سلام
سپیده ببین اگه خیلی کارت سخته بیایم کمکت
بلکه کارات کمتر بشه این رو مانو بنویسی هی پیام بازرگانی پخش نکنی
سلام
سپیده ببین اگه خیلی کارت سخته بیایم کمکت
بلکه کارات کمتر بشه این رو مانو بنویسی هی پیام بازرگانی پخش نکنی
داستان قشنگی بود...مرسی.
قسمت یازدهم
سرمو بلند کردم و نگاش کردم. رنگ صورتش به کبودی میزد. به راحتی میشد تشخیص داد که چقدر عصبانیه. اما من اصلاً دلیلی برای این عصبانتیش پیدا نمیکردم! یعنی من کار اشتباهی انجام داده بودم؟اما هر چی بیشتر فکر میکردم کمتر دستگیرم میشد! من که خطایی انجام نداده بودم که الان مستحق شنیدن همچین فریاد عصبی از سپنتا باشم!یه جورایی تنگی نفس گرفته بودم!وحشت رو خوب حس میکردم!نگاه سپنتا هر لحظه بیشتر به سمت عصبانیت میرفت و من هر لحظه بیشتر می ترسیدم و بدنم مور مور شده بود حس احمقانه ای داشتم و فکر میکردم دست و پام و جایی گم کردم! تمام تنم بی حس شده بود!به زحمت آب دهنم و قورت دادم و تا اومدم دهن باز کنم دوباره فریاد سپنتا مثل پتک روی سرم نشست.
-مگه با تو نیستم؟
-چ...چی... چی میگی تو؟
-چی فکر کردی تو پیش خودت؟ فکر کردی با یه خر طرفی؟ فکر کردی من یه هالو هستم که هر کاری کردی باور کنم؟
نفهمیدم اون قطره اشک مزاحم از کجا روی گونه م سر خورد! سپنتا نگام میکرد و بدون هیچ ترحم یا دلسوزی شعله های خشم از چشماش بیرون میزد! از نوع نگاهش وحشت کرده بودم! این اون نگاهی نبود که همیشه توی چشماش می دیدم! اون همیشه نگاهش نوازش بخش بود! همیشه جوری نگام میکرد که لذت میبردم و حس میکردم عاشق ترین مرد دنیا به چشمام خیره شده! اما حالا چیزی که میدیم کاملاً با اون حس قشنگی که از چشماش داشتم متفاوت بود! نمیتونستم این نوع نگاهش رو تحمل کنم! یه چیزی مثل خنجر توی قلبم فرو میرفت و وجودم رو می سوزوند! حتی تیزی خنجر رو توی سینه م حس میکردم! پشتمو بهش کردم تا دیگه اون نگاه آزار دهنده رو تحمل نکنم! دستمو بالا اوردم و اشکایی که صورتم و خیس کرده بود رو پاک کردم و نفسمو بیرون فرستادم! نفسم داغ داغ بود و حرارتش دستم رو سوزوند! هر وقت از چیزی به شدت می ترسیدم یا حس ناخوشایندی درگیرم میکرد نفسم همینقدر داغ و سوزنده میشد!
-چرا این کار رو با من کردی محبوبه!
هنوز با صدای بلند حرف میزد! نفس عمیقی کشیدم تا جلوی احساساتی شدنم رو بگیرم!خدا رو شکر میکردم که اون موقع روز اون محوطه خلوت بود و کسی نبود که با تعجب به رفتار مرموز سپنتا دقت کنه و به حال من که مثل بید می لرزیدم دل بسوزونه! بی اختیار سرم و بلند کردم و به روبرو چشم دوختم!از چیزی که جلوی چشمام می دیدم آه از نهادم بلند شد!وای خدای من!چطور به عقل خودم نرسید؟ یه چیزی مث یه گردو توی گلوم بود و هر کاری میکردم پایین نمیرفت!هنوز نگام به روبرو قفل شده بود!کلافه از اشتباه و حماقتی که به خرج داده بودم توی دلم خودمو ملامت میکردم اما نگاهم مثل نگاه حیوون بی پناهی بود که اسیر چنگال حیوون درنده ای شده!
-هیچ وقت حتی فکرشم نمیکردم که بخوای بازیم بدی! لعنتی هر حسی که بهت داشتمو نابودش کردی!
ناخونامو کف دستم فشار دادم و بدون هیچ فکر قبلی به سمتش چرخیدم و گفتم:
-سپنتا همه چیز رو برات توضیح میدم!
بی ملاحظه داد زد:
-چیو میخوای توضیح بدی؟
سرمو انداختم پایین و با بغض گفتم:
-داد نزن سرم!
کف دستم وحشتناک می سوخت اما هنوز ناخونامو کف دستم فشار میدادم!
سپنتا فاصله ای که بینمون بود رو با یه قدم بلند پر کرد و با دستش چونه مو گرفت و بالا کشید! اونقدر محکم انگشتاش و روی چونه م فشار داد که با خودم گفتم فکم از جا کنده شد!جرئت نمیکردم به چشمای پر غضبش نگاه کنم! چشمامو بستم اما فشاری که به چونه م اورد مجبور کرد چشمامو باز کنم و نگاش کنم! چشماش پر از خشم بود!میترسیدم از نوع نگاهش!بدتر از اون این بود که هنوز انگشتاش به فکم فشار می اورد! بالاخره بی طاقت شدم! دستمو اوردم بالا و روی دستش گذاشتم و با بغض گفتم:
-دردم گرفت سپنتا!
هنوز نگاهش به چشمام قفل بود! هیچ حرکتی انجام نمیداد!با نوک انگشتام فشار کمی به دستش وارد کردم و اونو به خودش اوردم! نگاهش و با کلافگی از چشمام گرفت! دستشو انداخت و با عصبانیت فریاد زد:
-اه!
دستمو روی چونه م گذاشته بودم و سعی میکردم با نوازش کردنش از دردی که رفته رفته بیشتر میشد جلوگیری کنم! سپنتا به سمتم برگشت! از خودم بدم می اومد! حالم رقت آمیز شده بودم! واقعاً عشق با آدم چی کار میکرد! پیش خودم گفتم که اگه کوروش یه همچین کاری باهام میکرد اینقدر ساکت وایمیسادم و از خودم دفاع نمیکردم؟ بعد خودم در جواب گفتم:محال بود! مطمئن بودم بلایی به سرش می اوردم که دیگه هوس همچین کاری نکنه! یاد کوروش به دلم چنگ انداخت! خدا لعنتم کنه که اینقدر سر خود بودم!
سپنتا وقتی دید که سرم پایینه و نگاهش نمیکنم،بدون اینکه اهمیتی به درد کشیدن من بده به سمت ماشینش رفت و در عرض چند ثانیه سوار ماشینش شد و در سمت من رو باز کرد و با همون لحن عصبی اما محکم و قاطع که جای هیچ گونه بحثی لااقل برای من که خودمو خار کرده بودم نمیذاشت گفت:
-سوار شو!
برای بار آخر برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم! مژده هنوز روبروی در ورودی استخر وایساده بود و به دیوار تکیه داده بود! وقتی دید دارم ملتمسانه نگاش میکنم دستشو اورد بالا و با نگرانی کنار سینه ش تکون داد! پیش خودم تصور کردم مژده هم فهمیده که من بیچاره شدم!لبمو گاز گرفتم و خیلی سریع برای مژده به نشونه خداحافظی دست تکون دادم و به سمت ماشین رفتم!
هنوز در رو کامل نبسته بودم که ماشین به سرعت از جا کنده شد و به حرکت در اومد! هیچ صدایی جز تنفس عصبی سپنتا بلند نبود!اونقدر وحشت داشتم که حتی نمیتونستم مث بچه آدم نفس بکشم!سعی میکردم آروم باشم اما یه حس موذی و مرموزی اجازه این کار رو بهم نمیداد! سپنتا سکوت کرده بود و برخلاف سکوتش، وحشتناک رانندگی میکرد! به قدری با سرعت حرکت میکرد و از بین ماشین ها لایی میکشید که با ترس دسته کنار در رو چسبیده بودم و توی دلم خدا خدا میکردم !
بالاخره اون سکوت لعنتی با صدای آهسته سپنتا شکست:
-محبوب چرا این کارو با من کردی؟
برگشتم و نگاهش کردم!هنوز به روبرو خیره شده بود و با سرعت رانندگی میکرد!از آهسته صحبت کردنش استفاده کردم و با محبت گفتم:
-عزیزم یه کم آهسته رانندگی کن!خطرناکه...
بدون اینکه اهمیتی به حرفی که زده بودم بده با لحن محکمی گفت:
-پرسیدم چرا محبوب؟
نفسمو با کلافگی بیرون فرستادم و گفتم:
-اصلاً یه جا وایسا تا با هم صحبت کنیم!اینجوری نمیشه!
برگشت و نگام کرد! سرشو تکون داد و با یه حرکت سریع ماشین و به کنار خیابون کشید و توقف کرد! کامل به سمتم چرخید و ذل زد توی صورتم!نمیدونم چرا اینقدر اون لحظه از چشماش می ترسیدم!یه حالت خاصی نگاهم میکرد! یه حالتی که تا به حال تو نگاه هیچ کسی ندیده بودم! نه نه دیده بودم! درست همون روزی که مهیار از رابطه من و سپنتا بو برده بود! من این نوع نگاه رو تو چشمای مهیار هم دیدم!اوه خدای من!
همون طور که خیره خیره نگاهم میکرد دستشو دراز کرد و دست منو که روی پام بود بین دستاش گرفت! اما ذره ای حالت نگاهش تغییر نکرد!با همون نگاه عجیب و ترسناک گفت:
-محبوب امیدوارم واسه این کارت دلیل منطقی داشته باشی وگرنه... وگرنه مطمئن باش که ضرر میکنی!
اصلاً از تهدیدی که کرده بود خوشم نیومد!اصلاً از نوع نگاه کردنش هم خوشم نمی اومد! اصلا... اصلاً ! حتی نمیتونستم به فکر کردنم سر و سامون بدم! احمقانه بود که هم زبونم از کار افتاده بود هم فکرم مسیر درستی نداشت! همه فکرام بی سر و ته بود و اگه هم چیز مناسبی توی ذهنم می اومد نصفه کاره ولش می کردم! از خودم خیلی حرصم گرفته بودم!حالت نگاه پسنتا مثل یه مته توی سرم فرو می رفت! زیر ذره بین نگاه مرموزش داشتم ذوب میشدم! یه حس موذی بهم میگفت همه عشقی که بهش دارم یه طرف و تحقیری که دارم زیر نگاهش و کلماتش میشم یه طرف!با همه وجودم اون حس موذی رو رد کردم و سعی کردم منطقی برخورد کنم! پیش خودم گفتم که اگه خودم م بودم رفتاری بهتر از رفتار سپنتا نداشتم و چه بسا از فکر اینکه مدتها مسخره دست دو تاپسر بودم رفتار بدتری هم بروز میدادم!اما نه! من اینقدر بی منطق نبودم! خوب اگه بخوام انصافانه برخورد کنم شاید رفتارم خیلی بدتر از سپنتا بود! من برای غرورم ارزش زیادی قائل بودم!
سپنتا که از نگاه خیره من و خودش کلافه شده بود از بین دندونای به هم کلید شده ش گفت:
-حرف بزن دیگه لعنتی...
-آروم باش سپن...
با یه حرکت خیلی سریع دستمو ول کرد و محکم دو تا دستشو روی فرمون کوبید! جوری که من خفه شدم! نفسم به طور خودکار وایساده بود!
-آخه چطوری؟بگو ببینم خودت بودی ساکت میشدی که انتظار آروم بودن رو ازم داری؟وای خدای من چقدر احمقانه ست! حتی فکرش داره آزارم میده! دو تا بچه سرکارم گذاشتن! مذخرفتر از این...
همه جملاتش رو با صدای بلند و عصبی تکرار میکرد و پشت سر هم با یه حالت عجیب که فقط از یه دیوونه بر می اومد دستشو روی فرمون می کوبید!
-بهت گفتم سر من داد نزن!
وقتی به خودم اومدم دیدم منم مثل خودش بدون اینکه بفهمم چرا با صدای بلند جمله مو گفته بودم! دهن سپنتا از شدت تعجب باز بود و من از شدت گرما داشتم تباه میشدم! صورتم گر گرفته بود و می سوخت!آب دهنمو قورت دادم و سرمو انداختم پایین و به دستام که با عصبانیت مشت کرده بود نگاه کردم!وای خدای من چه کار احمقانه ای کرده بودم! همه چیزو خرابتر کرده بودم! اصن نفهمیدم چطور شد که اختیار خودم و از دست دادم.
-محبوب چرا این کارو کردی؟
سرمو بلند کردم و به چشماش که هنوز با تعجب به من خیره شده بود نگاه کردم و تصمیم گرفتم حقیقت رو اونجوری که هست براش تعریف کنم!نباید میذاشتم بیجهت پیش خودش فکرای ناجور بکنه!
-به مژده گفته بودم که تو رو دوست دارم!مژده م وقتی بی تابی منو برای دیدنت دید،پیشنهاد کرد که با هم بیاییم جلوی درتون و تا من بتونم برای چند لحظه ببینمت! سپنتا به جون خودت قسم من حتی تا قبل اینکه تو بهم بگی موضوع چی، نمیدونستم مژده میخواد درباره چه موضوعی باهات حرف بزنه!باور کن مژده م فقط قصدش کمک کردن به من بود! اون تونست با این کارش دل منو آروم کنه!
یه نفس حرف زده بودم و حالا نفس کم اورده بود!ساکت شدم و نفس عمیقی کشیدم و دوباره رو به سپنتا که حیرت زده نگاهم میکردم گفتم:
-دوست نداشتم هیچ وقت اینا رو بهت بگم! اما حالا که تو برداشت بدی از اون روز داری حقیقت رو بهت گفتم!حالا هم امیدورام درک کنی که ما به هیچ وجه قصد نداشتیم اذیتت کنیم یا سر به سرت بذاریم!
-اما شماها!تو و اون دوستت این کار رو با من کردید!
-سپنتا! اینقدر غیر منطقی برخورد نکن! من دارم حقیقت و بهت میگم!
سپنتا بازم بی توجه به عجز و لابه های من با همون لحن عصبی که حرص منو در اورده بود گفت:
-راستشو بگو محبوب! چقدر نشستید و به ریش من خندیدید؟ ها؟
با ناباوری تموم زمزمه کردم:
-سپنتا...
-وای خدای من!حتماً جک یه ماهتون فراهم شده بود دیگه!آره؟آره میدونم!حتماً تو و اون دختره پیش هم نشستید و گفتید که چقدر پسره ابله بود که به راحتی آب خوردن رفت سر کار و بعدش غش غش خندیدید!
واقعاً باورم نمیشد که از ماجرای اون روز اینقدر خیال بافی کنه! یعنی قسم و آیه من هم براش اهمیتی نداشت؟یعنی اینقدر من رو دروغ گو به حساب می اورد که باورش نمیشد وقتی جون خودش رو قسم خوردم؟ای کاش واقعاً ماجرا اون جوری که سپنتا تعریف میکرد بود تا من اینقدر نمی سوختم! اومدم دهن باز کنم و دوباره قسم بخورم تا شاید باورم کنه اما قبل اینکه چیزی بگم دوباره مثل یه مریض سادسیمی ادامه داد:
-وای خدای من! آخه من چقدر میتونم احمق باشم؟ اصلاً تو باورم نمیگنجه که یه بچه به این راحتی منو بذاره سر کار!
نگاهشو ازم گرفت و دوباره و صد باره با عصبانیت دستشو کوبید روی فرمون و بلندتر از هر بار فریاد زد:
-ازت متنفرم لعنتی! از کسی که بازیم میده متنفرم!
برگشت سمت من که ناباورانه نگاهش میکردم و پیش خودم التماس میکردم که ای کاش خواب باشم و وقتی بیدار میشم ببینم کابوسی بیشتر نبوده که اینقدر آزارم داده، و با همون صدای آزار دهنده ش فریاد زد:
-فهمیدی؟
معلوم بود که فهمیدم! فهمیدم بیدارم و اسیر کابوسم! وای که چقدر عذاب آوره بیدار باشی و اسیر تلخترین کابوس زندگیت باشی! بس بود هر چی خرفتی در اوردم! بس بود هر چی سعی کردم آرومش کنم تا با حقیقت کنار بیاد! بس بود هر چی کوتاه اومدم تا هرچقدر دلش خواست با فریادهاش من رو بشکنه و خودشو آروم کنه! اشکامو پاک کردم و برخلاف خودش با صدای خیلی آرومی گفتم:
-خیلی بی منطقی! ای کاش میفهمیدی با حرفا و رفتارت با من و احساسم چی کار کردی!
وقتی حرفم تموم شد بدون اینکه لحظه ای مکث کنم در ماشین رو باز کردم و خیلی سریع پیاده شدم!نفسم دوباره گرفته بود و به سختی بالا می اومد!نفس عمیقی کشیدم و وقتی داشتم درو میبستم گفتم:
-دیگه نمیخوام هیچ وقت،آره هیچ وقت هیچ وقت چشمم بهت بیفته!به آدم بی منطقی مثل تو!
و در ماشین رو کوبیدم تا بلکه کمی خودمو آروم کنم! وقتی پشتمو به ماشین و سپنتا کردم! اشکام روی صورتم سرازیر شد!صدای حرکت وحشتناک ماشین توی گوشم پیچید! وایسادم و سر جام برگشتم و به جای خالی ماشین نگاه کردم!وای خدای من باورم نمیشد که پسنتا بدون اینکه حتی لحظه ای مکث کنه و به فکر این باشه که من رو وسط اتوبان تنها گذاشته گاز ماشین رو گرفته و رفته! حالا میفهمیدم که اون علاوه بر بی منطق بودن آدم فوق العاده بی معرفتی هم هست! باورم نمیشد که دوستم داشته باشه!اگه دوستم داشت اینجوری ولم نمیکرد!به قدری دلم از حرفاش گرفته بود که حد و حساب نداشت!چرا باید اینقدر غیر منطقی با این جریان برخورد کنه؟و بدتر از اون اینکه بی جهت بهم بگه ازم متنفره!مگه چه جرمی مرتکب شده بودم که جزاش این بی انصافی و بی معرفتیش بود؟ دلم بدجوری گرفته بود! یاد آخرین دیدارمون قبل از این اتفاق افتادم! اون روزی که توی کوچه دستامو با محبت گرفته بود و با چشمای مخمور و قشنگش به چشمام خیره شده بود و عاشقونه زمزمه میکرد دوستم داره! صداقت رو توی چشماش میخوندم و حتی لحظه ای به این فکر نمیکردم که امکان داره دروغ گفته باشه! اما گفته ها و رفتار امروزش کاملاً عکس اون روز بود! اون روز عشق رو تو چشماش دیدم و امروز نفرت رو...
از وقتی از سر قرارم با سپنتا برگشته بودم خودمو توی اتاقم زندونی کرده بودم!مامان توی آشپزخونه سخت مشغول بود و مهیار هم داخل اتاقش بود و برخلاف همیشه که ساعت رفت و برگشتم و چک میکرد از اتاقش بیرون نیومده بود و منم از خدا خواسته بوسه تندی از گونه مامان گرفتم و در جواب سوالش که پرسید چرا چشمام قرمزه؟زاد بودن کلر آب و فراموش کردن عینک شنام رو بهونه کردم و به سرعت ازش دور شدم و توی راه پله ها شنیدم که با صدای بلند میگفت:
-محبوب برو حموم و یه دست لباس مناسب بپوش که شب مهمون داریم!
و من هم با همون صدای بلند گفتم:
-کیه مامان؟
و جوابی از سمت مامان شنیده نشد و منم چون بی حوصله بودم پی حرفش رو نگرفتم!اما چند ساعت بعد وقتی هنوز روی تختم دراز کشیده بودم و به سقف اتاقم چشم دوخته بودم مهیار وارد اتاقم شد! بدون اینکه در بزنه! با دیدنش سریع روی تخت نیم خیز شدم و به سرعت دستمو به چشمام کشیدم تا اشکامو پاک کنم!
-ببینم پیشی خانم چرا خودتو اینجا زندونی کردی؟
بی اختیار بینی مو بالا کشیدم و گفتم:
-سرم درد میکنه!
لبه تخت نشست و ذل زد توی چشمام و پرسید:
-این مرواریدا چیه داری هدرش میدی؟
لبخند زدم و گفتم:
-چشمام می سوزه!فکر کنم دارم سرما خوردم!
مهیار یه چشمشو تنگ کرد و با تعجب پرسید:
-گوشام دراز شد؟
و بعد دست کشید به گوش هاش و گفت:
-یعنی عر عر؟
بی اختیار خندیدم و مهیار ادامه داد:
-بچه جون من خودم ذغال فروشم منو سیاه نکن!
سرمو انداختم پایین و چیزی نگفتم:
-اشکالی نداره! هر وقت حس کردی دلت میخواد واسه کسی درد و دل کنی گوشای من همیشه برای شنیدن مشکلات پیشی خشگلم شنواست!
بغلش کردم و سرمو گذاشتم روی سینه پهنش و شروع کردم به گریه کردن! مهیار بدون هیچ حرفی موهای بلندمو نوازش میکرد و حلقه های موهامو بین انگشتاش می پیچید و باز میکرد! هیچ حرفی نمیزد تا من خودمو آروم کنم و از اون احساس خفه کننده نجات پیدا کنم!بعد از مدتی که هق هق هام تبدیل به گریه های آروم تر شد صدای مهیار رو شنیدم که با خنده گفت:
-ببینم دختر چشمات به سد کرج شعبه داره؟
آروم خندیدم که ادامه داد:
-محض رضای خدا موهاتو شونه میکردی اینقدر کرک شده!
-مدلشه خوب...
-چه مدل ضایع ای داره موهات!
بعد منو از خودش جدا کرد و دستشو با عشوه بین موهاش کشید و گفت:
-دلت آب شه ببین چه موهای نازی دارم!
بعد دستشو انداخت زیر موهای خیالی و بلندش و با عشوه قشنگ و خنده دار تکونش و داد و با صدای زیر و زنونه ای گفت:
-وای مردم از این همه قشنگی.
وقتی صدای خنده بلند منو شنید از روی تخت بلند شد و گفت:
-خوب پیشی پاشو دست و صورتتو یه آب بزن منم برم لباسمو عوض کنم که خیس شده!
و بعد به تی شرتش اشاره کرد که خیس شده بود.
وقتی از اتاقم بیرون رفت تازه یادم افتاد که ازش تشکر نکردم و خیلی آروم شده بودم! از روی تخت بلند شدم و لباسام و با یه حوله برداشتم و به سمت حموم رفتم تا با یه دوش آب سرد روحیه م رو بهتر کنم!
حوله رو دور موهام پیچیدم و داخل آینه به صورت سفیدم نگاه کردم و لبخند تلخی زدم و از اتاقم خارج شدم! عقربه های ساعت توی راه پله ها نه شب رونشون میداد! اصلاً یادم نبود که مامان گفت مهمون داریم برای همین با همون لباس راحتی و حوله پیچیده دورسرم پله ها رو پایین رفتم که صدای خنده و صحبت به گوشم رسید! با کمی دقت متوجه شدم صدای خنده صدای کسی نیست جز عمو کیوان! لبمو به شدت به دندون گرفتم و با خودم گفتم:وای خدای من امشب همین یکی رو کم داشتم! با یه فکر سریع روی نوک پا چرخیدم و خیلی آروم سعی کردم پله ها رو همونطور که اومدم پایین برم بالا که صدای آهسته مهیار از پشت سرم بلند شد!
-ناماسته مادمازل!کجا تشریف می برید؟
هر چی فحش بلد بودم و نثار در و دیوار کردم و دوباره برگشتم و از دیدن مهیار که پایین پله ها وایساده بودم با قیافه ای در هم گفتم:
-مهیار جون من سر و صدا نکن بذار برم بالا!
مهیار یه پله اومد بالا و گفت:
-بری بالا که چی بشه؟
-خوب عموینا اینجان!
-ا؟جداً؟خوش اومدن!خوب تو چرا داری در میری؟
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
-مسخره نشو مهیار حوصله ندارم!
مچ دستمو گرفت و با لحن قاطعی گفت:
-همین الان میای میریم تو سالن!عمو تو رو دیدش زشته برگردی بالا!
از پشت پله ها سرک کشیدم به جایی که بقیه نشسته بودند!عمو داشت نگاهمون میکرد ! بی حوصله و از سر اجبار لبخند زدم و سرمو به حالت احترام تکون دادم و به سمت مهیار چرخیدم و گفتم:
-اینا اینجا چی کار میکنن؟
مهیار اخم کرد و گفت:
-اومدن مهمونی اشکالی داره؟
و بعد بدون اینکه اجازه اظهار نظری بهم بده دستمو کشید و مثل مامان بزرگا کنار گوشم پچ پچ کرد:
-مثل خانمای موقر میای و احوالپرسی میکنی و بعد معذرت خواهی میکنی و میری بالا لباساتو عوض میکنی و زودم برمیگردی فهمیدی پیشی؟
دستمو به زور از بین دستاش جدا کرد و غریدم:
-بله!امر دیگه ای نبود؟
مهیار به قیافه عصبی من لبخند زد و بعد ازم دور شد و با صدای بلند رو به جمع گفت:
-آقایون خانم ها این شما و این هم....
بعد برگشت سمت من و با لبخند و چشمک گفت:
-پیشی هندی ما!
با قدم های شل و ول به سمت جمع رفتم و با صدای بغض آلودی سلام کردم و به زنعمو که اول از همه تو مسیرم بود دست دادم و با اکراه روبروسی کردم! بعد با بابا و که کنار مامان نشسته بود روبوسی کردم و آخر سر نوبت به عمو که دستاشو برای بغل گرفتنم باز کرده بود رسیدم!بغض داشت خفه م میکرد! احساس بد و معذبی داشتم تو بغل عمو! عمو صورتمو بوسید و با شیطنت دستی به حوله روی سرم کشید و گفت:
-چطوری عزیز عمو؟
بغضمو قورت دادم و یواش زمزمه کردم:
-خوبم!
بعد بدون اینکه اجازه حرف دیگه ای به عمو بدم با صدای نیمه بلندی گفتم:پ
-برم لباسمو عوض کنم الان میام!
و با دو از پذیرایی خارج شدم و وقتی به راه پله ها رسیدم بغضم باز شد و شروع به گریه کردم!حس بد عذاب وجدان داشت خفه م میکرد!اصلاً انتظار دیدن عمو و زنعمو رو توی این موقعیت نداشتم! نمیتونستم مثل سابق با عمو راحت باشم و متاقانه توی آغوش امنش برم و با شیطنت سر به سرش بذارم! حالا دیگه ازشون خجالت میکشیدم و یه جورایی از دستشون ناراحت بودم! اونا بودن که طوق اسیری رو به گردن من انداختن تا من الان از رابطه م با سپنتا در عذاب باشم و یه روز خوش نبینم! دلم میخواست اونقدر جرئت داشتم که با فریاد بازخواستشون میکردم و میخواستم که بهشون بگم چه ظلمی در حق من کردن! میخواستم بگم اون از پسرشون که رفته یه جایی و معلوم نیست سرش با کدوم دختر فرنگی گرم شده که اصلاً یاد من بدبخت نمی افتاده و اون وقت من اینجا باید به همه توضیح بدم و هزار تا صغری کبری بچینم تا دست از سرم بردارن و بدونن راضی نیستم به این وصلت نامیمون!اصلاً همش تقصیر این کوروش لعنتیه! خدا بگم چی کارت کنه که منو اسیر خودت کردی! مرده شوره تو ببرن که این طوق رو انداختی گردنم! اصلاً نمی فهمم کی به این احمق گفته که من ازش خوشم میاد که همه جا جار زده من نامزدش م!پاهامو می کوبیدم روی پله ها و با گریه بالا می رفتم!دلم میخواست داد بزنم و هر چی فحش بلدم نثار کوروش لعنتی بکنم که منو بدبخت کرده که الان روم نشه تو چشمای عمو نگاه کنم! عوض داد زدن در اتاقم رو با حرص کوبیدم و خودمو روی تخت انداختم و با مشت و لگد له تخت کوبیدم و اونقدر سرمو توی بالشم فرو بردم که دوباره تنگی نفس به سراغم اومد و مجبور شدم بلند شم و سعی در آروم کردن خودم کنم!
لباس بهتری تنم کردم توی چشمام مداد کشیدم تا قرمزی چشمام توی ذوق نخوره و بعد به خیال خودم که آروم آروم شدم از اتاقم بیرون رفتم!
عمو به محض دیدنم کنار خودش جا برام بازکرد و منم به سمتش رفتم و کنارش نشستم! به محض نشستم صدای زنعمو به گوشم رسید:
-سایه ت سنگین شده محبوبه جون!حالا کوروش نیست تو نباید به عمو و زنعموت سر بزنی؟
حس میکردم صورتم داره گر میگیره! عمو با خنده گفت:
-وای الهی ببین چه خجالتی کشید دخترم!
از این فکر عمو که از شدت خجالت قرمز شدم پوزخند زدم و پیش خودم گفتم که چه زنعمو خوش خیاله که فکر میکنه به خاطر نبودن پسرش به اونجا نمیرم!
-نه زنعمو جون این حرفا چیه؟ شما که میدونید سال دیگه کنکور دارم برای همین دارم خودمو آماده میکنم!
عمو با تشویق به صورتم نگاه کرد و قبل زنعمو گفت:
-آره عزیزم بابا گفت که سخت مشغول درس خوندنی! الهی که موفق باشی! موفقیت تو آرزوی قلبی ماست!
سرمو با خجالت پایین انداختم و از این همه محبت عمو دلم گرفت!ای کاش پای کوروش وسط نبود تا با عشق و مثل سابق عمو رو می بوسیدم و بهش ابراز علاقه میکردم!از کنار عمو بلند شدم و با خجالت به آشپزخونه رفتم تا کمی آب بخورم!
توی آشپزخونه بودم که مامان وارد آشپزخونه شد و با چشم غره پرسید:
-چته محبوبه؟
سرمو بالا گرفتم تا قطره های اشکی که پشت سد چشمام قطار شده بودند بیرون نریزن و در همون حال گفتم:
-یه کم سرم درد میکنه! چیزی نیست!
مامان به سمت قابلمه های غذا رفت و زیر لب غر زد:
-آره جون خودت! فکر کرده من احمقم که حرفاشو باور کنم! من که میدونم روت نمیشه تو چشمای عموت نگاه کنی! معلومه که روت نمیشه! مگر اینکه چقدر وقیح باشی که از عموت حیا نکنی!
بی اختیار گفتم:
-تمومش کن مامان! نه خجالت نیست! هیچ کدومشون رو دوست ندارم!همینا بودن که طوق اسیری رو گردن من انداختن!از دست شما ها هم دلخورم! شماها که منو جزو آدم حساب نکردید و بدون نظرخواهی ازم منو مثل یه کالا فروختنی زدید به نام کسی که هیچ دلبستگی بهش ندارم! همین شماها بودید که برای عزیز کردن خودتون پیش اون یکی منو اسباب تفریحتون کردید! شماها هستید که نفهمید من کالای دستتون نیستم که روم قیمت بذارید و برای محکم تر شدن روابطتون احساساتم رو نادیده بگیرید!
کشیده مامان که توی صورتم نشست! دهنمو بست و نذاشت حرفایی که تو دلم تلنبار شده بود و حالا سر باز کرده بود بیرون بریزه و آروم بشم!
-خفه شو دختره بی حیا! هیچ میفهمی چی داری میگی؟ ما خیر و صلاحت رو میخوایم و تو اونقدر نفهم و خیره سری که این رو نمیفهمی! کوروش بهتری کسی هستش که میتونه آدمی مثل تو رو خوشبخت کنه! بفهم اینو و به جای بچه بازی و افکار احمقانه مثل آدم باش و منطقی فکر کن!
دستمو روی گونه م گذاشته بودم و باورم نمیشد مامان این کار رو باهام کرده باشه! با بغض گفتم:
-چرا شماها منطقی فکر نمیکنید؟ شماها دل ندارید؟احساس ندارید؟
-چرا ماها هم دل داریم هم احساس!اما احساسات ما خام نیست مثل احساسات تو! این راهی که تو پی گرفتی به ترکستانه محبوبه! من مادرتم تو پاره تن منی! با خون دل بزرگت کردم و به اینجا رسوندمت!حالا چطوری بهت اجازه بدم با ندونم کاری هات خودتو بدبخت کنی؟
-بیخودی حرف نزنید مامان!شما منو دوست ندارید!اگه داشتید به جای اینکه سیلی بزنید تو گوشم مثل مادرای دیگه میشستید پای درد و دل دخترتون و میفهمیدید از اون مردی که براش انتخاب کردید دل خوشی نداره!
-اتفاقاً چون دوستت دارم نمیشینم پای درد و دلت !من میدونم تو الان اسیر احساسات زود گذر شدی!همیشه گفتن تب تند زود عرق میکنه! من منطقی برخورد میکنم! ببین محبوبه!این روز رو یادت باشه!من میدونم خیلی زود سرت به سنگ میخوره! خیلی زود!اما امیدوارم اون روز روزی نباشه که هیچ راه جبرانی رو به جا نذاشته باشی!
و بعد بدون اینکه حرفی بزنه از بشقاب هایی که روی میز ناهار خوری گذاشته بود رو برداشت و از آشپزخونه بیرون رفت!نفس عمیقی کشیدم و حرف مامان بی اختیار توی گوشم زنگ زد!(( خیلی زود سرت به سنگ میخوره)) صدای زنعمو رو شنیدم که با مامان حرف میزد و به سمت آشپزخونه می اومد!سریع به سمت روشویی رفتم و صورتم رو شستم!
-دیگه چی کار میکنی محبوب جون!
برگشتم و نگاهش کردم!هر کاری میکردم نمیتونستم لبخند بزنم!حتی یه چیزی مث لبخند روی لبم پدیدار نمیشد!عضله های صورتم سخت منقبض شده بود و حس تکون خوردن نداشتم!
-دعا به جونتون میکنم!
زنعمو ریز خندید و بعد دسته ای از ظرفها رو برداشت تا به اتاق ببره،پیشدستی کردم و ظرفها رو از دستش گرفتم و با همون قیافه عبوس گفتم:
-شما همینجا به مامان کمک کنید من می برمشون!
و بدون هیچ حرف دیگه ای آشپزخونه رو ترک کردم!دلم از دست مامان خیلی گرفته بود!رفتارش پسندیده نبود!از اینکه اونطور توی گوشم زد دلم شکست!یه حسی میگفت من هم زیادی تند رفته بودم!اما من حقیقت رو گفته بودم!اونا با سرنوشت و آینده من بازی کرده بودند بدون اینکه نظر من براشون مهم باشه!
سر میز شام بودیم که بابا رو به زنعمو پرسید:
-زن داداش از کوروش چه خبر؟ آخرین بار کی تماس گرفته؟
زنعمو لبخند تلخی زد و گفت:
-یه مدتی هست که خیلی کم تماس میگیره!
-حتماً درگیر درساشه!
-نه مهیار جان درسا اونقدر سنگین نیست که کوروش و از یاد پدر و مادرش غافل کنه!
عمو برخلاف چند لحظه پیش که با اشتها غذاشو میخورد،با بی میلی قاشقشو توی ظرف غذا پس و پیش کرد و با دلخوری مشهودی گفت:
-دو هفته ای میشه ازش خبر نداریم!سه روز پیش باهاش تماس گرفتم گفت کلاسش داره شروع میشه و بعداً خودش تماس میگیره، اما هنوز همونه که تماس بگیره!
سکوت محضی ایجاد شده بود!حتی صدای قاشق و چنگال هم دیگه نمی اومد!صورت تک تک اعضای حاضر رو از نظرم گذروندم و با لحن خیلی جدی و تلخی گفتم:
-اینکه ناراحتی نداره حتماً اونجا درگیر دخترای مو بلوند و چشم آبی شده که از یاد خانواده ش غافل شده!
صدای برخورد قاشق به بشقاب بلند شد و من به سمت صدا برگشتم و از دیدن زنعمو که با دهن باز از تعجب نگاهم میکرد متوجه شدم قاشق از دستش توی بشقاب افتاده!زیر نگاه ملامت بار و پر از تعجب حاضرین داشتم ذوب میشدم که مهیار با صدای بلندی زد زیر خنده و چند لحظه بعد بقیه هم شروع به خندیدن کردن!تنها کسی که فقط لبخند تلخی روی لبش بود عمو بود که حالا داشت با نگاه مرموزی منو می پایید!
-میبینی عمو!چه میکنه این حسادت با خانما!
و دوباره غش غش خندید!با حرص به مهیار نگاه کردم و لبمو محکم گاز گرفتم تا سرش داد نزنم و آبرو ریزی نکنم! مهیار هنوز می خندید و همه رو به خنده انداخته بود!با نگاهم از مهیار میپرسیدم تو دیگه چرا؟ تو که میدونی هیچ دل خوشی از کوروش ندارم! مگه نمیدونست حسادت فقط زمانی منطقی میشه که به یکی عشق بورزی نه به کسی که ازش متنفری و میخوای سر به تنش نباشه! اونقدر از این فکر که، مهیار هم با ماماینا در انتخاب درست برای من موافق بود،حرصی شدم که قاشقمو توی ظرفم انداختم و با دلخوری به عقب تکیه زدم!عمو هنوز مرموزانه نگام میکرد و زنعمو راحت همراه مامان میخندید! فقط من میفهمیدم که پشت نگاه آروم و بی خیال مامان چه طوفان عصبانیتی به پاست!با چشماش داشت برام خط و نشون می کشید و منو بیشتر عصبی میکرد!
شب بعد از رفتن عموینا خودمو توی اتاقم زندونی کردم و با صدای بلند شروع به گریه کردم! همه پایین بودن و صدای گریه من به گوش کسی نمیرسید!گرچه اگه هم میرسید فایده ای نداشت!انگار همه توی گوشاشون پنبه گذاشته بودن و صدای التماس های منو نمیشنیدم!دلم خیلی پر بود و هر بار با کلافگی جیغ میکشیدم و حرصمو سر بالشم خالی میکردم و با مشت بهش می کوبیدم!ای کاش کسی صدای داد و فریادهامو می شنید و بهشون میگفت مگه زوره؟دوستش ندارم!نمیخوام باهاش ازدواج کنم!ازش بدم میاد!ازش متنفرم!از این سرنوشت اجباری که برام رقم زدید متنفرم! اما افسوس که هیچ کسی جز عروسکای توی اتاقم شاهد عجز و لابه هام نبودن!ای کاش این عروسکا جون داشتن و میتونستن از صاحبشون دفاع کنن!ای کاش کسی بود که ازم دفاع کنه!روی مهیار و مامان که خط قرمز کشیده بودم و بابا هم محال بود با وجود مخالفت مامان لحظه ای دل به دلم بده! از این همه بی کسی دلم وحشتناک گرفته بود!سرمو به دیوار تکیه دادم و با خودم گفتم:چقدر امشب دلم گرفته!این مشکل امشب و تازه ای نیست!مدتهاست که دارم با این مشکل دست و پنجه نرم میکنم!یه چیزی تو وجودم فریاد کشید این ناله ها به خاطر درگیریم با سپنتاست نه اون مشکل لاینحل قدیمی!با یادآوری اینکه سپنتا قدر بی رحمانه باهام رفتار کرده بود گریه هام شدت گرفت و روی تختم دراز کشیدم و دوباره گریه رو از سر گرفتم
دو روزی از اون ماجرا گذشته بود و من درست مث افسرده ها شده بودم و در طول اون دو روز لام تا کام با کسی حرف نزدم حتی مهیار،توی اتاقم میشستم و ساعتها با عروسک خرسی روی تختم حرف میزدم!خودم حس میکردم دیوونه شدم!با صدای هر زنگی از جا میپریدم و به سمت تلفن پرواز میکردم اما دریغ از صدای آشنایی که با من کار داشته باشه یا خبری از سپنتای من برام بیاره!از مژده هم خبری نداشتم و این موضوع بیشتر اذیتم میکرد!لحظه شماری میکردم تا شنبه برسه و بتونم مژده رو ببینم!دوست داشتم کسی باشه که باهاش درد و دل کنم و مث عروسکام ذل نزنه تو چشمامو و نگام کنه! کسی باشه که درکم کنه و با حرفاش آرومم کنه!
ادامه دارد...
------------------------------------
نه همون زمان تو نت تایپ میکنم!رو کاغذ نمینویسم!اينو همون اولش رو نت تايپ ميكني
يا نه اول رو كاغذ مينويسي بعد مياي ميذاريش رو نت؟
وای تروخدا چرا قسم میدی؟یه جوری شدم!:(سلام
تو رو خدا بقیشو زود بذار
سپیده ببین اگه خیلی کارت سخته بیایم کمکت
بلکه کارات کمتر بشه این رو مانو بنویسی هی پیام بازرگانی پخش نکنی
این داستان ادامه داردا!داستان قشنگی بود...مرسی.
من قسمت نمی دموای تروخدا چرا قسم میدی؟یه جوری شدم!:(
ولی لطف کن بقیه اش رو زودتر بذار
ما هم همچنین آیاداستان قشنگی بود...مرسی.
تشکرات ویژه از سفیده ی جان می شود پیشاپیششش![]()
خیلی خوشحالم این تاپیک رو پیدا کردم.واقعا رمان بسیار زیبایی هستش![]()
این قسمت هم مثل قبلی ها عالی بود
منتظریم ببینیم دیگه قراراه چه بلا هایی بر سر این محبوبه ه بیاری
دیگه برامون عادی شده از وقتی روماناتو میخونیم
هههههههههههه:
واااااااااااي
سپيده جون كم كم بنويس تند تند بنويس
پير شدم تا بخونمش!
رمان های سپیده واقعا خوندن داره. همیشه فوق العاده هستن![]()
سلام.ممنون از نوشته قشنگت.زیباییش به بیدار کردن احساسی بود که حتی با گذر زمان هم میبینیم جرقه ای میتونه شعله ورش کنه.امیدوارم این شانس رو داشته باشم که ادامش رو زودتر ببینم.
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)