشه شاكر خداوند بودم.
    بار دیگه از مسعود تشكر كردم و سپس به حمام رفتم.
    وقتی برای ساعت مقرر به محضر رفتیم دختر عموی مامان مجبور شد در منزل كنار مامان و امید بمونه تا اونها تنها نباشن و بقیه جهت مراسم عقد راهی شدیم.
    زمانیكه سهیلا از نظر شرعی هم متعلق به من شد بی نهایت احساس رضایت داشتم...
    مریم خانم وقتی دید مهریه ی سهیلا رو با ارائه ی سند مالكیت در همون محضر تقدیم كردم به گریه افتاد!!!
    سپس در پایان مراسم وقتی میخواستم دستش رو ببوسم اجازه ی این كار رو بهم نداد و گفت:اصلا" توقع این مهریه ی سنگین رو نداشتم!!!...اما دلم رو قرص كردی...خوش بخت بشین..فقط از این لحظه به بعد آرزوی خوش بختی دارم براتون..........
    ادامه دارد
    .................................................
    گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان


  4. #54
    Banned
    تاريخ عضويت
    Oct 2010
    محل سكونت
    هرجا تو باشی آرزو:سفر دور دنیا با اکتروس وضعیت:خوشحاال
    پست ها
    1,092

    پيش فرض

    سلام به دوستان گلم

    به امید شفای دوست تصادفیمون شیرین

    گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان توجه شمارا به ادامه رمان جلب می کند :



    --------------------------------------------
    قسمت پنجاه و سوم
    --------------------------------------------

    مریم خانم وقتی دید مهریه ی سهیلا رو با ارائه ی سند مالكیت در همون محضر تقدیم كردم به گریه افتاد!!!
    سپس در پایان مراسم وقتی میخواستم دستش رو ببوسم اجازه ی این كار رو بهم نداد و گفت:اصلا" توقع این مهریه ی سنگین رو نداشتم!!!...اما دلم رو قرص كردی...خوش بخت بشین..فقط از این لحظه به بعد آرزوی خوشبختی دارم براتون...
    دیگه خیالم از خیلی جهات راحت شده بود و خوشحالی از اینكه سهیلا رو به عقد خودم درآوردم از ذره ذره ی وجودم فریاد میكشید.ولی میتونستم هنوز غم رو در عمق چشمهای مریم خانم احساس كنم!
    بهش حق میدادم...اون یك مادر بود و من مردی بودم كه با هزاران مشكل در زندگیم دختراین زن من رو به همسری انتخاب كرده بود...باید تمام سعیم رو میكردم تا به مریم خانم ثابت كنم همه ی توانم رو برای خوشبختی سهیلا به كار خواهم برد و این نیاز به زمان داشت!
    زمانیكه از محضر خارج شدیم متوجه شدم مریم خانم به آرومی با سهیلا در حال صحبت است...از اونها فاصله گرفتم كه به راحتی بتونه حرفهاش رو به سهیلا بگه!
    توحید بعد از گفتن تبریكی مجدد دیگه نمی تونست بمونه و جهت انجام كارهای خودش از ما خداحافظی كرد و رفت.
    به همراه مسعود و خانم افشار در كنار ماشینم ایستاده بودم و مسعود كلی سر به سر خانم افشار میگذاشت و اون هم كه دیگه تا حدی نامزد مسعود محسوب میشد با تمام معذوراتی كه در حضور من داشت اما برخی شوخیهای مسعود رو خیلی جالب پاسخگو بود...
    بعد از لحظاتی سهیلا به طرف من اومد...متوجه شدم تا حدی چهره اش گرفته و ناراحته!
    وقتی به كنار ما رسید گفت:مامان میگه دیگه همراه ما نمیاد و میخواد بره خونه ی خودمون!
    با تعجب به سهیلا نگاه كردم و گفتم:نه...نگذاری تنها برگرده...بگو بیاد با ما میریم خونه همگی دور هم باشیم...
    سهیلا با دلخوری نگاهی كوتاه به مادرش كرد و سپس رو به من گفت:خیلی بهش گفتم...نمیاد...چیكارش كنم؟
    مسعود رو كرد به من و سهیلا گفت:شما سوار ماشین بشین برین خونه...من و غزاله راضیش میكنیم.
    بی توجه به صحبتهای مسعود سمت مریم خانم رفتم و گفتم:حاج خانم تشریف بیارین بریم منزل.
    مریم خانم در حالیكه حلقه ی اشك در چشماش به وضوح قابل دید بود گفت:نه دیگه...مزاحم نمیشم...میرم خونه...یه ذره میخوام با خدا خلوت كنم...
    مسعود كه حالا به كنار ما رسیده بود رو كرد به مریم خانم و با شوخی گفت:خدا همیشه برای بنده هاش وقت داره...حالا شما همین الان وقت گیر آوردی؟...امشب تا بعد شام همه خونه ی سیاوشیم آخر شب خودم برتون میگردونم خونه...خوبه؟...قول میدم اگرم خودتون بخواین شب اونجا بمونین به زور برتون گردونم خونه و نگذارم اونجا بمونید...خوبه؟
    مریم خانم لبخند كمرنگی روی لبهاش نقش بست و رو به مسعود گفت: در شیطون صفتی و بدذاتی تو كه هیچ شكی ندارم...
    مسعود با خنده گفت:چیه...هنوز داری حرص میخوری كه اون برگه ی صیغه رو جور كردم و نگذاشتم این داماد شاخ شمشاد ما رو تو هچل بندازی آره؟
    لبخند از لبهای مریم خانم محو شد و فقط با نگاهی خیره به مسعود نگاه كرد!
    رو كردم به مسعود و گفتم:بس كن دیگه مسعود...
    و بعد از مریم خانم بار دیگه خواهش كردم همراه ما به منزل بیاد و در كنار ما باشه...بالاخره راضی شد و همراه سهیلا سوار ماشین شدن و به سمت خونه حركت كردیم.
    مسعود هم به همراه غزاله با ماشین خودش به منزل من برگشت.
    وقتی رسیدیم خونه دخترعموی مامان برای سهیلا اسپند دود كرد و این تنها كاری بود كه در ظاهر برای سهیلا كه عروس زندگی من محسوب میشد انجام گرفت!
    اما سهیلا هیچ شكایتی نداشت و عشق و محبت و رضایت از همه چیز تمام وجودش رو پر كرده بود.
    برای ناهار از بیرون سفارش غذا داده بودم و تا حدود ساعت3بعدازظهر آوردن ناهار و بعدهم خوردنش طول كشید.
    در مدتی كه ما خونه نبودیم دخترعموی مامان برای امید شرح داده بود كه زین پس سهیلا همسر من شده و درست مثل یك مادر برایش در خونه خواهد موند.
    برخلاف تصور من امید زیاد احساس رضایت نداشت!!!
    خیلی بهانه گیرتر از روز قبل شده بود و حتی زمانیكه برای دقایقی به اتاقش رفتم و كنارش روی تخت نشستم با عصبانیت پتوش رو روی صورتش كشید و حاضر نشد اجازه بده حتی لحظه ایی پتو رو از روی صورتش كنار بزنم!!!
    میدونستم امید خیلی به سهیلا وابسته است و این وابستگی در اثر اتفاقات بعد از تصادف و عمل جراحیش و حضور دائم سهیلا در كنارش به مراتب بیشتر شده اما حس میكردم این وابستگی كم كم با باور اینكه سهیلا همسر من شده و حالا میتونه نقش یك مادر واقعی رو براش داشته باشه از سوی امید شكل منطقی تری در آینده به خودش خواهد گرفت!
    اون روز سهیلا علاوه بر رسیدگی به مامان و وضعیت اون مجبور بود دائم به خواسته های امید هم توجه نشون بده و اینكه امید هر لحظه اون رو به اتاق صدا میكرد و میخواست كه سهیلا كنارش باشه برای من نشون از این بود كه امید بی نهایت به سهیلا وابسته شده و چقدر از اینكه بعد این سهیلا رو بی هیچ منعی در خونه و كنار امید و خودم داشتم راضی بودم!
    تمام ساعاتی كه تا شب سپری شد مریم خانم خیلی كم صحبت میكرد و بیشتر سعی داشت در امور آشپزخانه گاه گاهی در كنار خانم افشار كمكی به سهیلا بكنه...اما كلا"خیلی هم خوشحال نبود...و من به او حق میدادم!
    برای شام هم از بیرون سفارش غذا دادم و تا ساعت1:20نیمه شب به همراه مسعود كه دائم با خانم افشار و بقیه و حتی مریم خانم شوخی میكرد لحظات خوشی رو پشت سر گذاشته بودیم و در اون ساعت مسعود با اعلام اینكه مهمونی تموم شده و همه برگردین خونه هاتون باعث خنده ی همه شد...
    دخترعموی مامان و مریم خانم بعد از خداحافظی به همراه غزاله در ماشین مسعود نشستند و مسعود هم هنگام خداحافظی بار دیگه به سهیلا تبریك گفت و سپس من رو در آغوش كشید و گفت:سیاوش...بی نهایت خوشحالم...با تمام وجودم خوشحالم...میدونم سهیلا اونقدر شایستگی داره كه بتونه تموم غصه هات رو از یادت ببره...میدونم كه تو هم خیلی دوستش داری...از ته قلبم آرزو میكنم در كنار هم خوشبخت بشین...
    از مسعود به خاطر تمام زحمتهایی كه كشیده بود تشكر كردم سپس او نیز سوار ماشینش شد و با زدن دو تك بوق كوتاه و حركت دستش خداحافظی كرد و از جلوی درب حیاط دور شدند.
    نگاهی به سهیلا كردم كه به ماشین مسعود خیره شده و دور شدن اون رو نگاه میكرد...یك دستم رو دور كمرش انداختم و گفتم:بریم داخل...
    همراه هم وارد حیاط شدیم و وقتی درب حیاط رو بستم برگشتم دیدم سهیلا كنار استخر ایستاده و در حال كش و قوس دادن به بدنشه...گویا میخواست خستگی اون روز رو با این كار از بدنش خارج كنه...
    موهای زیبا و بلند و براقش در زیر نور مهتاب جلوه ی خاصی به خودش گرفته بود و وقتی باد ملایم پاییز در لا به لای موهاش سبب حركتشون میشد از اون یك تصویر رویایی به وجود آورده بود!
    به طرفش رفتم و به آرومی پشت سرش قرار گرفتم و در آغوش كشیدمش و گفتم:خوش اومدی به زندگی پر از درد سر من...
    به همون حال كه ایستاده بود سرش رو به سینه ام تكیه داد و به ماه بالای سر نگاه كرد و گفت:اونقدر دوستت دارم كه اگه حتی زندگیت جهنم محض هم بود حاضر بودم كنارت بمونم...
    به صورت زیباش كه حالا به سمت چپ سینه ام تكیه داده و به آسمون خیره شده بود نگاه كردم...
    درخشندگی ماه در چشمهای زیباش گویا قویترین جادوی بشریت رو به رخ می كشید...
    سرم رو نزدیك بردم و روی گونه و كنار گوشش رو بوسه ی آرومی گذاشتم و گفتم:سهیلا...تو به سرمای تلخ زندگیم گرمایی بخشیدی كه تصورش برام همیشه محال بوده...زندگیم اونقدر دستخوش تلاطم بوده كه عذاب رو با تمام وجود حس كردم...داشتم به معنی واقعی كم می آوردم...ولی حضور تو و عشقی كه بهم هدیه داری میكنی باعث شده حس كنم وجودت و بودنت توی زندگیم سبب میشه بتونم سختتر از اینها رو هم تحمل كنم...
    - نه...دیگه نه...سیاوش...دوست ندارم هیچ وقت دیگه حرفی از سختی زندگی بزنی...خدا دیگه نمی خواد تو سختی بكشی...قول میدهم همیشه تمام سعیم رو بكنم كه آرامش رو در زندگیت حس كنی...نمیخوام هیچ وقت دیگه كلافگی كه در این مدت بارها و بارها توی نگاه جذابت دیدم تكرار بشه...
    در این لحظه صدای امید از داخل خونه به گوش رسید كه سهیلا رو صدا میكرد!!!
    با تعجب به سهیلا نگاه كردم و گفتم:امید مگه هنوز بیداره؟!!!
    - نه...خواب بود...احتمالا"دستشویی داره...باید برم كمكش كنم...
    - امروز خیلی خسته ات كرد...دائم صدات میكرد...
    - نه...اینطوری فكر نكن...اون الان شرایطی داره كه باید كمكش كنم...چند وقت دیگه كه دكتر بهش اجازه ی راه رفتن بده و دوره ی فیزیوتراپی رو شروع كنه دیگه اینقدر من رو صدا نمیكنه...
    با حركت سرم حرف سهیلا رو تایید كردم سپس خودش رو از آغوشم بیرون كشید و به سمت درب هال رفت و داخل شد.
    اون شب اولین شبی بود كه سهیلا رو بی هیچ منع و عذاب وجدانی با یك دنیا عشق و مالكیت كامل احساسی حضورش رو تا صبح در كنار خودم احساس كردم.

    *********************
    ************
    شروع مجدد زندگی مشترك من در شرایط نه چندان مطلوب آغاز شده بود اما میدونستم سهیلا با بردباری و محبت تمام ناملایمات رو در كنار دریایی از عشق تحمل میكنه...
    به پیشنهاد سهیلا به مدرسه ی امید رفتم و شرایط اون رو به مدیر گفتم و خواستم برای اینكه امید زیاد از درس عقب نیفته معلمی رو به طور خصوصی به منزل بفرسته تا در طول مدتی كه امید وضعیتش بهتر بشه و دكتر بهش اجازه ی رفتن به مدرسه رو بدهد خیلی از درس عقب نباشه و به كمك معلم بتونه ساعات غیبت در مدرسه رو جبران كرده باشه...
    روزها تا شب در شركت بودم و زمانیكه به منزل برمیگشتم این سهیلا بود كه توضیحات لازم رو در رابطه با امید و فعالیتهاش به من میداد چرا كه خود امید از بعد تصادف به شدت اخلاقش تغییر كرده بود و با تنها كسی كه میونه ی خوبی داشت فقط خود سهیلا بود!!!
    امید خیلی بهانه گیر شده بود و تا وقتی كه بخوابه دائم میخواست سهیلا در اتاق كنار او باشه و فاصله ی شب تا صبح هم هر وقت بیدار میشد با فریاد سهیلا رو صدا میكرد و اگه احیانا" من به اتاقش می رفتم حاضر نمیشد برای انجام كارهاش هیچ كمكی بهش بكنم!!!
    دوران فیزیوتراپی امید هم شروع شده بود و چند روزی بود كه دكتر اجازه داده بود امید با كمك چوبهای زیربغل به آرومی در منزل راه بره...
    سهیلا چندباری به من گفت كه امید برای فیزیوتراپی همكاری نمیكنه و هر جلسه رو با سختی تحمل میكنه!!!
    یكی دو بار با خود امید در این مورد صحبت كردم و بهش توضیح دادم كه اگه همكاری لازم رو نكنه ممكنه تا آخر عمرش نتونه مثل یك آدم سالم راه بره و مثال و توضیح های زیادی براش زدم كه در فراخور درك سن و سالش باشه اما تمام مدتی كه من صحبت میكردم امید با اخم به نقطه ایی خیره بود وحتی نگاهمم نمیكرد...میدونستم لجاجت یكی از خصلتهاش به حساب میاد و سعی میكردم تمام رفتارش رو برای خودم مرتبط با شرایط جسمانیش در اون روزها بدونم!!!
    اواسط آذرماه هوا به شدت بارونی شده بود.
    یكی از روزهای وسط هفته وقتی به شركت رسیدم از همون ساعات اولیه احساس سردرد شدیدی داشتم بنابراین پس از اینكه كارهای مهم رو انجام دادم بعد ناهار راهی منزل شدم...زمانیكه رسیدم تقریبا" دقایقی از ساعت3گذشته بود.
    وقتی وارد خونه شدم صدای امید رو كه مشخص بود طرف صحبتش سهیلاست از اتاقش شنیدم كه گفت:چندبار صدات كنم؟!!!...بیا دیگه...
    صدای سهیلا رو از اتاق مامان شنیدم كه در پاسخ گفت:الان...الان میام عزیز دلم...چند لحظه صبر كن كار مامان بزرگ رو انجام بدهم...
    وارد هال شدم و درب رو بستم و به سمت آشپزخانه رفتم و به صحبتهای اونها هم گوش میكردم.
    صدای امید بار دیگه از اتاقش به گوشم رسید:از مامان بزرگ متنفرم...از خانم معلمم بدم میاد...
    سهیلا:نه عزیزم...اینطوری حرف نزن...مامان بزرگ كه اینقدر تو رو دوست داره اینجوری نگو دیگه ناراحت میشه...خانم معلمتم خیلی خوبه ولی رفتار امروزت ناراحتش كرد...
    امید:به جهنم...ازش بدم میاد...تو همه اش پیش مامان بزرگی...خانم معلمم كه میاد من رو تنها میگذاری...بابامم دیگه دوست ندارم...بهش بگو اگه بازم این خانم معلم رو بیاره من اصلا درس نمیخونم...من میخوام تو بهم درس یاد بدهی...
    سهیلا:عزیزم تو الان ناراحتی...باشه بعد كه یه ذره آروم تر شدی در مورد معلمت با هم صحبت میكنیم...
    لیوانی برداشتم و از پارچ روی میز كمی آب برای خودم ریختم و خوردم...گره ی كراواتم رو هم باز كردم...سرم به شدت درد میكرد و عصبی شده بودم!
    صدای امید رو بار دیگه كه هنوز در اتاقش بود شنیدم:تو حق نداری شبها من رو تنها بگذاری...من اصلا" دوست ندارم تو بری توی اتاق با بابا بخوابی...باید پیش من باشی...من نمیخوام شبها تنها بخوابم...
    سهیلا:امید جان...باز كه شروع كردی عزیزم!!!...باشه...برای اینكه تنها نباشی میخوای شب توی اتاق من و بابا بیای و كنار ما بخوابی؟
    در این لحظه سهیلا از اتاق مامان خارج شد و دید كه من توی آشپزخانه ایستاده ام.
    ابتدا كمی تعجب كرد و بعد به آشپزخانه اومد و سلام كرد...نگاهش كردم...كمی عصبی بودم و گفتم:این چه حرفیه كه به امید میگی؟!!...یعنی چی كه شب بیاد توی اتاق ما بخوابه؟...امید از بچگی توی اتاقش خوابیده...
    سهیلا كمی به من نگاه كرد و با صدایی آروم گفت:عصبانی نشو سیاوش...تو خودت خوب میدونی امید سر این قضایا و مسائل مربوط به مهشید مشكل روحی داره...پس...
    فشار سر درد كه قبلا" سبب عصبانیتم شده بود با شنیدن این حرف از سهیلا كه امید مشكل روحی و روانی داره باعث شدت عصبانیتم شد...به سمت سهیلا رفتم و با صدایی آهسته اما به شدت
    عصبی گفتم:باز شروع كردی؟...مگه نگفته بودم اسم بیمار روانی روی امید نگذار؟
    سهیلا نگاه خیره اش رو به صورت من دوخت و گفت:چرا گفته بودی...خیلی هم خوب یادمه...ولی تو باید قبول كنی...چرا مثل یه بچه روی این قضیه لج میكنی؟...من كه بد برای امید نمیخوام...از همه ی اینها گذشته امروز تمام عصبانیتش رو روی سر معلمش خالی كرد...تمام دفتراش رو پاره كرد و گفت كه نمیخواد اون بهش درس یاد بده...حرفهایی گفت كه اصلا"قابل تحمل نبود ولی اون خانم با بزرگواری هیچی نگفت و فقط وسایلش رو برداشت رفت...سیاوش باید قبول كنی امید مشكل...
    - بسه سهیلا...بسه...اینهایی كه میگی یعنی نشونه ی روانی بودن یه بچه اس؟!!!...بس كن...خوب دوست نداره اون بیاد...این كه نشد دلیل تا تو بهش بگی بیمار روانی...
    - سیاوش آخه تو اجازه بده منم حرف بزنم...
    فریاد زدم:نه...بسه دیگه...یك كلمه ی دیگه هم نمیخوام در این مورد بشنوم...فهمیدی؟...ببینم این كه تو رو دوست داره و میخواد پیش اون باشی دلیل بیمار بودنش میدونی؟...بسه دیگه...حالا به جای گفتن این حرفها برو ببین چیكارت داره...
    سهیلا لحظاتی ایستاد و به من نگاه كرد...سپس بدون اینكه حرفی بزنه از آشپزخانه خارج شد و به اتاق امید رفت و درب رو بست!
    عصبی و كلافه از فریادی كه سر سهیلا زده بودم و سردردی كه داشتم با بی حوصلگی به سمت قفسه ی داروها رفتم و قرص مسكنی برداشتم و خوردم...لحظاتی بعد به اتاق خواب رفتم و كت و كراواتم رو به گوشه ایی پرت كردم و روی تخت دراز كشیدم...


    ادامه دارد...............
    Last edited by actros 1843; 25-02-2011 at 22:15.

  5. 19 کاربر از actros 1843 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  6. #55
    پروفشنال pouria_br's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2010
    محل سكونت
    وضعیتـــ : .....!
    پست ها
    617

    پيش فرض رمان پرستار مادرم (قسمت پنجاه + چهار )

    سلام به دوستان عزیز

    برای شفای دوستمون ،شیرین دعا کنید

    گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان توجه شمارا به ادامه رمان جلب می کند :
    --------------------------------------------
    قسمت پنجاه و چهارم
    --------------------------------------------

    فریاد زدم:نه...بسه دیگه...یك كلمه ی دیگه هم نمیخوام در این مورد بشنوم...فهمیدی؟...ببینم این كه تو رو دوست داره و میخواد پیش اون باشی دلیل بیمار بودنش میدونی؟...بسه دیگه...حالا به جای گفتن این حرفها برو ببین چیكارت داره...
    سهیلا لحظاتی ایستاد و به من نگاه كرد...سپس بدون اینكه حرفی بزنه از آشپزخانه خارج شد و به اتاق امید رفت و درب رو بست!
    عصبی و كلافه از فریادی كه سر سهیلا زده بودم و سردردی كه داشتم با بی حوصلگی به سمت قفسه ی داروها رفتم و قرص مسكنی برداشتم و خوردم...لحظاتی بعد به اتاق خواب رفتم و كت و كراواتم رو به گوشه ایی پرت كردم و روی تخت دراز كشیدم...
    دقایقی به سقف بالای سرم خیره شدم...از اینكه اون برخورد رو با سهیلا كرده بودم به شدت احساس ناراحتی میكردم!
    سكوتی كه سهیلا پس از فریاد من از خودش نشون داده بود من رو به یاد مهشید و واكنشهای اون هنگام بحثهامون انداخت!!!
    سهیلا درست نقطه ی مخالف مهشید بود!
    هیچ وقت نشده بود در زندگی با مهشید هنگام بحث و جدل چنین برخوردی رو از اون دیده باشم...فریادها و بد دهنی هایی كه كرده بود...بعد از هر جیغ و فریادش شكستن ظروف رو به دنبال داشت...و دست آخر به بهانه های پوچ امید رو مورد حمله و كتك قرار میداد و در این لحظات بود كه اگه در منزل بودم میتونستم امید رو از دسترس مهشید دور نگه دارم و اگه هم خونه نبودم هنگام برگشت به منزل از آثار كبودی در صورت و یا دستهای امید پی میبردم كه بار دیگه مهشید تلافی تموم دلخوریهای خودش رو سر بچه خالی كرده!
    اما سهیلا...واقعا با مهشید متفاوت جلوه كرده بود!
    در همین افكار بودم كه خوابم برد...نفهمیدم چه مدت زمانی طول كشید اما لحظه ایی بیدار شدم كه سهیلا به آرومی پتویی رو روی من می انداخت!
    متوجه بیداری من نشده بود و به آهستگی پتو رو مرتب میكرد تا به اصطلاح كاملا" روی من رو پوشانده باشه!!!
    دستش رو گرفتم و اون رو به طرف خودم كشیدم...بی هیچ ممانعتی به راحتی در آغوشم قرار گرفت...اما حرفی نمیزد!
    تمام صورتش رو غرق بوسه كردم و سپس به چشمهاش خیره شدم.
    در عمق چشمهاش دلخوری رو احساس میكردم...نگاهش و مظلومیت نهفته در چشماش دیوانه ام میكرد!!!
    بار دیگه بوسیدمش و سختتر در آغوش گرفتمش و گفتم:دلخوری؟
    با صدای غمگین و آهسته گفت:مهم نیست...
    - چرا مهمه...خیلی هم برام مهمه...به جون سهیلا اصلا" نمی خواستم سرت داد بكشم ولی آخه تو بعضی اوقات در رابطه با امید چیزهایی میگی كه اعصابم رو بهم میریزه...
    - سیاوش...چرا نمیای یه ذره فقط یه ذره درباره امید و مشكل روحی كه داره...
    لبهاش رو بوسیدم و اجازه ی ادامه ی صحبت رو از اون گرفتم...سپس گفتم:تمومش كن سهیلا...بسه...امید مشكل روحی نداره...چرا میخوای با این حرفت اوقات من رو تلخ كنی؟
    سهیلا به آرومی خودش رو از آغوشم بیرون كشید و گفت:باشه...دیگه هیچی نمیگم...حالا ولم كن برم آشپزخونه كار دارم...برای شام باید غذا درست كنم...مامان صبح تلفن زد گفت شام میاد اینجا...
    میدونستم هنوز از دستم دلخوره بنابراین دوباره در آغوشم گرفتمش و گفتم:سعی میكنم دیگه دلخورت نكنم...وقتی اومدم خونه یه ذره سردرد داشتم...حالا هم تا مطمئن نشم كه دلخوریت از بین رفته امكان نداره بگذارم از بغلم بیرون بری...
    خواستم بار دیگه لبهای خوش تركیبش رو ببوسم كه صدای زنگ درب بلند شد!
    لبخند زیبا و شیطنت آمیزی روی لبهاش نقش بست و سپس با فشار دستاش من رو به عقب فرستاد و گفت:اف.اف از دیروز خراب شده...باید برم درب رو باز كنم...برات متاسفم...مامان اومد و وقت نكردی دلخوری من رو برطرف كنی...
    دستام رو كه به دور كمرش حلقه كرده بودم آزاد كردم و با خنده گفتم:شانس آوردی...وگرنه به این سادگی ول كنت نبودم...اما خوب اشكالی نداره...وقت برای برطرف كردن دلخوریت هم پیدا میكنم...
    سهیلا از روی تخت بلند شد و به سمت درب اتاق رفت.
    روی تخت نشستم وقتی دید قصد دارم از روی تخت بلند بشم گفت:تو استراحت كن...نمیخواد بیای بیرون..به مامان میگم خوابی...مگه نگفتی سردرد داری؟...پس استراحت كنی بهتره...
    چون قرص مسكن خورده بودم هنوز نیاز به خواب و استراحت داشتم اما با تردید رو به سهیلا گفتم:مادرت ناراحت نمیشه اگه نیام بیرون و بهش بگی كه خوابم؟
    - نه...نگران نباش...بخواب استراحتت رو بكن...
    با سر حرفش رو تایید كردم و بار دیگه روی تخت دراز و پتو رو روی خودم كشیدم و سهیلا از اتاق بیرون رفت و درب رو هم بست.
    صدای امید كه با سهیلا صحبت میكرد و سپس ورود مریم خانم به هال رو متوجه شدم ولی كم كم خوابم برد.
    دو سه ساعتی خواب عمیقم طول كشید اما با شنیدن فریاد امید از خواب بیدار شدم!!!
    همونطور كه روی تخت دراز كشیده بودم صدای گریه و فریاد امید كه با سهیلا حرف میزد از هال به گوشم می رسید:تو همه اش به مامان بزرگم توجه میكنی...تو همه اش میری توی اتاق اون...هر وقت باهات كار دارم میگی صبر كن...میگی صبر كن كار مامان بزرگ رو انجام بدم...تو همه اش اون رو دوست داری...اون رو دوست داری و بابا رو...تو اصلا" من رو دوست نداری...مامان بزرگ كه حرف نمیزنه تكون هم نمیخوره...پس چرا نمیمیره؟...اون باید بمیره...اون بمیره دیگه هر وقت صدات كنم نمیگی صبر كن...
    صدای گریه ی امید و فریادهاش هر لحظه شدت میگرفت!!!
    از روی تخت بلند شدم و به سمت درب اتاق رفتم...وقتی درب اتاق رو باز كردم صدای روشن شدن جاروبرقی رو شنیدم!!!
    الان چه وقته جارو برقی كشیدن بود؟!!!
    به ساعتم نگاه كردم...تقریبا"دقایقی از7غروب گذشته و هوا به علت شرایط فصل كاملا"تاریك بود...برگشتم نگاهی به پنجره ی اتاق انداختم و متوجه ی قطرات باران روی شیشه ها كه انعكاس نور چراغهای حیاط درخشندگی عجیبی به قطرات روی شیشه ها داده بود سبب شد متوجه بشم بارندگی هنوز ادامه داره...
    وقتی وارد هال شدم دیدم سهیلا داره شیرینی هایی كه كف هال پخش شده رو با جاروبرقی جمع میكنه...حدس زدم باید امید ظرف شیرینی رو از روی میز به زمین انداخته باشه...مریم خانم هم در همین موقع از اتاق مامان خارج شد.
    امید كنار هال در حالیكه به چوبهای زیربغلش تكیه كرده بود با گریه و فریاد رو به سهیلا صحبت میكرد...
    صدای جاروبرقی و گریه و فریاد امید شلوغی عجیبی به فضا داده بود!
    به طرف مریم خانم رفتم و با او سلام و احوالپرسی كردم و در همون حال حواسم بود كه پام رو روی شیرینی های پخش شده ی كف زمین نگذارم!!!
    سهیلا هیچ صحبتی نمیكرد و فقط سرگرم كشیدن جاروبرقی بود!
    مریم خانم بعد از سلام و احوالپرسی با من در حالیكه مشخص بود فریاد و گریه ی امید او را كلافه كرده رو به سهیلا كرد و با صدایی كه برای سهیلا قابل شنیدن باشه گفت:سهیلا؟...زیر آب برنج رو روشن كنم؟
    سهیلا با حركت سر پاسخ مثبت به مریم خانم داد و او نیز وارد آشپزخانه شد.
    به طرف امید رفتم و او را همراه چوبهای زیر بغلش در آغوش گرفتم و بلندش كردم و در حالیكه هنوز جیغ می كشید و گریه میكرد او را به اتاق خودش بردم و به آرومی روی زمین قرارش دادم و درب اتاقش رو بستم و گفتم:امید...بسه دیگه پسرم...گریه نكن و آروم با بابا صحبت كن بگو ببینم از چی دلخوری؟
    امید با گریه و فریاد گفت:از مامان بزرگ بدم میاد...خیلی ازش بدم میاد...سهیلا جون فقط مواظب اونه...همه اش میره توی اتاقش...هیچ وقت پیش من نیست...از مامان بزرگ بدم میاد...
    جمله ی آخرش رو همراه با جیغ و فریاد گفت!!!
    در تمام مدتی كه به یاد داشتم تا این حد از جیغ و فریاد و حرفهایی كه امید اون لحظه به زبان آورد عصبی نشده بودم!
    بازوهاش رو در حالیكه هنوز چوبهای زیر بغلش رو نگه داشته بود گرفتم و به شدت تكانش دادم و با فریاد گفتم:خفه شو...اینقدر جیغ نكش...بسه دیگه...بسه...
    چوبهای زیربغلش افتاد و من هنوز بازوهاش رو رها نكرده بودم و همچنان با فریاد گفتم:اینقدر خودت رو لوس نكن...تو باید بفهمی تا وقتی مامان بزرگ زنده اس و نمرده باید تحمل كنی...شنیدی؟
    امید صداش قطع شده بود و فقط با چشمانی گشاد شده از وحشت به من خیره بود!
    در همین لحظه درب اتاق امید باز شد و سهیلا و پشت سرش مریم خانم به داخل اتاق وارد شدن...
    امید رو در همون حال رها كردم و نتونست تعادلش رو حفظ كنه و چون چوبهاش زیر بغلش نبودن به زمین افتاد!
    مریم خانم با هراس به سمت امید اومد و با تعجب و نگرانی نگاهی به من كرد و سپس سعی كرد امید رو از روی زمین بلند كنه و در همون حال گفت:خدا مرگم بده...چرا با بچه اینطور میكنی؟
    سهیلا به طرف امید رفت و وقتی دید مادرش در حال بلند كردن او از زمین است برگشت و به من نگاه كرد!
    من هنوز عصبی بودم و نگاهم رو به امید بود گفتم:شنیدی چی بهت گفتم امید؟...حالا دیگه خفه شو...
    سهیلا به طرف من اومد و با صدایی نگران و آهسته گفت:سیاوش!!!...تو امروز چت شده؟!!!...به امید چیكار داری؟!!!...این چه رفتاریه با بچه كردی؟!!!
    هنوز نگاه خشمگین من به روی امید ثابت بود و ادامه دادم:اگه یك بار دیگه...فقط یك بار دیگه این رفتار و حركات رو ببینم حسابی تنبیه میشی...فهمیدی امید؟
    امید هنوز وحشت زده به من نگاه میكرد!
    سهیلا باز هم به من نزدیكتر شد و رو به روی من ایستاد طوریكه سد نگاه من به امید شد...به چهره ی نگران و تا حدودی متعجب سهیلا نگاه كردم.
    سهیلا به آهستگی گفت:سیاوش بسه دیگه...اون بچه اس...برو از اتاقش بیرون تا یه ذره آروم بشی...من خودم میدونم چه رفتاری با امید داشته باشم...این كار هر روزشه...چرا تو اینطوری میكنی؟
    با عصبانیت گفتم:غلط كرده...بیجا كرده كه هر روز این رفتار رو داره...بهش گفتم باید از این به بعد تا وقتی مامان بزرگش زنده اس و نمرده همه چیز رو تحمل كنه وگرنه خودش میدونه ایندفعه...
    سهیلا به میان حرفم اومد و در حالیكه با دو دست به آرومی به سینه ی من فشار می آورد تا از اتاق امید خارج بشم گفت:خیلی خوب...بسه دیگه...فهمید...فریاد نكش...برو بیرون...خودم آرومش میكنم...
    و سپس به سمت مادرش و امید برگشت و گفت:مرسی مامان...خودم پیش امید هستم...شما و سیاوش بهتره به هال برین...
    برگشتم و از اتاق خارج شدم...پشت سر من مریم خانم هم از اتاق خارج شد و سهیلا كه با امید در اتاق مونده بود درب رو بست.
    توی هال روی یكی از راحتیها نشستم و كلافه و عصبی به نقطه ایی خیره بودم.
    مریم خانم فنجانی چای برایم آورد و خودش هم روی یكی از راحتیها نشست و گفت:از شما بعیده...امید فقط یه پسر بچه اس...الانم به خاطر مشكل پاش بهانه گیری میكنه...گناه داره...اینطوری كه شما سرش فریاد كشیده بودی طفلك داشت از ترس سكته میكرد...قلبش مثل گنجشك تند تند میزد...بچه طفلكی لال شده بود...خدا رو خوش نمیاد باهاش اینطوری كنید...
    پاسخی به حرفهای مریم خانم ندادم و او هم دقایقی بعد جهت رسیدگی به وضع برنج برای شام به آشپزخانه رفت.
    اون شب سهیلا شام امید رو با زحمت بهش داد و امید اصلا از اتاقش بیرون نیومد...سهیلا هم دائم با نگاه از من به خاطر رفتاری كه با امید كرده بودم گله میكرد!
    ساعتی بعد از شام مریم خانم با تمام اصراری كه سهیلا كرد اما ترجیح داد به خونه اش برگرده و با آژانسی كه براش خبر كردم به منزل برگشت.
    سهیلا به خاطر امید خیلی ناراحت بود و شب با تمام مخالفتی كه من كردم اما اصرار داشت شب پیش امید بخوابه...با اینكه حتی از تصمیمش عصبی هم شدم اما گفت كه شرایط روحی امید خوب نیست و بهتره شب تنها نخوابه و در نهایت به اتاق امید رفت و شب در كنار اون خوابید.
    صبح وقتی راهی شركت بودم حال امید رو از سهیلا پرسیدم كه در جوابم گفت امید اصلا تا صبح خواب درستی نداشته و دائم با ترس از خواب می پریده...!!!
    خواستم به اتاقش برم كه سهیلا خواست چون امید تا نزدیكیهای صبح خوب نخوابیده و تازه خوابش عمیق شده وقتی به اتاقش میرم بهتره بهش دست نزنم و حتی نبوسمش چون ممكنه دوباره بیدار بشه!!!...بنابراین فقط درب اتاقش رو باز كردم و نگاهی به صورت معصوم و رنگ پریده اش انداختم و سپس راهی شركت شدم.
    در شركت تمام مدت درگیر كارهای روزانه شدم و به كل قضایای شب گذشته رو از یاد بردم.
    حدود ساعت2:30بعد از ظهر بود كه به همراه چند نفر در جلسه بودم...یكی از قوانین شركت و معمولترین اونها این بود كه در حین جلسه به هیچ تلفنی پاسخ نمیدادم و خانم افشار كاملا" به این امر واقف بود و وقتی در اون ساعت با حالتی مستاصل وارد اتاق شد و رو به من گفت كه تلفن دارم با تعجب نگاهش كردم و گفتم:یعنی چی تلفن دارم؟!!!...شما كه میبینی الان جلسه دارم...هر كی هست بگو یك ساعت دیگه تماس بگیره...
    خانم افشار مردد سر جایش ایستاده بود و سپس گفت:ولی آقای مهندس...فكر میكنم بهتره جواب بدین...!!!
    نگاهم برای لحظاتی روی خانم افشار ثابت ماند...دلشوره و نگرانی خاصی به تموم وجودم چنگ انداخت...نمیدونم به چه علت اما در اون دقایق به شدت نگران امید شدم و گفتم:از منزل تلفن شده؟
    خانم افشار گفت:مجبور شدم وصل كنم به تلفن این اتاق...گوشی رو بردارین لطفا"...پشت خط منتظرتون هستن...
    گوشی تلفن روی میزم كنارم رو برداشتم و با شنیدن صدای مضطرب دخترعموی مادرم بیشتر متعجب شدم!!!
    - الو؟...سیاوش جان؟...نمیدونم توی خونه ات چه خبر شده!!!...ولی خانم شكوهی همسایه ات كه قبلا" برای مواقع اضطراری شماره خونه ام رو بهش داده بودم تا هر وقت به تو دسترسی نداشت به من زنگ بزنه همین چند دقیقه پیش زنگ زد اینجا و گفت از توی حیاط خونه ات صدای جیغ و فریاد و كمك خواستن شنیده...زنگ زده110بعدشم به من زنگ زده...فكر كنم برای سهیلا اتفاقی افتاده...من همین الان آژانس اومده جلوی درب خونه ام دارم میرم خونه ات...تو هم خودت رو برسون...
    با بهت و تردید گفتم:شما مطمئنی؟!!!
    - آره عزیزم...زود باش...خدا به خیر كنه...
    بعد از خداحافظی گوشی رو قطع و روی به اعضای جلسه عذرخواهی كردم و خواستم كه روز دیگه جلسه رو ادامه دهیم...سپس با شك و دو دلی و نگرانی عجیبی كه تمام وجودم رو پر كرده بود راهی خونه شدم.
    وقتی جلوی درب حیاط رسیدم ماشین پلیس110جلوی درب بود!!!...زمانیكه از ماشین پیاده شدم ماشین اورژانش هم جلوی درب منزلم متوقف شد!!!
    خدایا...چه اتفاقی افتاده؟!!!
    وارد حیاط شدم...
    سهیلا با رنگی پریده در حالیكه لباس خونه به تن داشت و هیچ حجابی هم به سرش نبود با دیدن من به طرفم دوید...سه افسر پلیس با چهره هایی نگران و ناراحت به من نگاه كردند...درب هال باز بود و حكایت از این داشت كه دقایقی قبل اون رو شكسته و وارد هال شده اند!!!...امید كجا بود؟!!!
    سهیلا وقتی به من رسید به وضوح لرزش تمام بدنش كه از هیجان و سرما بود رو احساس كردم!!!
    سریع كتم رو در آوردم و به اون دادم تا دور شونه هاش بندازه...سپس گفتم:اینجا چه خبر شده؟!!!
    با گفتن این جمله ی من سهیلا به گریه افتاد و در همون حال گفت:سیاوش..امید...مادرت رو كشته...
    برای لحظاتی فكر كردم اونچه رو كه شنیدم تماما" اشتباه بوده...
    با ناباوری رو كردم به پلیسها و دوباره به سهیلا نگاه كردم و گفتم:چی؟!!!
    سهیلا با گریه در حالیكه نمی تونست درست صحبت كنه ادامه داد:سیاوش...امید...مادرت رو خفه كرد...
    - چی میگی؟!!...این مزخرفات چیه سر هم میكنی؟!!!
    در همین لحظه دخترعموی مامان از درب هال خارج شد و با دیدن من به گریه افتاد!!!
    اعضای اورژانس به سرعت وارد حیاط شده و به داخل خانه می رفتند...
    بار دیگه رو كردم به سهیلا و گفتم:چرا مزخرف میگی؟!!...درست حرف بزن ببینم چی شده؟
    - مزخرف نمیگم سیاوش...مزخرف نیست...امید خانم صیفی رو كشته...
    ادامه دارد


    گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان


  7. #56
    اگه نباشه جاش خالی می مونه ELHAM3000's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2007
    پست ها
    286

    پيش فرض رمان پرستار مادرم (قسمت پنجاه و پنجم)

    درود بر دوستان عزیز!



    گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان توجه شمارا به ادامه رمان جلب می کند :

    --------------------------------------------
    قسمت پنجاه و پنجم
    --------------------------------------------

    بار دیگه رو كردم به سهیلا و گفتم:چرا مزخرف میگی؟!!...درست حرف بزن ببینم چی شده؟
    - مزخرف نمیگم سیاوش...مزخرف نیست...امید خانم صیفی رو كشته...
    گیج و متحیربه سهیلا چشم دوخته بودم!!!
    خدایا سهیلا چی میگفت؟!!!...امید؟!!!...پسر من؟!!!...قتل...مادرم؟!!!
    برای لحظاتی مغزم هیچ فرمانی به من نمیداد!!!
    هر چی تلاش میكردم فكر كنم راه به جایی نداشتم!!!
    دهنم خشك خشك شده بود و نفسم به سختی یاری ام میكرد!!!
    نمی تونستم اونچه رو كه شنیده ام باور كنم!!!
    خدایا دارم كابوس میبینم...كمكم كن...چرا بیدار نمیشم؟!!!
    در همین لحظه مسعود رو دیدم كه با عجله وارد حیاط شد!
    به محض اینكه نگاهم با مسعود تلاقی كرد به طرفم اومد...
    یارای گفتن هیچ حرفی رو نداشتم...هنوز منتظر بودم از خواب بیدار بشم و ببینم اونچه رو كه شنیده ام در خواب بوده...من دچار كابوسم و بس!!!
    وقتی مسعود به كنار من و سهیلا رسید متوجه بودم كه با چند سوال كوتاه كه از سهیلا كرد ماجرا رو فهمید!
    بلافاصله بازوی من رو گرفت و به آرومی گفت:سیاوش؟!!...حالت خوبه؟!!
    بدون اینكه پاسخ مسعود رو بدهم رو كردم به سهیلا كه صورتش از اشك خیس شده بود و گفتم:امید كجاس؟
    در همین لحظه متوجه نگاه مسعود و سهیلا شدم كه به سمت درب هال نگاه كردند...
    به سوی درب هال برگشتم و دیدم سرباز وظیفه ایی از درب هال خارج شده در حالیكه امید رو درآغوش گرفته!!!...
    امید بدون چوبهای زیر بغل هنوز یارای راه رفتن رو به خوبی نداشت...به قدری رنگ صورتش پریده بود كه گویی هیچ خونی زیر پوستش جریان نداره...لبهاش می لرزید و چشمهاش از شدت هیجان همراه با ترس گشاد شده بود...با دیدی مبهم و آكنده از وحشت به محیط اطرافش نگاه میكرد!
    خدایا...این پسر8ساله ی منه...امید من...
    صدای سرباز وظیفه رو شنیدم كه رو به یكی از افسرها گفت:جناب سروان...پیداش كردم...
    نه...خدایا...چرا میگه پیداش كردم؟!!...مگه امید من مجرمه؟!!!...نه...اون فقط8سالشه...مگه قاتل گرفته كه اینطوری فاتحانه داره حرف میزنه؟!!!
    امید لحظاتی گیج و متحیر چشم به اطراف گردوند و به محض اینكه من رو دید دستانش رو به طرف من دراز كرد و فریادكشید:بابا...بابا...
    و بعد به گریه افتاد!
    با قدمهایی تند و شتابزده به سمت اون سرباز رفتم و امید رو از او گرفتم و در آغوشم جای دادم...
    صورتش مثل یخ سرد سرد شده بود و چونه ی ظریفش می لرزید!!!...پلك نمیزد و چشمانش پر از وحشت بود...اشكهای پشت سرهمی كه از چشمهای خوشرنگش به روی صورت سفیدش می چكید همراه با پلك نزدن غیرعادی او نشان از وحشتش داشت!!!
    در حالیكه صورتش رو غرق بوسه میكردم گفتم:گریه نكن بابا...گریه نكن عزیزم...نترس...نترس...
    مسعود هم به كنار من اومد...متوجه بودم كه صورت مسعود از دیدن امید در اون شرایط خیس از اشك شده...دائم روی سر امید دست می كشید و اون رو می بوسید و میگفت:نترس عموجون...چیزی نشده...اتفاقی نیفتاده...
    اما چهره ی امید به گونه ایی بود كه گویی از وحشت در حال انفجار است...هیچ حرفی نمیزد...فقط با چشمانی گشاد شده از ترس و وحشت بدون هیچ حركتی از پلكهایش بی محابا و پشت سر هم اشك می ریخت...
    كاملا میشد فهمید كه شرایط روحی و عصبی امید به شدت بهم ریخته است!!!
    در همین لحظه صدای توحید رو از پشت سرم شنیدم كه در حال سلام و علیك با افسرها بود.
    میشد حدس زد كه بعد از خروج من از شركت خانم افشار با توجه به اینكه قبل از من اطلاعات بیشتری پای تلفن از دخترعموی مادرمرحومم گرفته بوده خیلی سریع با مسعود و توحید تماس گرفته و اونها رو در جریان گذاشته بوده!
    در حالیكه امید رو در آغوش داشتم به سمت توحید رفتم و با حالتی مستاصل گفتم:توحید...به دادم برس...چیكار باید بكنم؟
    توحید رو كرد به من و با خونسردی گفت:تو فقط آروم باش...همه چی رو بسپار به من...
    و بعد رو كرد به مسعود و گفت:امید رو از آقای مهندس بگیر من باید با مهندس صحبت كنم...
    مسعود به طرف من اومد تا امید رو بگیره كه امید شروع كرد به جیغ كشیدن و با تمام قدرت دستش رو به دور گردن من حلقه كرد!
    یكی از افسرها رو كرد به مسعود و گفت:بچه رو راحت بگذارید...اون الان ترسیده و هیچ جایی براش امن تر از آغوش پدرش نیست.
    در همین لحظه دكتر اورژانس از درب هال خارج شد و رو به همون افسر كرد و گفت:متاسفانه كاری از دست ما برنمیاد غیر از صدور تایید مرگ مقتوله در اثر خفگی...
    دو افسر دیگه كه كنار ما بودن به سمت درب هال رفته و داخل شدند!
    مسعود گفت:بریم داخل...توی حیاط چرا ایستادیم؟
    امید همچنان فریاد می كشید و هر چی سعی داشتم ساكتش كنم بی نتیجه بود!
    سهیلا به طرف من اومد...چشمهاش از شدت گریه كاملا" سرخ شده بود اما با اون وضع هم شروع كرد به حرف زدن با امید...
    امید در ابتدا به خاطر جیغهایی كه می كشید متوجه ی سهیلا و حرفهای اون نمیشد اما بعد از لحظاتی كه حضور سهیلا رو فهمید دستانش رو از دور گردن من آزاد كرد و آروم شد سپس با وحشت و هراس از محیط به تندی خودش رو در آغوش سهیلا انداخت!
    افسری كه در كنار من بود و سرهنگ یونسی نام داشت با توجه به حرفی كه مسعود زده بود خواست كه همگی به داخل خونه بریم.
    وقتی وارد خونه شدیم گذر زمان برام زجر آور شده بود!
    با خبر كردن افسرهای مرتبط با این واقعه سریعا" صورت برداری از صحنه و ترتیب تنظیم گزارش مكتوب داده شد...كارهای قانونی جهت انجام مراتب اولیه شكل می گرفت!
    امید در آغوش سهیلا كه روی یكی از راحتیها نشسته بود خودش رو جمع تر از معمول كرده بود به طوریكه دیگه نمیشد برای یك فرد تازه وارد به خونه قابل تشخیص باشه كه اون یك پسربچه ی8ساله اس...خیلی كوچكتر به نظر می رسید...یا شاید من این طور فكر میكردم!
    زمانیكه شنیدم باید امید رو تا رسیدن موعد مقرر و طی مراحل قانونی برای مدتی به یك مركز بازپروری یا نگهداری كودكان بزهكار منتقل كنند كنترل خودم رو از دست دادم و به سمت توحید حمله ور شدم و یقه ی لباس اون رو گرفتم و با فریاد گفتم:لعنتی مگه تو وكیل من نیستی؟...پس چرا هیچ غلطی نمیتونی بكنی؟...امید پسر منه...منم تنها اولیای دم مادرم محسوب میشم...مگه نه؟...تو به قانون واردی پس اگه نتونی با ترفندهایی كه بلدی همین الان جلوی بردن امید رو بگیری زیر مشت و لگدم خوردت میكنم...امید فقط8سالشه...میفهمی؟
    مسعود سریع به سمت من و توحید اومد و دستان من رو به زور از یقه ی پیراهن توحید جدا كرد و گفت:سیاوش بس كن...توحید به كارش وارده...دیوونه بازی در نیار...
    و بعد من رو كه هر لحظه از فشار عصبانیت به جنون نزدیكتر میشدم محكم به دیوار كوبید و نگهم داشت.
    توحید لباسش رو مرتب كرد و با آرامشی كه خاص رفتار همیشگی اش بود دوباره به طرف من اومد و گفت:مهندس میدونم توی چه شرایطی هستی...ولی الان ازت میخوام كه فقط24ساعت به من مهلت بدهی...مطمئن باش امید با یك شب رفتن به اون مركز هیچ اتفاقی براش نمی افته...مراحل قانونی در بعضی جاها راه فرار نداره...حتی برای منی كه وكیلم...باید امید رو ببرن...تازه ممكنه در اون مركز دكترها بیماری روحی رو در امید تشخیص بدهند كه اگه اینطور بشه اون وقت دست من باز میشه...باید اینو متوجه بشی...باید تحمل كنی...در غیر این صورت مشكلاتمون مضاعف میشه...سعی كن اینو بفهمی...
    فریاد زدم:خفه شو...دهنت رو ببند...امید از این خونه هیچ كجا نمیره...
    توحید لحظاتی سكوت كرد و سپس نگاهی به افسر ویژه ی قتل كه نیم ساعتی میشد به اونجا اومده بود انداخت و گفت:جناب سرگرد طلوعی شما مراحلی رو كه باید طی بشه انجام بدهید...
    مسعود من رو محكم به دیوار چسبونده و نگهم داشته بود و اجازه نمیداد حركتی بكنم!!!...و من در تلاش بودم تا هر طور هست توحید رو به چنگ بیارم و جلوی بردن امید رو بگیرم...
    تمام تلاش من در اون لحظات برای نگه داشتن امید نتیجه نداد!!!
    حتی زمانیكه به توحید گفتم هر ضمانت و هر سند به میزان هر قیمتی كه بخواهند و لازم باشه در اختیارش میگذارم تا امید رو بتونه در خونه نگهداره اما افسر ویژه ی قتل توضیح داد كه هیچكاری در این لحظه نمیتونم بكنم و بهترین كار همینه كه به حرف وكیلم یعنی توحید گوش بدهم!
    نمیتونستم باور كنم كه پسر8ساله ام رو به چه دلیلی و به كجا دارن انتقال میدهند!!!
    افسرویژه ی قتل خواست كه به همراه اونها امید رو تا جلوی مركز ببریم چرا كه امید از سهیلا جدا نمیشد!
    جیغها و فریادهای امید زمانیكه جلوی اون مركز به همراه افسرهایی كه با تاسف به صحنه نگاه میكردن و سعی در جدا كردن اون از آغوش سهیلا رو داشتند به اوج خود رسیده بود!!!
    ساعتی قبل دیدن پیكر بیجان مادرم رو كه در منزل درون كاور گذاشته و از خونه خارج كرده بودن و حالا دیدن این صحنه كه چطور امیدی كه حتی هنوز نمیتونه به علت تصادف اخیر روی پاش بایسته و التماس میكرد تا اون رو از من و سهیلا جدا نكنند تمام وجودم رو به درد آورده بود...
    توحید دائم در كنارم ایستاده بود و تند تند توضیح میداد تا اطمینان من رو جهت نجات امید تامین كنه...
    اما من احساس میكردم از نظر روحی هر لحظه به سقوطی هولناك نزدیكتر میشم!
    مسعود به همراه دو افسر و یك سرباز در حالیكه امید رو از سهیلا گرفته و در آغوش داشت وارد اون مركز شد و سپس توحید هم به داخل رفت و از من خواست همونجا منتظر بمونم...
    به دیوار تكیه دادم و احساس میكردم زانوانم دیگه یارای نگه داشتن بدنم رو ندارن!!!
    من چطور پدری بودم؟...چطور پدری بودم كه نمی تونستم جلوی این اتفاق رو بگیرم؟...چرا نمی تونستم كاری برای امید بكنم تا اون رو به داخل اون مركز لعنتی نبرن؟...من...سیاوش صیفی...مهندس تراز اول این مملكت...با اینهمه ثروت...چطور قدرت هیچ كاری رو در اون لحظات نداشتم؟!!!
    زمانیكه مسعود و توحید از ساختمان خارج شدن من روی زانوهام در حالیكه به دیوار تكیه داشتم نشسته بودم!
    سهیلا كنارم ایستاده بود و اشك می ریخت!
    وقتی مسعود و توحید به كنارم رسیدن سهیلا رو كرد به مسعود و گفت:ساكت نشد نه؟...چطوری تونستن از بغلت بگیرنش؟
    صدای ناراحت مسعود به گوشم رسید كه به آرومی به سهیلا گفت:طفلك دچار تشنج شد و دكترها گرفتنش...
    به دهان مسعود خیره بودم كه شنیدم توحید گفت:اتفاقا" اینطوری خیلی بهتر شد...اینطوری روند تایید پزشك این مركز به داشتن مشكل روانی امید تسریع میشه و خیلی كمك میكنه...كارمونم جلو می افته...
    از شدت عصبانیت سریع بلند شدم و بار دیگه یقه ی توحید رو گرفتم و فریاد كشیدم:مرد حسابی بچه ی من توی این خراب شده دچار تشنج شده بعد تو میگی بهتر...خوشحالی؟
    مسعود سریع من رو از توحید دور كرد و در همون حال گفت:سیاوش بس كن...توحید درست میگه...هیچ میدونی تایید بر اینكه امید مشكل روانی داره چقدر میتونه در نجاتش از این فاجعه كمكش كنه؟...بس كنه دیگه...هی مثل سگ میپری یقه ی توحید رو میگیری...میدونم تحملش برات سخته غیر ممكنه ولی دقیقا" حرف توحید رو یكی از دكترهایی كه امید رو از من میگرفت هم زد...سعی كن به خودت مسلط باشی...میدونم سخته ولی بگذار توحید كاری كه میدونه درسته انجام بده...
    اون شب به معنی واقعی طعم بدبختی و استیصال رو حس كردم...
    نمیدونستم به حال پسر8ساله ام گریه كنم یا برای مادر از دست رفته ام؟
    بر خلاف قولی كه توحید به من داده بود بیرون آوردن امید از اون مركز لعنتی بیش از24ساعت طول كشید...
    در تمام مدتی كه امید اونجا بود مسعود دائم سعی داشت رابط بین من و توحید باشه و از رو به رو شدن توحید با من جلوگیری میكرد چرا كه میدونست اگه دستم به توحید برسه زیر مشت و لگدم زنده نمیگذارمش!!!
    اعصابم به شدت خراب شده بود...تحمل خونه رو نداشتم...نمیتونستم توی خونه دوام بیارم...از سهیلا خواستم مدتی به خونه ی مادرش بره و خودم تمام مدت در شركت بودم حتی برای خوابیدن هم به منزل نمیرفتم!
    جسد مامان رو به سردخانه سپرده بودم تا در فرصت مناسب مراسمی در خور شخصیت و حالش ترتیب بدهم...فشارهای روحی و عصبی كه از همه طرف به خودم حس میكردم توانم رو هر لحظه به نقطه ی پایان نزدیكتر میكرد!
    در نهایت با تایید پزشك قانونی دال بر اینكه امید مشكل روانی داره و در زمان ارتكاب قتل در شرایط عادی نبوده سبب شد دادگاه رایی صادر كنه كه من خواهانش بودم!
    در طی زمانیكه به موعد دادگاه برسیم سهیلا برام توضیح داد كه اون روز وقتی با امید در اتاق مامان بودند زنگ درب به صدا درمیاد...اف.اف خراب بوده و زمانیكه سهیلا از درب هال خارج و به حیاط میره تا درب رو باز كنه امید درب هال رو میبنده!!!...سهیلا بعد از اینكه درب حیاط رو برای مامور برق باز میكنه واو عدد كنتور برق رو یادداشت و از حیاط خارج میشه سهیلا قصد برگشتن به داخل خونه رو میكنه كه متوجه ی بسته بودن درب هال میشه!!!...به سمت پنجره ی اتاق خواب مامان كه رو به حیاط بوده میره تا از اونجا به امید بگه بیاد درب هال رو باز كنه...و درست در همون لحظه میبینه امید بالشتی روی صورت مامان گذاشته و...
    دیگه كم كم احساس میكردم با تمام ثروتی كه دارم غم و درد و غصه و گرفتاری بخش لاینفك زندگی من شده!
    احساس پوچی و درماندگی اعصابم رو به شدت تحریك كرده بود و حكم یك آدم بی عرضه ایی رو برای خودم داشتم كه قدرت هیچ مبارزه و ایستادگی در مقابل حوادث نداره...چقدر درك حقایق تلخ زندگیم برام غیر ممكن شده بود!
    بالاخره توحید فرصت مناسب رو برای توجیه من پیدا كرد!!!
    اون برام توضیح داد كه در ایران مجازات كودكی در سن امید معلق خواهد موند تا به سن قانونی برسه...اما مجازات قصاص این جرم و اجرای اون منوط به خواست ولی دم است.
    من كه تنها ولی دم مادرم محسوب میشدم راضی به قصاص نبودم و در نتیجه امید قصاص نمیشد...
    اما جنبه ی عمومی جرم مورد رسیدگی دادگاه قرار میگرفت و در این شرایط امید محكوم به حبس تا ده سال میشد...
    ولی این حكم به علت شرایط و اوضاع و احوال متهم یعنی امید در موضوع مطروحه در دادگاه سبب عفو او شد چرا كه امید توسط پزشك قانونی بیماریش نوعی جنون ادواری تشخیص داده شده بود و یك قاتل صغیر غیر ممیز شناخته میشد...
    به همین جهت دادگاه حكم عفو او را در نهایت صادر كرد!
    زمانیكه بعد از گذروندن دوران پرتنش دادگاه و اخذ رای نهایی دال بر عفو امید و رضایت من كه تنها اولیای دم محسوب میشدم به منزل برگشتیم تمام وجودم از درد و غصه فریاد میكشید...
    حالا در شرایطی بودم كه بعد از دست دادن مادرم و تایید پزشك قانونی باید این حقیقت رو قبول میكردم كه امید یك بیمار روانی است و باید تحت معالجه ی یك پزشك قرار بگیره...
    ادامه دارد


    Last edited by ELHAM3000; 27-02-2011 at 10:16.

  8. 19 کاربر از ELHAM3000 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #57
    Banned
    تاريخ عضويت
    Feb 2011
    محل سكونت
    خب محل سکونتم دیگه رفیق خوب:داداشم بابک ناظم
    پست ها
    118

    پيش فرض

    سلام به بچه های گل گلاب

    به امید شفای دوست عزیزمون علی آقا که متاسفانه فراموش شده

    گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان توجه شمارا به ادامه رمان جلب می کند :




    --------------------------------------------
    قسمت پنجاه و ششم
    --------------------------------------------


    زمانیكه بعد از گذروندن دوران پرتنش دادگاه و اخذ رای نهایی دال بر عفو امید و رضایت من كه تنها اولیای دم محسوب میشدم به منزل برگشتیم تمام وجودم از درد و غصه فریاد میكشید...
    حالا در شرایطی بودم كه بعد از دست دادن مادرم و تایید پزشك قانونی باید این حقیقت رو قبول میكردم كه امید یك بیمار روانی است و باید تحت معالجه ی یك پزشك قرار بگیره...
    به دلیل طول كشیدن كارهای مربوط به امید ناچار شدم در همون زمانیكه به دنبال مسائل پیش اومده و دادگاه امید بودم مراسم خاكسپاری مامان رو هم به انجام برسونم!
    در شرایط بسیار بد روحی این كار رو انجام دادم و در تمام طول مراسم از اونجایی كه همه پی به موضوع برده بودند رو به رو شدن با دوست و فامیل برام دشوار بود و از طرفی مجبور به تحمل همه چیز بودم!
    مراسم به كمك مسعود و خانم افشار و سهیلا و حتی مریم خانم و كمكهایی كه بی دریغ انجام میدادند در حدی كه شخصیت مامان لازم داشت به انجام رسید...اما من واقعا از نظر عصبی و روحی تضعیف شده بودم...
    سهیلا تمام سعی و تلاشش رو میكرد تا محیط رو برای من آروم نگه داره اما این درون من بود كه به غوغایی سرسام آور تبدیل شده بود...
    بیشتر ساعاتی كه می گذروندم بی اراده با سكوتی كه اختیار میكردم در فكر فرو می رفتم و به زندگی پر از فراز و نشیب خودم می اندیشیدم!
    تا وقتی امید رو تونستم از اون شرایط به كمك توحید خارج كنم یكی دو بار بیشتر به خونه نرفتم اونهم برای كار ضروری بود وگرنه اصلا" پا به خونه نمیگذاشتم!...سهیلا رو هم فرستاده بودم به همون آپارتمانی كه قبلا" به سهیلا داده بودم و حالا مادرش بعد از ازدواج ما در اون ساكن شده بود...گاهی خودم هم به اونجا می رفتم و فقط ساعتی در كنار اونها بودم...در غیر این صورت دائم در دفتر كارم و شركت لحظاتم سپری میشد!
    سهیلا به شدت نگران وضع روحی من شده بود...میدونستم تمام تلاشش رو میخواد بكنه تا من آرامش برباد رفته ام رو دوباره به دست بیارم...اما خودم از همه چیز فرار میكردم!
    روزی كه امید رو به خونه برگردوندم و به همراه سهیلا وارد خونه شدم گویا تمام ابهت و زیبایی اون ساختمان و حیاط مجلل مثل آوارروی سرم خراب میشد!
    اتاق خالی مامان...شرایط امید كه حالا به علت تشخیص دكتر روانپزشك داروهایی قوی از خانواده ی فنوباربیتال میخورد و دائم ساكت وافسرده یا در خواب بود یا توی اتاقش می رفت كلافه ام كرده بود!
    سهیلا بیشتر سعی داشت به امید رسیدگی كنه و یا به كارهای خونه كه چون مدت زیادی بود در خونه نبودیم نیاز به رسیدگی و نظافت داشت!
    اون روز وقتی امید و سهیلا رو به خونه رسوندم نتونستم بیشتر از یك ساعت در خونه بمونم و سپس بدون هیچ حرفی از خونه بیرون رفتم و بی هدف در خیابانها رانندگی میكردم!
    دقایقی بعد موبایلم زنگ خورد...
    ماشین رو به گوشه ی خیابان هدایت كردم و بعد از پاسخگویی به تلفن فهمیدم مسعود پشت خطه...
    مشخص بود سهیلا نگران شده و با تماس تلفنی از مسعود خواسته بود من رو به خونه برگردونه!
    حوصله ی حرف زدن با مسعود رو هم نداشتم و فقط بهش گفتم كه باید ساعتی تنها باشم و بعد به خونه برمیگردم.
    مسعود میخواست برای شام همراه غزاله به خونه ی ما بیاد كه ازش خواستم این كار رو نكنه چون تازه امید رو به خونه آورده بودم و از طرفی خودم هم واقعا"حوصله نداشتم و میخواستم در شب آرامش خونه حفظ بشه...
    مطمئن بودم هدف مسعود از این پیشنهاد كمك به وضع روحی من و حتی امید بود اما نمی خواستم در شب اول با توجه به كسالت شدید روحی كه در خودم احساس میكردم حضور شخص دیگه حتی مسعود رو در خونه تحمل كنم!
    شب وقتی به خونه برگشتم همونطور كه تصور میكردم امید خواب بود و سهیلا تنها توی هال نشسته و با صدایی بسیار پایین تلویزیون تماشا میكرد.
    وارد هال كه شدم از روی راحتی بلند شد و به طرفم اومد.
    كتم رو كه از تنم در آوردم گرفت و گفت:شام میخوری؟
    - نه...اشتها ندارم...فقط میخوام بخوابم.
    - سیاوش رنگ صورتت پریده...اینجوری از پا در میای...بیا توی آشپزخونه حتی به زور هم شده چند تا قاشق غذا بخور...
    - نه...خسته ام...تو برو شامت رو بخور.
    لحظاتی ایستاد و به من نگاه كرد و من بی تفاوت به انتظارش به سمت اتاق امید رفتم!
    صدای سهیلا رو از پشت سر شنیدم كه گفت:سیاوش...میشه باهات حرف بزنم؟
    - نه...میخوام برم امید رو ببینم.
    و بعد وارد اتاق امید شدم و درب رو بستم.
    چقدر امید لاغر شده بود...رنگ صورتش اصلا" شادابی گذشته رو نداشت...صندلی كنار تختش رو جلو كشیدم و نشستم و بهش چشم دوختم.
    قفسه ی سینه اش كه به علت تنفس حركتی بسیار آروم داشت نشون میداد در اثر خوردن داروها چقدر سست و بی حاله...دستهای كوچكش نحیف و لاغر شده بود...موهای سرش بلند و نامرتب بودن...اما مشخص بود قبل از خواب به حمام رفته بوده!
    میدونستم سهیلا بهش رسیده و چقدر حضور سهیلا رو در این شرایط ضروری تر از همیشه احساس میكردم...دیگه كمتر به خودم و خواسته هام اهمیت میدادم و وجود سهیلا رو فقط برای به آرامش رسیدن خودم نمی خواستم.
    مطمئن بودم امید بیش از من به سهیلا احتیاج داره...امید...پسرم...تنها موجودی كه حس میكردم ذره ذره ی وجودش از خودمه و به من تعلق داره...حالا با یك بیماری روانی در سن8سالگی باید دست و پنجه نرم میكرد...
    به آهستگی دست كوچكش رو در دستم گرفتم...نوازشش میكردم و گاهی تك تك انگشتهای كوچكش رو می بوسیدم...
    دلم میخواست بیدار بود و مثل گذشته خواسته های كودكانه اش رو از من طلب میكرد...دلم میخواست مثل تمام همسن و سالهاش فردا راهی مدرسه میشد و پشت میز و نیمكت می نشست و مثل سابق به علت هوش فوق العاده اش مورد تحسین همگان قرار میگرفت...اما حالا!!!
    به علت گذروندن اون دوران تلخ جلسات فیزیوتراپیش به تعویق افتاده بود و هنوز از چوبهای زیر بغلش استفاده میكرد و به نوعی یك وابستگی غیرمعمول هم به اونها پیدا كرده بود!
    وقتی به خونه آورده بودمش نگاه مات و پر از غصه اش قلبم رو به آتش میكشید...زمانیكه وارد خونه شدیم مثل این بود كه هیچ چیز رو به یاد نداشت!!!...شاید هم داشت و نمیخواست آشكار كنه!!!...به محض ورود به خونه وارد اتاقش شد و در یك ساعتی كه من توی خونه بودم از اونجا خارج نشد!
    نمیدونم چه مدت گذشته بود اما صورتم از اشك بی صدایی كه ریخته بودم كاملا"خیس بود!
    دست كوچك امید در دستم بود و اون رو به پیشونیم گذاشته بودم و سرم پایین بود...قطرات اشك رو میدیدم كه از نوك بینی ام به روی زمین میچكید!
    احساس كردم سهیلا كنارم ایستاده و نوازش دستهاش كه به آرومی در لابه لای موهایم حركت میكرد رو حس كردم...
    به آرومی دست امید رو در زیر پتویش قرار دادم و صورتم رو پاك كردم و از روی صندلی بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم...
    بی توجه به حضور سهیلا اتاق رو ترك كرده بودم...شاید میخواستم از سهیلا هم فرار كنم...نمیدونم چرا...اما حس میكردم تمام وجودم زیر بار غم داره له میشه!
    به اتاق خواب رفتم و كراواتم رو باز كردم و روی تخت دراز كشیدم.
    دقایقی بعد سهیلا به اتاق اومد...لباس خوابش رو پوشید و كنارم روی تخت نشست.
    یك دستم روی پیشونیم بود و به سقف خیره بودم.
    صدای سهیلا رو شنیدم كه به آهستگی شروع كرد به صحبت:سیاوش...میخواستم یه خواهشی بكنم...
    نگاهم رو از سقف گرفتم و به او خیره شدم...
    ادامه داد:این خونه...دیگه جای مناسبی برای زندگی نیست...امید الان توی شرایطی هست كه باید از این محیط دور باشه...خاطرات قبلش از مامانش و حالا هم با اتفاقی كه افتاده و دیدن اتاق خالی مادربزرگش...اصلا" به صلاح وضع روحی اون نیست...خود تو هم توی این خونه مشخصه كه دیگه راحت نیستی...باور كن فقط به خاطر امید و تو دارم این حرف رو میزنم...سیاوش؟...صلاح نمیدونی خونه رو عوض كنیم؟
    پاسخی به حرفش ندادم...شاید توان حرف زدن نداشتم...دوباره نگاهم رو به سقف اتاق دوختم...
    یادآوری خاطرات گذشته از زمان زندگی با مهشید تا امروز...همه و همه در این خونه اتفاق افتاده بود...
    سهیلا پیشنهاد بدی نداده بود...درست میگفت...اما در اون لحظه برای چند دقیقه مرور اون خاطرات سبب شد ناخواسته بار دیگه صورتم مهمان اشكهام بشه...اشكهایی كه از گوشه ی چشمام سرازیر شده بود و در لابه لای موهای بالای گوشم خودشون رو پنهان میكردند!
    سهیلا كه به من چشم دوخته بود با دستهای نرم و لطیفش اشكهام رو در دو سوی شقیقه هام پاك كرد و گفت:سیاوش...اینقدر با فكر كردن به گذشته خودت رو عذاب نده...
    در اون لحظه احساس تنهایی و غم تمام وجودم رو گرفته بود...سهیلا رو در آغوش گرفتم و در حالیكه سرم رو به سینه اش میفشردم به گریه افتادم...گریه ایی عجیب و ناخواسته...
    بوسه ها و نوازشهای سهیلا گویا به گشوده شدن بغضهای فرو خورده ام در طول چندین سال گذشته تا اون شب كمك میكرد...لحظاتی كه چشمهای خیس از اشك سهیلا رو میدیدم ضعف خودم رو بیشتر احساس میكردم...سهیلا تمام زندگی و عشق خودش رو به من هدیه كرده بود و من غیر از مشكل و دردسر چیزی در زندگیم نتونسته بودم تا اون لحظه بهش نشون بدهم...حالا هم با این وضع سبب شده بودم تا چشمان زیبا و پر محبتش رو هم از غم و گرفتاری خودم به گریه وادار كنم!
    اما گریه كردن در آغوش سهیلا گویا تنها مسكن دردها و غصه هام و بهترین عقده گشای بغضهای نهفته ام شده بود!
    نزدیك به یك ساعت مثل كودكی كه در آغوش مادرش پناه گرفته گریه كردم!
    در تمام این مدت با نوازش و بوسه و حرفهای تسكین دهنده و حتی همراهی من در اشكهایم سعی در آروم كردن من داشت.
    زمانیكه كمی آروم شدم از من فاصله گرفت و به بیرون اتاق رفت...وقتی برگشت یك عدد قرص آرام بخش به همراه لیوانی آب آورده بود و به من داد.
    قرص رو خوردم و دوباره دراز كشیدم...كمی احساس سبكی میكردم...مثل این بود كه نیاز به گریستن بیش از هر چیزی در از پا درآوردن من نقش داشته و حالا اندكی به آرامش رسیده بودم!
    زمانیكه بار دیگه سهیلا رو در آغوش گرفتم احساس میكردم چقدر به وجودش نیاز دارم...سهیلا آرامشی به من میداد كه مثال نیافتنی بود و من با تمام مشكلات و غصه هام بیش از گذشته نیاز به اون رو در خودم احساس میكردم.
    صبح وقتی بیدار شدم سهیلا رو كنار خودم ندیدم!!!
    به ساعتم نگاه كردم...نزدیك7صبح بود!!!
    از روی تخت بلند شدم و لباسم رو پوشیدم و از اتاق بیرون رفتم.
    فكر میكردم باید سهیلا در آشپزخانه باشه اما با كمال تعجب دیدم روی یكی از راحتی های هال در حالیكه امید در آغوشش است هر دو به خواب رفته اند!!!
    وقتی درب اتاق خواب رو بستم از صدای بسته شدن درب سهیلا به آرومی چشمهاش رو باز كرد...خستگی از جای نامناسبی كه خوابیده بود كاملا" در چهره اش هویدا بود!
    با اینهمه از دیدن من لبخندی به لب آورد!
    به طرفش رفتم و خم شدم و بوسیدمش و به آهستگی گفتم:چرا اینجوری اینجا خوابیدین؟!!!
    با صدایی آهسته طوریكه امید بیدار نشه گفت: دیشب نصفه های شب احساس كردم امید از اتاقش اومده بیرون...آروم از كنار تو بلند شدم اومدم بیرون دیدم داره تنهایی توی هال راه میره...وقتی من رو دید گریه اش گرفت...خواستم ببرمش توی اتاقش قبول نكرد خواستم بیارمش پیش خودمون توی اتاق بخوابونمش بازم قبول نكرد و گفت اصلا" نمیخواد بخوابه و فقط میخواد توی بغلم بگیرمش...به نظرم ترسیده بود...گرفتمش توی بغلم و اینجا نشستم براش قصه گفتم...بعد دوتایی خوابمون رفت...تو چرا زود بیدار شدی؟...امروز كه همه جا تعطیله...فكر كردی باید بری شركت؟
    تازه یادم اومد سهیلا درست میگه و اون روز با اینكه وسط هفته بود اما یكی از تعطیلات عمومی و رسمی هم بود.
    ساعتی بعد همراه امید و سهیلا صبحانه خوردم...در تمام مدت صبحانه سهیلا سعی داشت به امید برسه اما امید لجبازی میكرد و صبر و تحمل سهیلا برام تعجب آور بود چرا كه اون خیلی بیشترازاونچه كه میشد ازش توقع داشت تحمل نشون میداد!
    زمانیكه از آشپزخانه خارج شدم دقایقی بعد حس كردم حضور من در آشپزخانه و بودنم سر میز بیشترین دلیل لجبازی امید بوده!!!...چرا كه با خروج من از اونجا امید كاملا"تغییر رویه داد و خیلی نرم و ملایم تمام حرفها و خواسته های سهیلا رو گوش میكرد و انجام میداد!!!
    در ابتدا فكر كردم شاید من اشتباه میكنم اما این حالت امید در روزهای و هفته های بعد تاییدی بود بر برداشت من از حضورم در كنار او و سهیلا كه برای امید قابل تحمل نبود و بازتاب این حس در رفتارش كاملا" مشخص بود!!!...امید حضور من رو در كنار سهیلا نمی تونست بپذیره!!!
    وقتی با دكترش در این مورد صحبت كردم گفت چنین چیزی از امید بعید نیست و كاملا" امكان پذیره اما جای نگرانی نیست و با پیگیری و معالجات روان درمانی از شدت این حساسیتها كاسته خواهد شد!
    در طی یك ماه پیش رو طبق خواست سهیلا و حتی تشخیص خودم و دكتر معالج امید خونه رو عوض كردم!...یك واحد آپارتمان شیك و مجلل در یكی از برجهای تهران خریداری كردم و به اونجا نقل مكان كردیم و خونه ی پر از حكایت و دردم رو به حال خود رها و با قفل كردن درب اون منزل به امید اینكه از تمام مصائب دور خواهم شد پا به منزل جدید گذاشتیم.
    این تغییر مكان در روحیه ی خودم و سهیلا و تا حدی امید كاملا" اثر مثبت گذاشته بود و از این بابت راضی بودم.
    رسیدگی سهیلا به خواست و تمایلات امید شدت گرفته بود به طوریكه با حضور من نیز امید دائم سهیلا رو سرگرم كارهای خودش میكرد...
    معمولا ساعاتی كه در شركت بودم سعی میكردم چندین بار در زمانهای مختلف با منزل تماس بگیرم و از حال امید و وضعیتش جویا بشم.
    كاملا" میتونستم احساس كنم سهیلا با تمام صبوری و بردباریهاش گاه دچار سردرگمی و خستگی و حتی كلافگی میشه اما زودگذر بود و خیلی سریع می تونست موقعیت امید رو بهتر از قبل درك كنه!
    اوایل هفته ی كاری بود و وقتی به شركت رسیدم بعد از انجام كارهای اولیه حدود ساعت10بامنزل تماس گرفتم...برخلاف همیشه هیچكس پاسخگوی تلفن نشد!!!
    به هیچ وجه سابقه نداشت سهیلا بیخبر و بدون اطلاع من به جایی بره...حتی برای خرید جزئی هم كه از خانه خارج میشد حتما با من تماس میگرفت!
    چند بار دیگه توسط خانم افشار با منزل تماس گرفتم اما كسی پاسخگو نبود!
    در نهایت از خانم افشار خواستم تا با موبایل سهیلا تماس بگیره و به محض برقراری تماس به اتاق من پارالل كنه...اما خانم افشار دقایقی بعد به اتاق من وارد شد و گفت هیچكس به تلفن همراه هم پاسخگو نیست!
    تمام وجودم رو بار دیگه اضطراب فرا گرفت!!!
    با اینكه امید در این مدت نشون داده بود آرامش نسبی در اثر خوردن داروها و مراقبت سهیلا كسب كرده اما به هر حال با توجه به بیماریش و تجربه ی تلخ چند ماه پیش اضطراب من بی علت نمی تونست باشه!
    نتونستم دیگه در شركت دوام بیارم...با عجله به سمت خونه حركت كردم.
    وقتی رسیدم زنگ درب رو زدم اما باز هم كسی پاسخگو نبود...با عجله وارد كوریدور و سپس آسانسور شده و به طبقه ی مورد نظر رفتم و با كلید درب خونه رو باز كردم...همه جا سكوت بود!!!
    به اطراف نگاهی انداختم...هیچكس توی خونه نبود!!!
    وارد آشپزخانه شدم...وای خدای من!!!...این خون چیه؟!!!
    با صدای بلند سهیلا و امید رو صدا كردم...اما كسی پاسخگو نبود!!!
    خون زیادی روی سرامیكهای كف آشپزخانه ریخته شده بود...چاقوی بزرگ آشپزخانه به خون آغشته و روی زمین افتاده بود...
    جای دمپایی های سهیلا و پاهای كوچك امید رو كه به روی خونها راه رفته بودند رو میتونستم تشخیص بدهم!!!
    اعصابم به شدت بهم ریخته بود...
    نمی تونستم تصور اتفاق ناگوار دیگه ایی رو در ذهنم داشته باشم!
    كلافه و دستپاچه دوباره جای جای خونه رو گشتم...
    موبایل سهیلا روی میز وسط هال بود...
    قطرات بزرگ خون كه روی سرامیكهای هال و فرشها تا اتاق خواب رفته بود رو دنبال میكردم...اما توی اتاق خواب قطرات تموم میشدن!!!
    درمونده و نگران با مسعود تماس گرفتم و به محض اینكه گوشی رو برداشت گفتم:مسعود سریع خودت رو برسون خونه ی من...فقط عجله كن...دارم دیوونه میشم...
    ادامه دارد
    Last edited by SHIRIN 1843; 27-02-2011 at 21:20.


  10. #58
    پروفشنال
    تاريخ عضويت
    Jul 2010
    محل سكونت
     
    پست ها
    828

    پيش فرض

    سلام به بچه های گل گلاب

    رفتن دلیل نبودن نیستـــ،گاهی برای ماندن باید رفتــــ

    گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان توجه شمارا به ادامه رمان جلب می کند :




    --------------------------------------------
    قسمت پنجاه و هفتم
    --------------------------------------------


    قطرات بزرگ خون كه روی سرامیكهای هال و فرشها تا اتاق خواب رفته بود رو دنبال میكردم...اما توی اتاق خواب قطرات تموم میشدن!!!
    درمونده و نگران با مسعود تماس گرفتم و به محض اینكه گوشی رو برداشت گفتم:مسعود سریع خودت رو برسون خونه ی من...فقط عجله كن...دارم دیوونه میشم...
    مسعود كمی مكث كرد و بعد گفت:چته سیاوش؟!!!
    - بلند شو بیا اینجا...همین الان...
    - باشه میام ولی حداقل بگو چه مرگت شده؟!!...یكباره زنگ زدی فقط داری میگی بلند شو بیا...باشه میام ولی حداقل بگو چی شده؟!!...با سهیلا دعوات شده؟...امید حالش خوبه؟
    - مسعود سوال نكن...فقط بلند شو بیا...
    جمله ی آخرم رو تقریبا" با فریاد گفتم و بعد هم گوشی رو قطع كردم!
    مثل دیوونه ها توی خونه راه میرفتم و هر بار كه به كف آشپزخانه چشمم می افتاد اعصابم بیشتر تحریك میشد!
    خونه ی جدیدی كه گرفته بودم با منزل و محل كار مسعود فاصله ی كمی داشت به همین خاطر كمتر از20دقیقه بعد وقتی مسعود زنگ زد و از آیفون تصویری صورتش رو دیدم بلافاصله درب رو باز كردم...درب هال رو هم باز گذاشتم و خودم هنوز كلافه و سردرگم توی هال از یك طرف به طرف دیگه حركت میكردم!
    مسعود وقتی وارد هال شد و درب رو بست با نگاهی كنجكاو و گیج به اطراف هال نظری انداخت و بعد از سلام كوتاهی كه كرد گفت:بچه ها كجان؟!!!...سهیلا...امید...چرا هیشكی خونه نیست؟!!!...این وقت روز تو توی خونه چیكار میكنی؟!!
    بازوی راستش رو گرفتم و اون رو به سمت آشپزخانه هدایتش كردم و گفتم:مسعود اینجا رو نگاه كن...دارم دیوونه میشم...ایندفعه دیگه نمیدونم چه خاكی توی سرم ریخته شده...
    مسعود به آهستگی بازوش رو از دست من خارج كرد و با احتیاط وارد آشپزخانه شد و به خونهایی كه روی میز و كف آشپزخانه ریخته شده بود نگاهی كرد و بعد با تعجب به من خیره شد و گفت:یا امام رضا!!!...این خونها چیه؟!!!
    - نمیدونم...نمیدونم...
    - از امید و سهیلا خبر نداری؟!!...اون دو تا الان كجان؟!!!
    - لامذهب نمیدونم...نمیدونم كه دارم دیوونه میشم...اگه میدونستم كه این حالم نبود...
    - خوب زنگ بزن به موبایل سهیلا...
    - موبایلش اینجاس...همراهش نبرده!
    و به میز وسط هال اشاره كردم.
    مسعود متحیراما با احتیاط طوریكه پاش روی خونها نره از آشپزخانه خارج و رد قطرات خون رو گرفت و متوجه شد كه قطرات تا اتاق خواب من و سهیلا امتداد یافته و سپس قطع شده!!!
    جلوی درب اتاق خواب ایستاد و رو كرد به من و با صدایی مضطرب گفت:سیاوش؟!!!...نكنه برای سهیلا اتفاقی افتاده؟!!!...نكنه امید به سهیلا صدمه زده باشه؟!!!
    با فریاد گفتم:خفه شو مسعود...خفه شو...امكان نداره امید به سهیلا صدمه بزنه...اون عاشق سهیلاست...
    مسعود به طرف من اومد و رو به روی من ایستاد و گفت:سر من فریاد نكش مرد حسابی...خودتم خوب میدونی كه امید چه مشكلی داره...اینهمه خون توی آشپزخونه و بعدم قطرات خون تا اتاق خواب...اون چاقویی كه كف آشپزخونه افتاده...جای پاها...بلایی كه قبلا" امید سر مادرت آورده...همه و همه نشون میده ممكنه امید باز ناخواسته دسته گلی به آب داده...ولی ایندفعه با متكا نبوده بلكه با چاقو بوده...اونم سر سهیلای بدبخت...
    به قدری از شنیدن حرفهای مسعود عصبی شده بودم كه بی اراده یقه ی اون رو گرفتم و كوبیدمش به دیوار و گفتم:امید سر خودش بلا بیاره سر سهیلا بلا نمیاره...اینو مطمئنم...
    مسعود خواست حرفی بزنه كه صدای چرخیدن كلید در قفل درب هال سبب شد نگاه مضطرب و متعجب هر دوی ما به سمت درب هال خیره بمونه!!!
    درب هال به آرومی باز شد و امید سپس سهیلا پشت سرش وارد هال شدند!!!
    از دیدن امید كه سالم هست بی نهایت خوشحال شدم و یقه ی مسعود رو رها كردم و به سمت اونها رفتم...
    چند روزی بود كه امید چوبهای زیربغلش رو به گفته ی دكتر كنار گذاشته بود...وقتی به امید رسیدم سریع در آغوش گرفتمش و از روی زمین بلندش كردم و گفتم:كجا بودین؟!!!
    و بعد به سهیلا نگاه كردم!...رنگش به شدت پریده بود!!!
    با نگاهی سریع به سر تا پای سهیلا بلافاصله دست باندپیچی شده اش رو دیدم!
    امید رو به آهستگی روی زمین گذاشتم و گفتم:هیچ معلوم هست كجا رفتین؟!!...دستت چی شده؟!!
    سهیلا درب هال رو بست و مانتو و روسریش رو به جالباسی آویزان كرد...ضعف و بیحالی زیادی در رفتارش میدیدم!!!
    جوابم رو نداد و به هال وارد شد و روی اولین راحتی كه بهش رسید نشست و سرش رو به پشت اون تكیه داد و چشمهاش رو بست!
    مسعود لباسش رو كه در اثر حركت چند دقیقه پیش من نامرتب شده بود صاف كرد و به سمت امید رفت و اون رو در آغوش گرفت و به هال برگشت و با نگاهی پرسشگر و متعجب به سهیلا خیره شد!
    از اینكه امید سالمه خوشحال بودم اما دیدن دست باندپیچی شده ی سهیلا و اینكه با بیخبر گذاشتن من از ماجرایی كه نمیدونستم چی بوده و حالا سكوتش كلافگیم نه تنها از بین نرفته بود كه شدت هم گرفت!
    با صدایی عصبی در حالیكه به سهیلا نگاه میكردم گفتم:مثل اینكه دو تا سوال كردم...چرا حرف نمیزنی؟!
    سهیلا به همون حالتی كه نشسته بود حتی چشمهاش رو باز هم نكرد و گفت:رفته بودم كلینیك دستم رو بخیه بزنن...
    - خوب نمی تونستی از همون خراب شده ایی كه رفته بودی یه تلفن به من بزنی كه اینقدر نگران نشم؟...هیچ میدونی چقدر اعصابم ریخته به هم؟...تو اصلا حالیت میشه كه من چطوری مسیر شركت تا خونه رو اومدم؟...وقتی هم اومدم خونه اینهمه خون توی آشپزخونه بود...میفهمی چه اعصابی از من خورد شده یا نه؟
    صدای من به فریاد شبیه شده بود!!!
    مسعود در حالیكه امید رو در آغوش داشت به سمت اتاق خواب امید رفت و در همون حال رو به من گفت:یه ذره آرومترم میتونی حرف بزنی...
    و در ضمنی كه وارد اتاق امید میشد به سهیلاگفت:تو هم نشین اینجا...بلند شو برو یه لیوان آب قند برای خودت درست كن...با این خونی كه از دستت رفته معلومه هم فشارت افتاده هم قند خونت...
    و بعد وارد اتاق شد و درب رو هم بست.
    فهمیدم مسعود برای دور كردن امید از جو پیش اومده این كار رو كرد.
    رو كردم به سهیلا و گفتم:با یه بی احتیاطی كه معلوم نیست میخواستی چه غلطی بكنی ببین چه صدمه ایی به خودت زدی...چه اعصابی از من خورد كردی...مگه تو بچه ایی؟ یا تا حالا با چاقو كار نكرده بودی كه اینطوری زدی دستت رو بریدی؟...اونم اینطوری كه اینهمه خون از دستت رفته...حالا چند تا بخیه زدن؟
    هنوز چشمهاش بسته و سرش به پشت راحتی تكیه داده شده بود و در همون حال گفت:9تابخیه خورده...
    چشمهام از تعجب گشاد شدن و گفتم:9تابخیه؟!!!
    به آشپزخانه رفتم و در لیوانی چند تا قند و مقداری آب ریختم و با یك قاشق شروع كردم به هم زدن محتویاتش...
    به هال برگشتم...هنوز عصبی بودم...گفتم:چطوری این اتفاق افتاد؟
    - میخواستم مرغ خورد كنم...
    - كدوم مرغ؟!!!...من كه همیشه مرغ خورد شده و آماده میگیرم.
    - امید خواست براش مرغ سرخ كرده درست كنم...توی فریزر مرغمون تموم شده بود...هر چی بهش گفتم صبر كنه تا به تو تلفن كنم و شب كه میای مرغ بخری بیاری قبول نكرد...با هم رفتیم خرید كردیم و اومدیم...وقتی خواستم مرغ رو تیكه كنم...
    به میون حرفش رفتم و گفتم:ولی من مرغی توی آشپزخونه ندیدم!!!
    - توی یخچاله...قبل اینكه بریم كلینیك گذاشتمش توی یخچال...
    لیوان شربت قند رو به طرف سهیلا گرفتم و گفتم:حواست بوده مرغ رو توی یخچال بگذاری ولی حواست نبوده به من تلفن كنی؟...بار آخرت باشه كه اینطوری من رو بیخبر میگذاری...در هر صورت تو وظیفه داشتی یه تماس با من بگیری...هیچ میدونی چقدر نگران امید شدم؟
    در این لحظه چشمهاش رو باز كرد و به من نگاه كرد...نگاهی كه این باردرعمق چشمهاش خشم رو دیدم!!!...گفت:پس تو فقط نگران امید هستی...درسته؟
    لیوان شربتی كه هنوز در دستم بود و سهیلا از من نگرفته بود با عصبانیت روی میز كنارش گذاشتم و گفتم:خوب مسلمه...پس میخوای نگران تو باشم؟...چرا؟!!!...چه دلیلی داره كه نگران تو باشم؟
    - واقعا نگران من نشدی؟!!
    - نه...تو سالمی...مشكلی نداری...ولی امید...
    - آره...درست میگی...امید مریضه...اونه كه مشكل داره...اونه كه بیماری روانی داره...اونه كه به علت بیماریش هر لحظه ممكنه یه حركت غیرمنطقی بكنه...اونه كه به علت تشخیص دكترش هر لحظه ممكنه دست به یه دیوونه بازی بزنه...و من هم هیچ اهمیتی برات ندارم كه چه...
    با عصبانیت بی سابقه ایی كه در این مدت اصلا" در برخورد با سهیلا از من سر نزده بود فریادكشیدم:خفه شو...خودت خوب میدونی كه امید هیچ بلایی سر تو نمیاره...تو اگه دستت بریده به خاطر دست و پا چلفتی بازیت بوده كه از خودت درآوردی...جون و عمر امید تو هستی...خودتم خوب میدونی...پس این مزخرفات رو نگو...نخواه من نگران این باشم كه نكنه امید به تو صدمه برسونه...چون این غیر ممكنه...
    سهیلا از روی مبل بلند شد و رو به روی من ایستاد و گفت:تو واقعا" نگران من نیستی؟!!...صبح تا شب من و امید توی این خونه تنها هستیم...اون قبلا" مادرت رو كشته...یعنی حتی یك درصدم احتمال نمیدی به خاطر روانی بودنش ممكنه به منم صدمه ایی بزنه؟!!!
    - خفه شو سهیلا...مادر من یك بیمار بستری فلج بود بعدشم سكته مغزی كرد و هیچ حركتی نداشت...خودت كه اینارو خوب میدونی...امید به راحتی میتونست سر اون هر بلایی بیاره...چرا شعورت نمیرسه كه اگه اون اتفاق هم افتاد فقط و فقط به خاطر علاقه ایی بود كه امید به تو داشت و ناراحت بود از اینكه تو به مامان داری رسیدگی میكنی و برای اون وقت كمتری میگذاری...
    صدای سهیلا بر خلاف من آروم اما عصبی بود و گفت:نخیر...نخیر...سیاوش چرا سعی نمیكنی پرونده ی پزشكی پسرت رو یك بار با دقت بخونی؟!!...اون روانیه...یك بیمار روانی...كشتن مادربزرگشم هیچ ربطی به علاقه اش نسبت به من نداشته!
    با صدایی بلند فریاد كشیدم:بسه دیگه...خفه میشی یا خفه ات كنم؟
    در این لحظه درب اتاق امید باز شد و مسعود و پشت سرش امید از اتاق خارج شدن...
    سهیلا چشمانش از اشك پر شد و به سمت اتاق خواب رفت و وارد شد و درب رو هم محكم بست!
    امید نگاه حاكی از خشمی به من كرد و بعد به طرف اتاق خواب رفت و داخل شد.
    مسعود لحظاتی به من نگاه كرد و با طعنه گفت:داشتی طلبت رو از سهیلا وصول میكردی كه اینطوری سرش داد میكشیدی؟...مردحسابی به جای دست درد نكنه گفتنت به اونه...حالا كه الحمدلله هر دو تاشون سالم برگشتن خونه...دستش بریده خوب با اینهمه خونی كه داریم میبینیم حتما خودشم شوك بوده یادش رفته تلفن كنه...این كه دیگه اینهمه بچه بازی نداره...دنیا كه به آخر نرسیده...
    با عصبانیت به مسعود نگاه كردم و گفتم:تو اگه بفهمی من توی همین یك ساعت چقدر اعصابم خورد شده الان نمیخوای كه آروم باشم...دستش رو بریده بعدش رفتن درمانگاه من احمقم بیخبر گذاشته...اومدم خونه و دیدن این وضعیت توی آشپزخونه به مرز جنون رسونده من رو...باور كن فكر كردم امید سر خودش بلایی آورده...حالا هم كه دارم باهاش حرف میزنم یه مشت خزعبلات تحویلم میده...
    مسعود به طرفم اومد و گفت:خیلی خوب بسه...الان عصبی هستی...برگرد شركت...منم باید برگردم به كارم برسم...اونطوری كه تو تلفن زدی و حرف زدی ولله منم داشتم سكته میكردم...بسه دیگه...حالا كه به خیر گذشته...بیا بریم بیرون...شب كه برگشتی خونه آروم شدی تا اون موقع...سهیلا هم الان حتما" درد و خونریزی دستش عصبیش كرده...فعلا" جلوی چشم هم نباشید بهتره...شب كه اومدی خونه از دلش دربیار...
    و بعد بازوی من رو گرفت و هر دو از خونه خارج شدیم.
    تا شب كه برگردم خونه دیگه حوصله ی انجام هیچ كار و ملاقاتی رو در شركت نداشتم و از خانم افشار خواستم هیچ تلفن و ملاقاتی رو برای من ترتیب نده...تمام ساعات در دفترم نشسته بودم و به رفتارم فكر میكردم...حق اون برخورد رو با سهیلا نداشتم...اون واقعا" توی زندگیم داره تمام تلاشش رو میكنه كه من آرامش داشته باشم...مصمم شدم كه شب دلجویی مناسبی از اون به عمل بیارم و عذرخواهی كنم به همین خاطر در راه برگشت هدیه ی قابل توجهی براش تهیه كردم و به همراه یك سبد بزرگ از گلهای مورد علاقه اش به خونه برگشتم.
    ساعت نزدیك10:30بود كه رسیدم خونه...وقتی زنگ زدم و درب هال رو باز كرد برعكس همیشه چهره اش به شدت گرفته و هنوز رنگ پریده بود...وقتی سبدگل و هدیه رو بهش دادم با صدایی گرفته تشكر كرد و اونها رو روی میز ناهارخوری گذاشت و به آشپزخانه برگشت!
    حق داشت دلخور باشه...به دنبالش وارد آشپزخانه شدم و گفتم:سهیلا؟...معنی اون سبدگل و جعبه ی كوچیك هدیه ایی كه برات گرفتم رو فهمیدی یا باید با كلام صریح هم بابت رفتار امروزم عذرخواهی...
    به میون حرفم اومد و گفت:سیاوش...من نیازی به عذرخواهی ندارم...من فقط میخوام بدونم چقدر برای تو ارزش دارم؟...زنتم یا فقط به چشم پرستار مادرت و حالا هم بعد از مرگش به چشم پرستار پسرت و یك معشوقه داری نگاهم میكنی؟...میخوام بدونم اصلا" واقعا" من برای تو جایگاه یه همسر رو دارم یا...
    و بعد به گریه افتاد!
    به طرفش رفتم و با تمام ممانعتی كه میكرد در آغوش گرفته و بوسیدمش و گفتم:سهیلا...این حرفها چیه میزنی دیوونه؟...حتما" باید اعتراف كنم؟...یعنی خودت نمیدونی كه اگه تو توی این چند ماهه اخیر كنارم نبودی به چه فلاكتی افتاده بودم؟...هان؟
    سهیلا كه هنوز گریه میكرد سرش رو به سینه ی من فشرد و گفت:سیاوش...وقتی من عاشقتم میخوام یه ذره هم تو عاشقم باشی...این حق منه كه این رو از تو بخوام...من زنتم مگه نه؟...ولی تو اینقدر كه عاشق امید هستی در عوض من هیچ ارزش و جایگاهی برای تو ندارم جز یه پرستار برای بچه ات و شایدم معشوقه ات...نه یه همسر...تو امروز فقط نگران امید بودی...نگران بودی نكنه سر امید بلایی اومده باشه...حتی یك درصدم به من فكر نكردی نگرانمم نبودی...در حالیكه فرصت ندادی من برات توضیح بدهم كه همون امید باعث بریدگی دست من شد...
    از شنیدن جمله ی آخر سهیلا سوزشی در ستون فقراتم احساس كردم...خدای من...باورم نمیشد!!!
    صورت سهیلا رو با دو دست گرفتم وبه چشمهای اشك آلودش نگاه كردم و ناباورانه گفتم:چی؟!!!...یعنی امید با چاقو به تو...
    سهیلا سرش رو به علامت تایید حرف من تكون داد و گفت:آره...چاقو رو گذاشته بودم روی میز آشپزخونه و تا خواستم مرغ رو از یخچال بیرون بیارم امید چاقو رو برداشت...اول فكر كردم میخواد چاقو رو به من بده...وقتی دستم رو دراز كردم تا چاقو رو ازش بگیرم با شدت اون رو كشید روی دستم...سیاوش...امید وقتی این كار رو كرد اصلا" توی حال خودش نبود...چون بعدش وقتی خونی كه از دستم سرازیر شده بود رو دید به شدت ترسید و شروع كرد به گریه كردن...سیاوش...امید چرا به من حمله كرد؟...چرا؟!!!
    و بعد دوباره به گریه افتاد...
    سهیلا رو سخت در آغوش گرفته بودم و مات و بهت زده به نقطه ایی خیره بودم!
    در این لحظه درب اتاق خواب امید باز شد و در حالیكه بلیز وشلوار خواب به تنش بود و چهره اش نشون میداد كه از خواب بیدار شده رو به سهیلا گفت:سهیلا جون شب میای پیش من بخوابی؟...

    ادامه دارد
    Last edited by santamove; 28-02-2011 at 22:52.


  11. #59
    پروفشنال cdp's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2009
    پست ها
    594

    پيش فرض رمان پرستار مادرم (قسمت پنجاه و هشت )

    سلام به همگی


    گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان توجه شمارا به ادامه رمان جلب می کند :

    --------------------------------------------
    قسمت پنجاه و هشت
    --------------------------------------------

    سهیلا رو سخت در آغوش گرفته بودم و مات و بهت زده به نقطه ایی خیره بودم!
    در این لحظه درب اتاق خواب امید باز شد و در حالیكه بلیز وشلوار خواب به تنش بود و چهره اش نشون میداد كه از خواب بیدار شده رو به سهیلا گفت:سهیلا جون شب میای پیش من بخوابی؟...
    سهیلا با حركتی سریع خودش رو از آغوش من بیرون كشید و صورت خیس از اشكش رو پاك كرد و گفت:آره عزیزم...میام...چرا بیداری شدی؟!
    امیدجوابی نداد و فقط با حالتی خواب آلود شروع كرد به مالیدن چشمهاش...
    از آشپزخانه خارج شدم و به طرف امید رفتم...به آهستگی اون رو از روی زمین بلند كردم و در آغوشم گرفتم و گفتم:حالت خوبه پسرم؟
    امید با حركت سر پاسخ مثبتی به من داد و بعد سرش رو روی شونه ام گذاشت...
    چقدر سبك شده بود...میدونستم اشتهاش مدتهاست كم شده و این لاغر شدن و كم شدن وزنشم به علت بی اشتهایی های چند ماه اخیرش بود!
    با اینكه همراه با داروهای اعصابی كه دكتر براش تجویز كرده بود دارویی هم جهت تقویت اشتها براش نوشته و سهیلا همیشه داروهاش رو سر وقت بهش میداد اما اشتهای امید تغییر نكرده بود!
    در حالیكه امید رو در آغوش داشتم روی یكی از راحتیها نشستم و امید بدون اینكه حرفی بزنه و یا اعتراضی بكنه همچنان سرش روی شونه ام بود...صدای نفسهاش توی گوشم می پیچید و ضربان قلبش رو به وضوح احساس میكردم.
    خدایا...امید تنها فرزند منه...چرا باید اینطوری دچار بیماری روانی بشه؟...چرا باید این اتفاقات یكی بعد از دیگری زندگی من رو دستخوش حوادث بكنه؟....حوادثی كه واقعا" تحمل و هضمش برای هر انسانی چه بسا غیرقابل باور هم باشه؟...اما من اینطوری درگیر باشم...بسان انسانی كه توی یك دریای طوفانی دائم در حال دست و پنجه نرم كردن با موجهای سهمگین هست و دائم اون رو در خودشون غرق میكنن و باز تلاش میكنه تا با شنا لحظاتی سرش رو از آب بیرون نگه داره تا فقط نفسی بكشه برای زنده موندن...آیا این انصاف بود كه من اینقدر درگیر باشم؟
    سهیلا به طرفم اومد و به آرومی دستی روی سر امید كشید و گفت:امید جان...نكنه میخواستی بری دستشویی كه بیدار شدی...آره عزیزم؟
    امید با حركت سر پاسخ منفی به سهیلا داد و دیگه حرفی نزد!
    شروع كردم به نوازش كمر امید و در همون حال گفتم:روی تخت تو جا فقط برای تو هست...سهیلا جون اگه بخواد كنار تو بخوابه سختشه...نمی تونه راحت بخوابه...امشب تو هم بیا توی اتاق ما سه تایی روی تخت بخوابیم...باشه پسرم؟
    امید پاسخی نداد...
    سهیلا خم شد و در حالیكه صورت امید رو می بوسید گفت:آره...سه تایی روی یه تخت گنده میخوابیم...خیلی خوبه...مگه نه امید جون؟
    اما امید باز هم حرفی نزد!!!
    به سهیلا گفتم:تو برو بالشت وپتوی امید رو ببر توی اتاق ما...جای اون رو روی تخت بین خودمون درست كن تا من بیارمش...
    سهیلا بلافاصله به اتاق امید رفت وچیزهایی كه امید لازم داشت رو برداشت و به اتاق خواب خودمون برد و روی تخت رو آماده كرد...میتونستم درك كنم از اینكه خواستم امید در اتاق پیش ما بخوابه سهیلا هم خیلی راضی تر شده...اینطوری خودمم خیالم تا حد زیادی راحت شد چرا كه با توجه به حرفهایی كه سهیلا از اتفاق صبح گفته بود نمیتونستم در اون شب تصمیم دیگه ایی بهتر از این بگیرم!
    به آرومی از روی راحتی بلند شدم و در حالیكه هنوز امید در آغوشم بود به اتاق خواب رفتم و اون رو روی تخت قرار دادم.
    سهیلا روی امید رو با پتو پوشاند و كنارش به حالت نیمه درازكش قرار گرفت و شروع كرد به دست كشیدن روی سر و موهای اون...
    كتم رو از تنم درآوردم و كراواتم رو باز كردم و اونها رو روی صندلی جلوی میزآرایش گذاشتم...وقتی میخواستم از اتاق خارج بشم شنیدم سهیلا به آرومی روبه امید گفت:بابا شام نخورده...برم براش غذاشو آماده كنم دوباره برمیگردم پیشت میخوابم...باشه عزیزم؟
    برگشتم وبه هر دوی اونها نگاه كردم...
    امید چشمهاش رو باز كرد وبا دو دست كوچكش دست سهیلا رو گرفت و گفت:نه...نه...پیشم بمون...
    و بعد رو كرد به من و گفت:شما خودت میتونی شام بخوری مگه نه؟
    با سر جواب مثبت به سوال امید دادم...
    امید ادامه داد:پس برو..درب اتاقم ببند...
    نمیدونم به چه علت ولی با شنیدن اینكه امید میخواست از اتاق بیرون برم و درب رو هم ببندم اضطراب بار دیگه به وجودم چنگ انداخت!
    لحظاتی به امید كه نگاه منتظرش روی من ثابت مونده بود خیره شدم و بعد با جدیت گفتم:نه...درب اتاق بسته نمیشه...میرم شام بخورم...اما درب اتاق رو نمی بندم...راستی سهیلا تو خودت شام خوردی؟
    سهیلا كه به صورت امید خیره بود نگاهش رو به سمت من امتداد داد و گفت:نه...خودت كه میدونی من همیشه منتظر میشم شبها باهم شام بخوریم...
    با اینكه میدونستم امید در اون لحظه دوست نداره سهیلا از كنارش دور بشه گفتم:پس بلند شو تو هم بیا با هم شام بخوریم...بعد برگرد پیش امید...امید كه میدونم شامش رو خورده ولی اگه دوست داره بیاد سه تایی با ما دوباره شام بخوره...اگرم دوست نداره بیاد پس منتظر بمونه تا ما شاممون رو بخوریم...
    امید با عصبانیت دست سهیلا رو رها كرد و سپس سرش رو به زیر پتو برد و حرفی نزد!
    با اشاره به سهیلا گفتم از كنار امید بلند بشه و همراه من به آشپزخانه بیاد.
    سهیلا با تردید و به آهستگی از كنار امید بلند شد و به سمت درب اتاق اومد...
    صدای عصبانی امید كه از زیر پتو حرف میزد به گوش رسید:هر دوتاتون برین...درب اتاقم ببندین...نمیخوام هیچكدومتون اینجا باشین...
    با جدیت گفتم:اگه میخوای اینجا تنها بخوابی بهتره برگردی توی اتاق خودت...چون اینجا اتاق خواب تو نیست.
    سهیلا به من اشاره كرد كه اینطوری با امید صحبت نكنم و سپس با فشار ملایم كف دستش به سینه ام من رو به سمت درب اتاق فرستاد...زمانیكه از اتاق خارج میشدیم سهیلا قبل از اینكه درب اتاق رو ببنده رو كرد به امید و گفت:شام رو كه خوردیم سه تایی با هم همین جا میخوابیم...باشه عزیزم؟
    امید پاسخی نداد!
    به همراه سهیلا وارد آشپزخانه شدم و با اینكه سهیلا مقدار زیادی غذا برام توی بشقاب كشیده بود اما اشتهایی به خوردن نداشتم!...اون شب با شنیدن اصل واقعیت ماجرای صبح حالا نگرانیم مضاعف شده بود...واقعا" چرا امید به سهیلا صدمه زده بود؟!!!...باید با دكترش صحبت میكردم...خدایا این گرفتاریهای من پس كی تموم میشه؟
    سهیلا هم اشتهایی به غذا نداشت و خیلی زود سیر شد.بعد از غذا ظرفها رو در ماشین ظرفشویی قرار داد ومشغول انجام بعضی كارها در آشپزخانه بود و من در هال روی راحتی نشسته بودم...به ظاهر تلویزیون تماشا میكردم اما در واقع فكر و ذهنم هزار جای دیگه بود به غیر از موضوع در حال پخش از تلویزیون!
    در این لحظه درب اتاق خواب ما باز شد و امید با حالتی عصبی بالشت و پتوش رو كه روی زمین كشیده میشد به دست گرفته و به اتاق خودش رفت و با صدایی بلند گفت:نمیخوام توی اتاق شما بخوابم...میخوام توی اتاق خودم بخوابم...سهیلا جونم نمیخوام بیاد پیشم بخوابه...
    و بعد درب اتاقش رو محكم بهم كوبید و بست!
    سهیلا كه در حال خشك كردن دستهاش با دستمال بود نگاه نگرانش رو به سمت من امتداد داد و سپس سمت اتاق خواب امید رفت.
    بلافاصله گفتم:سهیلا..دنبالش نرو...ولش كن...حالا كه میخواد توی اتاق خودش بخوابه بگذار بخوابه...اصلا" اینطوری بهتره...اگه بری پیشش ممكنه ازت بخواد شب پیش اون بخوابی...
    سهیلا ایستاد و گفت:راضیش میكنم بیاد پیش خودمون بخوابه...واقعیتش خودمم یك كم میترسم پیش امید تنها بخوابم...
    - لزومی نداره راضیش كنی...میدونی كه خیلی لجبازه...ولش كن احتمالا" خودش تا نیم ساعت دیگه میاد بیرون.
    سهیلا با نگرانی سرش رو به علامت قبول حرف من تكان داد سپس روی راحتی نزدیك درب اتاق امید نشست.
    ساعتی بعد وقتی خواستیم برای خواب آماده بشیم سهیلا با احتیاط به اتاق امید رفت و وقتی بیرون اومد گفت كه امید به خواب رفته...
    زمانیكه روی تخت دراز كشیدم به سهیلا كه در حال عوض كردن لباس و پوشیدن لباس خوابش بود نگاه میكردم...متوجه بودم كه با وجود جراحتی كه به دستش وارد شده هنوز دستش درد میكنه...از روی میز آرایش دو قرص مسكن برداشت و با لیوان آبی اونها رو خورد!
    وقتی روی تخت كنارم دراز كشید در آغوش گرفتمش و به چشمهاش نگاه كردم...نوعی اضطراب و نگرانی خاص در چشمهاش موج میزد...بنابراین گفتم:نگران نباش...فردا میبریمش پیش دكترش و تموم ماجرا رو میگیم...حتما" دكترش راه چاره ایی برای این وضع پیشنهاد میكنه...مطمئن باش نمیگذارم دیگه این وضع تكرار بشه...هر قدر كه عاشق امیدم مطمئن باش تو هم برام مهمی و وجودت برام ارزش داره...
    سهیلا حرفی نمیزد اما از اشكی كه توی چشمهای جذابش جمع شده بود بغض غصه و وحشت ناخواسته اش رو احساس میكردم...
    بوسیدمش و دوباره تكرار كردم:نگران نباش...بهت قول میدهم مراقب تو هم باشم...نمیگذارم توی خونه تنها بمونی باهاش...حداقل تا وقتی مطمئن نشدم از وضعیتش نمیگذارم تنها باشین توی خونه...
    ساعتی بعد هر دو به خواب رفتیم...
    نیمه های شب حدودساعت3بود كه نمیدونم به چه علتی اما بیدار شدم!
    همونطور كه سرم روی بالشت بود برای لحظاتی احساس كردم صدای نفس كشیدنی غیر از صدای نفس سهیلا رو دارم میشنوم!!!...سرم رو از روی بالشت بلند و به سهیلا نگاه كردم...خواب بود و بدنش از زیر پتو بیرون مونده بود...پتو رو روی سهیلا كشیدم و وقتی خواستم اون رو درآغوش بگیرم باز هم همون صدای نفس كشیدن به گوشم رسید!!!...اما این بار واضح تر!!!
    سرم رو برگردوندم و دیدم امید در فاصله ی بسیار كمی از تخت كنار من ایستاده و به من نگاه میكنه!!!
    گفتم:امیدجان...اینجا چیكار میكنی پسرم؟!!!...كی اومدی توی این اتاق؟!!!...چرا اینجا وایسادی؟!!!
    از حرف زدن من سهیلا هم بیدار شد و در حالیكه چشمهاش رو كمی می مالید گفت:سیاوش بغلش كن بیارش روی تخت بین خودمون بخوابونیمش...حتما"تنهایی ترسیده اومده اینجا...
    امید رو بغل كردم...از سردی دست و پاش فهمیدم مدت زیادیه كه كنار تخت ایستاده بوده...بنابراین سریع اون رو زیر پتو قرار دادم و در آغوش گرفتمش...سهیلا هم به ما نزدیكتر شد و به نوعی هر سه در آغوش همدیگه به خواب رفتیم.
    صبح كه بیدار شدم امید هنوز توی بغلم خواب بود ولی سهیلا توی اتاق نبود...از سر و صدایی كه می اومد فهمیدم به آشپزخانه رفته و احتمالا" در حال تهیه ی صبحانه بود.
    به آرومی از كنار امید بلند شدم و حوله ام رو برداشتم و به حمام رفتم.
    زمانیكه سر میز توی آشپزخانه به همراه سهیلا مشغول خوردن صبحانه بودم امید هنوز بیدار نشده بود...از سهیلا خواستم برای اینكه توی خونه با امید تنها نباشن با مادرش تماس بگیره و بخواد كه چند روزی مریم خانم به اونجا بیاد.
    اون روز بعدازظهر امید رو پیش دكترش بردیم و ماجرا رو زمانیكه امید در اتاق دیگه ایی سرگرمش كرده بودن برای دكتر تعریف كردیم...دكتر معتقد بود امید باید مراحل درمانش رو طی كنه و روند درمان به طور طبیعی كند صورت میگرفت و ما فقط باید صبور باشیم و مراقب...روی كلمه ی مراقب تاكید زیادی میكرد و خواست داروهای جدیدی كه برای امید تجویز میكنه حتما" مرتب و سروقت بهش داده بشه و سهیلا كه در این مدت نهایت همكاری و محبت رو كرده بود باز هم قول مساعدت داد.
    آخر اون هفته چند روز تعطیلی بود كه پیشنهاد دادم حالا كه مریم خانم هم اومده بهتره همه با هم چند روزی به شمال بریم...
    سهیلا پذیرفت و مریم خانم هم بعد از اینكه كلی بهش اصرار كردیم راضی شد در این سفر ما رو همراهی كنه...اما امید اصلا"حرفی نمیزد...از وقتی داروهاش تغییر كرده بود ساكت تر از قبل شده بود...نه شكایتی داشت و نه حرفی میزد...درست مثل یك رباط شده بود كه هر چی میگفتیم و میخواستیم بدون هیچ جنجالی انجام میداد و این بیشتر باعث نگرانی من بود چرا كه احساس میكردم امید رنج و عذاب روحی شدیدی رو داره تحمل میكنه اما قدرت بیان نداره...دلم میخواست تمام ثروتم رو از من میگرفتن اما امید رو با خصوصیات چند ماه قبل كه بچه ایی شاد و شیطون بود به من برگردونده میشد...ولی این دیگه از محالات شده بود و من تا به كی باید این وضعیت رو برای دردانه ام تحمل میكردم فقط خدا میدونست و بس!
    قرار شد برای دوری از ترافیك جاده صبح زود حركت كنیم.
    شب قبل از حركت حال و شرایط جسمانی سهیلا كاملا" بهم ریخته بود!...فشارش افت داشت و دائم حالت تهوع بهش دست میداد كه حسابی كلافه اش كرده بود و از اونجایی كه به گفته ی خودش در خوردن هندوانه زیاده روی كرده بود مریم خانم معتقد بود احتمالا" دچار سردی مزاج شده و اون شب با خوردن عرق نعنا و نبات تا صبح سر كرد!
    مسیر تهران تا چالوس هم تا به مقصد برسیم دائم مجبور بودم به علت شرایط سهیلا ماشین رو متوقف كنم!
    در یكی از توقفها وقتی سهیلا از ماشین پیاده شد خواستم منهم پیاده بشم كه مریم خانم به آهستگی گفت:فكر میكنم سهیلا حامله باشه...این حالت تهوع ها یك كمی دیگه غیرعادی شده...هر قدرم هندونه اذیتش كرده بوده دیگه تا الان نمی تونه اثر اونها وادار به تهوع بكنش...
    برگشتم و به مریم خانم كه روی صندلی عقب نشسته بود نگاه كردم...متوجه ی امید شدم كه سرش روی پای مریم خانم قرار داشت و به خواب رفته بود...گفتم:خودمم كم كم داشتم به همین نتیجه می رسیدم...
    در این لحظه سهیلا درب ماشین رو باز كرد و در حالیكه با دستمال جلوی دهنش رو گرفته بود روی صندلی جلو نشست و با كلافگی گفت:اه...این راه لعنتی چرا تموم نمیشه؟...این پیچ و خمهای هزارچم دیگه داره دیوونه ام میكنه...اون از دیشب كه تا صبح نخوابیدم...اینم از الان كه اینجوری با هر پیچ جاده حالم بد میشه...
    مریم خانم گفت:سهیلا تو كه هیچ وقت سابقه نداشته توی ماشین حالت بد بشه...سردی مزاجتم بابت هندونه خوردن هر چی بوده تا الان دیگه باید تموم شده باشه...نكنه این عق زدنهات مال چیز دیگه باشه؟
    سهیلا سكوت كرد و برگشت به سمت عقب و مادرش رو نگاه كرد و سپس نگاهی هم به من انداخت بعد بدون اینكه حرفی بزنه به حالت عادی نشست و كمربندش رو بست!
    ماشین رو روشن كردم و دوباره به راه افتادیم.
    سكوت عجیبی توی ماشین حكمفرما شده بود!
    مریم خانم گفت:رسیدیم چالوس امروز كه نمیشه ولی فردا برو یه آزمایش خون بده...شاید داری بچه دار میشی!
    سهیلا با كلافگی و عصبانیت گفت:بس كن مامان...من فقط سردیم كرده الانم جاده حالمو خراب كرده...همین...
    من حرفی نمیزدم...اما منم مثل مریم خانم حدسم بر این بود كه سهیلا باردار شده!
    وقتی رسیدیم به ویلا یكی دو ساعتی حال سهیلا خوب بود اما زمانیكه برای ناهار از بیرون كباب گرفتم و به ویلا برگشتم به محض اینكه مریم خانم كبابها رو روی میز گذاشت سهیلا به شدت حالش بد شد و به سمت دستشویی دوید...
    برای من و مریم خانم مسلم شد كه سهیلا حامله اس!
    از مریم خانم خواهش كردم وقتی سهیلا ار دستشویی خارج شد حرفی در این مورد به سهیلا نگه و اجازه بده فردا كه بردمش آزمایش بعد از نتیجه خودش متوجه موضوع بشه...احساس میكردم سهیلا یا به علت معذورات اخلاقی در حضور مامانش و یا اینكه واقعا" از داشتن بچه در اون زمان راضی نیست...برای همین نمیخواستم با ایجاد بحث بین اون و مریم خانم اعصابش تحریك بشه!
    ساعتی بعد وقتی خواستم امید رو برای گردش به ساحل ببرم سهیلا احساس كسالت و خستگی میكرد و نتونست همراه ما بیاد و ترجیح داد در ویلا بمونه.
    امید و مریم خانم رو به كنار ساحل بردم...امید مشغول بازی با شن ها شده بود...شرایط آب وهوا و تا حدودی طوفانی بودن دریا اجازه ی آب بازی به امید رو نمیداد برای همین با ماسه ها سر خودش رو گرم كرده بود.
    مریم خانم كنار من روی حصیری كه پهن كرده بودیم نشست و به آرومی گفت:آقا سیاوش...مثل اینكه زیاد خوشحال نیستی از اینكه سهیلا میخواد برات یه بچه بیاره؟!!!

    ادامه دارد...
    .................................................
    گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان


  12. #60
    اگه نباشه جاش خالی می مونه Mehrnaz1368's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2011
    محل سكونت
    matrix
    پست ها
    226

    پيش فرض

    سلام به همگی
    .................................................

    گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان توجه شما را به ادامه رمان جلب می کند :
    --------------------------------------------
    قسمت پنجاه و نهم
    --------------------------------------------
    مریم خانم كنار من روی حصیری كه پهن كرده بودیم نشست و به آرومی گفت:آقا سیاوش...مثل اینكه زیاد خوشحال نیستی از اینكه سهیلا میخواد برات یه بچه بیاره؟!!!
    در حالیكه هم به امید و هم به امواج نسبتا" خروشان دریا چشم دوخته بودم گفتم:ناراحت نیستم اما خوشحالم نیستم...بچه ی اولم نیست كه ذوق زده بشم...از طرفی ما هنوز در مرحله ی حدس هستیم شاید اصلا"بچه ایی در كار نباشه...در ثانی احساس میكنم خود سهیلا هم زیاد از این وضعیت راضی نیست...از همه ی اینها گذشته در حال حاضر امید و بیماریش به قدری فكر من رو مشغول كرده كه جایی برای ذوق كردن واسه یه بچه ی دیگه باقی نمونده برام...نمیدونم اگه واقعا"سهیلا باردار باشه واكنش امید چیه؟...امید شرایط روحی و روانی مناسبی نداره...میترسم به سهیلا و یا حتی بچه ایی كه احیانا" تازه میخواد شكل بگیره آسیب برسونه...
    تمام این صحبتها رو سعی داشتم با صدایی آهسته گفته باشم تا امید متوجه نشه...اون هم همچنان مشغول شن بازی بود!
    مریم خانم سكوت كرد و نگاهش رو به سمت امید امتداد داد....
    وقتی به خونه برگشتیم امید شام مختصری خورد و خیلی زود به خواب رفت...اون رو به اتاقی كه مخصوص خودش بود بردم و روی تخت قرارش دادم و به هال برگشتم.
    مریم خانم هم خسته بود و خیلی زود برای خواب آماده شد.
    سهیلا به خاطر عق زدنهای پی در پی سر معده اش درد گرفته بود و وقتی شب كنارم خوابید و اون رو در آغوش گرفتم زمانیكه به خواب رفت در خواب گاهی از درد ناله میكرد...كم كم خودمم به خواب رفتم.
    بار دیگه نیمه های شب لحظاتی خوابم سبك شد به آهستگی چشمم رو باز كردم...سهیلا هنوز در آغوشم بود...حس كردم امید كنار تخت ایستاده!!!
    در تاریكی نیمه شب با نور كم یكی از چراغهای حیاط كه اندكی فضای اتاق رو روشن كرده بود دقت كردم و دیدم درست می بینم...امید كنار تخت ایستاده و به من و سهیلا چشم دوخته بود!!!
    به آهستگی از سهیلا فاصله گرفتم و گفتم:امید جان؟!!!...چرا اینجا ایستادی؟!!!
    سهیلا بیدار شد و با دیدن امید در كنار تخت تعجب كرد و رو به من گفت:سیاوش چرا معطلی؟!...بغلش كن بیارش بین خودمون بخوابه...
    بار دیگه وقتی امید رو در آغوش گرفتم از سرمای صورت و دست و پاش فهمیدم مدت زمان زیادیه كه كنار تخت ایستاده بوده!!!
    صبح روز بعد همراه سهیلا به یك بیمارستان رفتیم و در آزمایشگاه اونجا به طور آزاد از سهیلا آزمایش خون گرفتن و یك ساعت بعد نتیجه رو به ما گفتن...بله حدس من و مریم خانم كاملا" درست بود...سهیلا باردار شده بود!
    نمیدونم به چه علت اما مسیر بیمارستان تا ویلا رو در سكوتی سنگین كه در ماشین حكمفرما شده بود طی كردیم!
    وقتی وارد ویلا شدیم مریم خانم توی ایوان جلوی ویلا به انتظار ایستاده بود...با اشاره از من سوال كرد نتیجه چی بوده و منم با حركت سرم به او درست بودن حدسمون رو گفتم.
    در این لحظه امید از درب ویلا خارج شد و به طرف سهیلا اومد و گفت:رفته بودین دكتر؟...تو میخوای برای بابام یه بچه بیاری؟
    سهیلا با تعجب نگاهی به من و سپس به مادرش كرد...بعد خم شد و امید رو بوسید و گفت:تواز كجا فهمیدی؟!!!
    امید گفت:بابا و مریم جون توی ماشین با هم داشتن اینو میگفتن...دیروزم لب دریا داشتن همین رو به همدیگه میگفتن...
    سهیلا صورت امید رو بوسید و گفت:آره عزیزم...چند وقت دیگه تو یه برادر یا یه خواهر كوچولو داری...
    امید از سهیلا فاصله گرفت و عقب عقب رفت دوید به سمت ویلا...
    رو كردم به سهیلا و با عصبانیت گفتم:كاش بهش نمیگفتی...

    سهیلا با حالتی حاكی از كلافگی و خشم گفت:كاش تو و مامانم توی ماشین حرفی نزده بودین یا دیروز لب آب...خودت دیدی كه قبل ازاینكه من بگم امید از حرفهای شما دوتا همه چی رو فهمیده بوده...
    - حرفهای من و مامانت برای این بچه مثل خود ما در حد یك حدس بوده ولی تو میتونستی با گفتن نه خیالش رو راحت كنی...
    - بعدش كه بچه دنیا می اومد چی؟...حتما اون موقع هم توقع داری بچه رو قورتش بدهم كه نكنه امید ناراحت بشه...آره؟...سیاوش...اینی كه الان توی شكم منه بچه ی تو هستش...درست عین امید...
    در این لحظه امید با صدای بلند من رو صدا كرد:بابا...بابا...من رو نگاه كن...
    به دنبال صدای امید به سمت ویلا نگاه كردم...
    ویلا سه طبقه بود و در طبقه ی سوم بهارخواب بزرگی قرار داشت كه معمولا" تابستانها از اون طبقه استفاده میشد و با پله هایی بسیار شكیل به حیاط هم راه داشت...
    امید از پله ها بالا رفته بود و در بهار خواب درست بالای نرده های رو به حیاط ایستاده بود!!!
    با دیدن امید روی نرده ها درست مثل این بود كه می تونستم كاملا" حدس بزنم كمتر از یك دقیقه ی دیگه چه فاجعه ایی رخ خواهد داد...
    فریاد زدم:برو عقب...امید...از نرده ها برو پایین...آروم...
    امید با صدای كودكانه ی خودش گفت:ببین...من بلدم بپرم...من از اون بچه ایی كه سهیلا جون میخواد بیاره خیلی بهترم...من همه كار بلدم...من از اون خیلی بزرگترم...ببین چه خوب می پرم...
    و بعد از این حرف...خدای من...باورم نمیشه!!!
    این امید قشنگ من بود كه از اون بالا خودش رو به حیاط پرت كرد...نه...خدایا...نه...
    وقتی بالای سرش رسیدم از بینی و گوشش همزمان خون بیرون ریخت و بعد به آرومی چشمهای روشنش بسته شد!
    صدای جیغ و فریاد سهیلا رو می شنیدم...صداهای زیادی توی گوشم می پیچید و من امید رو در آغوش گرفته بودم...و چه بیهوده به دنبال صدای ضربان گم شده ی قلب كوچكش میگشتم...امید من...صدای قلبش برای همیشه خاموش شده بود و من در تلاشی بس عبث سر میكردم!
    فاجعه ایی كه از اون می ترسیدم واقع شد!
    باورم نمیشد كه به این راحتی امیدم رو از دست دادم!!!
    ضربه های روحی یكی بعد از دیگری چنان من رو در خودم خورد كرد كه تصور زندگی برایم غیر ممكن شده بود!
    از همه چیز و همه كس متنفر شده بودم!!!
    احساس میكردم دیگه به هیچكس نیازی ندارم و بودن هر فرد رو در نزدیكی خودم مزاحمی میدونستم كه سعی داره من رو بیشتر از پیش در درماندگیم نظاره كنه!
    بعد از انتقال جسم كوچك و بی جان دردانه ام و طی مراتب قانونی لازم به تهران در اوج بهت و ناباوری فامیل و دوست و آشنایانم مراسم عزاداری امید رو برگزار كردم...
    زمانیكه امید رو در منزل ابدیش قرار میدادن به هیچ چیز جز بدن كوچكش كه در لباس سفید سفر پوشانده شده بود نگاه نمیكردم...امید كودك8ساله ی من بسان پرنده ایی زیبا بود كه برای همیشه پرواز كرد و من رو تنها گذاشت...تنها...تنهای تنها...
    حضور دیگران برام اهمیتی نداشت...گریه های سهیلا برام بی معنی بود...از حرف زدن با هر كسی فراری شده بودم...دلم میخواست هیچكسی رو نبینم و در تنهایی غریب خودم غرق بشم...
    به دنبال مقصرمیگشتم و هر كسی از نظرم در بروز تمام این اتفاقات كوچكترین نقشی رو براش متصور میشدم نسبت به او احساس تنفر پیدا میكردم...و در این میان سهیلا...
    در تمام طول مراسم عزاداری روابطم با سهیلا به شدت سرد و خشك شده بود...دلم نمیخواست نگاهش كنم...احساس میكردم در اون روز اگر تنها یك((نه))به امید گفته بود هرگز این اتفاق نمی افتاد...ناخواسته تمام تقصیرها رو متوجه ی سهیلا میدیدم...برام مهم نبود كه حالا در بطن اون كودكی داره شكل میگیره كه از وجود خود من است...تنها میخواستم دیگه كسی رو در اطرافم نداشته باشم...حتی بودن سهیلا هم آزارم میداد!!!
    همه ی مراسم زیر نظر مسعود انجام میشد...حضور فامیل و دوست و آشنا و تمام افرادی كه من رو میشناختن در مراسم جمعیت زیادی رو شامل شده بود كه اگه درایت و كاردانی مسعود در اون شرایط نبود واقعا" خودم در وضعیتی نبودم كه به تمامی امور رسیدگی كنم...اما مسعود از پس مسئولیت تمام كارها به نحو احسنت بر اومد.
    پس از پایان مراسم شب هفت وقتی به منزل برگشتیم مریم خانم و مسعود و غزاله نیز همراه من و سهیلا به خونه اومدن...
    سرم به شدت درد میكرد و حوصله ی هیچكس و هیچكاری رو نداشتم...
    بی توجه به بقیه قرص مسكن قوی رو خوردم و فقط از مسعود به خاطر زحماتی كه در این یك هفته متحمل شده بود تشكر كردم و بعد به اتاق خواب رفتم و بدن خسته ام رو روی تخت انداختم...اشكهام بی اختیار از گوشه ی چشمام بیرون میریخت و در لابه لای موهای سرم گم میشدن...

    درب اتاق به آرومی باز شد و سهیلا به داخل اومد...هنوز كاملا"وارد نشده بود كه با صدایی محكم و جدی گفتم:برو بیرون...میخوام تنها باشم.
    لحظه ایی ایستاد و من رو نگاه كرد سپس بی هیچ حرفی از اتاق خارج شد و درب رو بست!
    دراز كشیده به سقف اتاق خیره بودم و بی صدا اشك می ریختم...لحظه ایی صورت امید از نظرم محو نمیشد...لحظه ایی صحنه ی پریدنش از بالای نرده ها رو فراموش نمیكردم...و از اینكه هیچ كاری از دستم بر نیومده بود و شاهد مرگ پسرم شده بودم لحظه ایی عذاب رهایم نمیكرد...
    نمیدونم چه مدت به اون حال دراز كشیدم و گریه میكردم و سپس خوابم برد!
    زمانیكه بیدار شدم همه جا رو سكوت پر كرده بود...ساعت10صبح رو نشون میداد...باورم نمیشد!!!...یعنی حدود12ساعت خواب عمیق من رو از دنیای پرغصه ایی كه در اون غرق شده بودم دور كرده بود!!!
    بلند شدم ولبه ی تخت نشستم...پاهام روی زمین بود و با یك دستم كه از آرنج به روی پام قرار داشت سرم رو گرفته و به كف اتاق خیره بودم...خدایا ای كاش تمام وقایع رو در خواب دیده بودم...یه كابوس...ای كاش هیچیك از اون اتفاقات وحشتناكی كه در یك سال گذشته به سرم اومده بود واقعیت نداشت...ای كاش همین الان صدای خنده ی امید به گوشم می رسید...ای كاش...ای كاش...اما افسوس همه چیز با تمام قوت به وضعیت تلخ خود پا برجا بود!
    از جا بلند شدم و به بیرون اتاق رفتم...همه جا ساكت بود و فقط صدای كتری روی گاز بود كه در فضای سنگین خونه طنین انداز شده بود...
    به آشپزخانه رفتم و در یك لیوان برای خودم چای ریختم و روی میز آشپزخانه قرار دام و صندلی رو عقب كشیدم و نشستم...سكوت خونه آزارم نمیداد...نیاز به این سكوت داشتم...نمیدونستم سهیلا كجاست اما از اینكه نبود خوشحال بودم!!!
    احساس خوبی نداشتم اما باور كرده بودم كه نمیخوام كنارم باشه!!!
    چند حبه قند در لیوان انداختم و شروع كردم به هم زدن چای...
    صدای چرخیدن كلید در قفل درب هال رو شنیدم اما برام مهم نبود...
    لحظاتی بعد سهیلا وارد هال و سپس آشپزخانه شد و كیسه ی كوچكی كه حاوی كره و پنیر و خامه و عسل به همراه یك بسته نان بود به روی میز گذاشت و گفت:سلام...صبح بخیر...كی بیدار شدی؟
    نگاهش نمیكردم و پاسخی هم ندادم!
    كمی نگاهم كرد و سپس مانتو و شال روی سرش رو درآورد وروی یكی از صندلیها گذاشت...به سمت كتری و قوری روی گاز رفت و در همون حال گفتدم توی خونه كره و پنیر برای صبحانه نداریم...تو هم كه خواب بودی...برای همین خودم رفتم خرید...
    تنهایی و خلوتم رو بار دیگه بهم ریخته بود...و این عصبیم میكرد!!!...حرفی نمیزدم و فقط با قاشق چایخوری توی لیوانم بازی میكردم و به اون خیره بودم!
    سهیلا به محض اینكه برای خودش چایی در فنجون ریخت بار دیگه حالت تهوع به سراغش اومد و در ضمنی كه خیلی سریع فنجانش رو روی میز گذاشت به سمت دستشویی دوید...
    وضعیتش نه تنها نگرانم نمیكرد بلكه بی تفاوت هم بودم...حس میكردم سهیلا در مرگ امید نقش اصلی رو داشته و به شدت از این بابت عذاب میكشیدم!
    احساس خوبی نداشتم چرا كه در طول هفته ایی كه گذشت نه تنها به سهیلا فكر نكرده بودم بلكه از نگاه كردن به او هم اجتناب میكردم...دیگه دیدن صورت زیباش و اندام بی نظیرش و زیبایی های خیره كننده اش برام جذابیت نداشت!!!...در طول هفته ایی كه گذشته بود هر بار كه به طرفم اومده بود حتی زمانیكه تنها بودیم با جدیت ازش خواسته بودم من رو تنها بگذاره و چه صبورانه حرفم رو گوش كرده بود...بی هیچ اعتراضی!!!
    زمانیكه از دستشویی خارج شد رنگش پریده بود و برای لحظاتی روی یكی از راحتی ها نشست...
    بی تفاوت به او و حالش چایی درون لیوانم رو سر كشیدم و سپس از روی صندلی بلند شدم و در حالیكه به سمت اتاق خواب میرفتم گفتم:تا من یه دوش میگیرم تو صبحانه ات رو بخور بعدش هر چی لازم داری جمع كن...
    صدای متعجب سهیلا رو از پشت سرم شنیدم كه گفت:یعنی چی هر چی لازم دارم جمع كنم؟!!
    وارد اتاق خواب شدم و حوله ام رو برداشتم...متوجه شدم كه سهیلا پشت سرم وارد اتاق شد و گفت:سیاوش؟!!
    - لباس...پول...كیف...كفش...چه میدونم هر چی كه لازم داری...
    - برای چی؟!!
    - میخوام ببرمت خونه ی مادرت...
    - ولی من نمیخوام برم اونجا...دلیلی نداره كه برم...
    - من میخوام كه بری...
    - برای چی؟!!

    فریاد زدم:برای چی نداره...نمیخوام اینجا باشی...میبینمت اعصابم داغون میشه...نمیخوام ببینمت...
    بهت زده به من خیره شده بود و بعد گفت:من رو میبینی اعصابت داغون میشه؟!!...نمیخوای ببینیم؟!!
    - آره...وسیله هات رو جمع كن...از حموم كه اومدم بیرون میبرمت پیش مامانت...
    برگشتم كه به حمام برم خیلی سریع اومد جلوی درب حمام ایستاد و جلوی راهم رو گرفت...به من نگاه كرد و گفت:سیاوش یعنی چی؟!!...چرا از وقتی امید فوت كرده توی این یك هفته تو اینقدرعوض شدی؟!!...ببین میدونم فوت امید وحشتناك بود...میدونم اعصابت خرابه...ولی به خدا منم از غصه دارم دق میكنم...منم امید رو دوست داشتم...
    - اگه دوستش داشتی اون روز دهنت رو میبستی و بهش نمیگفتی كه چه اتفاقی قراره بیفته...همون حرف تو همه چیز رو خراب كرد و باعث شد امید دست به اون كار بزنه...حالا هم دیگه تحمل دیدنت رو ندارم...میفهمی؟
    سهیلا با چهره ایی بهت زده و ناباور به من خیره شده بود و من بی توجه به حالتش اون رو از جلوی درب كنار فرستادم تا برم به داخل حمام...
    صدای غمزده و متعجب سهیلا رو شنیدم كه گفت:سیاوش یعنی چی كه تحمل دیدنم رو نداری؟!!...منظورت چیه كه حرف من باعث شد امید از اون بالا خودش رو به...
    به میون حرفش رفتم و گفتم:همین كه گفتم...وسایلت رو جمع كن... دیگه تحمل هیچكسی رو ندارم...حتی تو رو...
    سپس بدون معطلی وارد حمام شدم و درب رو بستم...وقتی زیر دوش آب رفتم چشمهام رو بستم و سعی داشتم با كشیدن نفسهای عمیق افكارم رو متمركز كنم...اما اعصاب به هم ریخته ی من مجال هیچ تمركز فكری رو بهم نمیداد!
    وقتی كه از حمام خارج شدم و لباس پوشیدم از اتاق رفتم بیرون و دیدم سهیلا روی یكی از مبلهای پذیرایی كنار پنجره نشسته و به نقطه ایی خیره شده...
    گره كراواتم رو جلوی آیینه ی قدی توی راهرو مرتب كردم و گفتم:پس چرا هنوز نشستی؟...مگه نگفتم...
    نگذاشت حرفم تموم بشه و با صدایی گرفته گفت:نیازی نیست تو من رو به خونه ی مامانم ببری...برو شركت...منم تا یكی دو ساعت دیگه میرم...
    سامسونتم رو برداشتم و به سمت درب هال رفتم كه سهیلا دوباره گفت:سیاوش؟
    به طرفش برنگشتم و همانطور كه به درب هال خیره بودم گفتم:چیه؟
    - مطمئنی كه تحمل دیدن من رو نداری؟...واقعا" میخوای كه برم؟
    - آره...
    - باشه...شب كه برگشتی خونه مطمئن باش از اینجا رفتم...اما سیاوش...
    فهمیدم داره گریه میكنه!!!...دیگه معطل نكردم و از درب هال خارج شدم و به شركت رفتم.
    محیط شركت هم برام زجرآور شده بود...تلفن پشت تلفن چه از داخل كشور و چه از طرف دوستان و آشنایان خارج از كشور كه همه برای عرض تسلیت مجدد بود...چند سبد بزرگ گلهای گلایل سفید با روبانهای مشكی همراه با كارتهای بزرگ تسلیت در جای جای اتاقم و سالن انتظار شركت بود...سكوت كشنده ی فضای شركت...چهره های غمگین و در عین حال نگاههای پر از ترحمی كه كارمندان شركت به من داشتن...همه و همه بر سنگینی غم لانه كرده در وجودم نه تنها تسلایی نبود بلكه فشار مضاعفی بود كه بر تمام اعصابم با بی رحمی من رو به نابودی میكشوند!
    بعد از پایان كار شركت ساعتها در خیابانها رانندگی كردم و زمانیكه وارد پاركینگ محل زندگیم شدم ساعت از12گذشته بود!
    وقتی با آسانسور به طبقه ی مربوطه رفتم و از اون خارج شدم دیدم مسعود با چهره ایی گرفته جلوی درب واحد من ایستاده و انتظار من رو میكشه!!!
    ادامه دارد

    .................................................
    گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان
    __________________
    Last edited by Mehrnaz1368; 08-03-2011 at 00:20.

  13. 14 کاربر از Mehrnaz1368 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •