تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 6 از 7 اولاول ... 234567 آخرآخر
نمايش نتايج 51 به 60 از 69

نام تاپيک: رمان رویاهای خاکستری ( معصومه پریزن )

  1. #51
    Banned
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    تــــهــرانـــــ /
    پست ها
    3,329

    پيش فرض



    41

    سودا آهسته لای در اتاق مطالعه را باز کرد و نگاهی به داخل انداخت؛ اتاقی که چند صباحی ماوای رویا بود. پژمان پشت میز مطالعه نشسته و از پنجره به بیرون زل زده بود. آسمان صاف و پر ستاره، اما هوا سرد بود، به طوری که برف سنگینی که باریده بود، همچنان باقی بود.
    سودا نگران پژمان بود. چند شب بود که در اتاق مطالعه خلوت می کرد و پشت میز می نشست، بی آنکه کاری کند و سودا به وضوح می دید که او هر روز زردتر و لاغرتر می شود. اولین شبی که پژمان بعد از ملاقات با خانواده ی رویا به خانه برگشته بود، سودا دیده بود که او گریه می کند، اما نخواسته بود خلوتش را بر هم بزند. به خوبی می فهمید که خوشبختی اش دستخوش توفان حوادث است و عذاب می کشید.
    امشب پژمان آرام تر به نظر می رسید. بنابراین سودا اشکی را که در گوشه ی چشمانش جمع شده بود، با دست سترد و طوری که پژمان را از وجودش مطلع کند، در را باز کرد و داخل شد. پژمان با شنیدن صدای در روی صندلی چرخید و با نگاه کردن به سودا که با شکم برآمده به طرف او می آمد، شرمنده از اینکه مدتها از او غافل بوده است، به رویش لبخندی زد. سودا جلو آمد، کنار میز ایستاد و خود را به جمع آوری وسایل در هم ریخته ی روی میز مشغول کرد.
    پژمان در سکوت به تماشای او نشست. تعجب می کرد که چگونه جبر زمان با او کاری کرده است که نزدیک شدن تولد اولین فرزندش را به دست فراموشی بسپارد. حیران بود رویاهایی که در دوران نامزدی با سودا برای آینده شان در سر می پروراندند، کجا رفته اند؟ در این فکر بود چرا باید از کسی غافل بماند که پیش از ازدواج حاضر بود برای یک نگاهش زمین و زمان را به هم بدوزد؟
    حالا سودا در کنار او به نحوی خود را مشغول کرده بود بی آنکه نگاهش کند. معلوم بود گریه کرده است. پژمان از خود خجالت کشید. دستش را دراز کرد، روی دست او گذاشت و به آرامی گفت:« چرا تا این وقت شب بیداری؟ نمیگی برای حالت خوب نیست؟
    سودا نگاه مهربانش را به او دوخت و گفت:«« تو خودت بیداری. اون وقت می خوای من برم بخوابم؟»
    پژمان لبخندی زد و با اشاره به شکم برآمده ی او گفت:« وضع من با تو فرق میکنه، خانومم.»
    سودا نگاهی به شکمش انداخت، دستی روی آن کشید و بعد دستش را حایل کمرش کرد و گفت:« نمی خواد گولم بزنی. من چیزیم نیست، ولی تو یه چیزیت هست!»
    پژمان سرش را پایین انداخت و خودش را با مدادی که روی میز بود، مشغول کرد.
    سودا خم شد، صورتش را مقابل صورت پژمان گرفت و گفت:« تو یه چیزیت هست، پژمان. چرا از من پنهان می کنی؟»
    پژمان سکوت کرد؛ سکوتی که سودا را می ترساند، می ترسید به نقطه ی پایان رسیده باشند. پس با بغضی در گلو گفت:« به من بگو، پژمان. هر چی هست بگو. باور کن تحملش رو دارم.»
    ولی پژمان انگار از بدو تولد کلامی نیاموخته و لب به سخن نگشوده بود، همچنان به میز خیره شده بود. آتشفشان خفته ی درون سینه اش بیدار شده بود و دلش نمی خواست سودا به بیداری آن واقف شود. عقلش به او نهیب می زد که سودا را دریابد، ولی دلش سازی دیگر کوک می کرد. تنها چیزی که خواهان آن بود، تنهایی بود تا در پناه آن بتواند با خود کنار بیاید.
    صدای سودا را شنید که می گفت:« خیلی به خودم می بالیدم. همیشه خیال می کردم اگه یه زن و شوهر عاشق و سازگار توی دنیا باشه، اون ماییم.»
    لحن سودا گله مند بود و پژمان برای لحظه ای از خودش خجالت کشید، اما بعد فکر کرد آیا سودا حق دارد گله کند؟ رویا با وجود عشقی که به او داشت، از او کم محلی دیده اما نه تنها شکایتی نکرده بود بلکه از وجود خود پلی ساخته بود تا او و سودا به هم برسند، آن وقت سودا چند شب سکوت و تنهایی او را نمی توانست تحمل کند.
    سودا او را از عالم خیال به در آورد. چانه اش را گرفت، صورتش را به طرف خود برگردان و ملتمسانه گفت:« چه بلایی داره سر زندگیمون میاد، پژمان؟ چرا روزگار می خواد به زور هم که شده ما رو از هم...»
    سودا حرفش را خورد. از ابراز آن وحشت داشت. برای او که عمری را عاشقانه زیسته بود، سخت بود واژه ی جدایی را بر زبان براند. واژه ای که شاید مهم جلوه نکند، ولی هر کسی به خوبی می داند دردناک ترین روزها و شبها را در خود جای داده است.
    پژمان از جا بلند شد. نمی توانست بی قراری او را تحمل کند. وقتی به چشمان گریان سودا نگاه کرد که ملتمسانه بی پناهی اش را به رخ می کشید، عقل به او نهیب زد که سودا نباید تقاص بد رفتاری او را به رویا پس بدهد. بنابراین مقابل او ایستاد، شانه های لرزانش را گرفت و همین که خواست لب باز کند، سودا پیشدستی کرد.
    « من وقتی خوشبختم که تو خوشبخت باشی، پژمان، و موقعی خوشحالم که تو خوشحال باشی. پس اگه خیال می کنی با کسی دیگه خوشبخت تری، من حرفی ندارم.»
    پژمان جا خورد. شانه های او را تکان داد و گفت:« هیچ می فهمی داری چی میگی؟»
    سودا می فهمید. به خوبی می فهمید. از روزی که رویا خانه ی آنان را ترک کرده و پژمان روز به روز آشفته تر شده و بیشتر در خود فرو رفته بود، سودا همه چیز را فهمیده بود. سری تکان داد و گفت:« اصلا دلم نمی خواد تعهدی که به من داری مانع تصمیمت بشه. من دوست ندارم هیچ کس به چشم مزاحم بهم نگاه کنه.»
    « سودا...»
    « لازم نیست چیزی بگی. من می دونم که اون هم از من خوشگل تره، هم جوون تر. پس...»
    پژمان دستش را روی دهان سودا گذاشت. دلش نمی خواست او ادامه دهد. با دست دیگرش شانه ی سودا را گرفت و گفت:« ولی تو دوست داشتنی تری.»

  2. 2 کاربر از Mahdi/s بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #52
    Banned
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    تــــهــرانـــــ /
    پست ها
    3,329

    پيش فرض

    جمله ی کوتاه اما پر مغز پژمان دریچه ی امید را به روی سودا باز کرد. همچنان که چشمان اشک آلودش را به او دوخته بود، خواست حرفی بزند که پژمان در حالی که با انگشت اشکهای او را از روی گونه می سترد، گفت:« خوشگلی رویا به من ربطی نداره. مبارک پسر عموش باشه. تنها کسی که همه چیزش به من مربوطه، تویی که با دنیا هم عوضت نمی کنم.
    و لبخندی زد و ادامه داد:« قبلا می خواستیم رویا را پیدا کنیم و تحویل باباش بدیم، اما حالا قضیه فرق می کند. باید سعی کنیم زودتر از باباش پیداش کنیم و دستشو توی دست پسر عموش بذاریم.»
    « ولی... من اصلا متوجه منظورت نمی شم.»
    « راستش برای خودمم عجیب بود. اما واقعیتش اینه که این پسره تا سرحد جنون رویا رو دوست داره.»
    « تو از کجا می دونی؟
    « نا سلامتی یه هفته س باهاش در تماسم.»
    این حرفها برای رویا قاصد امید و آرامش بود. حالا دیگه خیالش راحت بود که هیچ کس معبودش را از او نخواهد ستاند. با این حال باز هم اشکهایش سرازیر شد، که هم او و هم پژمان می دانستند اشک شوق است. در حالی که سرش را روی شانه ی پژمان گذاشته بود و می گریست، هق هق کنان گفت:« فقط دعا کن موقعی تو را از دست بدم که مرده باشم.»
    پژمان در مقابل گریه ها و حرفهای سوزناک سودا بی دفاع بود. نمی دانست چه جوابی به او بدهد که جبران تمام حرفهای عاشقانه ی او را بکند. متاسف بود که در چند روز اخیر آنچنان در خود غرق بود که او را از یاد برده بود. همچنان که سودا سر بر سینه ی او نهاده بود و می گریست، پژمان موهای کوتاه و رنگ شده ی او را نوازش می کرد و بر بی پناهی اش دل می سوزاند. او هم گریه اش گرفته بود. هم به حال سودا، هم به حال خودش و هم به حال رویا. در این فکر بود رویا چه حرفها که برای گفتن به او داشته است و او بی رحمانه مهر سکوت بر دهانش زده بود. و خود را در نظر می آورد که درمانده تر از همه بر جای مانده بود و چاره ای نداشت جز اینکه برای همیشه عشق رویا را در گورستان سینه اش دفن کند. سودا را هم دوست داشت. از سوی دیگر، نسبت به او متعهد بود و در توان خود نمی دید بر خلاف مردانگی عمل کند. پس هنگامی که سودا کمی آرام گرفت، او را از سینه ی خود جدا کرد، اشکهایش را از روی صورت سترد و آهسته شروع به حرف زدن کرد.
    « سودا.»
    « بله.»
    « معذرت می خوام.»
    « بابت چی؟»
    « بابت تمام چیزایی که بابت بعضی چیزا از گفتنش عاجزم.»
    سودا بعد از گریستنی طولانی، خنده ای شیرین بر لبانش نشاند و گفت:« نمی بخشمت.»
    پژمان تعجب زده پرسید:« چرا؟»
    « بابت همون بابتی که میگی.»
    « ای شیطون.»
    اینجا بود که نقش زیبای لبخند لبان زوج دلشکسته و چهره ی درد مندشان را آذین بست.
    سودا آهسته گفت:« نمیای بریم بخوابیم؟»
    پژمان مکثی کرد و جواب داد:« تو برو. منم میام»
    سودا لبخند زنان از اتاق بیرون رفت. پژمان نگاهی به میز شلوغ و در هم و بر هم انداخت. هرگز میزش را تا این حد بلبشو ندیده بود. اول فکر کرد بعد به آن می پردازد، اما بعد از لحظه ای بهتر دید کمی آنرا مرتب کند.
    دقایقی بعد، صدای او که با فریاد سودا را فرا می خواند، در خانه پیچید. سودا سراسیمه از اتاق خواب بیرون آمد، خود را به اتاق مطالعه رساند و گفت:« چه خبره؟ مردم خوابن! مطمئنم اگه حنجره ت اجازه می داد، بلند تر از این داد می زدی.»
    پژمان بی اعتنا به کنایه ی سودا، در حالی که تکه کاغذی را به سمت او تکان می داد، گفت:« امروز یه خانومی هفت- هشت دفعه زنگ زد و باهات کار داشت. آخر سر کفرم رو در آورد و بهش گفتم معلوم نیست کی برگردی. این شماره رو داد و گفت هر وقت برگشتی بهش زنگ بزنی.»
    « حالا این وقت شب که دیگه دیره!»
    « خیلی اصرار داشت. گفت هر وقت زنگ بزنی مهم نیست.»
    سودا کاغذ را گرفت، به شماره تلفن و نامی که روی آن نوشته شده بود، نگاهی انداخت و پرسید:« نگفت چی کار داره؟»
    « نه، ولی خیلی اصرار داشت.»
    « واسه همینم این قدر زود بهم گفتی؟»
    « ببخش. یادم نبود.»
    سودا نگاهی به ساعتش انداخت. دیر وقت بود اما به هر حال می بایست زنگ می زد. با چند قدم بلند خود را به هال رساند و گوشی تلفن را برداشت. بعد از چند دقیقه ی نسبتا طولانی ارتباط برقرار شد.
    « نسترن، منم، سودا. چی شده؟»
    صدای خواب آلود دوست سودا در گوشی پیچید:« سلام، خانوم خانوما. تو که این قدر عجول نبودی!»
    « ببخش که بیدارت کردم. خودت گفته بودی هر وقت شده زنگ بزنم.»
    « یعنی می خوای بگی الان برگشتی خونه؟»
    « نه، بابا. من با یه نابغه زندگی می کنم که مغزش عین کامپیوتر کار می کنه. حالا چی شده؟»
    وقتی سودا این حرف را می زد، نگاه شیطنت آمیزش را به پژمان دوخته بود.
    نسترن گفت:« ببین، راجع به بیمه ی خدمات درمانی اون مریضی که می گفتی، هنوز کمی کار داره، ولی همکارم دنبالشه.»
    « زحمت کشیدی، با مزه. این بود کارت؟»
    « نه، بابا. موضوع مهم تره.»
    « چیه؟ نکنه خیر سرت خیال داری شوهر کنی؟»
    « نه، نمکدون. امروز صبح اومده بودیم اداره ی منکرات تهرون. یکی از دخترای مرکزمون فرار کرده، داریم دنبالش می گردیم. رفته بودیم دخترایی رو که در چند روز اخیر بازداشت کردن، ببینیم.»
    « خوب؟»
    « بگو چه کسی رو دیدم؟»
    « بیست سوالیه؟»
    « دانشمند، همون دختره رو که دو- سه ماه پیش آورده بودیش کرج.»
    سودا وا رفت. انگار سطلی آب سرد رویش ریخته بودند. هیجان زده فریاد زد:« مطمئنی؟»
    با صدای فریاد او پژمان از اتاق بیرون آمد و با ابروان در هم کشیده از تعجب در کنار او ایستاد.
    « آره. منم باورم نمی شد، ولی خودش بود. وقتی منو دید، رنگش پرید اما خودشو زد به کوچه ی علی چپ.»
    سودا نمی دانست چه بگوید. زبانش بند آمده بود.
    نسترن ادامه داد:« سودا راست می گفتی فامیل شوهرته؟ این دختره دست هر چی لات ولگرده، از پشت بسته.»
    سودا آهسته گفت:« امکان نداره!»
    و مکثی کرد و پرسید:« جرمش چیه؟»
    « فساد اخلاقی.»
    حالت چهره ی سودا، پژمان را به شدت کنجکاو کرده بود و دائم با اشاره ی سر می پرسید موضوع چیست. نسترن کماکان حرف می زد.
    « سودا جون، اگه همون موقع که آوردیش پیش ما، گفته بودی فراریه، نمی ذاشتیم کار به اینجا بکشه. اما اینی که من می دیدم، دیگه اصلاح پذیر نیست.»
    سودا همچنان بهت زده از آنچه می شنید، نگاهش را به پژمان دوخت و جواب داد:« همین دختر به قول تو اصلاح ناپذیر، چند تا عاشق سینه چاک داره که پاش وایسادن. به هر حال باید فکری به حالش بکنم. متشکرم که خبرم کردی.»
    وقتی سودا خداحافظی کرد و گوشی را گذاشت، پژمان که فهمیده بود موضوع مربوط به رویاست، بی آنکه به جمله ی طعنه آمیز سودا اعتنایی کند، پرسی:« موضوع چیه؟«
    سودا لحظاتی طولانی به پژمان خیره شد. سپس گفت:« توی زندانه.»
    لازم نبود از کسی نام ببرد. به خوبی می دانست که پژمان می داند.
    پژمان مات و مبهوت به او نگاه کرد. آیا می بایست از روزگار گله می کرد که آدمها را در کوچه پس کوچه های سرنوشت سر راه یکدیگر قرار می دهد، یا از خودش که برای انتقال از شهر زادگاه رویا اقدام کرده و چندین نفر را آواره کرده بود؟
    در حالی که بغض راه گلویش را سد کرده بود، با صدایی گرفته گفت:« آقای تیموری حق داره. همه ش تقصیر منه.»
    سودا تعجب زده گفت:« چرا؟»
    « اگه همونجا می موندم و مثل ترسوها فرار نمی کردم، نه اون فرار می کرد، نه زندگی ما به اینجا می کشید.»
    نفس در سینه ی سودا حبس شد. لرزان گفت:« یعنی می خوای بگی...؟»
    « نه، سودا. می خوام بگم می بایست می موندم و به رویا می فهموندم دنیای اون با دنیای من فرق می کنه. اگه همون موقع از وجود تو با خبر می شد، کار به اینجا نمی کشید.»
    سودا گفت:« نگران نباش، پژمان. همه چی درست می شه؟»
    پژمان نگاه غمزده اش را به او دوخت. آیا به راستی همه چیز درست می شد؟

  4. این کاربر از Mahdi/s بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  5. #53
    Banned
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    تــــهــرانـــــ /
    پست ها
    3,329

    پيش فرض




    42
    فضای ساکت و سنگین خیابان برف گرفته، محمد غمزده را دلگیرتر می کرد. بی قرار منتظر در کنار پژمان طول پیاده رو را بالا و پایین می رفت و دست آخر خسته از تکرار، از حرکت باز ایستاد. احساس می کرد پاهایش تاب تحمل بار اندوه درونش را ندارد. پژمان همچنان رژه می رفت و محمد در این اندیشه که چه نیرویی او را اینگونه به حرکت وا می دارد، نگاهی به خیابان یک طرفه انداخت که در آن مدت فقط چند خودرو از آن عبور کرده بود. ولی خلوتی خیابان نبود که محمد را به وحشت می انداخت، بلکه تصور حضور رویا در پشت دیوار بلند و خاکستری رنگی که پیش رویش قرار داشت و عاقبتی که در انتظارش بود، نفس را در سینه ی او حبس کرده و ترس را بر وجودش غالب کرده بود. خسته از انتظار، به طور مداوم اطراف را می پایید، انگار می ترسید نگاههای ریشخند کنان او را زیر نظر گرفته باشد.
    برف دوباره شروع به باریدن کرده بود و دانه های ریزش تن یخ زده ی او را می سوزاند. پژمان کنار محمد ایستاد، دستانش را با بخار دهان گرم کرد و گفت:« پس چرا این قدر معطلش کردن؟»
    محمد نگاهی به در بزرگ و آهنین زندان انداخت و گفت:« ما رو که هیچ کاره ایم، از دیروز تا حالا علاف کردن. می خوای اونو که اصل کاریه، به سه شماره بفرستن بیرون؟»
    پژمان دو روز قبل به آنجا مراجعه کرده و جواب شنیده بود که فقط اعضای خانواده ی شخص زندانی حق ملاقات با او را دارند و پس از تحقیق پی برده بود که می تواند رویا را به قید ضمانت آزاد کند، اما از آنجا که او به سن قانونی نرسیده است، فقط او را تحویل خانواده اش می دهند. بنابراین پژمان مجبور شده بود به سراغ محمد برود تا با هم ادام کنند. صبح روز بعد، او و محمد به کمیته ی مرکزی رفته بودند. محمد با ارائه ی مدرک ثابت کرده بود که پسر عموی اوست و چون در موقعیت فعلی هیچ امکاناتی نداشت، پژمان ضمانت رویا را کرده بود.
    حالا دو- سه ساعتی بود که بیرون در منتظر بودند تا رویا بیرون بیاید.
    محمد گفت:« میگم بیا بریم سراغ نگهبانه و ازش بپرسیم چی شد.»
    پژمان گفت:« اون بنده خدا از کجا بدونه؟»
    « خوب، شاید بدونه. حالا پرسیدن که ضرر نداره.»
    هر دو یه راه افتادند. محمد به سرعت و پژمان با تانی. قدمهای سریع محمد به پژمان می فهماند که او صرفا حرف نمی زند بلکه از صمیم قلب عاشق است؛ عاشق کسی که به عشق او پشت پا زده بود. پژمان جرقه های عشق را در قدمهای مشتاق او می دی. خود نیز مشتاقانه قدم بر می داشت، اما به سستی. می دانست می رود تا عشق خود را فدای عشق بزرگ و با شکوه مردی کند که انصافا سزاوار تر از او بود. بنابراین آهسته قدم بر می داشت و سعی می کرد دل ناراضی اش را راضی به کاری کند که به صلاح همه بود.
    وقتی جلوی در رسید، با دیدن محمد که به انتظار او این پا وآن پا می کرد، فهمید که خود باید پیشقدم شود. پس جلو رفت و آنچه را می خواست، از نگهبان پرسید.
    نگهبان گفت:« من اینجا وایسادم، آقا. از اون تو که خبر ندارم.»
    لهجه داشت و پژمان از لهجه ی او تشخیص نداد اهل کجاست. گفت:« ولی آخه دو ساعته ما معطلیم.»
    نگهبان گفت:« گفتم که به من مربوط نیست.»
    پژمان شانه ای بالا انداخت و به محمد ملحق شد.
    چند دقیقه بعد، نگهبان در حالی که به دقت آن دو را زیر نظر گرفته بود، پرسید:« قوم و خویشته؟»
    پژمان ابتدا به محمد و بعد به نگهبان نگاه کرد و پرسید:« کی؟»
    « همین که قراره آزاد بشه.»
    پژمان دوباره به محمد نگاه کرد و وقتی دید او خیال جواب دادن ندارد، گفت:«آره.»
    نگهبان گفت:« زنه یا دختر؟»
    پژمان جواب داد:« دختره. هفده سالشه.»
    « چه کار کرده؟»
    « راستش... راستش درست نمی دونم.»
    نگهبان پوزخندی زد و گفت:« همین که آوردنش اینجا، معلومه چه کاره س.»
    محمد منقلب شد. نمی توانست به راحتی چنین توهینی را هضم کند.
    پژمان سرش را پایین انداخت و با نوک کفش به آرامی مشغول بازی با برف شد.
    نگهبان ادامه داد:« اینان که مملکتو به لجن می کشن. بهتره بمیرن و...»
    محمد بقیه ی حرفهای او را نمی شنید. احساس خشم و شرمندگی دریچه ی گوشهایش را به روی هر صدایی بسته بود. احساس می کرد دنیا و آنچه در آن است، در سکوتی سنگین و وحشت زا فرو رفته است. بی هیچ کلامی سرش را پایین انداخت و به آرامی راهش را به طرف انتهای خیابان کج کرد. توان ماندن را در خود نمی دید. می بایست می رفت تا بلکه در تنهایی بتواند آنچه را شنیده بود برای خود توجیه کند.



    Last edited by Mahdi/s; 29-01-2011 at 21:07.

  6. این کاربر از Mahdi/s بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  7. #54
    Banned
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    تــــهــرانـــــ /
    پست ها
    3,329

    پيش فرض

    پژمان که حواسش به نگهبان بود، مدتی طول کشید تا متوجه شد محمد از او دور می شود و بی اعتنا به نگهبان که همچنان حرف می زد، به سمت او دوید.
    « هی، کجا میری؟»
    « تحملشو ندارم. نمی تونم هضم کنم.»
    « این بود اون عشقی که سنگشو به سینه می زدی؟ این بود ظرفیتت؟ تو با حرف یه نگهبان که تازه تو رو نمی شناسه، این طور جا می زنی. پس وقتی گوشه و کنایه های دوست و آشنا رو بشنوی که مطمئنا می شنوی، می خوای چی کار کنی؟»
    حق با پژمان بود. در واقع، محمد پیش از این فکر مه چیز را کرده بود و می دانست چه چیز در انتظار اوست، اما در واقعیت با آن رو به رو نشده بود. به آرامی گفت:« حق با توئه، اما باید با خودم کنار بیام. خودمو برای برخورد با رویایی آماده کنم که این یارو ازش حرف می زد.»
    « می خوای از واقعیت فرار کنی؟»
    « نه. اما به نظرم هنوز قبولش نکردم. میرم باهاش کلنجار برم.»
    پژمان نمی دانست چه بگوید. پرسید:« بهش چی بگم؟»
    « همه چی رو.»
    « همه چی چیه؟»
    محمد نگاه غمزده اش را به او دوخت و گفت:« بگو دوستش دارم. بگو با دل صاحاب مرده م کنار اومده م، فقط باید با عقل لعنتی م کنار بیام.»
    « ولی...»
    محمد نایستاد تا بقیه ی حرف پژمان را بشنود و در پیچ خیابان از نظر ناپدید شد.


    پژمان کلافه به دیوار تکیه داده بود و می اندیشید اکنون باید به رویا چه بگوید؟ غرق در افکار متضاد به زمین خیره شده بود که صدای نگهبان توجهش را جلب کرد.
    « صبر کن خانوم، برگه ی ترخیصت کو؟»
    پژمان سرش را بالا کرد و رویا را دید. در حالی که دستان ظریف و کشیده اش در دو طرف اندام بلند و خوش ترکیبش آویزان بود، مقابل نگهبان ایستاده بود. دستش را بالا آورد و ورقه ای را به دست نگهبان داد.
    نگهبان به ورقه نگاهی انداخت و گفت:« وایسا! باید تو رو تحویل ضامنت بدم.»
    و در کمال نا باوری، پژمان صدای رویا را شنید که گفت:« بکش کنار، نفله! ضامن دیگه کدوم خریه؟»
    نگهبان سلاحش را به نشانه ی تهدید بالا آورد و پژمان برای اینکه غایله را ختم کند، به سرعت جلو رفت و رو به نگهبان گفت:« من اینجام. از زحمتتون ممنونم.»
    رویا با شنیدن صدای پژمان در جا میخکوب شد. باور نمی کرد درست می شنود. جرات نداشت به پشت سرش نگاه کند. نمی دانست باید خوشحال باشد یا متاسف.
    نگهبان گفت:« ورش دار برو. بهتره از تو خیابونا جمعش کنی.»
    پژمان سری تکان داد و آهسته خطاب به رویا گفت: « بیا بریم.»
    رویا بی آنکه سرش را بالا کند، چرخی زد و به دنبال او به راه افتاد. پژمان اتومبیلش را آن سوی خیابان پارک کرده بود. همچنان که به آن سمت می رفت، سرش را برگرداند و نگاهی انداخت. رویا آهسته و سر به زیر به دنبالش می آمد. به اتومبیلش رسید، سوئیچ را درآورد و به محض اینکه خواست در را باز کند، صدای قدمهای سریع رویا توجهش را جلب کرد. رویش را برگرداند و رویا را دید که به سمت انتهای خیابان می دود، به همان سمتی که ساعتی پیش محمد پیموده بود. پژمان برای لحظه ای در جا میخکوب بود. سپس به خود آمد و به سرعت شروع به دویدن به دنبال او کرد.
    رویا سریع تر از آن می دوید که از دختران انتظار می رود و پژمان بی توجه به موقعیت اجتماعی و خصوصیت شخصی اش بی محابا او را دنبال می کرد. بالاخره پس از طی مسیری نسبتا طولانی، به او رسید و بازویش را گرفت. رویا سعی کرد دستش را از دست او بیرون بکشد، و وقتی تلاشش بی نتیجه ماند، فریاد کشید:« چی از جونم می خوای؟»
    پژمان نفس زنان گفت:« آروم باش، رویا. باید باهات حرف بزنم.»
    رویا با شنیدن نام خود از زبان پژمان، سست شد و از تقلا دست کشید. این اولین بار بود که پژمان، مردی که رویا زندگی اش را برای خاطر او به تباهی کشانده بود، با این لحن نام او را بر زبان می آورد. برای لحظه ای به او خیره شد. راه بازگشتی وجود نداشت. دیگر هیچ نیرویی نمی توانست خوشبختی اش را به او باز گرداند.
    آهسته بازوی خود را از دست او بیرون کشید و با لحنی نه چندان خوشایند گفت:« ما هیچ حرفی نداریم به هم بزنیم، آقا پسر. حالا بزن به چاک!»
    پژمان بهت زده به او خیره شده بود. آنچه را می شنید، باور نمی کرد.
    رویا دستی به بارانی سیاه رنگش کشید، آن را صاف و صوف کرد و گفت:« شیر فهم شد، آقای دکتر؟!»
    پژمان سری تکان داد. زبانش بند آمده بود. پس در حالی که سعی می کرد بر حیرتش فایق آید، گفت:« ولی من حتما باید باهات حرف بزنم.»
    رویا پوزخند زنان گفت:« چیه؟ برام نقشه داری؟»
    پژمان کفری شده بود. پرخاش کنان گفت:« بسه دیگه! راه بیفت بریم.»
    رویا جا زد. خود نیز باور نمی کرد این اوست که این حرفها را می زند. سرش را پایین انداخت و تحت فرمان نیروی عشق که هنوز بر وجودش حاکم بود، به دنبال پژمان به راه افتاد.
    کمی جلوتر، رویا مقابل مغازه ای ایستاد و گفت:« هی، وایسا.»
    پژمان ایستاد و رویش را برگرداند.
    رویا در حالی که دستهایش را در جیبی بارانی اش کرده بود، گفت:« داری یه دویست- سیصد تومنی بهم بدی؟»
    پژمان پرسید:« می خوای چی کار؟»
    رویا جلو رفت، دستش را به سمت او دراز کرد و گفت:« دویست- سیصد تومن که بازجویی نمی خواد.»
    پژمان سری تکان داد، دست در جیب شلوارش کرد، دسته ای اسکناس بیرون آورد و از میان آن، اسکناسی هزار تومانی بیرون کشید و در دست رویا گذاشت. رویا بی آنکه تشکر کند، به طرف مغازه به راه افتاد و همزمان گفت:« وضعت بد نیست، دُکی.»

  8. این کاربر از Mahdi/s بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  9. #55
    Banned
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    تــــهــرانـــــ /
    پست ها
    3,329

    پيش فرض



    43

    پژمان حیران مانده بود. خوشحال بود که محمد نماند تا رویا را در این حال و روز ببیند. کم کم ترس و تردید بر وجودش غلبه می کرد. پشیمان بود که به محمد قول داده است با رویا صحبت کند. به چنین موجودی چه می توانست بگوید؟
    رویا از مغازه بیرون آمد و در میان چشمان بهت زده ی پژمان سیگاری از پاکت سیگاری که خریده بود، درآورد. پاکت سیگار را در جیب گذاشت، سپس کبریت کشید، سیگارش را روشن کرد و در حالی که به طرف پژمان می رفت، پکی عمیق به آن زد و با نزدیک شدن به پژمان، دود سیگارش را در صورت او فوت کرد و گفت:« خوب، حالا می تونیم بریم.»
    پژمان با دست دود سیگار را پس زد و پرخاش کنان گفت:« این اداها چیه در میاری؟»
    رویا دود پک دوم را از دهان بیرون فرستاد و با نگاهی تهدید آمیز به او، گفت:« صداتو بیار پایین. دلخوری، ولم کن برم.»
    پژمان چند لحظه به او نگاه کرد، سپس بی هیچ حرفی به طرف اتومبیل به راه افتاد. همان نگاه کافی بود تا دوباره رویا را خلع سلاح کند. سیگارش را به گوشه ای پرت کرد و به دنبال او روانه شد. از اینکه خود را وا می داشت چنین رفتاری پیشه کند، در دلش آشوبی به پا بود، اما برای ارضای حس انتقام جویی خود و خلاصی از دست پژمان، راه دیگری به ذهنش نمی رسید.
    بالاخره به اتومبیل رسیدند. این بار پژمان ابتدا در را برای رویا باز کرد و بعد از اینکه او سوار شد، خود اتومبیل را دور زد، پشت فرمان در کنار او قرار گرفت و حرکت کرد.
    در سکوت خیابانها را طی می کردند. رویا به یاد رویاهای سراب گشته اش افتاده بود؛ رویاهایی که برای تحقق بخشیدن به آن، زندگی اش را به تباهی کشانده بود. چقدر دلش می خواست لب به سخن می گشود و می گفت تا چه حد دوستش دارد و عشقش او را به کجا کشانده است، اما عقل به او نهیب می زد و از این کار بازش می داشت.
    در دل پژمان نیز آشوبی به پا بود و احساسات متضاد دست از سرش بر نمی داشت. خوشحال بود که سرانجام رویا را یافته است و او را در کنار دارد. در عین حال می دانست که نباید احساسش را بروز دهد. دلش نمی خواست دوباره او را به دنیای خیال برگرداند و بیهوده امیدوارش کند. پس برای اینکه ذهن او را از اینکه مشتاقانه به دنبالش می گشته است، منحرف کند و به جانب کسی برگرداند که قول پیدا کردن رویا را به او داده بود، گفت:« محمد ازم خواست ضمانتت رو بکنم.»
    جمله ی کوتاه و ناگهانی پژمان همچون نیزه ای قلب رویا را نشانه رفت. شنیدن نام محمد به وضوح حالش را دگرگون کرد و از آنجا که می دانست این تغییر بر پژمان نیز پوشیده نماند، برای اینکه ذهن او را از ترسی که به وجودش افتاده بود، منحرف کند، پاکت سیگارش را از جیب درآورد، سیگاری روشن کرد و همچنان که دود آن را بیرون می داد، گفت:« بیجا کرد. کسی از اون کمک نخواسته بود.»
    پژمان ته دلش از این بی اعتنایی خوشحال شد، اما قولی داده بود که می بایست به آن عمل می کرد. پس گفت:« می خواد باهات ازدواج کنه.»
    نفس رویا بند آمد. فضای داخل اتومبیل برایش تنگ شده بود و احساس خفگی می کرد. به بهانه ی بیرون راندن دود سیگار، شیشه را پایین کشید و در حالی که سینه ی پر دردش را از هوای سرد و تازه پر می کرد، گفت:« چه خیال باطلی!»
    پژمان نگاهی به او کرد و گفت:« عاشقته، بیشتر از اونچه تصورشو بکنی. آدم عاقل یه عشق با شکوه رو از دست نمی ده.»
    رویا به سرعت به سمت او برگشت، اخمهایش را در هم کشید و گفت:« راستی؟»
    پژمان به خوبی منظور او را می فهمید. چقدر دلش می خواست به او می گفت که دوستش دارد، به عشقش ارج می نهد و اگر او نمی گریخت، شاید قضیه فرق می کرد و سرنوشتشان در هم گره می خورد. اما می دانست که این به صلاح هیچ یک از آنان نیست و گفت:« اون تو رو می خواد، باید باور کنی.»
    رویا ته سیگارش را از پنجره بیرون انداخت و با لحنی کنایه آمیز گفت:« محمد این رویا رو نمی خواد. اونی رو می خواد که قبلا می شناخت.»
    و در حالی که تقریبا فریاد می کشید، گفت:« برو بهش بگو اون رویایی که تو می شناختی، مرد. می فهمی؟ مرد.»
    بغض راه گلویش را بست و با لحنی آرام تر ادامه داد:« چرا دست از سرم ور نمی دارین؟ چرا نمی ذارین به درد خودم بمیرم؟»
    پژمان آشفتگی رویا را احساس می کرد و از آشفتگی او آشفته شده بود. می بایست به نحوی تسکینش می داد. در مقابل محمد نیز مسئولیتی داشت. گفت:« تو اشتباه می کنی. محمد تو رو همین جوری که هستی می خواد.»
    رویا نگاهش را معطوف پژمان کرد. دلش می خواست می توانست حرف او را باور کند. به عشق و عاشقی اهمیت نمی داد، اما از آوارگی و زندگی در لجنزار خسته شده بود. دلش می خواست در خانه ای امن در کنار مردی قابل اعتماد در آرامش زندگی کند، اما به خوب می دانست نه محمد و نه هیچ کس دیگر در این شرایط تن به ازدواج با او نمی دهد. پس گفت:« مزخرف میگه. شعار میده. اگه منو ببینه، نظرش عوض می شه. واقعیت با خیال فرق می کنه.»
    پژمان لبخندی زد و گفت:« از کجا می دونی تو رو ندیده؟»
    رویا وحشت زده چشمان آبی اش را به پژمان دوخت.« یعنی می دونه؟»
    « آره. می دونه. مگه نه اینکه تو رو از اونجا بیرون آورد؟»
    رویا جوابی نداد.
    پژمان ادامه داد:« اگه خودم باهاش حرف نزده بودم، منم باور نمی کردم... باید خودت بودی و می دیدی که...»
    پژمان همچنان حرف می زد و رویا نا باورانه گوش می کرد. به قدری حواسش متوجه پژمان بود که نفهمید چطور گذشت و ناگهان متوجه شد که اتومبیل توقف کرد. کوچه به نظرش آشنا می آمد. پرسید:« منو کجا آوردی؟»
    « خونه ی خودم. از همینجا با محمد تماس می گیریم تا...»
    رویا پرخاش کنان گفت:« کور خوندی.»
    و با یک حرکت در اتومبیل را باز کرد و پیاده شد.
    پژمان فریاد زد:« کجا می خوای بری؟»
    « همونجایی که تا حالا بودم.»
    « همونجا که تو رو به ان ریخت درآورد؟»
    رویا خم شد، بازویش را لبه ی پنجره ی اتومبیل گذاشت و گفت:« نه. همونجا که تو روانه م کردی.»
    جمله ی طعنه آمیز رویا همچون آبی سرد بر تن تب دار پژمان فرو ریخت. رویا هم او را محکوم می کرد و این خارج از توانش بود. وقتی شروع به حرف زدن کرد، صدایش لرزان و لحنش ملتمسانه بود. گفت:« خواهش می کنم، رویا. به ما فرصت بده همه چیز رو درست کنیم.»
    رویا فکر کرد اگر هفته ی پیش چنین درخواستی از او می کردند، به راحتی آن را می پذیرفت، اما اکنون چگونه می توانست؟ پس در حالی که سعی می کرد اندوه موجود در صدایش آشکار نشود، گفت:« دیگه دیر شده. خیلی دیر.»
    و راه افتاد که برود.
    پژمان دستپاچه از اتومبیل پیاده شد و فریاد زد:« جواب محمد رو چی بدم؟»
    رویا ایستاد. مکثی کرد، سپس رویش را برگرداند، جلو آمد، مقابل پژمان ایستاد و گفت:« بهش بگو دنیا حقیقته نه خیال. بگو به جای خیالبافی، دنیا رو لمس کنه. بگو دنیا خیال نیست، واقعیته. بگو دنیا و سرنوشت آدما یه حقیقت تلخه، نه یه رویای شیرین.»
    و رفت و پژمان را سرگردان در میان یافته های تلخش باقی گذاشت. پژمان می دانست برای اینکه به راحتی گذاشته بود رویا برود، ملامت می شود، ولی آیا یارای مقابله با او را داشت؟


    رویا بی خبر از حال پژمان، می رفت تا هر چه سریع تر از آن کوچه خارج شود و خلوتی بیابد و بغض فرو خورده اش را رها کند. دلش می خواست با صدای بلند گریه کند.حالا می دانست محمد بر خلاف تصور او به اجبار پدرش به ازدواج با او رضایت نداده بود و از اینکه می دید همان کاری را با او کرده بود که با خودش کرده بودند،عذاب می کشید. همچنان در خیابانهای پوشیده از برف راه می رفت و فکر می کرد.نمی دانست چه کند. نه دلش می خواست پیش برود، نه راه بازگشت به رویش باز بود. هیچ چاره ای نداشت جز اینکه همچنان بگریزد، تنها واقعیت پیش رویش این بود که به لجنزار ملکا و شهین بازگردد، چرا که خود را لایق چیزی جز این نمی دید.
    دلش می خواست خیال محمد و پژمان را از سر بیرون کند. دلش می خواست هر چه زود تر به خانه برسد تا در کنار عطیه تسکین یابد و راز دل بگوید. می خواست ملکا را به باد انتقاد بگیرد که چرا گذاشته است او در بازداشت بماند؟
    و غرق در این افکار به خانه رسید و زنگ زد. جوابی نیامد. به در کوبید، باز هم جوابی نیامد. خسته از انتظار و نگران از اینکه چه اتفاقی افتاده است، زنگ خانه ی همسایه را به صدا در آورد که ساکنش پیرزنی تنها بود.
    پیرزن در را باز کرد و رویا را شناخت. گفت:« تو اینجا چی کار می کنی؟ مگه با بقیه نرفتی؟»
    رویا وحشت زده نالید:« کجا؟»
    پیرزن بی خبر از توفانی که به جان رویا افکنده بود، گفت:« همه شون رفتن. ملکا خانوم اسباب کشی کرد. نمی دونم کجا رفت. همین پریروز...»
    رویا بهت زده به پیرزن نگاه می کرد. بقیه ی حرفهایش را نمی شنید. چه فرقی می کرد؟ او را رها کرده بودند، بار دیگر تنها و بی پناه مانده بود، و این بار حتی وسایل شخصی اش را نیز از دست داده بود. سرش روی تنش سنگینی می کرد. پیرزن همچنان حرف می زد که او به راه افتاد و با دلی لبریز از درد از کوچه بیرون رفت. به کجا می توانست برود؟ کجا را داشت؟ حتی عطیه هم او را تنها گذاشته بود. به چه کسی می بایست اعتماد می کرد؟ او را همچون زباله دور انداخته بودند. اکنون هیچ چیز نداشت که به آن ببالد. نه غروری برایش مانده بود، نه پاکدامنی اش. آنچنان خوار و پست شده بود که به هیچ نحو نمی خواست حقی برای خود قایل باشد.
    برف شدت گرفته بود و خورشید پنهان در پس ابرهای خاکستری می رفت تا در افق رو پنهان کند. رویا درمانده و مستاصل راه می رفت. می بایست چاره ای می اندیشید و سر پناهی می یافت.

  10. #56
    Banned
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    تــــهــرانـــــ /
    پست ها
    3,329

    پيش فرض

    44
    نمی دانم از کجا شروع کنم و کدام نقطه به پایان برسانم، چرا که اعتراف به آنچه در ذهن دارم، برایم دشوار است. می خواهم از عشق بگویم و از فراق، که به راستی هر یک همچون نیزه ای سمی در قلبم فرو می رود و قصد نابودی ام را دارد. می خواهم بنویسم و می دانم او هرگز نوشته ام را نخواهد خواند و اگر هم روزی بر این نوشته ها دست یابد، به مفهومش پی نخواهد برد. خدایا دل شکسته ام را چه موقع مرهم خواهی نهاد و محبوب سنگدلم تا کی قصد عذاب مرا دار؟





    محمد قلمش را زمین گذاشت و از پنجره به شهر پوشیده از برف دیده دوخت. از بعد از ظهر یک بند برف می بارید و خیال بند آمدن نداشت. سکوتی سرد بر همه جا حاکم بود. محمد نگاه غمزده اش را از شهر بر گرفت و با دستی لرزان قلم را بر روی کاغذ دواند.





    چندی است آسمان دلگیر است و آرام و صبورانه می بارد. بارشش بر دلم می نشیند، چرا که با نگاه کردن به آسمان دلگیر به یاد ابرهای سیاه و متراکم وجودم می افتم که اشک می طلبد، ولی بغض قهر کرده ام خیال آشتی ندارد. نمی دانم چه بر سرم خواهد آمد. امروز حرفهایی شنیدم که همچون آبی سرد روی سرم فرود آمد. می ترسم از خودم، از او، از آنچه بر سرمان خواهد آمد. می خواهمش، اما آیا تاب تحمل نیش و کنیه ها و نگاههای تمسخر آمیز این و آن را خواهم داشت؟





    دوباره نوک قلمش از کاغذ جدا شد و همان طور که لبه ی پنجره نشسته بود، به بیرون نگاه کرد و در فکر فرو رفت. نفهمید چه مدت طول کشید تا دوباره شروع به نوشتن کرد و این بار محکم تر از قبل قلم را بر کاغذ نشاند.





    خواهم داشت. تاب تحمل هر نا ملایمی را خواهم داشت مگر... مگر اینکه مرا نخواهد. چرا نماندم و خود به استقبالش نرفتم؟ آیا سرزنشم نخواهد کرد؟ آیا خواهد فهمید برای این بود که می خواستم دل بی قرارم را آرام کنم یا همچون همیشه رفتنم را به حساب بی خیالی ام خواهد گذاشت؟





    محمد پنجره را باز کرد. نفسش تنگ شده بود. نیاز به هوای تازه داشت. با باز شدن پنجره، هوای سرد به داخل تنوره کشید. محمد مشتاقانه آن را به درون سینه فرستاد و دوباره نوشت:


    به خوبی احساس می کنم که خورشید وجودم راه غروب را در پیش گرفته است؛ غروبی که شاید هرگز شاید طلوعی به همراه نداشته باشد و این لحظات برای همیشه در گورستان سرنوشت مدفون باقی نماند...



    چقدر دوست دارم دنیا را پایان بخشم. حوصله ی هیچ کس و هیچ چیز را ندارم... چگونه می توانم به این زندگی ادامه دهم؟ بند بند وجودم در حال فرو پاشی است. به خوبی احساس می کنم تمام رگهای بدنم منقبض شده اند، چشمانم نای نگاه کردن ندارد، توان خنده از لبانم سلب شده است، و تمام اینها برای خاطر کسی است که برایم پشیزی ارزش قایل نیست. هر چه می کوشم خود را قانع کنم که از او بیزار باشم، بیهوده است. چقدر دلم می خواست می توانستم همان کاری را با او کنم که او با من کرد. دلم می خواهد فریاد برآورم مگر او کیست که گذاشته ام این گونه بر روح و جسم و هستی ام چنگ بیندازد، وجودم را به آتش بکشاند و خود به عشوه و ناز روی برگرداند؟ غیر از این است که نا غافل او را به قلبم راه دادم و او بود که نتوانست در آن جا خوش کند؟ پس مرا چه باک، که من میزبانی شایسته بودم و او میهمانی بی لیاقت. چقدر دلم می خواست می توانستم از او متنفر باشم، اما افسوس!





    قلم کاغذ از میان انگشتان مردانه ی او رها شد. قلم نقش زمین شد و کاغذ به آرامی همراه باد در فضای برفی شناور گشت، به طوری که پس از چند لحظه، چشمان محمد دیگر قادر به دیدن آن نبود. باد حرفهای دل او را می برد تا در گوشه ای از آن شهر بزرگ آنرا زیر خروارها برف دفن کند. و محمد بی اعتنا به آسمان خیره شده بود. انگار می خواست در دل تاریکی به روی خوش زندگی بیابد.
    صدای زنگ تلفن او را از دنیای فکر و خیال بیرون آورد. این همان چیزی بود که از بعد از ظهر او را اسیر آن کرده بود. پس شتاب زده از جا برخاست و خود را به تلفن رساند. پژمان بود.
    گفت:« متاسفم.»
    محمد وا رفت. پرسید:« برای چی؟»
    « برای اینکه رفت.»
    « رفت؟!»
    « آره. متاسفم.»
    « می دونستم میره. بهش گفتی؟ حرفای منو بهش گفتی؟»
    « آره، همه شو.»
    « خوب!»
    محمد احساس کرد عنقریب است قلبش از سینه بیرون بزند. به نفس نفس افتاده بود. به شدت هیجان داشت.
    بر خلاف انتظار او، پژمان به جای جواب پرسید:« محمد، واقعا فکراتو کردی؟ می خوای با اون زندگی کنی؟»
    « واسه چی می پرسی؟»
    « ببین... آخه... آخه رویا اون رویای سابق نیست. تو واقعا اونو می خوای؟»
    « خوب، آره.»
    « مطمئنی؟»
    محمد مکث کرد. نمی دانست منظور پژمان از این پرسش چیست. به هر حال او تصمیمش را گرفته بود. پس گفت:« رویا رو می خوام، به اخلاقش هم کاری ندارم. اونو می خوام چون نیمه ی نا تموم وجودمه. با اون کامل می شم. شاید باور نکنی، ولی رد پای رویا توی جاده ی سرنوشتم خالیه و مجبورم این خلاء رو پر کنم.»
    « خوشحالم. پس می تونی امیدوار باشی.»
    محمد از خوشی در پوست نمی گنجید. شاید اگر شرایط روحی اش اجازه می داد، از شادی فریاد می کشید، اما از سوی دیگر، می دید که اوج عشق او به چیزی فراتر از فریادی رسا نیاز دارد. پس سکوت اختیار کرد؛ سکوتی که هیچ نا گفته ای در آن باقی نماند.
    پژمان ادامه داد:« اما... مشکل اینجاس که چطوری دوباره پیداش کنیم؟»
    و در کمال بهت پژمان، محمد با لحنی خونسرد و آرام گفت:« لازم نیست پیداش کنیم. فقط منتظر می شینم. خودش میاد.»
    « از کجا می دونی؟»
    « به دلم برات شده.»
    پژمان چشمش آب نمی خورد. رویایی که او دیده بود، قدمی به بازگشت بر نمی داشت. پس گفت:« زیادم امیدوار نباش.»
    محمد گفت:« امیدوار نیستم، مطمئنم.»
    پژمان لبخندی زد. آشکارا محمد عاشق تر از او بود. گفت:« خیلی خوب، پس بعدا با هم تماس می گیریم.»
    خواست گوشی را بگذارد که صدای محمد را شنید.
    « پژمان.»
    « بله؟»
    « وقتی از من حرف می زدی، توی چشماش چی دیدی؟»
    « هیچی، چون داشتم رانندگی می کردم.»
    محمد لبخندی زد.« از صداش چی فهمیدی؟»
    « هیجان.»
    « نفهمیدی بابت چی؟»
    « نمی دونم. شاید از شنیدن موضوعی نا منتظر.»
    « بازم متشکرم.»
    این بار پژمان خنده ای صدا دار تحویل او داد. خنده ای که باعث شد دل محمد آرام بگیرد.
    وقتی محمد گوشی را گذاشت، جانی تازه گرفته بود. دلش می خواست از هتل بیرون برود و پای برهنه روی برفها بدود، ولی این را دور از شان خود می دید. پس همانجا کنار پنجره ایستاد و در سکوت وسعت شهر را زیر نظر گرفت. شهری بزرگ و بی انتها. شهری که رویا در گوشه ای از آن ماوا داشت. حرفهای پژمان بار دیگر ترس را بر وجود او حاکم کرده بود. ترس از واکنش خانواده و دوست و آشنا. در قبال این کار به او چه می گفتند؟ قدر مسلم مادرش ناراضی بود و پدر او را نیز با خود همصدا می کرد. و خواهرانش. خودش می دانست نیش زدن کار همیشگی شان است. رویا چگونه می توانست بعد از این همه در به دری و مشقت با آن همه نابسامانی کنار آید؟
    صدای باز شدن در و ورود عبدالله خان به محمد کمک کرد از این خیالات آزار دهنده بیرون بیاید. به احترام او از جا برخاست و به استقبالش شتافت. پالتوی او را گرفت و تکاند. از انبوه برف روی پالتو به خوبی معلوم بود که عبدالله خان مسافتی طولانی را پای پیاده پیموده است. سر و روی او خیس آب بود. محمد به سرعت حوله ای از داخل حمام آورد و آن را روی سر عبدالله خان انداخت، و در حالی که او را روی مبل کنار شوفاژ می نشاند، گفت:« نمی گین سرما می خورین؟»
    « به درک! کاش بمیرم.»
    محمد به خوبی می دانست جای هیچ گونه حرف و سخنی نیست. عموی پیرش دردمند تر از آن بود که بتوان با کلام تسکینش داد. پس همچنان که شانه های او را که چیزی جز پوست و استخوان از آن باقی نمانده بود، مالش می داد، گفت:« خدا نکنه.»
    « چرا نکنه؟ همه کار کرده، بذار این یکی رو هم بکنه.»
    محمد هیچ نگفت.
    عبدالله خان همچنان که دیده به زمین دوخته بود، دوباره به حرف آمد. « نمی دونی چه بلبشوییه. امروز جلوی چشمم چند تا دختر رو گرفتن. وقتی از یکی پرسیدم اینا چی کار کردن، گفت ولگردای بی بابا و ننه ن. می گفت بیشترشون فرارین... نمی دونم چرا همون لحظه نمردم. فراری... حالا دختر من، دختر عبدالله خان تیموری رو هم با همین عنوان می شناسن.»
    سپس سرش را پایین انداخت و با صدایی که به سختی شنیده می شد، گفت:« چه کنم محمد؟ چه کنم با این تقدیر؟ اگه کار رویا هم به اینجا کشیده شده باشه، چه کارش کنم؟»
    محمد به آرامی شانه های او را مالش می داد و کلامی نمی گفت. می دانست هر کلامی برای آرام کردن او بر زبان بیاورد، خود را لو می دهد، و با خود گفت: تا من هستم، غصه ی هیچی رو نخور، عمو جان. صبر کن. چنان قهرمان داستان سرنوشتت بشم که خودتم باورت نشه.

  11. این کاربر از Mahdi/s بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  12. #57
    Banned
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    تــــهــرانـــــ /
    پست ها
    3,329

    پيش فرض




    45

    « پژمان! پاشو دیگه، پژمان!»
    سودا بی قرار پژمان را تکان می داد و صدایش می زد، ولی پژمان در چنان خوابی فرو رفته بود که انگار خیال بیدار شدن نداشت. وقتی سودا دید کاری از پیش نمی برد، نیشگونی از بازوی او گرفت و گفت:« مرد خونه ی ما رو باش.»
    نیشگون کار خود را کرد و پژمان با آخی بلند از خواب بیدار شد.
    « نصف شبی شوخیت گرفته؟»
    « پاشو. نا سلامتی تو مرد خونه ای. یه ربعه دارن زنگ می زنن.»
    پژمان خمیازه کشان غلتی زد و گفت:« خوب جواب می دادی، حتما از بیمارستانه.»
    « در می زنن، آقای دکتر، نه تلفن.»
    پژمان با شنیدن این حرف به خود آمد و تردید رویا به او هم سرایت کرد. در حالی که انگشتانش را در موهای آشفته اش فرو می کرد، از تخت پایین آمد و همان طور که پیراهنش را به تن می کرد، گفت:« این موقع شب کی ممکنه باشه؟»
    سودا به دنبال پژمان از تخت پایین آمد و گفت:« چه می دونم. از ترس داشتم پس میفتادم. تو هم که وقتی خوابت می بره، اگه توی دریا غرقت کنن، بیدار نمی شی.»
    پژمان در حالی که دکمه های پیراهنش را می بست، بی اعتنا به کنایه ی سودا راه هال را در پیش گرفت. قبل از اینکه به آیفون برسد، یک بار دیگر زنگ به صدا درآمد. او گوشی آیفون را برداشت و آرام پرسید:« کیه؟»
    و صدای ملایمی که جوابش را داد، باعث شد او را سراسیمه تا پای در بکشاند. حتی گوشی آیفون را سر جایش نگذاشته بود. سودا که از این حرکت پژمان متعجب شده بود، گوشی را سر جایش گذاشت و به دنبال او راه حیاط را در پیش گرفت.
    پژمان چنان دستپاچه بود که دمپایی اش را لنگه به لنگه پوشید و ذوق زده در حیاط پوشیده از برف به سمت در دوید. سودا که ترس از دست دادن پژمان یک لحظه راحتش نمی گذاشت، هراسان و حیرت زده از رفتار او در آستانه ی در راهرو ایستاد. و پژمان غافل از غوغایی که در دل همسرش بر پا بود، می دوید تا دری را که بین او و گمشده اش فاصله ایجاد کرده بود، بگشاید.
    پژمان همچون کسی که دچار جنون شده است، چنان در را گشود که هر بیننده ای به آسانی متوجه می شد شخصیتی مهم پشت در ایستاده است. پژمان در را باز کرد و بیرون پرید. سودا با دیدن حرکات غیر عادی او، تا جایی که وضعیت جسمانی اش اجازه می داد، در حالی که سعی می کرد خود را با بالا پوشی که بر دوش داشت بپوشاند، به دنبال او به راه افتاد و وقتی به در رسید، نمی توانست آنچه را می دید باور کند. اما حقیقت داشت. رویا به تیر چراغ برق مقابل خانه تکیه داده بود و با پژمان حرف می زد. سودا به وضوح احساس می کرد عزیزش را از دست خواهد داد. نا باور و لرزان به جمع آن دو پیوست؛ جمعی که فروپاشی اش آرزوی او بود.
    وقتی نزدیک رسید، با لحنی که سعی می کرد دلهره اش را آشکار نکند، گفت:« سلام، رویا جون. خیلی خوش اومدی.»
    رویا در مقابل این خوشامد گویی، فقط سری تکان داد. حتی یک لبخند هم نثار او نکرد، ولی سودا همچون همیشه صبور و بخشنده، بی آنکه به روی خود بیاورد، گفت:« بی خبر رفتی، بی خبر هم اومدی!»
    رویا به سردی گفت:« که بهتر بود صد سال سیاه نمیومدم،نه؟»
    سودا یکه خورد. اصلا تعجب نکرد که رویا فکر او را خوانده بود. به خوبی می دانست رویا هم به اندازه ی خود او، یا شاید هم بیشتر، از رقیب بیزار است. نگاهی به پژمان انداخت و در حالی که سعی می کرد لبخندش واقعی به نظر برسد، گفت:« این چه حرفیه؟ ما واقعا تو رو دوست داریم.»
    « آره جون خودت!»
    « ولی...»
    پژمان که میدید عنقریب است گفتگوی آنان به مشاجره بینجامد، حرف سودا را قطع کرد و گفت:« حالا بیاین بریم تو. همسایه ها خوابن.»
    رویا نگاهی سرد به پژمان انداخت و گفت:« من نیومدم بمونم. فقط اومدم پولی بگیرم و برم.»
    سودا خوشحال شد. برای او خبری خوب بود، اما برای پژمان که به فکر محمد بود، نا رضایتی به همراه داشت. به اطراف نگاهی انداخت و گفت:« دست از لجاجت بردار، رویا. کاری نکن مردم دور و برمون جمع بشن.»
    رویا پوزخندی زد و گفت:« حق داری آبروتو دوست داشته باشی. مثل من آواره و بی کس و کار که نیستی.»
    و در حالی که نگاه غضب آلودش را به او دوخته بود، ادامه داد:« خودتم خوب می دونی که فقط تقصیر تو...»
    کلام هشدار دهنده ی او برای سودا در حکم تهدید بود. می ترسید رویا از این طریق بتواند پژمان را تحت تاثیر قرار دهد. بنابراین حرف رویا را قطع کرد و گفت:« به هر حال بهتره بریم تو، رویا جون. هوا سرده. خود تو هم داری می لرزی.»
    رویا نگاهی به دستهای سرخ و بی حس خود انداخت و به آرامی گفت:« تن من از سرما نمی لرزه. از دست سرنوشت لاکردار عصبانیم.»
    سودا زبان به دلداری گشود. « همه چی درست می شه. من و پژمان کمکت می کنیم.»
    رویا چنان نگاهی به پژمان انداخت که باعث شد پژمان از ترس واکنش سودا نگاهی به او بیندازد، و گفت:« اون موقع که می تونستین کمکم کنین، نکردین. حالا که همه چی از هم پاشیده می خواین جمع و جورش کنین؟»
    پژمان خسته از بگو مگویی که زیر برف انجام می گرفت، گفت:« اینقدر خیره سر نباش، دختر. بیا بریم تو.»
    رویا عصبانی شد. « نمیام. زنت که نیستم بهم دستور می دی.»
    و کلام رویا که آن را بی پروا بر زبان آورده بود، تنشهایی متفاوت در دل سودا و پژمان به وجود آورد. سودا ترسید که رویا با روشی که در پیش گرفته بود بتواند به حریم شخصی او وارد شود، و پژمان به یاد تصمیمی افتاد که در آن رویا را به همسری پذیرفته بود. در حالی که هر دو نمی دانستند چه جوابی به رویا بدهند، او به حرف آمد.
    « فقط اومدم دویست- سیصد تومنی بگیرم و برم.»
    و پس از مکثی کوتاه افزود:« نمی خوام زندگی شیرین و فرهاد رو خراب کنم.»
    لحنش طعنه آمیز بود. سودا عصبانی شد. گفت:« چرا خیال می کنی رابطه ی من و پژمان اینقدر بی اساسه که هر کی از راه می رسه بتونه خرابش کنه؟»
    رویا پوزخندی زد و گفت:« نه بابا! پس خوش به حالت شیرین خانوم. یا بهتره بگم لیلی. چون بیشتر با تو همخونی داره.»
    سودا به خوبی کنایه ی رویا را درک می کرد. می دانست او مستقیم جذابیت خود را به رخ او می کشد و ناراحت و عصبی از اینکه رویا به نقطه ضعف او واقف است، از گفتن بازماند.
    پژمان که متوجه رنجش و آشفتگی روحی سودا از این کنایه شده بود، سعی کرد موقعیت را به سمتی جهت دهد که خیال همه را راحت کند، و گفت:« ببین رویا، گمان نکنم محمد آقا خوشش بیاد زن آینده ش ساعت سه نصف شب توی کوچه و خیابون باشه.»
    رویا به خوبی متوجه بود که پژمان به تلافی سودا این حرف را زده است و قصد آزار او را دارد. از اینکه او طرف رقیب را گرفته بود، دلخور بود. پس با لحنی عصبانی گفت:« احتمال اینکه تو زن محمد بشی بیشتره تا من.»
    این دیگر خارج از تاب تحمل پژمان بود و چنان غرور مردانه اش را جریحه دار کرد که بی اختیار دستش را بالا برد تا کشیده ای نثار او کند، اما دستش را در میانه ی راه ثابت نگه داشت و پرخاش کنان گفت:« باشه. اگه خیال داری ولگرد باقی بمونی، هری، خوش اومدی.»
    رویا جا خورد. در حالی که دستش را روی صورتش گذاشته بود، سرش را پایین انداخت. نمی دانست چه کار کند. حق با پژمان بود. خودش هم از در به دری خسته شده بود، اما در عین حال شخصیتش اجازه نمی داد کوتاه بیاید. بنابراین با لحنی محکم گفت:« باشه. میام تو، ولی... ولی هیچکس نباید بفهمه من اینجام.»
    پژمان پشیمان از خشونتی که به خرج داده بود، مهربانانه گفت:« باشه. هر چی تو بگی. بیا بریم تو. خواهش می کنم.»
    رویا خیال نداشت به این آسانی تسلیم شود. در حالی که انگشتش را به نشانه ی تهدید بالا آورده بود، گفت:« هر چی دلت خواست گفتی، هیچی نگفتم، اما یادت باشه، دیگه از اون رویایی که به راحتی از اعتمادش سوءاستفاده کردی و لوش دادی، خبری نیست. اگه کسی بفهمه من اینجام ، وای به حالت!»
    و پشت سر سودا و پژمان به سمت خانه به راه افتاد. از اینکه دوباره به خانه ای قدم می گذاشت که روزی دلشکسته از آن گریخته بود، احساس خفگی می کرد. با ورود به خانه خاطرات تلخ و شیرین همچون سیل به ذهنش جاری شد. به خانه ای قدم می گذاشت که روزی قصر بلورین رویاهایش بود و به شوق ورود به آن، رنج فرار را بر خود هموار کرده بود. و این بار از اینکه هنگام ورود خجالت نمی کشید، متعجب بود.همراه با احساساتی دو گانه که سراسر وجودش را فرا گرفته بود، به دنبال باعث و بانی بد بختی اش که با شکمی بر آمده پیشاپیش او حرکت میکرد، از پله ها بالا رفت و وارد ساختمان شد و در حالی که گرمای آرامش بخش خانه را روی پوست یخ کرده اش احساس می کرد، به اتاقی رفت که چند صباحی در آن ماوا داشت؛ اتاقی که در آن پی برده بود رویاهایش سرابی بیش نیست و برای اولین بار در آن به اشکهایش اجازه ی خود نمایی داده بود.
    رویا به محض ورود به اتاق، در را محکم به روی سودا که کنار ایستاده بود تا ابتدا او داخل شود، بست و کلید را در قفل پیچاند. همزمان صدای پژمان را شنید که به سودا توصیه می کرد او را به حال خود بگذارد، وقتی مطمئن شد آن دو به اتاقشان باز گشته اند، آهسته در کمد را باز کرد، پتویی بیرون آورد، آن را دور خود پیچید و کنار پنجره ی رو به حیاط که از آنجا با بسیاری از حقایق تلخ زندگی آشنا شده بود، روی شوفاژ نشست. تن یخ کرده اش وادارش می کرد پتو را هر چه بیشتر دور خود محکم کند. حتی چراغ را روشن نکرده بود. حال و هوای اتاق تاریک که در زیر نور ضعیف چراغی که از کوچه می تابید، حالتی شاعرانه پیدا کرده بود، او را به مکانی فراتر از زمان حال برد؛ جایی که رد پایی از رویاهایش در آن وجود داشت.
    دلش گرفته بود. از بلایی که دامنگیرش شده بود، بلایی که ادامه ی زندگی را برایش نا ممکن کرده بود، دلگیر بود. اگر از آن خانه فرار نکرده بود، چقدر راحت می توانست به زندگی باز گردد. اکنون با مصیبتی دست به گریبان بود که میبایست از ترس رسوا شدن، از همه بگریزد و برای همیشه تنها زندگی کند. ولی آیا می توانست ادامه دهد؟ آیا تاب تحملش را داشت؟
    دیگر هیچ کس، نه پژمان و نه محمد و نه هیچ کس دیگر نمی توانست خوشحالی را به او بازگرداند. بلایی که به سرش آورده بودند، بلایی که می دانست حاصل آوارگی و بی کسی اس، تنها چیزی بود که برایش باقی مانده بود. وبا این یاد آوری تلخ، حضور اشک را بر پهنه ی صورتش احساس کرد. قطرات درشت و شفاف اشک بر روی گونه هایی که روزی شوق زیستن در آن هویدا بود و اکنون از شدت نا امیدی به زردی نشسته بود، پایین می غلتید. همچنان که آرام آرام می گریست، سر بر شیشه ی پنجره نهاد و چشمان آبی اش را روی هم گذاشت و به همان آرامی در خواب فرو رفت.

  13. #58
    Banned
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    تــــهــرانـــــ /
    پست ها
    3,329

    پيش فرض

    46

    نور شدید ناشی از هوای صاف پس از بارش برف، تمام اتاق را فرا گرفته بود، به طوری که چشمان خسته از گریه ی رویا نتوانست آن را تحمل کند و آهسته چشمانش را گشود. همچنان روی زمین کنار شوفاژ خوابش برده بود و خود نمی دانست چه موقع روی زمین دراز کشیده است. در حالی که به آرامی چشمان آبی خمار آلودش را می گشود، به اطراف نگاهی انداخت. ابتدا نفهمید کجاست، ولی هنگامی که موقعیت خود را به خاطر آورد، به سرعت سر جا نشست. درنگی کرد و خمیازه ای کشید. سپس با دست موهای آشفته اش را مرتب کرد، از جا بلند شد و نگاهش به حیاط افتاد.
    حیاط پوشیده از برفهایی بود که یک شبانه روز بی وقفه باریده بود. او همیشه با دیدن برف به وجد می آمد. در حالی که روی بازوهایش دست می کشید، کنار پنجره ایستاد و به شکوه و عظمت طبیعت چشم دوخت. باغچه و تمام شاخه های درختان حیاط پوشیده از برف بود. فضای گرم اتاق قشری نازک از بخار روی شیشه ایجاد کرده بود و باعث می شد بیرون همچون رویا به نظر برسد. و رویا که تمام زندگی اش را فدای رویاهایش کرده بود، ناگهان همچون جنون گرفته ها روی دست کشید و همچنان که بخار را از روی آن پاک می کرد، با بغضی در گلو و چشمانی اشک آلود زمزمه کرد:« دنیا واقعیه، خیال نیست. حقیقته، رویا نیست. پس باید با دنیای واقعی، واقعی رفتار کرد.»
    ناگهان در میان نجوای خود، صدایی به گوشش خورد؛ صدایی که از شدت وحشت مو بر اندامش راست کرد. آهسته پشت در رفت و گوشش را به در چسباند. باور نمی کرد درست می شنود. صدا گنگ بود و در فراسوی شنوایی اش قرار داشت. پس به آرامی کلید را در قفل چرخاند، لای در را کمی باز کرد و آنچه دید، در جا میخکوبش کرد. با وجودی که پشتش به او بود، شانه های مردانه و موهای پر پشتش کافی بود تا محمد را بشناسد و ترس بر جانش مستولی شد. ترس از اینکه پدرش نیز آنجا باشد، دلشوره به جانش انداخته بود، ولی هر چه گوش خواباند، نه صدای او را شنید نه حرف و سخنی که حاکی از حضور او در آنجا باشد.
    بی درنگ بارانی اش را پوشید. می بایست فرار می کرد، اما چطور؟ پنجره حفاظ فلزی داشت و تنها راه گریز همان دری بود که با عبور از آن همه را متوجه خود می کرد. چقدر از دست پژمان و سودا کفری بود که از اعتمادش سوءاستفاده کرده بودند. نمی توانست با محمد رو به رو شود. با چه رویی این کار را می کرد؟ چه داشت که بابت آن به خود ببالد؟
    از پنجره نگاهی به در حیاط انداخت. هیچ راهی نداشت. دست آخر تصمیمش را گرفت، پشت در اتاق ایستاد، نفسی عمیق کشید، با یک حرکت در را گشود و پیش از آنکه بقیه بفهمند چه شده است، از مقابل آنان عبور کرد و به حیاط دوید.
    محمد برای یک لحظه در جا خشکش زد. رویا را دید، اما فقط به یک نظر، آن هم بعد از فراقی طولانی مدت. ولی به سرعت به خود آمد و ترس دوباره از دست دادن او باعث شد سریع به دنبال او بدود، و زمانی به حیاط رسید که رویا از در بیرون رفته بود. پس تمام نیرویش را به یاری گرفت و سر به دنبالش گذاشت.


    در این میان فقط سودا مات و مبهوت بر جا مانده بود. پژمان بی آنکه خود را ببازد، به سرعت کاپشنش را برداشت و قصد رفتن کرد. سودا که اکنون به خود آمده بود راه را بر او بست و گفت:« بذار تنها باشن.»
    « ولی محمد به تنهایی حریف رویا نمی شه.»
    « باید بشه، وگرنه چطوری می تونه یه عمر اونو توی خونه ش نگه داره؟»
    پژمان سری تکان داد. قانع شده بود. بنابراین آهسته رفت تا در حیاط را که چهار طاق باز بود، ببندد.
    وقتی برگشت، همان طور با کاپشن خود را روی مبل انداخت و گفت:« سودا، به نظرت آخرش چی می شه؟»
    « بالاخره یه طوری می شه.»
    « ولی چه طوری؟»
    « چه می دونم؟ یه طوری می شه دیگه.»
    سپس سودا نگاهی به اتاقی که رویا از آن بیرون آمده بود، انداخت و گفت:« حالا تو بگو گمان می کنی این دفعه چه بلایی سرمون بیاره؟»
    « منظورت چیه؟»
    « خوب، دفعه ی پیش که به آقا عزت خبر دادیم، زندگیمون داشت از هم می پاشید. به نظرم حالا که محمد آقا رو خبر کردیم، کارمون زاره.»
    پژمان با صدای بلند خندید و گفت:« این رویایی که من دیدم، سر مونو گوش تا گوش می بره.»
    پژمان می خندید، اما سودا نگران بود؛ نگران اینکه محمد نتواند رویا را پیدا کند و اگر پیدا کند، با دیدن او از تصمیمش برگردد و دوباره خطر از دست دادن پژمان زندگی اش را تهدید کند. و زیاد هم بیراه خیال نمی کرد، چرا که خنده ی پژمان صرفا برای آرامش دادن به سودا بود. او با تمام وجود از اینکه می خواست رویا را تحویل محمد دهد، ناراحت بود و ته قلبش احساس میکرد که رویا فقط و فقط باید به او تعلق داشته باشد.
    صدای سودا رشته ی افکار او را از هم گسست. « به نظرت کار خوبی کردیم به محمد آقا خبر دادیم؟»
    « نمی دونم. عقیده ی تو بود.»
    « یعنی من مقصرم؟»
    « نه. زیاد بد نشد. بذار با هم رو به رو بشن ببینیم محمد بازم شعار میده؟»
    سودا بدون هیچ حرفی رو به روی پژمان روی مبل نشست.
    پژمان لحظاتی طولانی در فکر فرو رفت و سپس گفت:« می دونی چیه، سودا!؟ امروز صبح که تلفن زدم محمد بیاد، آقای تیموری گوشی رو برداشت. احساس می کنم بو برده که من و محمد با هم سر و سری داریم.»
    سودا از جا بلند شد، پشت پنجره ی رو به حیاط ایستاد و گفت:« خدا خودش به همه مون رحم کنه. امیدوارم هر طور هست، از این وضع خلاص شیم.»


    محمد خسته شده بود اما همچنان رویا را تعقیب می کرد. از اینکه رویا می توانست با این سرعت بدود، تعجب کرده بود. از طرفی خجالت می کشید که مقابل چشمان حیرت زده ی مردم رویا را تعقیب می کند و از طرف دیگر، شوق دیدن رویا او را به این کار وا می داشت.
    در همین لحظه، رویا وارد پارکی بزرگ شد و محمد فکر کرد اگر لحظه ای غفلت کند، دوبار او را گم خواهد کرد. رویا سریع می دوید و محمد هر چه می کرد، نمی توانست فاصله اش را با او کم کند. ولی دست آخر رویا روی برفها سر خورد و به زمین غلتید، و همین باعث شد محمد به او برسد.
    رویا سعی کرد از جا بلند شود. مچ پایش درد گرفته بود. به زحمت ایستاد و همین که خواست به راه بیفتد، دستی بازوی او را گرفت و صدای محمد را شنید که فریاد زنان گفت:« از کی فرار می کنی؟ از چی؟ اصلا تا کی می خوای فرار کنی؟»
    این اولین بار بود که رویا صلابت صدای محمد را می شنید و میخکوب در جا ایستاد. لحظه ای مکث کرد و سپس به آرامی در چشمان پر فروغ محمد نگاه کرد، چشمانی که به راحتی می شد شعله های گرم عشق را در آن دید.
    ولی محمد احساسی دیگر داشت. با نگاه کردن به چهره ای که مدتها از دیدنش محروم بود، انگار تکه ای یخ روی قلبش نهادند. رویا همان رویا بود، با همان چشمان خمار آبی، همان صوت بیضی زیبا و گونه های صاف و گوشت آلود، همان لب و همان بینی، اما نگاهش... چیزی در نگاه او تغییر کرده بود. در نگاه چشمان پر فروغش هیچ اثری از صداقت پیشین نبود، بلکه دنیایی مکر و شیطنت در آن موج می زد. و ابروانش ... دیگر از آن ابروان پیوسته دخترانه هیچ اثری نبود و محمد با دیدن آن خنجری در قلبش فرو رفت. با این حال، وقتی به موهای طلایی رنگ او نگاه کرد که تکه هایی از آن به حالت پریشان از روسری بیرون ریخته بود، از خود بیخود شد.
    لحظاتی طولانی نگاهش کرد و در حالی که همچنان چشم در چشم او دوخته بود، بالاخره بازویش را رها کرد و با لحنی آرام گفت:« تا کی می خوای ادامه بدی، رویا؟»
    رویا که نگاههای سوزان آتش به جانش می زد، دیده از او برگرفت و در حالی که به سوی نیمکتی پوشیده از برف می رفت، جواب داد:« ا وقتی یا من تموم بشم، یا دنیا.»
    رویا به نیمکت رسید و خم شد تا برفها را با دست کنار بزند، اما محمد بر او پیشی گرفت. سریع خود را به نیمکت رساند، برفهای روی آن را پاک کرد، کاپشنش را درآورد و آن را روی نیمکت پهن کرد و گفت:« حالا بشین.»
    رویا شرمگین از کار محمد، با اشاره به کاپشن گفت:« ولی کثیف می شه.»
    محمد لبخندی زد و گفت:« فدای سرت. یا به قول خودت، به درک.»
    رویا خجالت کشید. محمد به خوبی با خلق و خوی او آشنا بود. به آرامی روی کاپشن نشست و نگاهی به محمد انداخت. اینکه محمد در آن سرما فقط با یک پیراهن بایستد، او را می آزرد. احساسی غریب داشت که حضور محمد را باعث آن می دانست. برای اولین بار از وقتی فرار کرده بود، احساس آرامش می کرد و خود را بی کس و بی پناه نمی دید. لب گشود تا این را به او بگوید، اما ترسید مبادا او را دلباخته تر کند. نمی بایست او را امیدوار می کرد. شرایطش ایجاب می کرد خلاف احساسش سخن بگوید. پس رو به محمد کرد که دست به سینه به درختی تکیه داده بود و خالصانه به او نگاه می کرد، و گفت:« چرا نمیری دنبال زندگیت؟»
    محمد جواب داد:« درست همین کار رو کردم.»
    و در حالی که با سر به سمت رویا اشاره می کرد، ادامه داد:« زیادم ازش دور نیستم.»
    رویا گردنش را کج کرد و گفت:« ببین، دنیای من با تو فرق می کنه.»
    « من فرقی نمی بینم.»
    « فرق دیدنی نیست، حس کردنیه. شاید الان بگی می تونی با من زندگی کنی، اما نمی تونی. من دیگه اونی نیستم که...»
    « برام مهم نیست.»
    رویا حرصش گرفته بود. از حرفهای محمد می ترسید. می ترسید در تصمیمش به گریز از او سست شود و تسلیم محبت مردی شود که از او گریخته بود. به خوبی می دانست اگر هم بخواهد، نمی تواند. نه اکنون که همه چیزش را باخته بود و می دانست که محمد نیز تاب تحملش را نخواهد داشت. بنابراین با اعصابی در هم ریخته، دست در جیب کرد و د مقابل چشمان محمد به عمد سیگاری درآورد و آن را آتش زد. همچنان که به آن پک می زد، دستش می لرزید. گفت:« چرا نمی خوای بفهمی اون رویایی که می شناختی، مرد و تموم شد؟ اینی که می بینی، یه چیز دیگه س.»
    وقتی محمد سیگار را در دست رویا دید، حال کسی را پیدا کرد که حکم اعدامش را به دستش می دهند. از اینکه می دید محبوبش این گونه بی پروا به سیگار پک می زند، از درون تهی شده بود، اما در حالی که سعی می کرد با آن وضع کنار بیاید، قیافه ای به خود گرفت که انگار دیدن سیگار کشیدن رویا برایش مهم نیست.
    رویا دود سیگار را از بینی بیرون داد، دست آزادش را روی سرش گذاشت و گهت:« ما نمی تونیم با هم زندگی کنیم چون به درد همدیگه نمی خوریم.»
    محمد اخمها را در هم کشید و گفت:« این طور حرف نزن.»
    « چرا باید همین طوری حرف زد. باید واقعیات را پذیرفت و دست از خیالبافی برداشت. شاید خیال کنی می تونی می تونی با من زندگی کنی، اما من مطمئنم نمی تونی یه عمر زنی رو تحمل کنی که تا گلو در لجن فرو رفته.»
    محمد جوابی نداد.
    رویا همچنان خیره در چشمان محمد ادامه داد:« چرا نمی خواب بفهمی؟ برو دنبال زندگیت. دنبال سرنوشتی که حقته. زندگی خودتو واسه خاطر لجنی مثل من خراب نکن. من دیگه اون رویایی نیستم که می شناختی.»
    محمد باز هم حرفی نزد. انتظار شنیدن چنین حرفهایی را داشت و فکرهایش را کرده بود. بنابراین به حکم عادت سکوت پیشه کرد.
    رویا با دیدن سکوت او فریاد زد:« چرا حرف نمی زنی؟ چرا حرف دلت رو نمی گی و خلاصم نمی کنی؟ تا کی می خوای این و اون زبونت باشن؟مگه خودت زبون نداری؟»
    محمد با وقوف بر این موضوع که رویا چه خصوصیتی را در او نمی پسندد، در حالی که احساس می کرد آتشفشان درونش در شرف فوران است، با فریادی که تن رویا را در آن سرما بیشتر لرزاند، گفت:« چرا دارم، ولی گوش شنوا پیدا نمی کنم. گوشی که وقتی حرفامو شنید، جواب سر بالا نده. گوشی که مرهم زخمهای کهنه م بشه، نه زبونی برای گوشه و کنایه. اگه می بینی همیشه سکوت می کنم، واسه اینه که کسی حرفامو نمی فهمه.»
    رویا ماتش برده بود. باور نمی کرد این همان محمد آرام و سر به زیر باشد. یک ابرویش را بالا داد و گفت:« مگه حرفت چیه؟ بگو تا مام بفهمیم.»
    « تو؟ امکان نداره بفهمی، چون اولین مخالف منی.»
    رویا مات و مبهوت نگاهش می کرد.

  14. #59
    Banned
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    تــــهــرانـــــ /
    پست ها
    3,329

    پيش فرض



    47

    محمد مکثی کرد و در حالیکه نگاهش روی درختان پوشیده از برف پارک ثابت مانده بود با لحنی آرام تر ادامه داد:« کی می تونه درک کنه که من نمی تونم بدون رویا زندگی کنم؟ کی می فهمه که اگه رویا نباشه، منم نیستم؟ کی فهمیده فراق رویا داره منو می کشه؟ کی فریاد دلمو می شنوه و دردمو از چشمای منتظرم می خونه؟»
    محمد بی وقفه حرف می زد و رویا فارغ از خود، در این فکر بود که اگر قبل از این وقایع شوم این حرفها را می شنید، چقدر همه چیز فرق می کرد. اما اکنون نمی توانست خلاف راه سرنوشت قدم بردارد. به آرامی از جا بلند شد، ته سیگارش را دور انداخت و همچنان که محمد حرف می زد، حرف او را قطع کرد و گفت:« بسه دیگه. تو رو خدا بس کن.»
    محمد ساکت شد. رویا ملتمسانه ادامه داد:« اگه واقعا دوستم داری، با این حرفا آزارم نده. به زبون آوردن این حرفا بی فایده س و جز اینکه منو از کرده م پشیمون تر کنه، ثمری نداره. دیگه دیره، خیلی دیر.»
    محمد گفت:« باید از نظر من دیر شده باشه که نشده.»
    رویا مقابل محمد ایستاد، مستقیم در چشمان او نگاه کرد و گفت:« تو دروغ میگی. نمی تونم بهت اعتماد کنم، چون عاشقی.»
    « باید چی باشم که بهم اعتماد کنی؟»
    « عاقل . باید عاقل باشی که نیستی. اگه بودی، می فهمیدی که من به دردت نمی خورم.»
    « ببین، رویا...»
    رویا حرف او را قطع کرد و گفت:« رویا بی رویا. خداحافظ.»
    و راهش را گرفت که برود. محمد راه را بر او بست و رویا مستاصل و درمانده روی برف زانو زد و همچنان که سرش را میان دستانش گرفته بود، فریاد زد:« چرا دست از سرم بر نمی داری؟ چرا نمیذاری با درد خودم بمیرم؟ چرا می خوای سوهان روحم باشی؟ برو دنبال زندگیت بابا جون، دست از سرم بردار.»
    ناگهان صدای فریاد محمد را شنید و در پی آن، او را دید که روی برفها در غلتید. رویا به سرعت به عقب برگشت و عطیه را دید که بالای سر محمد ایستاده است و کیف سامسونایت همیشگی اش را در دست دارد. در حالی که از دیدن عطیه به وجد آمده بود، نگاهی به سر خون آلود محمد انداخت و گفت« دیوونه، چه کار کردی؟»
    « همون کاری رو که می بایست می کردم.»
    رویا که هراسان دور و بر محمد می چرخید، گفت:« می دونی این کیه؟»
    « مزاحم؟»
    « این محمده.»
    وقتی عطیه این حرف را شنید، کیفش از دستش پایین افتاد، در کنار رویا روی برف زانو زد و ناله کنان گفت:« رویا، به خدا خیال کردم مزاحمت شده که این طوری التماسش می کنی دست از سرت برداره.»
    رویا نگاهی به عطیه انداخت. چقدر از دیدن او خوشحال بود. فکر کرد بدش نمی آمد به نحوی قضیه ی محمد فیصله پیدا کند. بنابراین لبخندی به روی او زد و گفت:« زیادم بد نشد. محمد هم به نوعی مزاحمه.»
    « به هر حال ازت معذرت می خوام.»
    رویا گردنش را کج کرد و پرسید:« ببینم، اصلا تو از کجا پیدات شد؟»
    « ماموریت. شهین نشونی این پارک رو داد. باید یه بسته تحویل بدم. داشتم می رفتم که یهو شماها رو دیدم و بقیه شو هم که می دونی.»
    رویا نگاهی به اطراف انداخت و گفت:« خیلی خوب. فعلا بیا از اینجا بریم.»
    عطیه کیفش را برداشت و گفت:« آره. بهتره تا اون به هوش نیومده، بریم چون اگه به هوش بیاد، معلوم نیست چه بلایی سرم بیاره.»
    رویا خنده اش گرفت. بلند شد و همراه عطیه به راه افتاد. ولی بعد از چند قدم، از رفتن باز ایستاد و به چهره ی مهربان محمد نگاه کرد. آن همه عشق و محبت شرم زده اش می کرد. پس برگشت، کاپشن محمد را از روی نیمکت برداشت و به آرامی آن را روی محمد انداخت و زمزمه کرد:« محمد، برو دنبال کسی که لیاقت تو رو داشته باشه.»
    سپس از جا برخاست و بی آنکه نگاهی به پشت سرش بیندازد، همراه عطیه راه خروجی پارک را در پیش گرفت. وقتی به خیابان رسید، باز نیروی عشق محمد او را از رفتن بازداشت و رو به عطیه گفت:« نکنه از سرما بمیره؟»
    « باورم شد که نگرانشی.»
    رویا نگاهی به دور و بر کرد و بی اعتنا به عطیه، به سمت چند پسر جوان رفت که به نظر می رسید دانشجو هستند و مضطربانه گفت:« ببخشین، یه مرد جوون اونجا توی پارک روی برفها افتاده. سرش خونی بود. راستش من...»
    عطیه دخالت کرد و به پسرها گفت:« من راه رو نشونتون میدم.»
    و پیشاپیش آنان به راه افتاد.
    وقتی عطیه برگشت، هر دو به سرعت به خیابان دویدند و فقط وقتی از دویدن باز ایستادند که احساس کردند از خطر دور شده اند. لحظه ای ایستادند تا نفسی تازه کنند. سپس با قدمهای آهسته به راه افتادند. رویا که حالا به خود آمده بود، با یادآوری موقعیت خود و آنچه بر او گذشته بود، رو به عطیه کرد و گفت:« خوب، خانومی که ادعا می کردی ما خواهریم، این بود معرفتت؟»
    عطیه عاجزانه گفت:« به خدا من بی تقصیرم. همون روز که گرفتنت، به ملکا گفتم، اونم شهین رو خبر کرد، اما عین خیالشون نبود. تازه شهین خوشحال هم شد.»
    « شهین باشه تا حالشو جا بیارم. حالا چرا خونه رو عوض کردین؟»
    « این طور که فهمیدم، دستوره که هر دختری رو به هر دلیلی بگیرن، دیگه حق نداره توی باند باشه، چون میگن شناخته شده س و مورد اعتماد نیست.»
    « یعنی چی؟»
    « چه می دونم. حالا چطوری اومدی بیرون؟»
    « به قید ضمانت.»
    « کی ضامنت شد؟»
    « اگه بگم باور نمی کنی.»
    « این محمد از کجا پیدات کرد؟»
    « اینم اگه بگم باور نمی کنی.»
    عطیه دستهایش را در جیب کاپشنش کرد و گفت:« ما که نفهمیدیم تو چی گفتی. اما خودمونیم، همه ش تقصیر خودته. دیگه شورش رو درآورده ی. یهو سیگاری شدی، لباس پوشیدن و آرایش کردنت هم واویلا شد. نمی گی مملکت قانون داره؟»
    « چه فرقی می کنه. بی آبرو تر از اینی که هستم نمی شم.»
    عطیه آهی کشید و گفت:« با این حال خوش به حالت.»
    « این دیگه از اون حرفا بود. خوش به حال چی چیم؟»
    « اینکه کسانی رو داری که بهت اهمیت بدن.»
    « می خوام صد سال سیاه اهمیت ندن. تو که بهتر از همه می دونی چه بلایی سرم اومده. این محمد دیگه داره کفرمو در میاره.»
    عطیه لبخندی شیطنت آمیز زد و گفت:« بد جنس، این محمد هم خیلی خوشگله ها!»
    رویا از سر بی حوصلگی شانه ای بالا انداخت.
    عطیه ادامه داد:« اگه من جای تو بودم، زنش می شدم.»
    « برو بابا تو هم حوصله داری.»
    عطیه نگاهی به رویا انداخت و گفت:« ببینم، انگار زیادم از اون بدت نمیاد ها!»
    رویا دستپاچه شد. گفت:« نه. نه، اینطور نیست.»
    عطیه با شناختی که از رویا داشت، ترجیح داد بحث را عوض کند. گفت:« تعریف کن این چند شب چی کار کردی؟»
    « جز دیشب، بقیه شو توی زندان بودم.»
    « دیشب چی؟»
    « خونه ی پژمان.»
    عطیه جا خورد. تعجب زده گفت:« چی؟ چطوری؟»
    « اون ضمانتم رو کرد.»
    « جدی میگی؟»
    و رویا تعریف کرد که چطور آزاد شد، بین او و پژمان چه گذشت، چطور از او جدا شد و به خانه ی ملکا رفت، و دست آخر چون جایی رو نداشت، به خانه ی او رفت و او هم محمد را خبر کرد.
    عطیه گفت:« عجب حقه ای! پس با محمد دست به یکی کردن.»
    « آره. دست به یکی کردن من زن محمد بشم.»
    عطیه ذوق زده شد.« وای، رویا، این که خیلی عالیه.»
    رویا نگاه حسرت بارش را به عطیه دوخت و گفت:« با این وضع؟»
    « چه اهمیتی داره؟ اگه محمد واقعا دوستت داشته باشه، قبولت می کنه.»
    رویا کفری شد، آن قدر که دلش می خواست هوار بکشد. پس بی توجه به نگاه عابران فریاد زد:« نه! تمام خفت و خواریهای دنیا رو تحمل می کنم اما این یکی رو نه. نمی تونم از عشق اون سوءاستفاده کنم.»
    مکثی کرد و همچنان که خاطرات تلخ گذشته را به یاد می آورد، گفت:« این آتیش رو من روشن کردم، فقط هم باید خودم توی اون بسوزم.»
    « ولی، رویا...»
    رویا خشمگین فریاد زد:« نمی تونم. تحمل نگاههای ترحم آمیز رو ندارم، عطیه. می فهمی؟ از ترحم متنفرم.»
    عطیه به وضوح تارهای نامرئی بدبختی و استیصال را در چهره ی خوش نقش و زیبای رویا می دید. دلش می خواست به نحوی او را آرام کند. گفت:« پس می خوای تا آخر عمر واسه یه اشتباه بسوزی و بسازی؟»
    « مگه راه دیگه ای هم دارم؟»
    دقایقی طولانی بی هیچ حرفی راه می رفتند. وقتی به خیابانی دیگر پیچیدند، عطیه به حرف آمد و گفت:« گوش کن، رویا. من توی این خیابون با شهین قرار دارم. بسته رو هم که تحویل ندادم. حال نمی دونم چی بگم. فعلا بهتره از هم جدا بشیم. نمی خوام تو رو ببینه.»
    رویا بی خیال گفت:« گور بابای شهین.»
    « با تو کاری نداره. پدر منو در میاره. ببین، رویا، من عصری با لیلا و شاپرک قرار دارم. اونا رو که یادت میاد؟»
    « آره. مگه آزاد شدن؟»
    « شدن که باهاشون قرار دارم دیگه. ببین، من به اونا میگم تو میری پیششون.»
    « کجا؟»
    « همون جای قبلی، یه کم زودتر برو و منتظرشون باش.»
    رویا سری تکان داد و گفت:« تو رو کی می بینم؟»
    عطیه فکری کرد و گفت:« سه روز دیگه، ساعت چهار، همینجا. چطوره؟»
    « خوبه.»
    « پس می بینمت.»
    عطیه بوسه ای بر گونه ی رویا زد و دور شد. رویا دوباره تنها ماند. از اینکه می دید مجبور است دوباره در خیابانها ول بگردد، کاری که پیش از این در حسرت یک لحظه اش می سوخت و حالا برنامه ی همیشگی اش شده بود، حالش به هم می خورد.


    اتومبیل شهین سر خیابان پارک بود. شهین در حالی که از پشت فرمان عطیه را نگاه می کرد که نزدیک می شد، به زن چاق و درشت هیکلی که بغل دستش نشسته بود، گفت:« رویا رو دیدی؟»
    زن گفت:« آره. عجب خوشگله.»
    « تازه الان آرایش نداشت. وقتی آرایش می کنه، تیکه ای می شه.»
    « پس چرا گذاشتی بره؟»
    شهین استارت زد، موتور را روشن کرد و در حالی که چند نیش گاز می داد، گفت:« عطیه برش می گردونه. خودم حوصله ی یکی به دو کردن با اونو ندارم. بر خلاف صورت خوشگلش ، اخلاقش گنده.»
    زن دستانش را با بخار دهان گرم کرد و گفت:« اصلا واسه چی گذاشتی بره؟»
    « من کاری نکردم. اونو گرفتن. طبق دستور اگه کسی بازداشت بشه باید خونه رو عوض کنیم، همین کار رو کردیم تا نتونه پیدامون کنه. ولی نمی دونی وقتی رئیس فهمید، چه قشقرقی به پا کرد. همه رو بسیج کرده پیداش کنن. میگه رویا استثناس.»
    سپس قهقهه ای زد و ادامه داد:« می دونی وقتی بهش گفتم این دختره برای باند خطرناکه چی جواب داد؟»
    زن هیجان زده گفت:« نه. چی گفت؟»
    « گفت اگه دیدم خطر آفرینه، می گیرمش. می گفت این باند وارث می خواد.»
    و با این حرف شلیک خنده شان فضای اتومبیل را پر کرد.

  15. #60
    Banned
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    تــــهــرانـــــ /
    پست ها
    3,329

    پيش فرض

    48

    الا یا ایها الساقی ادکاسا و ناولها
    که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
    رویا که این بیت را زیر لب زمزمه می کرد، رو به سوی عطیه برگرداند و پرسید:« نظرت چیه؟»
    « در مرد چی؟»
    « این بیت شعر.»
    « نمی دونم.»
    « راستش منم نمی دونم، فقط این قدر می دونم که عشق به قدری شیرینه که آدم عیبهاشو نمی بینه.»
    عطیه جوابی نداد و رویا هم ساکت شد. هر دو در طول خیابان در پیاده رو راه می رفتند و هر یک در خیال خود سیر می کرد.
    پس از مدتی، عطیه پرسید:« راستی نگفتی اون شب که رفتی پیش لیلا و شاپرک چی شد.»
    « استقبالی ازم کردن که نگو.»
    « پس حسابی بهتون خوش می گره.»
    « ای، فقط جای تو خالیه. بالاخره می خوای چی کار کنی؟»
    عطیه چند لحظه ای در جمعیت چشم دواند. بالاخره به رویا نگاه کرد و گفت:« می ترسم.»
    « از چی؟»
    « از اینکه بلایی رو که سر تو آوردن، سر منم بیارن.»
    جمله ی عطیه برزخم مرهم نیافته ی رویا نمک پاشید و به یاد آورد آن بلا، بلایی جبران ناپذیر است. ولی دلش نمی خواست خودش را بیچاره نشان دهد و حس ترحم عطیه را برانگیزد. بنابراین گفت:« از من می شنوی، بیا بیرون. بیا دوباره با شاپرک و لیلا کار کنیم.»
    راستش اصلا دیگه دلم نمی خواد کارهای خلاف کنم. گاهی به سرم می زنه برگردم به شهر و دیار خودم.»
    رویا احساس کرد بعید نیست عطیه را از دست بدهد و نومیدانه گفت:« می خوای منو تنها بذاری؟»
    « نه خواهرم. اگه بریم، با هم میریم. تو شهر کوچیک خودمون بهتر می تونیم زندگی کنیم.»
    رویا به خوبی احساس می کرد که باید از عطیه هم دل بکند و تصور دوری از او هر چه بیشتر بار غمش را سنگین تر می کرد. با این حال گفت:« نه،عطیه. من نمی تونم بیام. دست کم توی این تهرون دلم خوشه که کسی کاری نداره من کی هستم، ولی توی شهر کوچیک آدم زود لو می ره.»
    عطیه نمی دانست چه جوابی بدهد. دلش برای او می سوخت که در عنفوان جوانی این طور بد بخت شده بود. به چشمان غمگین او نگاه کرد و گفت:« با محمد که عروسی نمی کنی، با منم که نمیای، پس می خوای چی کار کنی؟»
    « نمی دونم. اگه می تونستم برگردم توی باند، خوب می شد. فعلا تنها جایی که احساس راحتی می کنم، همونجاس.»
    « یعنی چه؟»
    « چون اونقدر هرجایی و کثافت دور و برمه که وجود گند خودم به چشمم نمیاد. ولی بیرون، بین این جماعت پاک و بی گناه، کثافت بودنمو بیشتر احساس می کنم.»
    عطیه در فکر فرو رفت، رویا هم ساکت شد. هر دو در سکوت سر به زیر انداخته بودند و طول خیابان را می پیمودند. برفهای به جا مانده از بارش چند روز پیش، به شکل تکه های یخ در گوشه و کنار به چشم می خورد. هوا صاف و آفتابی بود با این حال، سوزی سرد می وزید که تا مغز استخوان را می لرزاند.
    بالاخره عطیه گفت:« اون روز که با هم بودیم، شهین دیده بودت.»
    رویا با شنیدن نام شهین نا خواسته هول کرد و دلشوره به جانش افتاد.
    پرسید:« خوب، چی بهت گفت؟»
    « اولش غر زد. خیال می کرد با هم قرار داشتیم. اما آخرش بروز داد که خودشم داشته دنبالت می گشته.»
    « واسه چی؟»
    « گویا رئیس عصبانی شده که تو رو قال گذاشتن.»
    رویا با شنیدن نام رئیس از سر بیزاری چهره در هم کشید و گفت:« چه عجب!»
    « خلاصه شهین گفت بهت بگم رئیس کارت داره.»
    « بیخود. من دیگه گول نمی خورم.»
    « دیوونه، تلفنی، نه حضوری.»
    رویا حرفی نزد.
    عطیه تکه کاغذی از کیفش درآورد و گفت:« اینم شماره تلفنش.»
    رویا تکه کاغذ را گرفت، نگاهی روی آن انداخت وبا لحنی مردد گفت:« حالا این شماره ی اونه؟»
    « نه جونم. شماره ی اونو که همین طوری به هر کسی نمی دن. شماره ایه که با اون می تونی از طریق رابط با رئیس ارتباط بر قرار کنی.»
    « اما این رو نوشته دو هفته دیگه زنگ بزنم.»
    « آره. مثل اینکه رئیس رفته خارج.»
    « اِ... نفله خارج هم میره؟»
    رویا کاغذ را در کیفش گذاشت. عطیه همان طور که او را نگاه می کرد، پرسید:« حالا این رئیس چه شکلی هست؟»
    کابوس آن شب برفی در ذهن رویا جان گرفت، شبی که دنبال آن تمام روزنه های خوشبختی اش با گل رسوایی گرفته شد، و در حالی که سعی می کرد از ریزش اشکهایش جلوگیری کند، با لحنی بیزار گفت:« شکل تمام دیوهای قصه ها، شکل شیطون، شکل بانی بدبختی و نکبت.»
    رویا آشکارا عصبی بود. عطیه پشیمان از این پرسش، برای عوض کردن بحث گفت:« حالا توی این کیف چیه که خواستی فقط اونو برات بیارم؟»
    « یادم نبود. ممنون که آوردیش.»
    « نپرسیدم که ازم تشکر کنی. گفتم توش چیه؟»
    رویا دستی به کیف کشید، دوباره بند آن را روی شانه اش انداخت و گفت:« یه امانتی. امانتی یه عزیز برای عزیزش.»
    « من که از حرفات سر در نمیارم.»
    رویا رویش را به طرف عطیه برگرداند تا ماجرای نامه ی سحر را برای او بگوید، اما همزمان چشمش به پیاده روی آن سوی خیابان افتاد، زبانش بند آمد و آشکارا رنگ از رویش پرید.
    عطیه که متوجه شده بود حال رویا دگرگون شده است، زیر بازویش را گرفت.
    گفت:« چی شده، رویا؟ چه ت شد؟»
    رویا جوابی نداد. به شدت می لرزید. عطیه احساس کرد که او به زحمت روی پاهایش ایستاده است و نای حرکت ندارد. نگاهی به اطراف انداخت تا بلکه به علت آشفتگی او پی ببرد، ولی چیزی ندید. رویا خود را به کوچه ای فرعی کشاند و روی پله ی اولین خانه نشست. رنگ به رو نداشت.
    عطیه کنار او نشست و همچنان که پشتش را مالش می داد، گفت:« چی شده، رویا؟ چرا همیشه آدمو نصف جون می کنی تا حرفتو بزنی؟»
    رویا با ترس و لرز از همانجا که نشسته بود نگاهی به سر کوچه انداخت و با صدایی گرفته گفت:« پدرم بود. اون طرف خیابون. با محمد بود.»
    عطیه نگران حال رویا، گفت:« خیالاتی شدی.»
    «نه. خودش بود. مطمئنم.»
    « اونم تو رو دید؟»
    « نمی دونم.»
    « حتما ندیده، چون اگه دیده بود، میومد دنبالت.»
    رویا بی توجه به جمله ی دلخوش کننده ی عطیه، دستان او را گرفت و همچنان که چشمان خیس از اشکش را به چشمان او دوخته بود، گفت:« عطیه، من چی کار کردم؟»
    عطیه جوابی نداد.
    رویا با بغض ادامه داد:« چرا پدرم این طوری شده؟ دیگه اون آدم سابق نبود. عطیه، من چی کار کردم؟ با خودم، با پدرم و حتما با مادرم؟ عطیه، بابام داغون شده. پیر و شکسته شده. ابهت و صلابتش کجا رفته؟ دیگه اون برق غرور هم توی چشماش دیده نمی شد.»
    و این بار اشکهایش بر روی گونه جاری شد. نگاه از عطیه برگرفت و همچنان که بر آسمان عصر گاه نگاه می کرد، گفت:« من حق نداشتم این کار رو با اونا بکنم... حق نداشتم...»
    و ناگهان فریاد کشید:« آخه مگه من کی ام؟»
    عطیه با ملایمت گفت:« آروم باش، رویا جون. تقصیر تو که نیست.»
    « پس تقصیر کیه؟ کی بود فرار کرد؟ وای... عطیه، حال پدرم که اینه، وای به حال مادرم.»
    و این بار بلند تر و تلخ تر فریاد کشید:« خدا...! خدا، به دادم برس.»
    عطیه نمی دانست چه بگوید. میان دنیای او و رویا فرسنگها فاصله بود. او کسی را نداشت تا بتواند احساس رویا را درک کند. و رویا بی توجه به سکوتی که عطیه در پیش گرفته بود، کماکان حرفهایی را که در دلش تلنبار شده بود، بر زبان می آورد.
    « عطیه خیال میکنی چقدر دیگه می تونم طاقت بیارم؟ تا کی می تونم دوری مادرمو تحمل کنم؟ تا کی می تونم غمهاشو به هیچ بگیرم و به شکستن غرور پدرم اهمیت ندم؟»
    رویا می گریست و می گفت، عطیه گوش می کرد و افسوس می خورد:« افسوس به حال رویا، رویاها و عطیه هایی که اینچنین زندگی را از کف می دهند و شنید که رویا زیر لب گفت:« چطور می تونم این طوری به زندگی ادامه بدم...؟»





    محمد و عبدالله خان در طول پیاده رو پیش می رفتند. هر دو به ناگه دگرگون شده و سکوت کرده بودند. ولی به قدری در خود فرو رفته بودند که هیچ یک نخواست بداند دلیل سکوت دیگری در چیست.
    محمد در دل خدا را شکر می کرد که عبدالله خان رویا را ندیده بود. تصمیم داشت هر طور که هست به بهانه ای از عبدالله خان جدا شود و تا دیر نشده است در پی رویا به آن طرف خیابان برود، غافل از اینکه چشمان نگران و منتظر عبدالله خان گم کرده اش را دیده و با دیدن او به عمق فاجعه پی برده بود، و خرسند از اینکه محمد او را ندیده است، سرش را پایین انداخته بود و به راهش ادامه می داد. دلش آشوب بود. یگانه دخترش را دیده بود و در عین حال که دلش برای او پر می کشید، نمی خواست به سراغش برود، چرا که اگر می رفت مجبور بود در حضور محمد کاری را انجام دهد که قولش را به همه داده بود، و این چیزی بود که خود راضی به آن نبود.
    صدای محمد او را به خود آورد:« عمو جان!»
    رویش را به سوی او برگرداند.« چیه، پسر جان؟»
    محمد احساس می کرد لحن او تغییر کرده است، اما ذهنش درگیر تر از آن بود که به صرافت دلیل آن بیفتد. پس جواب داد:« عمو جان، الان دیگه نزدیک غروبه. اگر اشکالی نداره شما برین هتل، منم بعدا میام.»
    عبدالله خان هم درگیر تر از آن بود که متوجه دستپاچگی محمد شود یا دلیل کارش را از او بپرسد. پس صرفا با تکان دادن سر اجازه ی مرخصی او را صادر کرد و خود به راهش ادامه داد، اما از آنجا که مردی مجرب و دنیا دیده بود، زیر چشم مسیر محمد را زیر نظر گرفت و دید که او عرض خیابان را طی کرد. با این حال هنوز مطمئن نبود که آیا محمد هم رویا را دید است یا نه.
    وقتی محمد از نظرش ناپدید شد، ناگهان نیروی عشق پدری بر او غالب شد و یارای رتن را از او سلب کرد. انگار دستی نیرومند او را از رفتن باز می داشت. ایستاد و برای لحظه ای قصد کرد به دنبال او برود، اما همزمان تردید در جانش ریشه دواند. اگر او را می یافت، می بایست چه می کرد؟ و با یادآوری آنچه دیگران از او انتظار داشتند، اراده اش سست شد و زمانی را به یاد آورد که پدرش قصد کرده بود او و عزت را به تاوان گناه مادرشان از میان بردارد. او در آن لحظه با اینکه چندان سنی نداشت، به عمق بی ارادگی پدرش پی برده بود و نمی دانست چه چیز پدرش را از تصمیم باز داشته است. اکنون می فهمید آن نیرویی باز دارنده همانا عشق پدری بود و با وقوف بر این یافته، فکر کرد: آخه آدم چطور می تونه پاره ی جگرشو از بین ببره ؟
    و پس از اندکی تامل، به مسیر محمد نگاهی کرد و زیر لب گفت:« برو، محمد، ولی آرزو می کنم رویا رو پیدا نکنی.»
    و همچنان که سوزش اشک را در چشمانش احساس می کرد، راه هتل را در پیش گرفت.
    Last edited by Mahdi/s; 04-02-2011 at 23:45.

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •