تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 6 از 11 اولاول ... 2345678910 ... آخرآخر
نمايش نتايج 51 به 60 از 101

نام تاپيک: رمان سهم من از زلال باران ( فریده رهنما )

  1. #51

    پيش فرض 284 تا 287

    فصل 35

    تصمیم گرفتم در مقابل علی مهر سکوت بر لب بزنم و کلامی از آنچه گذشته بود،بر لب نیاورم.
    با وجود مخالفت عطیه که این پنهان کاری را صلاح نمی دانست،وادارش کردم که قول بدهد چه گوزل به عدش وفا کند یا نکند ، این راز برای همیشه بین من و او پنهان بماند.
    بعد از ظهر آن روز ، موقع روبه رو شدن با علی ، از نگریستن به چشم هایش پروا داشتم و نگاهم را از او می دزدیدم.
    متوجه اضطرابم شد و با نگرانی پرسید:
    - راست بگو روشا ، چی شده ، اتفاقی افتاده؟ برای چه این قدر پریشانی؟
    به زحمت صدای لرزان را از زیر آوار قلبم بیرون کشیدم و پاسخ دادم:
    - برای چه این فکر را می کنی ، من حالم خوب است.
    زیر بار نرفت و گفت :
    - تو روشای همیشگی نیستی. هیچ وقت این قدر پریشان ندیده بودمت.
    اگر چیزی شده ، به من بگو. تحمل درد و رنج خودم برایم آسان است.اما در مورد تو و آیرین و عطیه بی اختیارم و تحمل ناراحتی تان را ندارم.
    - ما همه خوبیم ، مطمئن باش.
    قانع نشد و گفت :
    - نگاهت با زبانت یکی نیست عزیزم.
    - چرا هست. تو زیاده از حد حساس شده ای.
    - زندگی من رؤیای شیرین ناتمامی ست که در اوج شیرینی هایش ، به ناگهان تبدیل به کابوس وجشتناکی شده، به خاطر همین است که به قول تو زیاده از حد حساس شده ام و از هر واکنش و رویدادی وحشت دارم.
    از اینکه نمی توانستم قدمی برای دلداری دادن به مرد رؤیاهایم ، مردی که تمام وجودم ، عشق به او بود ، بردارم و تسلایش دهم ، از درون می سوختم. در ظاهر لبخند بر لب آورد و گفتم:
    - دلم روشن است که همه چیز درست می شود و نباید نا امید باشی.
    - امید زندگی من تو و آیرین هستید. همین طور آن طفلی که هنوز شکل نگرفته. یعنی ممکن است یک روز دوباره همه با هم زیر سقف خانه ی خوشبختی مان جمع شویم و لذت با هم بودن را بچشیم. می ترسم این آرزو به دلم بماند.
    - بر عکس تو من فکر می کنم آن روز خیلی دور نیست و با امید به چنین روزی خودم را سرپا نگه داشته ام. بدون تو زندگی ما خیلی خالی و بی مفهوم است. در واقع من فقط لحظاتی را که اینجا در کنارت هستم ، در شمار عمرم به حساب می آورم.
    به تلخی خندید و همراه با آه سردی گفت :
    - این بود آن خوشبختی ای که وعده اش را به تو داده بودم! پدرت حق داشت با ازدواج ما مخالفت کند. من آینده تو را تباه کرده ام.
    با سماجت سر تکان دادم و با اطمینان پاسخ دادم:
    - اصلا این طور نیست. تو به من عشق و زندگی دادی. هرگز نمی توانم تصور کنم که اگر تو وارد زندگی ام نمی شدی، می توانستم تصویر رؤیاهایم را به هم بریزم و مرد دیگری را دوست داشته باشم.
    عشق به رویاها شکل می دهد. وقتی که قلب تپید ، رؤیاها شکل دلخواه را به خود می گیرند. تو الان حدود یک ماه است که اینجا اسیر من هستی. همین طور عطیه و بهزاد.
    بهزاد به میان کلامش پرید و گفت :
    - این اسارت نیست علی. ما به هم وابسته ایم. از همان آغاز دوستی مان و حالا وجود عطیه این وابستگی را محکم تر کرده. تا زمانی که تو اینجا هستی،ما هم همینجا می مانیم. بخصوص حالا که همه چیز در شرکت پدرت به هم ریخته و سر و سامان دادن به آن زمان می برد. الان که دارم به حساب کتاب ها رسیدگی می کنم می بینم که خیلی ها از این آشفته بازار سود برده اند.
    - طبیعی ست. آدم فرصت طلب همیشه فراوان است. ببخش که زحمات ما گردن تو افتاده. البته حالا خودت هم آنجا ذینفعی. از ابراهیمی چه خبر؟ این روزها با او تماس نداشتی؟
    بهزاد پس از لحظه ای مکث پاسخ داد:
    - بی خبر نیستم. راستش نمی خواستم تا قطعی نشده چیزی بهت بگویم، اما حالا که پرسیدی ، ناچارم. همین نیم ساعت پیش وقتی رفتم دفتر زندان، ملاقات با تو را هماهنگ کنم، آنجا دیدمش. حرفی زد ه چیزی نمانده بود از تعجب شاخ در بیاورم.
    فشار قلبم بر روی سینه ام نفس گیر بود. نگاه عطیه در نگاهم گره خورد و هر دو سرخ شدیم.
    علی با نگرانی چشم به دهان بهزاد دوخت و با بی صبری پرسید:
    - خب مگر چه گفته که تو داشتی شاخ در می آوردی؟!
    - آخر خیلی عجیب و باور نکردنی ست. از گوزل بعید است که بی مقدمه به ابراهیمی زنگ بزند و بگوید که خیال دارد همین فردا رضایت نامه ی آزادی تو را امضاء کند.
    علی بهت زده در جایش نیم خیز شد و بی اختیار نگاهش را متوجه من کرد و گفت:
    - مزخرف گفته. او اهل این حرف ها نیست و غیر ممکن است گوش به ندای وجدانش بدهد. در واقع اصلا وجدانی ندارد که عذابش بدهد. مگر اینکه یک کدام از شما به سراغش رفته باشد. تو چه می گویی روشا؟ تو دلیل این کارش را می دانی؟
    زبانم به لکنت افتاد. در حالی که پوست دستم در فشار ناخن انگشتان در هم حلقه شده ام قرار داشت، با یک کلمه پاسخش را دادم.
    - نه.
    پس از لختی تفکر ، گفت:
    - باید دید هدفش چیست و چه نقشه ای کشیده. او هر روز ساز تازه ای برای اجرای رقص مرگ کوک می کند. باورش نکنید و انتظار معجزه ای را از جانبش نداشته باشید. برای آخرین بار می گویم هیچ کس حق ندارد به خاطر من به این زن التماس کند و هر کدام از شما دست به چنین اقدامی بزنید ، هرگز نمی بخشمش.
    از درون لرزیدم. علی آیرین را که در آغوشش جای داشت ، محکم به سینه فشرد و با کنایه به من ، خطاب به وی گفت :
    - مواظب مامانت باش که شیطنت نکند.
    عطیه انگشت تهدید به طرفش تکان داد و گفت :
    - بهتر است سفارش بچه را به مادرش بکنی ، نه مادر را به بچه

  2. 16 کاربر از F l o w e r بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #52

    پيش فرض 288 تا291

    علی نگاهش را متوجه من ساخت و گفت:
    -تو هم مواظب بچه هایمان باش.در ضمن یادت نرود،درست است که من طالب آزادی هستم،اما نه به هر قیمتی.
    نیش کلامش را به جان خریدم،ولی من به هر قیمتی طالب آزادیش بودم و بیش از آن نمیتوانستم شاهد زبونی و درماندگی و قطره قطره آب شدنش باشم.
    تمام شهامتم را طلبیدم و گفتم:
    من و بچه ها به تو نیاز داریم،مهم این است که در کنارمان باشی.پس برای آزادیت حدی تعیین نکن.چه بسا گوزل سر عقل آمده و قصد حیله و نیرنگ را نداشته باشد.
    -آینده ثابت خواهد کرد که آن شیطان چه نیرنگی در آستین دارد.
    سپس رو به بهزاد افزود:
    -به ابراهیمی بگو،من هیچ شرطی را نمی پذیرم و حاضر نیستم در مقابل آزادیم،دیناری باج به آن لعنتی بدهم.مبادا،مبادا قولی از جانب من به او بدهد.
    -خیالت راحت باشد،ابراهیمی وظیفه اش را می داند و بدون مشورت با تو تصمیمی نخواهد گرفت.
    از زندان که بیرون آمدیم،با دست لرزانم،دست عطیه را فشردم و کنار گوشش زمزمه کردم:
    -من می ترسم عطیه،نمی دانی چه قدر نگرانم.می ترسم آزادی علی به قیمت جدایی مان تمام شود.شنیدی که چه نیش و کنایه هایی می زد،انگار بو برده که من به دیدن گوزل رفته ام.
    -این حدسی ست که میزند،البته در صورت آزادی اش مبدل به یقین خواهد شد.از حالا بهت بگویم روشا،مخفی کردن حقیقت کار دستت خواهد داد.
    با بغض گفتم:
    -فرقی نمی کند،بیانش هم همین نتیجه را خواهد داشت.علی مرا نخواهد بخشید،می دانم،اما از این نظر خوشحالم که در این میان فقط من فدا می شوم و او آزاد و آسوده خواهد شد.
    بهزاد با لحنی آغشته به شوخی گفت:
    -شما دو تا چی در گوش هم پچ پچ می کنید؟
    عطیه کوتاه نیامد و گفت:
    -اگر می خواستیم تو هم بدانی که لازم به پچ پچ نبود.
    -راستش من ماتم عطیه.به نظر تو گوزل واقعا خیال دارد رضایت بدهد؟آخر بعد از آن همه هارت و پورت و محال و غیرممکن است،حالا چه شده که خودش داوطلبانه قصد انجام این کار را دارد!؟
    عطیه برای اینکه به این بحث خاتمه بدهد،گفت:
    -با حدس و گمان راه به جایی نمی بریم بهزاد جان.بهتر است منتظر بمانیم ببینیم تا فردا چه پیش می آید.
    نیاز به تنهایی داشتم،خستگی را بهانه کرده و با آیرین که چشمانش خمار خواب بود،به اتاقم رفتم.
    همین که آیرین را روی تخت قرار دادم،هجوم لشگر خواب،پلک دیدگانش را به هم آورد.
    دستانم را زیر سرم،در هم قلاب کردم و در اندیشه فرو رفتم.در اوایل هفتمین ماه بارداری،طفلی که در شکم داشتم،با لگدهایش،موجودیتش را به من یادآوری میکرد.چه پیش می آمد و چه سرنوشتی در انتظارمان بود؟
    زنگ تلفن خواب را از سرم پراند،در جایم نیم خیز شدم،اما با این تصور که عزیز یا دایی احمد پشت خط هستند،گوشی را برنداشتم.صدای عطیه را در حال صحبت با خانم جان که شنیدم،از جا پریدم و به حالت دو به طرف در اتاق رفتم.
    یک هفته ای میشد که از آنها بی خبر بودم و دلم به هوایشان پر می کشید.
    عطیه پس از احوال پرسی گوشی را به دستم داد و گفت:
    -بیا خانم جانت است.
    صدایش آرام بخش بود و نوازشگر:
    -هیچ معلوم هست تو کجایی،دختر ورپریده.من و آقاجانت را نصف عمر کردی.گفتم دختر به غربت نمی دهیم،رفتی و غربتی شدی.انگار نه انگار که مادر و پدرت چشم انتظارت هستند.
    با صدایی لرزان از شوق گقتم:
    -خودم فدایتان خانم جان.دلم برایتان یه ذره شده.چه کنم که علی گرفتار است.از یک طرف باید به شرکت پدرش که حالا به نام او و عطیه شده سر و سامان بدهد و از طرف دیگر حال آقا هوشمند روز به روز وخیم تر می شود.
    -پس بگو کنگر خوردید،لنگر انداختید و حالا حالاها باید آنجا بمانید.این داماد بی معرفت ما کجاست که پنج ماه است گذاشته رفته،یک زنگ هم به ما نمی زند.انگار نه انگار که ما اصلا وجود خارجی داریم.
    -از صبح سحر با بهزاد می روند سراغ آقای هوشمند و بعد به شرکت،آخر شب برمی گردند.شاید باورتان نشود،حتی فرصت نمی کند به مادر خودش هم زنگ بزند.
    -همین است دیگر.بچه بزرگ کن که عصای دستت شود،عصای شکسته هم دستت نمی دهد.بیچاره آذر چه خیری از زندگیش دیده.باز دوباره آن هوشمند بی همه چیز،هم مهر بچه ها را از او دزدیده و هم دختر نازنین ما را از دستمان گرفته.
    با لحن سرزنش آمیزی گفتم:
    -خانم جان این چه حرفی است که می زنید.ما که نیامده ایم این جا بمانیم.از آن گذشته آن بیچاره اصلا به حال خودش نیست.تازه داروندارش را هم به اسم بچه هایش کرده.
    -زحمت کشیده.مال و منال که جای محبت نکرده اش را نمی گیرد.آقاجانت دارد گوشی را از دستم می گیرد.زودتر برگردید،بی طاقتم.
    صدای آقاجان آرام بود و پر از مهر و عطوفت:
    -روشا جان،چطوری عزیزدلم؟
    -سلام آقاجان خوبم.خدا می داند که دلم چقدر برایتان تنگ شده.
    -از دل من نپرس که بی تاب و توان است.تو چراغ خانه ی ما بودی.از وقتی رفتی،هیچ نوری روشن بخش این خانه نیست.آیرین چطور است؟
    -خیلی خوب،روزی نیست که یادتان نکند.
    -خیال داری تا کی آنجا بمانی؟
    -نمی دانم آقاجان.اگر سفرمان طولانی شد،خودم می آیم سری به شما می زنم.البته فعلا اوضاعم مساعد سفر نیست.
    -پس بگو به این زودی ها آمدنی نیستی.
    -اگر دکتر اجازه بدهد می آیم.
    -به شوهرت بگو یک تماس با ما یگیرد که لااقل صدایش را بشنویم و بدانیم که هنوز وجود دارد.
    لحن کلامش پر از نیش و کنایه بود.لب به دندان گزیدم و گفتم:
    Last edited by F l o w e r; 20-01-2011 at 13:18.

  4. 16 کاربر از F l o w e r بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #53

    پيش فرض 292 تا 295

    _ چشم آقا جان .بهش می گویم در اولین فرصت با شما تماس بگیرد .
    _ برو به امان خدا .یادت باشد که چشم به راهتان هستیم .
    گوشی را که گذاشتم ،خودم را در آغوش عطیه رها کردم و هق هق کنان گفتم:
    _ آنها از علی گلایه دارند ،بی آنکه بدانند او گرفتار چه مخمصه ای است .از نقش بازی کردن خسته شدم .دیگر تحملش را ندارم.
    در حال نوازش گیسوانم گفت :
    _ اگر می خواهی فرزند سالمی به دنیا بیاوری ،این قدر به خودت فشار نیاور .آن طفل نازنین گناه نکرده که در چنین وضعیتی باید پا به این دنیا بگذارد .

    فصل 36
    از خواب که بر خواستم ،اولین برف زمستانی در اواخر پاییز ،به زمین نشسته بود.از پشت شیشه پنجره رو به خیابان اتاقم
    به بیرون خیره شدم و درختان تا دیروز سر سبز را سپید پوش دیدم .نه اوای پرندگان خوش الحان به گوش می رسید و نه صدای بال و پر زدن و جست و خیزشان بر روی شاخ و برگها.
    از کمد اتاق پتوی دیگری بر داشتم و بر روی آیرین کشیدم که از سرما مچاله شده بود .
    در همان حال از فکر اینکه در ان هوای سرد ،علی بالاپوش گرمی در اختیار نداشته باشد ،سرما را با تمام وجود حس کردم و بر خود لرزیدم .
    گره ی لحظه ها به سختی باز می شد و حرکت کندش جانم را به لب می رساند.چشم به عقربه ی ساعت دیواری دوختم که عجله ای برای گدشتن از خود نشان نمی داد.
    تمام وجودم انتظار بود،انتظار رسیدن به لحظه ی آزادی علی که نگرانی و تشویش از پوچی و بیهودگی این انتظار ،امید و آرزوهایم را سست و لرزان می ساخت .
    صدای پای عطیه را که شنیدم ،از اتاق بیرون امدم و به او پیوستم .با تعجب به من خیره شد و گفت:
    _ صبح بخیر .زود بیدار شدی.
    _ صبح بخیر .از شدت دلشوره نتوانستم بخوابم .
    _ تو چی ؟تو هم سحر خیز شدی .
    _ من هم مثل تو .فکر می کنم امروز برای ما روز سرنوشت سازی ست.
    _و روز نگهداری و تشویش .تا خبر برسد ،نصف عمر می شویم .هوا خیلی سرد شده .می ترسم اتاق علی در انجا گرم نباشد و سرما بخورد .
    با لحنی آمیخته با تاثر گفت :
    _علی جوان است و مقاوم و تحملش را دارد ،اما بابا چی ؟برای او تحمل سرما سخت است .وقتی فکر این چیزها را می کنم ،بیشتر از گوزل متنفر می شوم .تو هم هیچوقت نباید گوزل را ببخشی روشا .آن زن به ما خیلی ظلم کرده .
    _ آنچه من دیدم یک زن زبون و درمانده بود که در ابتدای ورودم قصد قدرت نمایی را داشت ،ولی خیلی زود پرده از درون اشفته اش برداشت و زخم هایی را که از زندگی خورده بود را آشکار کرد .الان برای من فقط مهم این است که به گفته اش عمل کند و اصلا دلم نمی خواهد به چیزی غیر از این فکر کنم.بیا واقع بین باشیم عطیه ،جاده زندگی هموار نیست و یک لغزش کوچک بر روی آن ،لغزش های بزرگ بعدی را به دنبال دارد .
    پوزخندی زد و گفت:
    _اگر محکم و استوار قدم برداری می توانی به راحتی از روی پستی و بلندی هایش، بگذری و به هدف برسی .
    _ گوزل بد دیده که بد کرده .
    _ تو قصد تبرئه اش را داری و همین آتشم می زند .این همان زنی ست که باعث شده شوهرت چند ماه اسیر زندان باشد .پس بی جهت ازش دفاع نکن.
    با لحن آرامی گفتم :
    _ بیا موضوع صحبت را عوض کنیم .من نه قصد تبرئه اش را دارم و نه قصد تایید اعمالش را .فقط هدفم ریشه یابی رفتار های ناپسندش است.
    دستم را گرفت و مرا با خود به طرف آشپزخانه کشاند و گفت:
    _بیا برویم صبحانه را آماده کنیم که با این ریشه یابی هیچ چیز عوض نمی شود .بهزاد صبح زود رفته قدم بزند.الان پیدایش می شود.
    _من خیلی بی طاقتم عطیه .دلم می خواست لحظه ها شکستنی بودند و خرد کردنی و در یک آن می شد همه ی آنها را از بین برد و به لحطه ی موعود رسید .
    لبهایش را به حالت خنده کش دا د و گفت:
    _ آن وقت تکلیفت با لحظات دلخواه و خواستنی که دلت می خواست ماندنی شوند چه می شد،چون آنها هم شکستنی و خورد کردنی بودند؟
    به صدای باز و بسته شدن در سر به ان سو بر گرداندیم .بهزاد دانه های برف را از روی شانه هایش تکاند و گفت :
    _ صبح بخیر .هوا خیلی سرد شده ف با وجود این جان می دهد برای پیاده روی .هرچه به عطیه گفتم حاظر نشد از خواب شیرینش بگذرد و با من بیاید .چایی داغ خیلی می چسبد.
    عطیه گفت:
    _ تا تو لباست را عوض کنی صبحانه اماده می شود.
    در حال باز کردن دکمه ی بارانی اش گفت:
    _ فکرم پیش حرف های ابراهیمی ست.منتظرم ببینم معجزه رخ می دهد یا نه،من که چشمم اب نمی خورد .
    _ باید منتظر ماند و دید .بالاخره هر کس یکبار در عمرش ضربه مغزی می شود و کاری را که نمی خواسته انجام دهد ،انجام می دهد.


  6. #54

    پيش فرض 296 تا 301

    -چه بسا در عالم مستی جمله ای از دهانش پریده که حالم در عالم هشیاری از غلط کردنش پشیمان شده.
    عطیه شانه بالا افکند و با خونسردی گفت:
    -چه بسا حق با تو باشد.در این صورت باز روز از نو روزی از نو،که امیدوارم اینطور نشود.
    با درماندگی گفتم:
    -من دیگر تحملش را ندارم.
    -مرا ببخشید روشا خانم.قصدم این نبود که ته دلتان را خالی کنم،ولی بهتر است زیاد به حرفهای آن زن شیطان صفت دل نبندید.
    -برای من هر کورسی نور امیدی،به اندازه ی یک چلچراغ نور افشان است.
    سر میز صبحانه هر کس غرق در افکار خود بود،افکاری که هول و هوش یک موضوع دور میزد و توام با انتظاری میشد که گذر لحظهها را کش میداد.
    تا بعد از ظهر آن روز،نه زنگ تلفن به صدا در آمد و نه از ابراهیمی خبری رسید.
    بهزاد که شاهد شور و التهابمان بود،برای اینکه خیالمان را راحت کند،از جا برخاست و گفت:
    -چطور است خودم یک زنگ به ابراهیمی بزنم ببینم چه خبر است.هیچ کدام پاسخش را ندادیم.انگار هر دو از رسیدن به نقطه ی کور ناامیدی وحشت داشتیم.عطیه دست لرزانم را در دست گرفت و فشرد.هر دو با نگرانی چشم به بهزاد دوختیم و کلماتی را که از دهان او بیرون میآمد میبلیعدیم.
    -ابراهیمی در دفتر نبود و کسی نمیدانست کجا رفته.
    بهزاد شال بافتنی را دور گردن پیچید و در حال پوشیدن بارانیاش گفت:
    -من میروم دفتر زندان ببینم چه خبر است.
    برخاستم و گفتم:
    -من هم میام.
    به اعتراض گفت:
    -نه بردن آیرین به آنجا در چنین وضعیت صلاح است نه آمدن شما در این هوای سرد و یخبندان.ممکن است زمین بخورید و بچه صدمه ببیند.به محض اینکه خبر بگیرم،تلفن میزنم.
    عطیه گفت:
    -پس لااقل بگذار من با تو بیام.
    -نه تو هم پیش روشا خانم بمان.
    -پس فوری تماس بگیر.میبینی که ما هر دو چقدر نگرانیم.
    غرولند کنان زیر لب گفت:
    -جنگ روانی، همان چیزی که هدف گزول بود.شک ندارم الان علی هم التهاب دارد.تقصیر من است.نباید دیروز موضوع را با او مطرح میکردم.
    سپس در را به هم زد و رفت.
    بغض گلویم شکست و اشکهایم راه گونههایم را در پیش گرفتند.آیرین با کنجکاوی به من خیره شد و با نگرانی پرسید:
    -مامان،بابا طوریش شده؟برای چی گریه میکنی؟
    به خودم آمدم.شروع اشک را بر روی لبانم مکیدم،به زحمت لبخندی بر لب نشاندم و گفتم:
    -نه عزیزم،دلم برای خانم جان و آقا جان تنگ شده.
    خودش را در آغوشم جای داد و در حال بوسیدن گونه ی مرطوبم گفت:
    -خوب منم دلم براشون تنگ شده.به بابا بگو زودتر بیاد که زودتر با هم بریم پیششون.اگه بابا اینجا بود،الان باهاش میرفتم برف بازی.خوب پس چرا نمیاد؟
    عطیه گفت:
    -آماده شو هر وقت عمو بهزاد برگشت،با اون برو بیرون آدم برفی درست کن.
    -اگه بابا میاومد بهتر بود.
    -کارش که تمام شود حتما میآید.
    پشت پنجره ایستادم و به بیرون خیره شدم،تا آیرین متوجه ریزش اشکهای بی امانم نشود.انگار برف خیال بند آمدن نداشت.تند و یکریز میبارید.هوا هماهنگ با دل تنگم خفه و گرفته بود.صدای عطیه را شنیدن که خطاب به آیرین گفت:
    -اصلا همین الان من و تو با هم میرویم بیرون ،گوله برف بازی میکنیم.
    آیرین با شور و شوق گفت:
    -جانمی جان،عمه ی خوشگلم،خیلی دوستت دارم.
    با خود گفتم:(اگر عطیه با من نبود،چه میکردم؟او زن همراهی است که در همه حال به راحتی میتواند ماسک بی غمی به چهره بزند و به رنگ آیرین در آید،اما من هرگز قادر به تظاهر نبودم، و خیلی زود مشتم را باز میکردم.)
    آنها رفتند.و من نزدیک میز تلفن به انتظار نشستم.ساعتی طول کشید تا بالاخره زنگ آن به صدا در آمد.
    با حرکتی عجولانه گوشی را برداشتم و صدای بهزاد را شنیدم:
    -روشا خانم مژده.همه چیز دارد درست میشود.الان تازه از دفتر زندان بیرون آماده ام.گزول و آقای ابراهیمی تا دو ساعت پیش اینجا بودند.از صبح تا حالا کلیه ی تشریفات انجام شده و به احتمال زیاد تا فردا صبح علی آزاد میشود.
    هنوز بهت زده ام.باورم نمیشود.انگار این یک خواب و رویاست و واقعیت ندارد.الان میخواهم بروم یک سر به علی بزنم.عطیه کجاست؟
    -با آیرین رفتند برف بازی.
    -زودتر بهش مژده بده.حتما خیلی خوشحال میشود.هنوز دارم فکر میکنم که چطور این اتفاق افتاده و گزول در مقبل این آزادی چه از ما میخواهد.
    با خودم گفتم(هیچ چیز،هیچ چیز از ما نمیخواهد بغیر از یک زندگی آرام و بی دغدغه،آرزوی دیگری ندارد.گزول در طلب عشق است،عشقی که وجودش را گرم کند،و معنای واقعی زندگی را به او بفهماند.)
    در پاسخ بهزاد گفتم:
    -اگر شرط و شروطی داشت،قبل از امضای رضایت نامه اعلام میکرد،نه بعد از آن.شما بروید علی را ببینید،من میروم به عطیه مژده بدهم.
    سپس گوشی را گذاشتم و به طرف پنجره رفتم.آیرین و عطیه در محوطه ی جلوی ساختمان مشغول برف بازی بودند.پنجره را گشودم و سرم را به بیرون خم کردم و با صدای بلند گفتم:
    -همه چیز درست شده،فردا صبح علی پیش ماست.
    عطیه آیرین را روی دستهایش بلند کرد و تنگ در آغوش خود فشرد و با شوق گفت:
    -بابا علی فردا صبح میآید و دیگر از پیش ما نمیرود.زنده باد مامان روشا.
    انگشت بر لب نهادم تا به او بفهمانم ساکت باشد و در این مورد توضیح بیشتری به آیرین ندهد.و بعد با خودم گفتم:
    -(چطور میتوانم با علی رو به رو شوم؟چطور میتوانم این راز را ازش پنهان کنم؟شاکی ندارم که خواهد فهمید و عکس العمل نشان خواهد داد.خدایا کمک کن همه چیز بخیر بگذرد.نگذار بر روی شادیهایم غباری بنشیند و عمرش را کوتاه کند).

    فصل ۳۷
    علی در موقع آزادی،شور و شوق یک زندانی آزاد شده را نداشت،مغموم و افسرده،در حالی که یقه ی بارانیاش را بالا کشیده بود،و با شال گردنی پشمی نیمی از صورتش را پوشانده بود،آغوش به روی آیرین که به سویش میدوید گشود و او را به سینه فشرد.
    من و عطیه همانجا،کمی دور تر از درب خروجی زندان ایستاد ایم و به او فرصت دادیم تا ریههایش را انباشته از هوای آزاد کند.هوا صاف و آرام بود و خورشید میدرخشید و با نور درخشانش به درختان سرما زده و سپید پوش از بارش برف روز گذشته گرما میبخشید.
    به نزدیکمان که رسید،نگاه موشکاف و شیفتهاش را که در آن شک و تردید موج میزد،در نگاه پر اشتیاق من قلاب کرد.
    در سکوت حایل در میانمان هزاران حرف ناگفته و هزاران تمنا نهفته بود.بعد از چهار ماه دوری و دیدارهای کوتاه یک ماهه،از پشت دیوار شکسته ی زندان،اکنون میرفتیم تا دوباره ویرانه ی عشق زندگی مشترکمان را از نو بنا سازیم و پیوستگی یمان را محکم کنیم،اما آیا تحقق این آرزو امکان داشت؟
    می ترسیدم ملاقاتم با گزول سدی شود حایل در میانمان.
    دستش در موقع لمس دستم،سرد بود و لرزان.
    لب به سخن گشود و گفت:
    -حالت چطور است؟چرا انقدر رنگ پریده ای ؟
    -شاید بخاطر این است دیشب از شوق دیدارت،حتی یک لحظه هم خوابم نبرد.
    عطیه دنبال ی سخنم را گرفت و گفت:
    -تازه صبح زود رفت سراغ چمدان لباسهایی که از ایران آورده بودی و همه ی آنها را اتو زد و توسط بهزاد برایت لباس گرم و بارانی فرستاد.قدرش را بدان.انگار روزهای فراق،در شمار عمرش نبود و از آن بهره ای نمیبرد.تازه جان گرفته و میخواهد زندگی کند.
    علی دستم را فشرد و با لحن پر مهری گفت:
    -من شرمنده ات هستم،ولی راسش هنوز بهت زدهام و نمیدانم این آزادی را مدیون چه کسی باید باشم.از گزول بعید میدانم که خودسر چنین تصمیمی گرفته باشد.او پست تر از این است که وجدان خفتهاش بیدار شود.
    زبان در دهانم نمیچرخید،نه میتوانستم گفتهاش را تأیید کنم،نه تکذیب.
    عطیه متوجه سردرگمی و پریشانیام شد و با نگاهش به من اطمینان بخشید و به جای من پاسخ داد:
    -چه فرقی به حال تو دارد،مهم این است که حالا آزادی و دیگر هیچ قید و بندی به دست و پاهایت نیست.
    -اتفاقا دلیلش برایم خیلی مهم است و تا نفهمم از کجا آب میخورد،راحت نخواهم نشست.بخصوص که قرارمان این بود به هیچوجه به این زن باج ندهیم.مبادا یک کدام از شما این کار را کرده باشید.

  7. 16 کاربر از F l o w e r بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  8. #55

    پيش فرض 302 تا 311

    این بار زبانم باز شد و گفتم:
    البته که نه. مبلغ درخواستی او چیزی نبود که از عهده ی هیچکدام از ما بربییاد.
    بهزاد میانه را گرفت و گفت: حالا چرا توی سرما ایستاده اید؟ بیایید برویم سوار ماشین بشویم. می توانی بعدا در این مورد از ابراهیمی تخقیق کنی.
    از ابراهیمی پرسیدم. دلیلش را نمی داند. گوزل بدون هیچ مقدمه چینی و درخواست نامعقئلی، تلفنی تماس گرفته و موافقتش را اعلام کرده و همین برای من خیلی تعجب اور است.
    ایرین با بی خوصلگس گفت:
    بابا من سردمه بریم، چقدر حرف می زنی.
    حرف دخترش حجت بود. دستش را گرفت و با هم به طرف ماشین رفتند. زنگ خطر به صدا در امده بود. بعید می دانستم به این سادگی ها کوتاه بیاید ودست از پافشاری برای پی بردن به حقیقت بردارد.
    علی در حالی که ایرین را در اغوش داشت کنار من نشست و گفت: بودن در جمع خانواده چقدر لذت بخش است ، لذتی که من پنج ماه بی گناه و به خاطر هیچ و پوچ ، محکوم به محرومیت از ان شدم. سفرم له ترکیه برای کمک به ازادی بابا بود که نه تنها نتوانستم کوچکترین قدمی برایش بردارم بلکه خودم را هم گرفتار کردم. در این مدت به همه ی ما سخت گذشت و شیرازه ی زندگی مان از هم پاشید.
    سپس خطاب به من پرسید:
    اقاجان و خانم جان چطورند؟
    همین دیشب تماس گرفتند و کلی گله از تو که پنج ماه است رفتی و حتی یک بار هم تماس نگرفتی.
    با شرمندگی و تاسف سر تکان داد و گفت:
    حق با انهاست. تو دلیلش را می دانی ، انها که نمی دانند. لابد کلی بد و بیراه نثارم کردند. همین امروز تماس می گیرم و عذر خطایم را می خواهم. دلم برای صحبت با عزیز و بی بی پر میزند.
    عطیه گفت:
    برای تماس عجله نداشته باش. اول باید دوش بگیری، بعد یک استراحت حسابی و یک عذای لذیذ. سرحال که شدی، هر کاری دلت می خواهد بکن. بابا از ازادی ات خبر دارد؟
    با یاداوریوضعیت پدرش ابرو در هم کشید و پاسخ داد:
    ابراهیمی بهش گفته، اما او باورش نشده. با شناختی که از گوزل دارد، معلوم است که نباید باور کند. اینجا به شما خیلی بد گذشته. مگر نه؟
    سپس اهی کشید و با صدای خش دار و حزن الودی ادامه داد:
    تصمیم داشتم زن و بچه ام را به سفر اروپا ببرم و کاری کنم که حسابی به انها خوش بگذرد. داشتم مقدماتش را هم فراهم می کردم، ولی ار قضای روزگار از اینجا سر دراوردیم. اول من و بعد شما. عطیه و بهزاد هم حقشان نبود که اول زندگی مشترکشان، ماه عسلی به تلخی حنضل داشته باشند. باید در اولین فرصت برگردیم ایران و جشن مفصلی بگیریم که جبران شود.
    بهزاد به اعتراض گفت:
    من و عطیه چنین خیالی نداریم. همان عقدکنان مختصر برای شروع زندگی مان کافی بود.
    علی چین به پیشانی افکند و با ناباوری پرسید:
    یعنی چه! مگر می شود، تو چه می گویی عطیه؟
    عطیه حالت تاثر به چهره اش داد و گفت:
    وضعیت بابا بحرانی ست علی. چند روز پیش که به دیدنش رفتم، ان قدر رنجور شده بود که نشناختمش. هم ناراحتی قلبی درد هم هزار و یک مرض دیگر. مرد خوشگذرانی که در طول عمرش تمام خوشی ها را تجربه کرده و از زندگی اش لذت برده، کم تحمل تر از ان است که در چنین شرایطی دوام بیاورد.هر چند برای او راه نجاتی نیست اما من یکی حاضر نیستم رهایش کنم و بروم.از ان گذشته، روشا هم قبل از تولد بچه از پزشک معالجش اجازه سفر ندارد.
    کنظورت این است که حالا حالاها اینجا ماندنی هستیم. همین فردا می روم و یک سری به بابا می زنم. شاید لازم باشد بستری شود. باید راهی برای رهایی اش پیدا کنم.
    هر کاری از دستت بر میاید، بکن، ولی مبادا دوباره جوشی شوی و بروی سراغ گوزل. پای او را وسط بکشی، گرفتار خواهی شد.
    به اندازه کافی باعث اوارگی و اذیت و ازار عزیزانم شده ام ، دیگر کافی است. اصلا به فکر ماجراجویی و انتقام از باعث و بانی بدبختی هایمان نیستم.
    به خانه که رسیدیم، همین که علی رفت دوش بگیرد، با صدای اهسته ای کنار گوش عطیه زمزمه کردم:
    من خیلی می ترسم. به گمانم علی بو برده که موضوع از کجا اب می خورد. می ترسم ان قدر کنجکاوی و پیگیری کند که بالاخره متوجه اصل قضیه شود. ندیدی چه نیش و کنایه به من میزد.
    لب به دندان گزید و با تاسف سر تکان داد و گفت:
    تقصیر خودت ایت . بهت گفتم که این پنهان کاری عاقبت خوبی نخواهد داشت. درست است که تو بر خلاف میلش قدم برداشتی، اما شهامتی که از خودت نشان دادی، باعث رهایی اش شد وگرنه خدا می داند چه بلایی به سرش می امد و تا کی میبایستی اسیر بند می ماند. ای کاش از اول باهاش روراست بودی.
    تو که برادرت را می شناسی اگر میفهمید به دیدن گوزل رفتم دمار از روزگارم در میاورد.
    چشم در چشمم دوخت و با کلام تیز و برنده اش قلبم را به لرزه افکند:
    حالا چی؟ فکر می کنی اگر حالا بفهمد ، عکس العمل بهتری نشان خواهد داد؟ تو که میدانی، من و علی به خون گوزل تشنه ایم و هرگونه ارتباط با او را خطا می دانیم.
    پس تو هم از من دلخوری! بالاخره حرف دلت را زدی عطیه.
    من از تو دلخور نیستم روشا. برعکس تحسینت می کنم که به خاطر عشقی که به شوهرت داری دست به چنین کار پرمخاطره ای زدی و خوشحالم که باعث ازادی اش شدی. فقط این موش و گربه بازی را که باعث اضطراب من وتوست ، نمی پسندم. البته حالا دیگر کار از کار گذشته و باید منتظر بمانیم ببینیم چه پیش می اید. فعلا بیا برویم به فکر ناهار باشیم که امروز باید حسابی از شوهر گرسنه ات پذیرایی کنیم.
    زمانی که علی سرحال از حمام بیرون امد، در حالی که شانه را میان موهایش میلغزاند ، گفت:
    وای انگار تازه متولد شده ام و ان کسی که ان روزهای سخت را پشت سر گذاشته ، کس دیگری ست. بعد از چندماه یک دوش حسابی گرفتم.
    ایرین به اغوش پدرش پرید و با شور و هیجان گفت:
    وای باباجون چه تمیز و خوشبو شدی.
    با خودم گفتم کاری که کردم اشتباه نبود، چون باعث ارامش و اسایش همسرم و شادی و دلخوشی دخترم شدم. پس اماده ی هر سرزنش و مجازاتی هستم و از اقدامم پشیمان نیستم.
    علی به من خیره شد و با تعجب پرسید:
    به چه فکر می کنی؟ انگار اصلا حواست به من نیست.
    به خودم امدم و پاسخ دادم:
    به اینکه باید قدر خوشبختی مان را بدانیم و نگذاریم دوباره نابود شود.
    خندید و گفت:
    چنگ و دندانت را به کار بگیر و محکم نگهش دار، چون خوشبختی فرار است و یک لحظه ازش غافل شوی از دستت می گریزد. خب ، حالا من سرحال و قبراق اماده تماس با عزیز و بی بی و خانم جان واقا جان هستم. یک کدام از شما ، شماره ها را به اپراتور بدهید، تا تماس را برقرار کنند.
    عطیه پیش قدم شد و نیم اعت بعد، پس از برقراری تماس ، خانم جان گوشی رابرداشت و به محض شنیدن صدای علی با طعنه گفت:
    به به علی اقا! چه عجب یادی از ما کردی! باید برایت پیغام پسغام بفرستیم و ساز بی وفایی کوک کنیم تا به یادمان بیفتی!
    اختیار دارید خانم جان. باور کنید گرفتاری اجازه نمی داد تماس بگیرم، وگرنه من همیشه به یادتان هستم.
    حالا کی خیال داری دست زن و بچه ات را بگیری برگردی ایران؟
    وقتی که بتوانم نوه ی کوچواویتان را هم با خودم بیاورم.
    ای بابا بزک نمیر بهار می اد . حالا کو تا ان کوچولو دنیا بیاید. من یکی که دیگر طاقت ندارم.
    دست من نیست ، از دکترش باید اجازه بگیرد.
    این قرتی بازی ها مال دکترهای انجاست، وگرنه یم ساعت سفر با هواپیما که این ادا اطوارها را ندارد. حالا گوشی را میدهم به ابراهیم که منتظر نوبت است.
    اقاجان پس از احوالپرسی ، تنها حرفی که زد این بود:
    زیاد چشک انتظارمان نگذار ما به دوری روشا عادت نداریم.
    علی، پس از پایان مکالمه گوشی را گذاشت ف با حسرت گفت:
    افسوس که زندگی قاتل خونخواری ست که خنجر به دست اماده کشتن لحظاتی ست که جان بخشیدن به انها ارزوی ماست. کاش می شد حلقه ی فیلن زمان را به عقب برگرداند و در لحظه ی دلخواه متوقف ساخت.

    فصل 38

    زندگی با کوچ لحظه ها همراه می شد و توقف نداشت.
    علی به فکر جبران بود، جبران سختی های ماه اول سفرمان به ترکیه. با وجود سردی هوا سفر با کشتی به بغازبسفز که ایرین خاشق ان بود، مزه می داد. برای گردش به همه جاهای دیدنی رفتیم و برای خرید به گرانترین فروشگاه ها ی مرکز خرید بای اوغلی. خرجمان را از عطیه و بهزاد جدا کردیم و در سفر ماه عسلشان ان دو را به حال خود گذاشتیم که خوش بگذرانند و از تمام لحظاتش لذت ببرند.
    راز پنهانی را که بر روی سینه ام سنگینی می کرد، چون هسته تلخی بود در میان میوه شیرین خوشبختی باریافته ام.
    نه جرات بیانش را داشتم و نه تحمل حفظ ان را. بارها زبان در دهانم چرخید تا انچه را که بین من و گوزل گذشته بود بر زبان بیاورم، اما هر بار از ترس عکس العمل علی باز هم سکوت اختیار کردم و سینه ام را نهانخانه اش ساختم.
    حال اقای هوشمند، روز به روز بیشتر رو به وخامت می نهاد. زمانی که در بیمارستان بستری شد، علی موقعیت را مناسب دید تا من و ایرین را به دیدنش ببرد و گفت:
    بابا خیلی دلش می خواهد عروس و نوه اش راببیند. زمامی که در زندان به سر می برد نه من صلاح می دانستم ،نه خودش مایل بود تو و ایرین او را در ان وضعیت ببینید، اما حالا که در بیمارستان زندان بستری است، فرصت خوبی ست که دسته جمعی به ملاقاتش برویم. موافقی یا نه؟
    به علامت تایید سر تکان دادم و گفتم:
    البته که موافقم. من دلم می خواست همان اوایل امدنمان به استانبول به ملاقاتش بروم، ولی عطیه نگذاشت و گفت خودش مایل نیست در چنین وضعیتی او را ببینیم.
    خب ان موقع حق داشت . حالا وضع فرق کرده. پس بلند شو تا فرصت از دست نرفته ایرین را اماده کن برویم. وضع بابا وخیم است. می ترسم اگر عجله نکنی ، دیگر موفق به دیدنش نشوید.
    با تعجبی امیخته به نگرانی پرسیدم:
    منظورت چیست؟
    حزنی که در کلامش بود دلم را لرزاند:
    ببین روشا، من نمی خواهم احساسی برخورد کنم. دوست دارم واقع بین باشم. بابا دیر یا زود محکوم به اعدام می شود. اگر خیلی بهش تخفیف بدهند ، حبس ابد است. نه ابراهیمی نه حتی وکیلی زبر دست تر از او نمی تواند از این مخمصه نجاتش دهد. خودش هم این را میداند. به خاطر همین است که قدرت تحمل را از دست داده و سلامتی اش به خطر افتاده . پس از دوبار سکته مغزی و اسیب های وارده ، ممکن است به زودی قدرت تحرک و شناسایی را هم از دست بدهد.
    متاسفم علی، ریسمانی که ما را به زندگی می بندد، باریم و گسستنی یت و با همه پیوستگی و تعلقاتمان، قادر نخواهیم بود، در زمان موعود در مقابلش قد علم کنیم و مانع گسستن اش شویم. ای کاش می شد در موقعیت بهتری با پدرت رو به رو شوم، اما حالا که به نظر توامکان دارد فرصت از دست برود، می روم تا ایرین را اماده کنم.
    در طول راه علی ساکت بود و غرق تفکر. کوشیدم تا به ایرین بفهمانم که داریم پدربزرگش که بیمارست می رویم. پس ار ان ، سوال پشت سوال. علت بیماری و اینکه تا حالا کجا بوده؟ پس چرا پیش ما نمی امده؟
    مثل همیشه عطیه پیشدستی کرد و پاسخش را داد.
    علی ارام و تانی بر روی سطح یخ رده سنگفرش خیابان اتومبیل پدرش را که حالا در اختیار ما بود می راند و دست هایش در موقع حرکت دادن اتومبیل می لرزید. به بیمارستان که رسیدیم ، ابتدا علی و عطیه و بهزاد به دیدنش رفتند تا او را اماده ملاقات با ما کنند. در لحظات انتظار به مرور سخنانی که در دیدارم با گوزل میانمان رد و بدل شده بود پرداختم و سپس دردل های عطیه را به خاطر اوردم و از خودم پرسیدم: ایا این مرد حقش نیست چنین یرانجامی داشته باشد؟
    بالاخره علی با اشاره دست از من حواست که به انها بپیوندیم.
    ایریم هیجان زده بود و جلوتر از من به طرف پدرش دوید و همراهش داخل اتاق شد. مرد ناتوانی که فقط پوست استخوانی از وجودش باقی مانده بود، شباهتی به عکس هایی که در البوم خانوادگی از او دیده بودم نداشت.
    دست لرزانش را برای در اغوش کشیدن نوه اش از دو طرف گشود . ایرین بهت زده بر جا ایستاد و حرکتی برای جلو رفتن از خود نشان نداد.
    علی دستش را گرفت و گفت:
    برو جلو بابابزرگ را ببوس.
    با اکراه چند قدمی به جلو برداشت و در میان دستان استخوانی پدربزرگش جا گرفت. به کنارش رسیدم و سلام کردم. در حال نوازش نوه اش، پاسخم را داد و حالم را پرسید. صدایش بریده، بریده و به زحمت از کلو بیرون می امد. به اخر خط رسیده بود، به اخر خطی که بر خطا ها و ظلم و جورش نقطه پایانی می گذاشت. عطیه اشک به چشم داشت، اشکی که بارها در مقابل بی مهری و بی وفایی هایش ، بغض گلویش را شکسته بود. چه بسا در ان لحظه هم ،رژه اشباح خاطره ها ازارش می داند و داشت ناخواسته از انها سان می دید. از اتاق که بیرون امدیم خود رت در اغوشم افکند و در حالی که سخت می گریست گفت:
    دلم برایش می سوزد . خیلی زجر می کشدروشا.
    به دلداری اش پرداختم و با خودم گفتم: هر کس سرنوشتی دارد، اما این اشتباهات ماست که مسیر ان را تغییر می دهد و به راهی می کشاند که بازگشت از ان ممکن نیست.
    ایرین بهت زده و مغوم به نظر میرسید. چین به پیشانی داشت، غنچه لبهایش را به حالت بغض جمع کرده بود و اشک هایش اماده فروریختن می شد.
    عطیه نجوا کنان کنار گوشم گفت:
    بعید میدانم ایرین هیچوقت اولین و اخرین دیدار با پدربزرگش را فراموش کند. به نظرم اوردنش به اینجا اشتباه بود. این خاطره ی تلخ برای همیشه در ذهنش می ماند. من خودم هم هیچوقت خاطرات دوران کودکی ام را نتوانستم فراموش کنم. تا انجا که به یاد دارم عزیز همیشه بابا را نفرین می کرد. چه بسا حالا همان نفرین ها باعث عذابی ست که می کشد.
    پس به اشک و اه یک لحظه هم شده خودت را جای ان کسانی...

  9. 15 کاربر از F l o w e r بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  10. #56

    پيش فرض 312 تا 315

    بگذار که از او صدمه دیده اند.
    بر شدت گریه اش افزود و با هق هق گفت:
    - با وجود آن همه ستم که در حق عزیز روا داشته، مادر نازنینم از شنیدن وخامت حالش متأثر شد و گفت:«درست است به من خیلی ظلم کرده، ولی دلم نمی خواست پدر بچه هایم چنین عاقبتی داشته باشد.»
    این آخرین دیدار خسرو با فرزندانش بود و فردای آن روز خبر فوتش از بیمارستان زندان رسید. در مراسم خاکسپاری اش، آیرین و من به خاطر وضع جسمانی ام شرکت نداشتیم.
    هوای بیرون مه آلود و گرفته بود و ابرهای سیاه آماده ی باریدن می شدند. آیرین را که خواباندم، همانجا در کنارش دراز کشیدم و در اندیشه فرو رفتم. حالا که دلیل ماندنمان در ترکیه از بین رفته بود، آرزو می کردم هر چه زودتر کابوس این سفر تمام شود و به ایران برگردیم.
    از شنیدن صدای زنگ در یکه خوردم. انتظار نداشتم به این زودی برگردند. بی جهت دلم به شور افتاد و اضطراب و نگرانی قلبم را در چنگ فشرد. در گشودنش تردید داشتم. چه کسی می توانست باشد؟
    با قدمهای لرزان به طرف در رفتم و به محض باز کردنش، گوزل را دی مقابلم دیدم. بهت زده بر جا ماندم. هرگز فکر نمی کردم این جرأت را به خود بدهد که به در خانه ما بیاید. از من چه می خواست و برای چه آنجا بود؟
    قلبم از وحشت سر رسیدن علی، داشت از سینه بیرون می جهید. کلمات تا میان لبهایم می رسید و همانجا در زیر فشار دندانهایم متوقف می ماند.
    انتظارش برای شنیدن جمله خوش آمد گویی بیهوده ماند. حتی تعارفش نکردم که داخل شود. همراه با آه سردی گفت:
    - فکر می کردم از دیدنم خوشحال می شوی. تو به من قول داده بودی که تنهایم نگذاری. یک ماه و نیم پیش این قول را به من دادی. یادت که نرفته؟
    بالاخره مهر خاموشی شکست و زبان در دهانم چرخید:
    - نه، یادم نرفته، اما هیچوقت نتوانستم این فرصت را بدست بیاورم. علی مشکوک شده بود و تا حدودی یقین داشت که من در جریان آزادی اش سهمی داشته ام. می دانستم که اگر یک روز شکش مبدل به یقین شود، روزگارم را سیاه خواهد کرد. الان هم که وقتی دیدمت زبانم بند آمد، دلیلش این است که میترسم. میترسم یکدفعه ناغافل سر برسد و بفهمد جریان چه بوده.
    - مطمئن باش به این زودی نخواهد آمد. تا بروند پدر نامهربانش را به خاک بسپارند، طول می کشد. فکر می کردم او را برای خاکسپاری به ایران خواهید برد.
    - وصیت خودش بود که همینجا آرام بگیرد.
    پوزخندی زد و گفت:
    - لابد چون میدانست کسی آنجا منتظرش نیست و برای شرکت در مراسمش نخواهد آمد. خسرو پل های پشت سرش را خراب کرده بود. تعجب می کنم که می بینم بچه هایش هنوز سنگ نامهربانی هایش را به سینه میزنند و برایش دل می سوزانند.
    - این صفت ما ایرانی هاست که همیشه محبت بر سایر احساسهایمان غالب می شود و خشم و کینه ها را نابود می کند.
    - پس چرا خسرو بویی از محبت نبرده بود و هوس غالب بر سایر عواطفش بود؟
    - من زیاد نمی شناختمش و فقط یکبار در آخرین روز حیاتش او را دیدم.
    - من که خوب می شناختمش. میدانم چه جانوری بود. به همین دلیل هم از مرگش اصلاً متأسف نیستم.
    - چطور میتوانی بعد از چند سال زندگی در کنارش، اینطور بی تفاوت با مرگش برخورد کنی؟
    - مهم شمارش سالها نیست، آنچه به احساسات و عواطف شکل میدهد، محبتی است که نثارت می شود، نه هوس و لذات زودگذر و آنی. لابد شنیده ای که محبت، محبت می آورد. چیزی که خسرو اصلاً مفهوم آن را نمی دانست. من در مقابل آزادی علی، طالب دوستی ات بودم و تو آن را از من دریغ کردی. حتی حالا هم که به دیدنت آمده ام تعارفم نمی کنی که بیایم تو.
    قبل از اینکه پاسخش را بدهم، از پشت سرش صدای علی را شنیدم که با لحن تند و آمیخته به خشم و غضب، می گفت:
    - چطور به خودت جرأت دادی اینجا بیایی؟ چطور به خیالت رسید که روشا می تواند دست دوستی به زنی بدهد که باعث و بانی بدبختی های ماست؟ هیچ میدانی من الان از کجا می آیم؟ از سر خاک مردی که قربانی هوس های تو شد. من از زنم خواسته بودم، هرگز، در هیچ شرایطی برای آزادی ام از زندان به تو متوسل نشود. به خاطر اشتباهی که مرتکب شده هرگز او را نخواهم بخشید.
    سپس حالت تجاهم به خود گرفت و به طرف گوزل حمله برد و بر سرش فریاد کشید:
    - و تو زن کثیف زودتر گمشو از اینجا برو، وگرنه...
    خودم را سپر بلایش کردم و ملتمسانه به علی گفتم:
    - نه علی نه، به گوزل کاری نداشته باش، تو با من طرفی. من خطا کردم، پس خودم باید تاوانش را پس بدهم.
    از خشونتش کاسته نشد. در حالیکه برایم خط و نشان می کشید، گفت:
    - حسابم با تو، از او جداست. من آمده بودم پاسپورت و مدارک بابا را که صبح فراموش کردم با خودم ببرم، بردارم. شانس آوردم که به موقع رسیدم تا پرده از خیانت زنم که ادعای وفاداری داشت، بردارم. تو به گوزل اجازه دادی که به جای عزاداری برای همسر از دست رفته اش، به اینجا بیاید و با مزخرفاتش گوش تو را بر علیه پدرم پر کند و به جای اعتراف به گناهانش او را مقصر بداند. تو کی هستی روشا، طرف مایی یا طرق دشمنانمان؟
    گلوله بغض در گلویم، نفس کشیدن را مشکل می کرد و فرصت نمی داد تا کلامی برای تبرئه ام بر زبان برانم. در مقابل اتهاماتش ساکت ماندم، ولی از جایم تکان نخوردم و خودم را از سدی که در مقابل گوزل بسته بودم، کنار نکشیدم تا مبادا به علی فرصت حمله را بدهم و باعث گرفتاری مجددش بشود.
    علی دوباره با صدای فریاد مانندی گفت:
    - چرا ساکتی، چرا حرف نمیزنی؟
    گوزل با تأسف سر تکان داد و گفت:
    - برای روشا متأسفم که به خاطر آزادی تو، از هیچ تلاشی فروگذار نکرد. و حتی حاضر شد به زنی که به تو و عطیه از او دیواری ساخته بودید متوسل شود. در وهله اول و در ابتدای آشنایی، در برابرش سرد و سرسخت بودم، اما در مقابل احساس پاک و بی شائبه و عشق و شیفتگی اش به تو، حیران ماندم. در واقع به خاطر عشقی که به تو داشت، عشق را شناختم و دانستم برخلاف تصورم، این احساس افسانه ای نیست و واقعیت دارد. اگر می بینی الان تو آزادی و هیچ بندی به دست و پایت نیست، به خاطر وجود زنی ست که الهه مهر و محبت

  11. 14 کاربر از F l o w e r بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  12. #57

    پيش فرض 316 تا 319

    است، وگرنه امکان داشت که من بدون هیچ قید و بندی، به آزادی ات رضایت بدهم و از ثروتی که حقم بود، بگذرم. ای کاش آنقدر قوه ی درک داشتی و می دانستی که چه جواهری نسیبت شده. مثل پدرت خودخواه و بی انصاف نباش و قدر محبت ها را بشناس.
    - تو حق نداری در مورد پدرم قضاوت کنی، یعنی در حدش نیستی. از اینجا برو. قبل از اینکه دستم به خونت آلوده شود و دوباره به جایی برگردم که به قول خودت روشا مرا از آنجا بیرون آورده. از اینجا برو و دیگر هرگز گرد این خانه نچرخ. اینجا جای زن های هرزه نیست.
    - من به خاطر روشا که برایش ارزش قائلم، جواب بی احترامی و خشونت هایت را نمی دهم. چون می بینم که چطور رنگ از رویش پریده و چیزی نمانده که از حال برود. اگر تو به فکر زن پا به ماهت نیستی، من هستم.
    - نمی خواهد برایش دل بسوزانی. به خاطر کار اشتباهی که کرده، باید به من توضیح بدهد. قرارمان این بود که هیچ وقت به هم دروغ نگوییم. حالا باید زودتر برگردم گورستان، چون در آنجا منتظر مدارک بابا هستند. پس زودتر گم شو برو و راحتم بگذار.
    گوزل که فاصله چندانی با در خروجی نداشت، در حال رفتن به آن سو، گفت:
    - من می روم، اما وای به حالت اگر به روشا صدمه ای بزنی.
    علی مشت گره کرده اش را برای ضربه زدن به او بالا برد که ناغافل بر روی شکم من که سپر بلای گوزل بودم فرود آمد.
    در حالی که از شدت درد به خود می پیچیدم، صدای فریادش را شنیدم:
    - تو لعنتی برای من تعیین و تکلیف می کنی. دایه مهربانتر از مادر شده ای. در کاری که به تو مربوط نیست دخالت نکن. گمشو.
    آیرین که از سر و صدای ما بیدار شده بود و داشت گریه می کرد، به دامنم آویخت. با وجود درد شدیدی که می کشیدم، کوشیدم خودم را کنترل کنم و فریاد نزنم، ولی درد امانم نداد و ناله کنان بر زمین غلتیدم و گفتم:
    - به دادم برس علی.
    آیرین کنارم زانو زد و دستش را حلقه گردنم کرد و گفت:
    - چی شده مامان، بابا دعوات کرده؟
    علی سراسیمه خم شد و مرا از روی زمین بلند کرد، سپس زیر بغلم را گرفت و به همراه آیرین از پله ها پایین برد. سوار اتومبیل که شدیم، بی آنکه به من نگاه کند، با لحن سردی گفت:
    - من تو را می رسانم بیمارستان که آنجا مراقبت باشند. خودم با آیرین می روم گورستان، پس از دفن بابا با عطیه بر می گردم.
    از من دلخور بود، دیگر مرا نمی خواست. احساس می کردم که برای همیشه او را از دست داده ام.
    در لابلای ناله هایی که از گلویم خارج می شد، با لحن ملتمسانه ای گفتم:
    - تو در زندان خیلی عذاب می کشیدی. تحمل رنج و درماندگی ات برایم آسان نبود. از آن گذشته من و آیرین به تو نیاز داشتیم. می داتم به خاطر قولی که بهت داده ام نباید این کا را می کردم، اما راه دیگری برای آزادی ات وجود نداشت. نمی دانی با چه ترس و لرزی به سراغ گوزل رفتم.
    به میان کلامم دوید و با خشونت گفت:
    - چیزی نگو. نمی خواهم بشنوم. تو حق نداشتی با این زن هرزه روبرو شوی و دوستی ات را پیشکش اش کنی.
    - در وجود همه انسان ها که از نظر فیزیکی با هم تفاوت دارند، یک قلب هست، قلبی که در گیر و دار حوادث زندگی شکل می گیرد و گاه سنگی می شود، گاه شیشه ای. حتی قلب سنگی گوزل هم شکستنی بود و خیلی زود تحت تاثیر سخنان من قرار گرفت و شکست.
    - او هنر پیشه ی ماهری است و آن قدر حرفه ای است که به راحتی توانسته نقش یک زن مظلوم ستمدیده را بازی کند. تو ساده ای که خام شدی. از آن گذشته به من دروغ گفتی و برخلاف میل و خواسته ام عمل کردی و این چیزی ست که هرگز نمی توانم ببخشم و بار دیگر بهت اعتماد کنم.
    - اگر این کار را نمی کردم، تو الان در کنار ما نبودی.
    مشت محکمش را بر روی فرمان اتومبیل کوفت و با حرص گفت:
    - من آزادی ام را به این قیمت نمی خواستم. ترجیح می دادم بمیرم، ولی نگذارم دست به دامن چنین موجود منفوری شوی. تو که می دانستی من حتی حاضر نشدم به خاطر رها شدن از زندان به این زن هرزه باج بدهم. آن وقت تو رفتی و التماسش کردی و با گریه و زاری هایت دلش را سوزاندی. وای بر من، وای بر من. خدا می داند اگر می فهمیدم آزادی ام به چه قیمتی به دست آمده، حاضر می شدم در همان هلفدانی بمانم و مدیون او نشوم. چرا جلویم را گرفتی و گذاشتی مشتی را که حواله اش کرده بودم به شکم تو بخورد و به طفل بی گناهمان صدمه بزند؟
    - چون می ترسیدم دوبا ره به گوزل صدمه بزنی و گرفتار شوی. باورم کن علی.
    با حسرت گفت:
    - من همیشه باورت داشتم، اما حالا دیگر نه. عشقی که زلال و جاودانی اش می پنداشتم و به وسعت یک دریا بود،حالا تبدیل به یک جویبار باریکی شده که در گل و لایش اثری از آن نمی توان یافت. افسوس، چه آسان همه آرزوها و رویاهایم را بر باد دادی. پس آن یک دلی و یک رنگی کجا رفت؟ با وجود اینکه شاهد ذره ذره و قطره قطره چکیدن آب زلال جام خوشبختی مان بودی، فقط ایستادی و نظاره کردی تا خالی و تهی شود و جلوی ریزش آن را نگرفتی. حالا که تهی شده با قطره قطره چکیدن اشک هایت به دنبال پر و لبریز شدنش هستی. فکر کردی جبرانش به همین سادگی ست.
    در حالی که از شدت درد نفسم به زخمت بالا می آمد، گفتم:
    - به این هم فکر نمی کردم که بعد از شش سال عشق و دلدادگی، به همین سادگی محکوم به بی وفایی و خیانتم کنی، در حالی که گناه من فقط عشقی ست که بند بند وجودم را به هم پیوسته. افسوس که درد امانم نمی دهد تا سر گله و شکایت را باز کنم و به خاطر رفتاری که با من داشتی، زبان به ملامتت بگشایم.
    زیرچشمی نگاهم کرد و پرسید:
    - خیلی درد می کشی؟
    ناله کنان پاسخ دادم:
    - خیلی، فکر می کنم بچه دارد دنیا می آید.
    - غیر ممکن است. هنوز دو هفته به وقتی که دکترت معین کرده، مانده. خب رسیدیم تا یک مسکن بهت بزنند و کمی استراحت کنی، من برمی گردم.
    سپس آیرین را که در صندلی عقب به خواب رفته بود، در آغوش گرفت و کمکم کرد تا پیاده شوم.
    هم لحن کلامش سرد بود هم نگاهش. در جویبار باریک پر گل و لای محبتش به دنبال زلالی و وسعت دریایش گشتم و اثری از آن نیافتم. باورم نمی شد به همین سادگی از من دل بریده باشد. باید فرصت می دادم تا با خشم و غضبش کنار بیاید و دوباره به نگاهش رنگ محبت دهد.

  13. 14 کاربر از F l o w e r بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  14. #58

    پيش فرض 320 تا 323

    فصل 39

    بعد از ظهر همان روز پسرم آبتین، دو هفته قبل از موعد مقرر متولد شد. زمانی که از ترس نارس بودنش اشک می ریختم و به دلداری علی نیاز داشتم، او را بر بالینم ندیدم. عطیه در کنارم بود و می کوشید تا آرامم کند، ولی نیاز من به همسرم بود
    ، نه کس دیگر.
    با وجود اینکه می دانستم پس از پی بردن به ارتباطم با گوزل
    ، در مقابلم جبهه خواهد گرفت، یادآوری نیش کلام و سخنان بی رحمانه اش و تهمت خیانت و بی وفایی زدن به من
    ، آتش به خرمن وجودم می زد و دلم را می سوزاند.
    عطیه برای دلجویی ام گفت:
    - برای چه گریه می کنی؟ پسرت سلام کرد و هیچ مشکلی ندارد.
    هق هق کنان پاسخ دادم:
    - اما او دو هفته زودتر به دنیا آمده
    ، می ترسم زنده نماند.
    - دیر و زودش مشکلی نیست
    ، مهم این است که کامل شده باشد. خیالت راحت
    ، دکتر کودکان بیمارستان سلامتی اش را تایید کرده.
    - آیرین کجاست؟ طفلکی خیلی ترسیده بود. انتظار چنین خشم و خروشی را از پدرش نداشت.
    - نگران نباش. بهزاد مواظبش است. با هم رفته اند ناهار بخورند و دوری در شهر بزنند.
    - علی چه
    ، او چرا اینجا نیست؟
    - توی راهرو قدم می زند و وجب به وجبش را متر می کند.
    - پس چرا نمی آید داخل؟
    - از دستت عصبانی ست. کارد بزنی خونش در نمی آید. چه کار کردی روشا؟ چرا به آن زن احمق اجازه دادی به دیدنت بیاید؟
    آهی کشیدم و پاسخ دادم:
    - من ازش نخواسته بودم که بیاید. وقتی دیدمش داشتم از ترس قالب تهی می کردم. لابد علی بهت گفته که چه اتفاق افتاده.
    - ای
    ، تا حدودی. آن قدر هر دو نگرانت بودیم که زیاد در موردش صحبت نکردیم.
    با لحن ملتمسانه ای گفتم:
    - کمکم کن عطیه. علی به من فرصت توضیح را نداد. چیزی نمانده بود دوباره با گوزل گلاویز شود. وقتی می خواستم جلوی حمله اش را بگیرم
    ، مشتی که می خواست به سینه گوزل بکوبد
    ، به شکم من خورد و این وضع را پیش آورد. اصلا نفهمیدم چطور شد که سر و کله ی آن زن در خانه پیدا شد.
    به ملامت گفت:
    - روزی که پنهان از چشم شوهرت به دیدنش رفتی
    ، باید این روزها را پیش بینی می کردی. اگر یادت باشد من بهت هشدار دادم که ماه پشت ابر پنهان نمی ماند.
    - کافی ست
    ،
    دیگر ملامتم نکن. فقط بگو حالا باید چه کار کنم؟
    - نمی دانم. فعلا که اصلا گوشش بدهکار حرف هیچکس نیست، حتی تولد پسری که آرزویش را داشت
    ، باعث تسکین اش نشد. آخر آن زن بی چشم و رو برای چه پا شد آمد اونجا؟
    - نمی دانم
    ، نمی دانم، سرم از درد دارد می ترکد. شاید تقصیر من بود که آن روز بهش قول دادم گاهی سری به او بزنم
    ، ولی این کار را نکردم.
    - تو که می دانستی نمی توانی به قولت عمل کنی
    ، نباید احساساتی می شدی و بهش قول می دادی.
    دستانم را حائل صورتم کردم و گفتم:
    - تو که دلیل رفتنم به آنجا را می دانی
    ، بیش از این ملامتم نکن. گوزل زن بدبختی ست. من دلم برایش می سوزد. نمی دانی چقدر در مقابل تهاجم علی مظلوم و تسلیم بود. من از کاری که کردم
    ، پشیمان نیستم.
    چشم تنگ کرد و با لحن تلخ و گزنده ای گفت:
    - باز شروع کردی! هنوز هم دست بردار نیستی و طرفداری اش را می کنی
    . از تو بعید است روشا. احساسات را کنار بگذار. یک کمی واقع بین باش. من و علی تازه از سر خاک پدرمان آمده ایم، پدری که قربانی هوس های همین زن که سنگش را به سینه می زنی شده. اگر از او خیانت نمی دید
    ، چه دلیلی داشت دست به جنایت بزند. بگذریم حالا چه وقت این حرفهاست.
    - دلم شکسته عطیه. من به خاطر علی حاضر به هر کاری بودم. تمام هدفم این بود که او آزاد و سلامت در کنارمان باشد. دیگر نمی توانستم آن طور زار و نزار و درمانده ببینمش. تو بهش بفهمان که من در این مدت چه کشیده ام و به چه دلیل به دیدن گوزل رفتم.
    - من سعی خودم را می کنم. بگذار یک کمی آرام بگیرد. الان هیچ کدام از ما حال خوشی نداریم. حوادث پیش آمده و مرگ بابا داغانمان کرده. تا تو یک کمی استراحت کنی
    ، من می روم پیش علی ببینم چکار می توانم بکنم.
    حتی یک لحظه هم چشم بر هم ننهادم. چشمم به در خشک شد
    ، اما هر چه انتظار کشیدم علی به دیدنم نیامد. از فکر از دست دادنش آرام و قرار نداشتم. فقط محبت او تسکین دردهایم بود. عطیه که برگشت
    ، با بی صبری پرسیدم:
    - چی شد؟ پس چرا نیامد؟
    سر به زیر انداخت و با شرمندگی پاسخ داد:
    - هر چه کردم زیر بار نرفت.
    نیم خیز شدم و کوشیدم تا از تخت پایین بیایم. عطیه مانعم شد و گفت:
    - چه کار داری می کنی؟ تو هنوز اجازه نداری بلند شوی.
    - می خواهم بروم پیش علی. من تحمل بی مهری اش را ندارم.
    - دیوانه شده ای. تو زایمان سختی داشتی و باید استراحت کنی.
    بغض سمج گلویم را فرو دادم و گفتم:
    - من باید ببینمش. خیلی حرفها دارم که بهش بزنم. من نمی توانم شاهد کوچ خوشبختی بازیافته ام به دور دستها باشم. تو که خوب می دانی چقدر به برادرت وابسته ام و از دوری اش چه رنجها کشیده ام.
    دستم را در دست گرفت
    ، به کلامش رنگ محبت داد و گفت:
    - شما هر دو به یک اندازه به هم وابسته اید. علی به خاطر عشق و وابستگی شدیدش به تو
    ، انتظار و توقعش زیاد است و به غیر از صداقت و یکرنگی چیز دیگری ازت نمی خواهد. تو که اینقدر بی صبر نبودی روشا. بهتر است منتطر بمانی خودش بیاید.
    پرستار در حالی که پسرم را در آغوش داشت
    ، آمد و او را در آغوشم جا داد و گفت:


  15. 14 کاربر از F l o w e r بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  16. #59

    پيش فرض 324 تا 327

    _ببین می توانی شیرش بدهی.
    هر دو محو تماشای نوزاد شدیم.رنگ صورتش کبود بود و چشمانش نیمه باز ترکیب لب های برجسته اش با علی مو نمی زد.
    عطیه با هیجان دست کوچکش را بوسید و گفت:
    _وای خدای من چقدر ناز است. به نظر من که خیلی شبیه علی است. تو چه میگویی؟
    _نمی دانم الان که چیزیش معلوم نیست. طفلکی هنوز دنیا نیومده اولین مشت را از بابایش خورده.
    _ هدف بابایش دشمن بود نه عزیزدلش. تقصیر توست که سد راهش شدی. علی ان قدر نگرانت بود که تمام طول راه را از سرخاک تا بیمارستان را با سرعتی دیوانه وار رانندگی می کرد. شانس اوردیم که سالم رسیدیم. در تمام مدتی که در اتاق عمل بودی یک لحظه هم ارام نگرفت. عین مجنون ها دور خودش می چرخید. ان قدر طول و عرض راهرو را پیمود که سر گیجه گرفتم. عشقش به تو چیزی نیست که بتواند به این سادگی ها ازت دل بکند. زندگی اش در وجود زن و بچه هایش خلاصه می شود. پس ناامید نباش. اتش خشمش که فرو نشست برمی گردد. فعلا بگذار به حال خودش باشد.
    _نمی توانم عطیه نمی توانم. در این لحظه من بیشتر از همه به او نیاز دارم و می خواهم در کنارم باشد. حالا که نمی گذاری خودم به سراغش بروم پس لااقل برو صدایش بزن. از طرف من التماسش کن که تنهایم نگذارد در ان چند ماه ما به اندازه کافی درد و دوری از هم را تحمل کردیم. حالا که بعد از ان مدت تازه داشتیم طعم خوشبختی بازیافته را می چشیدیم این انصاف نیست که به قهر از من روبرگرداند.
    _الان اینجا نیست رفته پایین سری به ایرین بزند چون ان بچه هم شاهد جنگ و جدل و درگیری اش با تو و گوزل بوده و هنوز بهت زده و پریشان است. فکر کنم او بیشتر نیاز به دلداری دارد به خصوص حالا که تو در کنارش نیستی و می ترسد بلایی سرت امده باشد.
    _ طفلکی ایرین از صدای فریاد های گوش خراش پدرش از خواب پرید. اصلا انتظارش را نداشت که او با من تندخویی کند. در طول زندگی اش همیشه شاهد عشق و محبت ما به هم بوده پس حق دارد که شوکه شده باشد.
    بچه را که زیر سینه ام به خواب رفته بود از دستم گرفت و کنارم خواباند و گفت:
    _برایش اسمی در نظر گرفته ای؟
    _قرار من و علی این بود که اگر پسر باشد اسمش را ابتین بگذاریم و اگر دختر بود ایدا. حالا باید ببینم الان نظرش چیست.
    _ابتین اسم قشنگی است و بهش می اید.
    سپس نوزاد را تحویل پرستاری که برای بردنش امده بود داد و افزود:
    _دوباره هوا ابریست. فکر کنم باز هم میخواهد ببارد. به علی گفتم یک دست لباس گرم برای ابتین کوچولو بیاورد که وقتی خواستیم ببریمش منزل سرما نخورد.
    _هنوز اسمش تصویب نشده عمه جان.
    پس از تزریق امپول ارام بخش به خواب رفتم و با شنیدن صدای علی چشم گشودم که پشت در اتاق داشت با عطیه صحبت می کرد:
    _تو مطمئنی حالش خوب است؟من خیلی نگرانش هستم. از فکر این که ناخواسته و از روی خشم به عزیزترین موجود زندگی ام صدمه زدم دارم دیوانه می شوم. تو که می دانی روشا برای من از جان عزیز تر است. اما نمی توانم ببخشمش. او حق نداشت به خاطر من به دیدن ان زن هرزه برود. از فکر اینکه پا به ان خانه ی الوده گذاشته و به خاطر من به ان موجود کثیف التماس کرده چنان از کوره در می روم که دلم میخواهد دوباره به سراغش بروم و با دست های خودم خفه اش کنم. دوست ندارم زنم مدیونش باشد.
    عطیه با لحن ارام و گرم همیشگی اش گفت:
    _هیس اولا کمی یواش تر انقدر بی تابی کرد تا عاقبت با امپول ارام بخش به خواب رفت. بگذار یک کمی بخوابد دوما باید توجه داشته باشی که روشابه خاطر تو این کار را کرده. بهت که گفتم چقدر تحت تاثیر قرارش داده بود. به طوری که گوزل صدوهشتاد درجه تغییر شخصیت داده. تو زنت را دست کم گرفتی.
    _به خاطر شهامتش تحسین اش می کنم. اما به خاطر شکست عهد و پیمانمام حاضر به گذشت نیستم. روشا زن من است و مادر بچه هایم ولی از من توقع نداشته باش که چون گذشته دلم با او صاف و خالی از کدورت باشد. نباید نباید دست به چنین کاری می زد. حتی اگر قرار می شد اعدامم کنند حق نداشت برای خلاصی ام ازش کمک بخواهد.
    _عشق پابرهنه می تازد و برای رسیدن به هدف نه کفش اهنی می خواهد و نه اسب تازی حتی درد قلب تاول زده اش را هم حس نمی کند. چون انچه برایش اهمیت دارد این است که کمال مقصود را در اغوش بگیرد. به قول شاعر:

    دردی ست درد عشق که هیچش کناره نیست

    انجا جز انکه جان بسپارند چاره نیست

    روشا برای این که دوباره تو را در کنار داشته باشد از هیچ خطری نمی هراسید. تو او را از رفتن به خانه ی گوزل برحذر داشتی چون می ترسیدی ان زن بهش صدمه بزند اما او خطر را به جان خرید. حتی اگر قرار می شد از میان شعله های سرکش و سوزان عبور کند تا به تو برسد این کار را می کرد. در حریم عشق وقتی هدف از سوختن و گداختن به مقصود رسیدن باشد همان هم لذت بخش است.
    _تو امروز خیلی شاعرانه صحبت می کنی عطیه. از تو بعید می دانستم که این قدر احساسی با این قضیه برخورد کنی.
    _چون من در مکتب زن تو عشق را اموختم و لذت عاسق بودن را درک کردم و تا انجا که می دانم گوزل هم مفهوم واقعی عشق را از او اموخت و تحت تاثیرش قرار گرفت. روشا زن قابل تحسینی است. قدرش را بدان. الان نیاز به یک مسکن قوی دارد تا دردی را که میکشد تسکین دهد و فقط تو مسکن دردش هستی. پس این قدر این پا ان پا نکن. به جای این که اینجا پشت در بایستی و خودت را از دیدارش محروم کنی برو داخل اتاق.
    _دست خالی! من که هنوز هدیه ای برایش نخریده ام.
    _تو بزرگترین هدیه برایش هستی پس چرا معطلی برو.
    _ پس بگذار اول جواب بیت عاشقانه ات را بدهم بعد بروم.

    در حریم عشق خار از پا کشیدن مشکل است

    ریشه در دل میکند خاری که از پا می رود

    بی انکه چشم بگشایم گوش به پایکوبی قلبم دادم که با شورو شعف اماده ی استقبال از معبود زندگی ام می شد.
    ابتدا صدای باز و بسته شدن در اتاق را شنیدم و سپس صدای قدم هایش را که داشت به من نزدیک می شد. می ترسیدم چشم بگشایم و اتاق را خالی از وجودش بیابم و این فقط یک خواب و رویا باشد.
    بوی عطر اشنایش که به مشامم رسید به یین دانستم که بیدارم. دستم را که در نیان دستش گرفت تمام وجود چشم شدو خیره نگاهش کردم.

  17. 13 کاربر از F l o w e r بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  18. #60

    پيش فرض 328 تا 333

    در نگاه گرم و چشمان متبسمش عشقی را که هرگز نمی مرد، عیان دیدم. صدایش را که شنیدم، آرام گرفتم.
    - حالت چطور است ؟
    - حالا که تو در کنارم هستی، خوبم.
    دستم را به گرمی فشرد و گفت:
    - مرا ببخش. نمی خواستم به تو و پسرم صدمه بزنم. کار خوبی نکردی که سپر بلای آن زن هرزه شدی.
    لب برچیدم و با دلخوری گفتم:
    - دوست ندارم در موردش این طور حرف بزنی علی. درست است که خطا کرده، ولی حالا پشیمان است و پی به اشتباهش برده. در فراز و نشیب های زندگی فقط یک لغزش کافی است تا به زمین بخوری. گوزل با یک لغزش با سر به زمین خورده و حالا که برخاسته، به فکر جبران است. کسی که برای آزادی ات نیمی از ثروت پدری ات را می خواست، بدون دریافت پشیزی، رضایت به آزادی ات داد، چون در مقابل عشق من به تو، به عظمت عشق پی برد و خواهانش شد. او گدای محبت است، محبتی که در طول زندگی اش، از آن بهره ای نبرده.
    با شک و تردید پرسید:
    - تو باورش داری عزیزم؟
    به علامت تآیید سر تکان دادم و گفتم:
    - بله من باورش دارم و به خاطر همین هم بهش وعده دوستی ام را دادم.
    - ولی تو نباید به دیدنش می رفتی، چون من دوست نداشتم با آن زن روبرو شوی.
    - من به دیدنش رفتم و از کاری که کردم پشیمان نیستم، چون نتیجه اش آزادی تو بود. حتی اگر مرا نمی بخشیدی، باز هم پشیمان نبودم.
    - تو زن سرسختی هستی، سرسخت و لجباز و یک دنده. اگر دوستت نداشتم خدا می داند که به خاطر این سرکشی چه بلایی سرت می آوردم، ولی افسوس که بی تو زندگی کردن برایم جهنم است و در کنارت بهشت موعود و این را همان روز اولی که تو را شیشه ترشی در دست در آن لباس دوخت خانم جان که به قول خودت دامنش یک وری کج بود دیدم، فهمیدم.
    با یادآوری خاطرات شیرین اولین دیدارمان، تبسمی بر لب نشاندم و با لحن پر حسرتی گفتم:
    - وقتی خانم جان به زور ئادارم کرد که آن دامن را بپوشم، با خود گفتم ((مهم نیست چه بپوشم، من که قصد خودنمایی و بردن دل پسر همسایه راندارم، پس چه بهتر که پایین دامنم کج باشد.)) اما وقتی تو را دیدم و دلم لرزید، باران را بهانه کردم تا شاید مادرم را راضی کنم بگذارد به خانه برگردم و لباسم را عوض کنم تا بلکه با ظاهری آراسته، خودم را در دلت جا کنم.
    در حال نوازش گیسوانم گفت:
    - تو در همان نگاه اول در دلم جا گرفته بودی، دیگر نیازی به دلربایی نبود. دوست داری اسم پسرمان را همان آبتین بگذاریم یا اسم دیگری را در نظر داری؟
    - پسرمان شکل توست و اصلآ شباهتی به من ندارد. هر اسمی تو انتخاب کنی، من تسلیمم.
    - پس همان آبتین که انتخاب هر دوی ماست، خوبست. مرا ببخش که دست خالی آمدم. آبتین با سرزده آمدنش مرا غافلگیر کرد. هنوز فرصت نکردم هدیه ای برایت بخرم.
    - بزرگترین هدیه ی من تویی که الان در کنارم هستی. فقط یه قول به من بده علی. قول می دهی؟
    - با وجود اینکه نمی دانم چه ازم می خواهی، قول می دهم، چون تمام زندگی و وجودم در اختیار توست.
    - قول بده گوزل را از سهم ارث پدرت بی نصیب نگذاری. درست است که آقای هوشمند قبل از آن اتفاق تمام دارایی اش را به نام تو و عطیه کرده، ولی در هر صورت گوزل هنوز همسرش بوده و در این یک مورد مظلوم واقع شده، بخصوص که می خواهد بعد از این سالم زندگی کند و برای اینکه مبادا دوباره دچار لغزش شود، بهتر است از نظر مالی در مضیقه نباشد.
    چین به پیشانی افکند و با تأثر گفت:
    - برای من خیلی سخت است که بر خلاف وصیت پدرم که نمی خواست پشیزی به این زن بدهد، عمل کنم، اما همه ی دارایی ام فدای یک تار موی توست و به خاطر قولی که بهت داده ام، از سهم خودمان هر چقدر که می خواهی به او بده.
    دست هایم را به دور گردنم آویختم و تمام محبتم را در کلامم نشاندم و گفتم:
    - دوستت دارم علی، الان و همیشه.

    فصل 40
    ثروت به جامانده آقای هوشمند برای فرزندانش، کم نبود و شامل، شرکت صادرات و واردات، کارخانه ی چرم، فروشگاه کیف و کفش و لوازم چرمی در مرکز خرید بای اوغلی و فروشگاه دیگری در همی زمینه در مرکز خرید آکسارا، می شد به اضافه موجودی بانک که خود به تنهایی ثروت عظیمی به شمار می آمد و همان طور آپارتمانی که در حال حاظر در آن زندگی می کردیم.
    با توجه به اینکه ما قصد اقامت دائم در ترکیه را نداشتیم، به راحتی نمی توانستیم در مورد اداره آنها تصمیم بگیریم.
    هدف من گریز بود، گریز از کشوری که تلخ ترین روزهای زندگی ام را در آنجا گذرانده بودم.
    علی هم چون من میل به ماندن نداشت، اما به نظر می رسید عطیه و بهزاد ترجیح می دهند آنجا بمانند و شخصآ رسیدگی به امور اموالشان را به عهده بگیرند.
    بحث و گفت و گویشان هیچ وقت نتیجه ای نداشت و همیشه توأم با یک اما و اگر بود. بالاخره قرار بر این شد به محض اینکه آبتین کمی جان بگیرد و وضع جسمی من کمی بهتر شود، همگی عازم ایران شویم و موقتآ نظارت بر کار شرکت و کارخانه را به آقای ابراهیمی بسپاریم. تا پس از مراجعت به ایران و مشورت با خانواده هایمان، در مورد اقامت در ترکیه، یه فروش اموال موجود در آن کشور تصمیم نهایی گرفته شود.
    هر چه انتظار کشیدم تا علی به قولش در مورد گزل عمل کند تا او هم نصیبی از این ارثیه ببرد، خبری نشد. می دانستم برخلاف میلش این قول را به من داده و انجامش برایش سخت است.
    انتظارم تا چند روز قبل از سفرمان به درازا کشید. بعید می دانستم حتی در خاطرش مانده باشد که چنین قولی را به من داده است. بالاخره به زبان آمدم و زمانی که مشغول بستن چمدان هایمان بودیم، دل به دریا زدم و گفتم:
    - مثلی است معروف که می گویند مرد است و قولش.
    تبسمی زینت لب هایش شد. انگار از مدت ها پیش منتظر شنیدن این جمله بود، اما با وجود اینکه شکی نداشتم که منظورم را فهمیده، خود را به نفهمیدن زد و با لحنی آمیخته با تعجب گفت:
    - خوب که چی؟!
    - که اینکه انگار یادت رفته چه قولی به من داده بودی.
    در چمدان را محکم بست، ارام و با تأنی به طرف من آمد، درست روبرویم قرار گرفت و در حالی که نگاه موشکافش حالت تغییر چهره ام را زیرر داشت، پاسخ داد:
    - نه عزیزم، به قول خودت، مرد است و قولش، ولی باورم نمی شد که گوزل خبرش را به گوش تو نرسانده باشد که من نه تنها زیر قولم نزدم، بلکه حتی خیلی قبل از اینکه تو به زبان بیایی، با ابراهیمی قرار گذاشتم که هر ماهه از سهم سود من از کارخانه مبلغی را که تعیین کرده ام به حساب گوزل حواله کند و او را در جریان بگذارد. بهش هم بگوید که این خواست تو بوده، نه من. ناگفته نماند که ظرف دو ماه گذشته این مقرری به حسابش حواله شده. فکر می کردم گوزل خبرش را به گوشت رسانده و تو در جریانی.
    ناباورانه نگاهش کردم و پرسیدم:
    - پس چرا چیزی به من نگفتی و گذاشتی تا به این خیال باشم که زیر قولت زده ای؟ نکند به این خیال بودی که ما با هم ارتباط داریم و با این ترفند می خواستی بدانی درست حدس زده ای یه نه؟
    - بر عکس حدس تو درست نیست و من چنین فکری نمی کردم. قرار است ما با هم رو راست باشیم، مگر نه؟ پس بدان دلیلش فقط این بود که دوست نداشتم دیگر در مورد آن زن با هم حرف بزنیم.
    - ولی علی من باید در جریان قرار می گرفتم و در مورد تو گمان بد به ذهنم راه نمی دادم که برای خواسته ام ارزش قائل نشدی.
    دست به روی شانه ام نهاد و با مهربانی گفت:
    - خوب حالا که بالاخره در جریان قرار گرفتی و دانستی تا چه حد برایم عزیزی و مرا برخلاف خواسته ام وادار به چنین کاری کردی، می خواهی چه کار کنی؟
    دستش را که بر روی شانه ام قرا داشت به گرمی فشردم و گفتم:
    - ازت ممنونم. تو آنقدر خوب و مهربانی که همیشه مرا شرمنده می کنی. می دانم انجام قولی که به من دادی، چقدر برایت سخت و دردناک بوده و از اینکه بر خلاف میل خودت و وصیت پدرت مجبور به انجامش شدی، چقدر احساس گناه می کنی.
    سر به زیر افکند و گفت:
    - راستش من حتی جرأت نکردم در این مورد چیزی به عطیه بگویم، چون می دانستم عکس العمل تندی نشان خواهد داد و از من و تو دلگیر خواهد شد. بهتر است این موضوع بین خودمان بماند، به ابراهیمی هم گفتم چیزی به او و

  19. 13 کاربر از F l o w e r بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


صفحه 6 از 11 اولاول ... 2345678910 ... آخرآخر

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •