درود بر دوستان عزیز!
گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان توجه شمارا به ادامه رمان جلب می کند :
--------------------------------------------
قسمت پنجاه و پنجم
--------------------------------------------
بار دیگه رو كردم به سهیلا و گفتم:چرا مزخرف میگی؟!!...درست حرف بزن ببینم چی شده؟
- مزخرف نمیگم سیاوش...مزخرف نیست...امید خانم صیفی رو كشته...
گیج و متحیربه سهیلا چشم دوخته بودم!!!
خدایا سهیلا چی میگفت؟!!!...امید؟!!!...پسر من؟!!!...قتل...مادرم؟!!!
برای لحظاتی مغزم هیچ فرمانی به من نمیداد!!!
هر چی تلاش میكردم فكر كنم راه به جایی نداشتم!!!
دهنم خشك خشك شده بود و نفسم به سختی یاری ام میكرد!!!
نمی تونستم اونچه رو كه شنیده ام باور كنم!!!
خدایا دارم كابوس میبینم...كمكم كن...چرا بیدار نمیشم؟!!!
در همین لحظه مسعود رو دیدم كه با عجله وارد حیاط شد!
به محض اینكه نگاهم با مسعود تلاقی كرد به طرفم اومد...
یارای گفتن هیچ حرفی رو نداشتم...هنوز منتظر بودم از خواب بیدار بشم و ببینم اونچه رو كه شنیده ام در خواب بوده...من دچار كابوسم و بس!!!
وقتی مسعود به كنار من و سهیلا رسید متوجه بودم كه با چند سوال كوتاه كه از سهیلا كرد ماجرا رو فهمید!
بلافاصله بازوی من رو گرفت و به آرومی گفت:سیاوش؟!!...حالت خوبه؟!!
بدون اینكه پاسخ مسعود رو بدهم رو كردم به سهیلا كه صورتش از اشك خیس شده بود و گفتم:امید كجاس؟
در همین لحظه متوجه نگاه مسعود و سهیلا شدم كه به سمت درب هال نگاه كردند...
به سوی درب هال برگشتم و دیدم سرباز وظیفه ایی از درب هال خارج شده در حالیكه امید رو درآغوش گرفته!!!...
امید بدون چوبهای زیر بغل هنوز یارای راه رفتن رو به خوبی نداشت...به قدری رنگ صورتش پریده بود كه گویی هیچ خونی زیر پوستش جریان نداره...لبهاش می لرزید و چشمهاش از شدت هیجان همراه با ترس گشاد شده بود...با دیدی مبهم و آكنده از وحشت به محیط اطرافش نگاه میكرد!
خدایا...این پسر8ساله ی منه...امید من...
صدای سرباز وظیفه رو شنیدم كه رو به یكی از افسرها گفت:جناب سروان...پیداش كردم...
نه...خدایا...چرا میگه پیداش كردم؟!!...مگه امید من مجرمه؟!!!...نه...اون فقط8سالشه...مگه قاتل گرفته كه اینطوری فاتحانه داره حرف میزنه؟!!!
امید لحظاتی گیج و متحیر چشم به اطراف گردوند و به محض اینكه من رو دید دستانش رو به طرف من دراز كرد و فریادكشید:بابا...بابا...
و بعد به گریه افتاد!
با قدمهایی تند و شتابزده به سمت اون سرباز رفتم و امید رو از او گرفتم و در آغوشم جای دادم...
صورتش مثل یخ سرد سرد شده بود و چونه ی ظریفش می لرزید!!!...پلك نمیزد و چشمانش پر از وحشت بود...اشكهای پشت سرهمی كه از چشمهای خوشرنگش به روی صورت سفیدش می چكید همراه با پلك نزدن غیرعادی او نشان از وحشتش داشت!!!
در حالیكه صورتش رو غرق بوسه میكردم گفتم:گریه نكن بابا...گریه نكن عزیزم...نترس...نترس...
مسعود هم به كنار من اومد...متوجه بودم كه صورت مسعود از دیدن امید در اون شرایط خیس از اشك شده...دائم روی سر امید دست می كشید و اون رو می بوسید و میگفت:نترس عموجون...چیزی نشده...اتفاقی نیفتاده...
اما چهره ی امید به گونه ایی بود كه گویی از وحشت در حال انفجار است...هیچ حرفی نمیزد...فقط با چشمانی گشاد شده از ترس و وحشت بدون هیچ حركتی از پلكهایش بی محابا و پشت سر هم اشك می ریخت...
كاملا میشد فهمید كه شرایط روحی و عصبی امید به شدت بهم ریخته است!!!
در همین لحظه صدای توحید رو از پشت سرم شنیدم كه در حال سلام و علیك با افسرها بود.
میشد حدس زد كه بعد از خروج من از شركت خانم افشار با توجه به اینكه قبل از من اطلاعات بیشتری پای تلفن از دخترعموی مادرمرحومم گرفته بوده خیلی سریع با مسعود و توحید تماس گرفته و اونها رو در جریان گذاشته بوده!
در حالیكه امید رو در آغوش داشتم به سمت توحید رفتم و با حالتی مستاصل گفتم:توحید...به دادم برس...چیكار باید بكنم؟
توحید رو كرد به من و با خونسردی گفت:تو فقط آروم باش...همه چی رو بسپار به من...
و بعد رو كرد به مسعود و گفت:امید رو از آقای مهندس بگیر من باید با مهندس صحبت كنم...
مسعود به طرف من اومد تا امید رو بگیره كه امید شروع كرد به جیغ كشیدن و با تمام قدرت دستش رو به دور گردن من حلقه كرد!
یكی از افسرها رو كرد به مسعود و گفت:بچه رو راحت بگذارید...اون الان ترسیده و هیچ جایی براش امن تر از آغوش پدرش نیست.
در همین لحظه دكتر اورژانس از درب هال خارج شد و رو به همون افسر كرد و گفت:متاسفانه كاری از دست ما برنمیاد غیر از صدور تایید مرگ مقتوله در اثر خفگی...
دو افسر دیگه كه كنار ما بودن به سمت درب هال رفته و داخل شدند!
مسعود گفت:بریم داخل...توی حیاط چرا ایستادیم؟
امید همچنان فریاد می كشید و هر چی سعی داشتم ساكتش كنم بی نتیجه بود!
سهیلا به طرف من اومد...چشمهاش از شدت گریه كاملا" سرخ شده بود اما با اون وضع هم شروع كرد به حرف زدن با امید...
امید در ابتدا به خاطر جیغهایی كه می كشید متوجه ی سهیلا و حرفهای اون نمیشد اما بعد از لحظاتی كه حضور سهیلا رو فهمید دستانش رو از دور گردن من آزاد كرد و آروم شد سپس با وحشت و هراس از محیط به تندی خودش رو در آغوش سهیلا انداخت!
افسری كه در كنار من بود و سرهنگ یونسی نام داشت با توجه به حرفی كه مسعود زده بود خواست كه همگی به داخل خونه بریم.
وقتی وارد خونه شدیم گذر زمان برام زجر آور شده بود!
با خبر كردن افسرهای مرتبط با این واقعه سریعا" صورت برداری از صحنه و ترتیب تنظیم گزارش مكتوب داده شد...كارهای قانونی جهت انجام مراتب اولیه شكل می گرفت!
امید در آغوش سهیلا كه روی یكی از راحتیها نشسته بود خودش رو جمع تر از معمول كرده بود به طوریكه دیگه نمیشد برای یك فرد تازه وارد به خونه قابل تشخیص باشه كه اون یك پسربچه ی8ساله اس...خیلی كوچكتر به نظر می رسید...یا شاید من این طور فكر میكردم!
زمانیكه شنیدم باید امید رو تا رسیدن موعد مقرر و طی مراحل قانونی برای مدتی به یك مركز بازپروری یا نگهداری كودكان بزهكار منتقل كنند كنترل خودم رو از دست دادم و به سمت توحید حمله ور شدم و یقه ی لباس اون رو گرفتم و با فریاد گفتم:لعنتی مگه تو وكیل من نیستی؟...پس چرا هیچ غلطی نمیتونی بكنی؟...امید پسر منه...منم تنها اولیای دم مادرم محسوب میشم...مگه نه؟...تو به قانون واردی پس اگه نتونی با ترفندهایی كه بلدی همین الان جلوی بردن امید رو بگیری زیر مشت و لگدم خوردت میكنم...امید فقط8سالشه...میفهمی؟
مسعود سریع به سمت من و توحید اومد و دستان من رو به زور از یقه ی پیراهن توحید جدا كرد و گفت:سیاوش بس كن...توحید به كارش وارده...دیوونه بازی در نیار...
و بعد من رو كه هر لحظه از فشار عصبانیت به جنون نزدیكتر میشدم محكم به دیوار كوبید و نگهم داشت.
توحید لباسش رو مرتب كرد و با آرامشی كه خاص رفتار همیشگی اش بود دوباره به طرف من اومد و گفت:مهندس میدونم توی چه شرایطی هستی...ولی الان ازت میخوام كه فقط24ساعت به من مهلت بدهی...مطمئن باش امید با یك شب رفتن به اون مركز هیچ اتفاقی براش نمی افته...مراحل قانونی در بعضی جاها راه فرار نداره...حتی برای منی كه وكیلم...باید امید رو ببرن...تازه ممكنه در اون مركز دكترها بیماری روحی رو در امید تشخیص بدهند كه اگه اینطور بشه اون وقت دست من باز میشه...باید اینو متوجه بشی...باید تحمل كنی...در غیر این صورت مشكلاتمون مضاعف میشه...سعی كن اینو بفهمی...
فریاد زدم:خفه شو...دهنت رو ببند...امید از این خونه هیچ كجا نمیره...
توحید لحظاتی سكوت كرد و سپس نگاهی به افسر ویژه ی قتل كه نیم ساعتی میشد به اونجا اومده بود انداخت و گفت:جناب سرگرد طلوعی شما مراحلی رو كه باید طی بشه انجام بدهید...
مسعود من رو محكم به دیوار چسبونده و نگهم داشته بود و اجازه نمیداد حركتی بكنم!!!...و من در تلاش بودم تا هر طور هست توحید رو به چنگ بیارم و جلوی بردن امید رو بگیرم...
تمام تلاش من در اون لحظات برای نگه داشتن امید نتیجه نداد!!!
حتی زمانیكه به توحید گفتم هر ضمانت و هر سند به میزان هر قیمتی كه بخواهند و لازم باشه در اختیارش میگذارم تا امید رو بتونه در خونه نگهداره اما افسر ویژه ی قتل توضیح داد كه هیچكاری در این لحظه نمیتونم بكنم و بهترین كار همینه كه به حرف وكیلم یعنی توحید گوش بدهم!
نمیتونستم باور كنم كه پسر8ساله ام رو به چه دلیلی و به كجا دارن انتقال میدهند!!!
افسرویژه ی قتل خواست كه به همراه اونها امید رو تا جلوی مركز ببریم چرا كه امید از سهیلا جدا نمیشد!
جیغها و فریادهای امید زمانیكه جلوی اون مركز به همراه افسرهایی كه با تاسف به صحنه نگاه میكردن و سعی در جدا كردن اون از آغوش سهیلا رو داشتند به اوج خود رسیده بود!!!
ساعتی قبل دیدن پیكر بیجان مادرم رو كه در منزل درون كاور گذاشته و از خونه خارج كرده بودن و حالا دیدن این صحنه كه چطور امیدی كه حتی هنوز نمیتونه به علت تصادف اخیر روی پاش بایسته و التماس میكرد تا اون رو از من و سهیلا جدا نكنند تمام وجودم رو به درد آورده بود...
توحید دائم در كنارم ایستاده بود و تند تند توضیح میداد تا اطمینان من رو جهت نجات امید تامین كنه...
اما من احساس میكردم از نظر روحی هر لحظه به سقوطی هولناك نزدیكتر میشم!
مسعود به همراه دو افسر و یك سرباز در حالیكه امید رو از سهیلا گرفته و در آغوش داشت وارد اون مركز شد و سپس توحید هم به داخل رفت و از من خواست همونجا منتظر بمونم...
به دیوار تكیه دادم و احساس میكردم زانوانم دیگه یارای نگه داشتن بدنم رو ندارن!!!
من چطور پدری بودم؟...چطور پدری بودم كه نمی تونستم جلوی این اتفاق رو بگیرم؟...چرا نمی تونستم كاری برای امید بكنم تا اون رو به داخل اون مركز لعنتی نبرن؟...من...سیاوش صیفی...مهندس تراز اول این مملكت...با اینهمه ثروت...چطور قدرت هیچ كاری رو در اون لحظات نداشتم؟!!!
زمانیكه مسعود و توحید از ساختمان خارج شدن من روی زانوهام در حالیكه به دیوار تكیه داشتم نشسته بودم!
سهیلا كنارم ایستاده بود و اشك می ریخت!
وقتی مسعود و توحید به كنارم رسیدن سهیلا رو كرد به مسعود و گفت:ساكت نشد نه؟...چطوری تونستن از بغلت بگیرنش؟
صدای ناراحت مسعود به گوشم رسید كه به آرومی به سهیلا گفت:طفلك دچار تشنج شد و دكترها گرفتنش...
به دهان مسعود خیره بودم كه شنیدم توحید گفت:اتفاقا" اینطوری خیلی بهتر شد...اینطوری روند تایید پزشك این مركز به داشتن مشكل روانی امید تسریع میشه و خیلی كمك میكنه...كارمونم جلو می افته...
از شدت عصبانیت سریع بلند شدم و بار دیگه یقه ی توحید رو گرفتم و فریاد كشیدم:مرد حسابی بچه ی من توی این خراب شده دچار تشنج شده بعد تو میگی بهتر...خوشحالی؟
مسعود سریع من رو از توحید دور كرد و در همون حال گفت:سیاوش بس كن...توحید درست میگه...هیچ میدونی تایید بر اینكه امید مشكل روانی داره چقدر میتونه در نجاتش از این فاجعه كمكش كنه؟...بس كنه دیگه...هی مثل سگ میپری یقه ی توحید رو میگیری...میدونم تحملش برات سخته غیر ممكنه ولی دقیقا" حرف توحید رو یكی از دكترهایی كه امید رو از من میگرفت هم زد...سعی كن به خودت مسلط باشی...میدونم سخته ولی بگذار توحید كاری كه میدونه درسته انجام بده...
اون شب به معنی واقعی طعم بدبختی و استیصال رو حس كردم...
نمیدونستم به حال پسر8ساله ام گریه كنم یا برای مادر از دست رفته ام؟
بر خلاف قولی كه توحید به من داده بود بیرون آوردن امید از اون مركز لعنتی بیش از24ساعت طول كشید...
در تمام مدتی كه امید اونجا بود مسعود دائم سعی داشت رابط بین من و توحید باشه و از رو به رو شدن توحید با من جلوگیری میكرد چرا كه میدونست اگه دستم به توحید برسه زیر مشت و لگدم زنده نمیگذارمش!!!
اعصابم به شدت خراب شده بود...تحمل خونه رو نداشتم...نمیتونستم توی خونه دوام بیارم...از سهیلا خواستم مدتی به خونه ی مادرش بره و خودم تمام مدت در شركت بودم حتی برای خوابیدن هم به منزل نمیرفتم!
جسد مامان رو به سردخانه سپرده بودم تا در فرصت مناسب مراسمی در خور شخصیت و حالش ترتیب بدهم...فشارهای روحی و عصبی كه از همه طرف به خودم حس میكردم توانم رو هر لحظه به نقطه ی پایان نزدیكتر میكرد!
در نهایت با تایید پزشك قانونی دال بر اینكه امید مشكل روانی داره و در زمان ارتكاب قتل در شرایط عادی نبوده سبب شد دادگاه رایی صادر كنه كه من خواهانش بودم!
در طی زمانیكه به موعد دادگاه برسیم سهیلا برام توضیح داد كه اون روز وقتی با امید در اتاق مامان بودند زنگ درب به صدا درمیاد...اف.اف خراب بوده و زمانیكه سهیلا از درب هال خارج و به حیاط میره تا درب رو باز كنه امید درب هال رو میبنده!!!...سهیلا بعد از اینكه درب حیاط رو برای مامور برق باز میكنه واو عدد كنتور برق رو یادداشت و از حیاط خارج میشه سهیلا قصد برگشتن به داخل خونه رو میكنه كه متوجه ی بسته بودن درب هال میشه!!!...به سمت پنجره ی اتاق خواب مامان كه رو به حیاط بوده میره تا از اونجا به امید بگه بیاد درب هال رو باز كنه...و درست در همون لحظه میبینه امید بالشتی روی صورت مامان گذاشته و...
دیگه كم كم احساس میكردم با تمام ثروتی كه دارم غم و درد و غصه و گرفتاری بخش لاینفك زندگی من شده!
احساس پوچی و درماندگی اعصابم رو به شدت تحریك كرده بود و حكم یك آدم بی عرضه ایی رو برای خودم داشتم كه قدرت هیچ مبارزه و ایستادگی در مقابل حوادث نداره...چقدر درك حقایق تلخ زندگیم برام غیر ممكن شده بود!
بالاخره توحید فرصت مناسب رو برای توجیه من پیدا كرد!!!
اون برام توضیح داد كه در ایران مجازات كودكی در سن امید معلق خواهد موند تا به سن قانونی برسه...اما مجازات قصاص این جرم و اجرای اون منوط به خواست ولی دم است.
من كه تنها ولی دم مادرم محسوب میشدم راضی به قصاص نبودم و در نتیجه امید قصاص نمیشد...
اما جنبه ی عمومی جرم مورد رسیدگی دادگاه قرار میگرفت و در این شرایط امید محكوم به حبس تا ده سال میشد...
ولی این حكم به علت شرایط و اوضاع و احوال متهم یعنی امید در موضوع مطروحه در دادگاه سبب عفو او شد چرا كه امید توسط پزشك قانونی بیماریش نوعی جنون ادواری تشخیص داده شده بود و یك قاتل صغیر غیر ممیز شناخته میشد...
به همین جهت دادگاه حكم عفو او را در نهایت صادر كرد!
زمانیكه بعد از گذروندن دوران پرتنش دادگاه و اخذ رای نهایی دال بر عفو امید و رضایت من كه تنها اولیای دم محسوب میشدم به منزل برگشتیم تمام وجودم از درد و غصه فریاد میكشید...
حالا در شرایطی بودم كه بعد از دست دادن مادرم و تایید پزشك قانونی باید این حقیقت رو قبول میكردم كه امید یك بیمار روانی است و باید تحت معالجه ی یك پزشك قرار بگیره...
ادامه دارد