تبلیغات :
خرید لپ تاپ استوک
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 6 از 24 اولاول ... 234567891016 ... آخرآخر
نمايش نتايج 51 به 60 از 231

نام تاپيک: رمان در چشم من طلوع کن ( اعظم طیاری )

  1. #51
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    12 45

    پلكهايش را به سختي تكان داد، اما گويي نيرويي براي باز كردن آن ها نداشت. هنوز موقعيت خود را درك نكرده بود كه صدايي چون غرش ديو در گوشش پيچيد و متعاقب آن سطلي آب به رويش پاشيده شد كه براي لحظه اي نفسش را بند آورد و چشمانش از فرط وحشت گرد شد.
    مردي كه تا آن لحظه چهره اش را نديده بود، مقابلش ايستاده و چشمان دريده اش را در چشمان او دوخته بود. مرد تنومند كه مراد نام داشت به محض اطمينان از به هوش آمدن او گفت :
    - فكر كردي اينجا هتله شازده!؟
    او كه مانند هركول مي مانست چنگ در يقه او زد و او را يك ضرب از جا بلند كرد.
    - پاشو آقا پسر مهموني تموم شد.
    سپس پنجه هاي زمختش را از يقه كيان رها كرد و گلوي او را چسبيد و چنان فشار آورد كه كيان احساس كرد در حال خفه شدن است. بنابراين براي رهايي از چنگال چنين ديوي در حاليكه قادر به كمك گرفتن از دستانش نبود، پاي راستش را بالا آورد و ضربه محكمي ميان دو پاي او زد.
    سر و صداي ايجاد شده،چشمهاي غزاله را گشود، زن جوان و بيمار به محض ديدن مراد نيم خيز شد و در حاليكه به هوشياري كامل مي رسيد خود را به ديوار پشت سر چسباند.
    مراد از شدت درد گلوي كيان را رها كرد و براي لحظاتي دست زير شكمش گرفت، بعد با عصبانيت هر چه تمام تر به جان كيان افتاد و با مشت و لگد او را بي جان ساخت.
    غزاله نفس در سينه حبس كرد و حسابي خودش را جمع و جور كرد. مراد به محض خالي كردن دق و دلي اش بدون آنكه متوجه هوشياري غزاله شود بيرون رفت و در را پشت سرش قفل و زنجير كرد.
    با خروج او غزاله براي كمك به كيان به زحمت از جا بلند شد. اما هنوز تحت داروي بيهوشي گيج و منگ بود. همان گام اول دچار سرگيجه شد و چون دستهايش از پشت بسته بود و نمي توانست از آنها براي حفظ تعادل خود كمك بگيرد به شدت به زمين خورد.
    با شنيدن صداي برخورد غزاله به زمين، كيان به سختي چشم هاي متورم و كبودش را گشود. از لابلاي درز چشم غزاله را نقش بر زمين ديد. نيم خيز شد و با صدايي كه از ته چاه بالا مي آمد گفت:
    - خوبي هدايت؟
    غزاله با تاييد سري تكان داد و با هر جان كندني بود از جا برخاست و به كيان نزديك شد و با مشاهده صورت درب و داغان او وحشت زده گفت:
    - خداي من! اين وحشيها چه بلايي سرتون آوردن.
    كيان آب دهانش را قورت داد اما عضلات صورتش از درد درهم شد، با اين وجود گفت :
    - چيزي نيست. تو خوبي؟
    - چطور چيزي نيست؟ زير ابروت شكافته! لبت پاره شده! داري خونريزي مي كني!
    - گفتم چيزي نيست.


  2. 5 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #52
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    12 46

    و چشمان متورمش را در چشمان بي فروغ غزاله دوخت و با احساس ندامت گفت:
    - كاش تو رو از زندان تحويل نمي گرفتم... واقعا متاسفم.
    غزاله به ديوار تكيه داد.كشته شدن آن هم به طرز وحشيانه و توسط افرادي چون مراد او را مي ترساند.

    اما براي آنكه به كيان بفهماند كه هراسي از مردن ندارد گفت :
    - فكر مي كني من از مردن مي ترسم؟ اين جوري مردن بهتر از خودكشيه.
    افكار آزار دهنده ذهن كيان را مشغول ساخته بود مي دانست مردان كثيف و آلوده اي مانند مراد، سلمان و اسد و...نميتوانند دست از زن زيبا و هوس انگيزي چون غزاله بردارند، از اين رو در حاليكه در دل براي حفظ پاكدامني او دعا مي كرد، به عنوان هشدار گفت :
    - خدا كنه به كشتنمون اكتفا كنن.
    كلام طعنه دار كيان غزاله را درهم ريخت و به فكر فرو برد. خود را به گوشه ديوار كشاند و همان جا چمباتمه زد. نگاه هراسانش در اطراف اتاق با ابعاد 4×6 با سقف چوبي و ديوارهاي كاهگلي، بدون پنجره، با يك درِ فلزي. زيراندازشان يك زيلوي رنگ و رو رفته و پاره پوره بود.
    ناگهان باد زوزه كشيد و از روي سقف سر خورد. چشم غزاله به سقف خيره ماند، از ذهنش گذشت: ( نكنه سقف بريزه )

    با اين فكر خودش را جمع تر كرد، دلش حرف زد: ( چه اقبال كوتاهي دارم، شايد ناشكر بودم خدا ).
    نگاهش به چهره خون آلود كيان افتاد. باز دلش حرف زد: ( حقته. تمام اين بلاها رو تو برسرم آوردي ).
    اما ديدن زجر و ناله يك انسان او را راضي نمي ساخت،
    باز دلش حرف زد: ( كاش دستهام باز بود و مي تونستم كمكش كنم ).
    بار ديگر باد زوزه كشان از روي سقف عبور كرد و نگاه هراسان غزاله را به سمت سقف كشاند.
    كيان با وجود درد زيادي كه مي كشيد، مراقب اعمال و رفتار غزاله بود وقتي متوجه رعب و وحشت او شد پرسيد:
    - مي ترسي؟
    غزاله براي تاييد فقط سر تكان داد و كيان براي دلگرم ساختن او گفت:
    - بهتره براي مسائل جزيي ترس به دلت راه ندي.
    - سقفش محكم نيست ممكنه بريزه روي سرمون.
    كيان پوزخند زد، زيرا لحظاتي پيش غزاله ترس از مرگ را انكار كرده بود. اما در آن موقعيت جاي كل كل و جر و بحث نبود. او فقط وظيفه خود مي دانست كه به نحوي غزاله را دلگرمي دهد، بنابراين گفت:
    - اگه اين طور باشه بايد اون رو يكي از رحمت هاي الهي بدونيم.
    - زير آوار موندن بلاست، نه رحمت.
    - رحمت يا بلا بودنش به اين بستگي داره كه كجا و در چه موقعيتي باشي و آينده چه سرنوشتي برات رقم زده باشه.
    - سرنوشت من هم بدبختانه با تو گره خورده. تو دودمانم رو بر باد دادي و حالا نوبت خودمه... نمي دونم كجا بودي كه ديروز، شايد هم پريروز، سر از يقه من در آوردي.
    - شايد براي اين همسفرت شدم كه به آرزوي دلت برسي.
    - منظورت چيه!!!؟
    - مگه نفرينم نكردي .... مگه از خدا نخواستي جلوت پرپر بزنم.خب.... حالا نگاه كن و لذت ببر.
    - تو چي فكر مي كني؟ يعني من اينقدر پستم كه از ديدن شكنجه يه آدم لذت ببرم.
    كيان به بهانه لبخند لب پاره اش را با درد كج كرد و گفت:
    - شوخي كردم، به دل نگير... نمي خوام اين دم آخري، بنده اي از بندگان خدا از دستم دلگير باشه. حلالم كن... اگه فكر مي كني مسبب تمام بلاها و مصيبت هايي كه تحمل كردي من هستم، حلالم كن.
    - حالا كه فكر مي كني با مرگ فاصله اي نداري اين حرف رو ميزني.
    - شايد حق با تو باشه... حالا كه مرگ رو همسايه ديوار به ديوار خودم مي بينم دنبال حلاليتم. ولي عيب نداره هرجور دوست داري فكر كن.
    مكث كرد و سر به ديوار چسباند و پرسيد:
    - حالا حلالم مي كني؟


    غزاله نگاه تند و گزنده اي به سوي او انداخت و سكوت را ترجيح داد، اما در دل كيان را ملامت كرد: ( چقدر مغروره .... اصلا نمي خواد قبول كنه كه مقصره. تا ديروز باد به غبغبش مي انداخت، انگار كه استغفرا... خداست. حاضر نبود يه كلمه با من حرف بزنه. حالا به التماس افتاده، مغرورِ از خود راضي ).
    دل پُري داشت، خالي نشد. باز هم زمزمه كرد: ( هرچي سرت بياد حقته، دنيا دارِ مكافاته! من هم نفرينت نمي كردم اين بلا سرت مي اومد ).



  4. 5 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #53
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    12 47

    انتظار كيان براي شنيدن حلاليت از زبان غزاله بيهوده بود، از اين رو گفت:
    - به هر حال ما هردو در وضعيت بدي قرار گرفتيم، البته وضعيت تو از من بدتره ممكنه بخوان ازت سوءاستفاده كنن.
    غزاله با لبهاي لرزان گفت:
    - مي خواي من رو بترسوني؟
    - مگه مرض دارم... مي خوام هميشه و در همه حال ناخوش و عين لش مرده گوشه اي بيفتي. اگه بفهمن رو به راه هستي، ممكنه هر فكري به سرشون بزنه.
    صداي زنجير كه از پشت در بلند شد رنگ از روي غزاله پريد. با اضطراب و به سرعت روي زمين دراز كشيد و چشم بست. لرزش محسوسي سراسر وجودش را فرا گرفت. به خدا توكل كرد و بارها و بارها در دلش صلوات فرستاد.
    اسد وارد شد و ظرفي از كنسرو لوبيا مقابل غزاله نهاد. چشمان حريصش اندام غزاله را از فرق سر تا نوك پا برانداز كرد. با ولع آب دهان قورت داد و غزاله را تكان داد. غزاله هيچ عكس العملي نشان نداد و او را وادار كرد تا برخيزد و به قصد خروج تا آستانه در برود، كه صداي كيان او را وادار به توقف كرد.
    - يه بار ديگه هم گفتم اين زن مريضه و احتياج به مراقبتهاي ويژه داره... حداقل براش پتو و غذاي مناسب بيار .
    اسد غيظ كرد و گفت:
    - مثل اينكه تو نمي توني خفه شي.... اگه يه بار ديگه حرف بزني، تا آخر عمر از داشتن نعمت زبان محرومت مي كنم.
    كيان بيدي نبود كه به اين بادها بلرزد، خونسرد گفت:
    - شما كه دست و پام رو زنجير كردين.... چيه؟ .... از زبونم مي ترسي؟.... اون هم مال تو.
    - خفه شو.
    اسد گامي ديگر براي خروج برداشت كه مجددا صداي كيان او را متوقف كرد.
    - فكر نكنم از اين زن بخت برگشته ترسي داشته باشي. حداقل دستهاش رو جوري ببند كه بتونه غذاش رو بخوره.
    اسد بدون آنكه جوابي بدهد بيرون رفت و چند دقيقه بعد با پتويي بازگشت. مقابل غزاله زانو زد و او را كه مثل بيد مي لرزيد با حركت دست دمر خواباند و دستبند او را باز كرد. در رفتار اسد نشانه اي از ملاطفت نبود، دست زير كتف غزاله انداخت و او را تاقباز خواباند و دست هاي او را از جلو دستبند زد.
    غزاله تا سر حد مرگ ترسيده بود، دلش زمزمه مي كرد: ( يا ابوالفضل، يا فاطمه زهرا )، اما اسد بي توجه به او و با چشم غره اي به سمت كيان بلافاصله خارج شد.
    با خروج او غزاله نفس حبس شده اش را آزاد ساخت و نيم خيز شد. نگاه بي رغبتي در ظرف لوبيا انداخت. چند قطره باران روي پتو چكيد. خيز برداشت و آن را روي پاهايش كشيد. نگاهش بي اراده به سمت كيان چرخيد كه بر به ديوار تكيه داده بود و بالاي ابرويش خونريزي داشت. با ظرف لوبيا برخاست و مقابل او زانو زد، كيان با تعجب پرسيد:
    - چه كار مي كني!؟
    غزاله قاشق را پر و به لبهاي او نزديك كرد، اما با ديدن دهان خون آلود او ظرف را كناري گذاشت و لبه آستينش را روي لبهاي كيان كشيد.
    كيان با شرم و نجابت چشم بست. كلمه ( استغقرا...) بي اراده و آهسته بر زبانش جاري شد. غزاله بدون توجه ظرف غذا را برداشت و بار ديگر قاشق را پر كرد و گفت:
    - بخور.
    كيان امتناع كرد و غزاله با سماجت گفت:
    - بايد يه چيزي بخوري. اين طور كه معلومه توسهميه اي نداري. به خاطر هردومون بخور.
    قاشق را در دهان او فرو برد و افزود:
    - همه اميد من تويي.
    حق با غزاله بود. كيان به غذا احتياج داشت تا نيرويي در خود ذخيره كند. از اين رو دهان باز كرد و چند قاشق از لوبياي سرد را خورد و با تشكر گفت:
    - خودتم يه چيزي بخور رنگ به رو نداري.
    غزاله بلند شد و كنار ديوار كزكرد، قاشق بالا آورد تا در دهان بگذارد. دخترك وسواسي ياد دهان خونين كيان افتاد، دلش زير و رو شد، بشقاب را پس زد و پتو را به روي خود كشيد و به فكر فرو رفت: ( خدايا من براي جونم ارزش قائل نيستم، ولي تو رو قسم مي دم به آبروي زهرا نذاري دامنم لكه دار بشه ).
    موقعيت جديد چنان او را تحت تاثير قرار داده بود كه مرگ مادر، طلاق همسر و دوري فرزند و حتي كسالت خود را فراموش كرده بود. در آن موقع خود را اسير دست كساني مي ديد كه ممكن بود هر لحظه باارزش ترين گوهر وجودش را به يغما ببرند.
    با افكار پريشان در اثر شدت ضعف به خواب رفته بود كه خواب چند دقيقه اي اش تبديل به كابوسي وحشتناك شد. در تقلا با هيولاي خيالش بود كه با جيغ خفه اي از خواب پريد. چشمانش در بيداري كابوس وحشتناك تري ديد. مراد كيان را روي زمين خرِكِش مي كرد. نفس در سينه اش حبس شد،

    از ذهنش گذشت: ( مي خوان چي كار كنن! نكنه بكشنش! ).
    مراد بدون توجه به غزاله كه حالا تمام قد ايستاده بود از و حشت به ديوار پشت سرش چسبيده بود كيان را بيرون كشيد و در را پشت سرش قفل و زنجير كرد.




  6. 5 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #54
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    12 48

    مراد كيان را از محوطه بين كلبه ها به زور اسلحه هُل داد و به كلبه اي كه نور ضعيفي در آن سوسو مي زد هدايت كرد.
    به در كلبه كه رسيد كيان را با قنداق اسلحه به داخل هُل داد. كيان سكندري خورد و مقابل پاي ولي خان نقش بر زمين شد. ولي خان لبخند تمسخرآميزي زد.
    مراد موهاي كيان را در چنگ گرفت و سر او را بالا آورد. در اين موقع ولي خان در مقابل كيان زانو زد و چهره اش را به علامت ترحم در هم كرد و گفت :
    - نوچ نوچ ! نگاه كن چي كارش كردن. كدوم احمقي اين كار رو كرده؟
    و بدون آنكه منتظر جواب كيان بماند دست زير چانه او گذاشت و كمي سر او را بالا آورد و گفت:
    - جناب سرگرد مهمون اختصاصي خودمه... جز من كسي حق نداره بهش دست بزنه.
    كيان از بازي گستاخانه و تمسخرآميز ولي خان برآشفت. سرش را عقب كشيد و نگاه تند و تيزش را در چشمان او دوخت و گفت:
    - چي مي خواي؟
    ولي خان لبهايش را جمع كرد و با لحن مشمئز كننده اي گفت:
    - جونت رو.
    - پس چرا اينقدر لفتش مي دي؟
    - فكر كردي به همين راحتي مي ذارم بميري. نوچ نوچ .... تو بايد تقاص پس بدي.
    - تقاص چي رو ؟..... تقاص كثافت كاريهاي تو رو من بايد پس بدم.
    ولي خان بلند شد . سيگاري بين لبهايش قرار داد و فندك زد. در حاليكه دود آن را بيرون مي داد به سمت كيان برگشت و با خشم گفت :
    - تو بايد تقاص خون پدرم رو پس بدي. اما بعد از اينكه برادرم شيرخان آزاد شد.
    با شنيدن نام شيرخان كيان تازه متوجه موقعيت خود شد و گفت :
    - پس قصد معامله داري.
    - اين فضولي ها به تو نيومده.
    و در حاليكه سيگارش را زير پا له مي كرد، خطاب به مراد گفت:
    - افتخار ميزباني سرگرد مال تو.
    به مجرد خروج ولي خان گويي ساديسم انسان آزاري در وجود حضار به غليان افتاده باشد با كمك يكديگر كيان را از سقف آويزان كزدند، ابتدا با اعمال زشت و وقيحانه خود، روح او را به بازي گرفتند، سپس جسمش را به بدترين نحو آزردند.
    انتظار غزاله براي بازگشت كيان ساعتي به طول انجاميد و وقتي در باز و او به درون پرتاب شد از فرط وحشت جيغ كشيد.
    چهره كيان قابل شناسايي نبود.از آن چهره جذاب، جزكبودي و ورم و خون چيز ديگري ديده نمي شد. سراسيمه به سويش شتافت و كنارش زانو زد. كيان با صورت نقش بر زمين و از حال رفته بود. اشك حلقه چشمان غزاله را تر كرد، صدا زد.
    - سرگرد. سرگرد. آقاي زادمهر.
    كيان فقط ناله كرد. سعي غزاله براي كشاندن او به گوشه ديوار بيهوده بود. جابجايي مرد قوي هيكل و بلند قامتي چون كيان از عهده دستان رنجورش خارج بود، با اين حال براي در امان نگه داشتن او از قطره هاي باراني كه ار سقف چكه مي كرد و مانند سوزن بر پيكر نيمه جانش ضربه مي زد، با سعي فراوان او را به سمت ديگر چرخاند و پتو را رويش كشيد. صورت آش و لاش كيان احتياج به مرهم داشت.

    اما افسوس.....


  8. 4 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #55
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    12 49

    - منزل سردار بهروان؟
    - بفرماييد.
    - گوشي رو بده دست سردار، بچه.
    - شما؟
    - زادمهر.
    پسرك بازيگوش با آنكه از لحن كيان متعجب شده بود ولي سن و سالش مانع كنجكاويش مي شد. از اين رو لي لي كنان به جانب پدر رفت و گفت:
    - بابا جون با شما كار دارن.
    سردار با اكراه سر از روزنامه خود بيرون كشيد و در حاليكه گوشي را به دست مي گرفت دست روي دهانه آن گذاشت و پرسيد :
    - كيه بابا جون؟
    - عمو كيانه.
    سردار با هيجان گوشي را بالا آورد و گفت:
    - هيچ معلوم هست كجايي مرد؟ از ديروز تا حالا غيبت زده!
    صداي دورگه و زمخت مردي در گوشي پيچيد:
    - اگه مي خواي جناب سرگردت رو زنده ببيني، بايد منتظر تماس بعدي من باشي. در غير اين صورت جنازه اش رو برات پيشكش مي كنم.
    ارتباط قطع شد و سردار هاج و واج به نقطه نامعلومي خيره ماند.
    محسن فرزند ارشد سردار وقتي پدر را متحير و پريشان يافت، پرسيد:
    - آقاجون ! حالتون خوبه؟
    سردار پاسخي نداد، محسن اين بار نگران تر از قبل پرسيد:
    - آقاجون با شما هستم. حالتون خوبه! اتفاقي افتاده؟
    سردار بدون توجه شماره قرارگاه را گرفت و پس از رد و بدل شدن چند جمله، به سرعت لباس پوشيد و در برابر ديدگان بهت زده خانواده، از خانه بيرون رفت.
    در فاصله چند دقيقه به همراه سردار روزبه، سرهنگ كرمي مشغول بررسي پيرامون صحت و سقم تماس انجام گرفته، بودند.

    سرهنگ كرمي با يادآوري تلفن عاليه گفت:
    - اتفاقا ديشب خانم زادمهر سراغ كيان رو از من گرفت....

    بهتره بهش زنگ بزنم تا مطمئن بشيم.
    - فكر خوبيه، ولي فعلا چيزي نگو. نمي خوام نگران بشه.



  10. 5 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #56
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    12 50

    سرهنگ كرمي بلافاصله شماره منزل كيان را گرفت. صداي مادر مهربان در گوشي پيچيد. سرهنگ كرمي احوالپرسي كوتاهي كرد تا بي مقدمه مادر پير و حساس كيان را رنجور و آشفته نسازد.
    عاليه كه دو شب را چشم به در بسته منزل دوخته بود با هول و ولا پرسيد:
    - اين پسر آتيش به جون گرفته من كجاست؟ دوباره فرستاديش ماموريت و صداش رو در نمياري!؟
    دل سرهنگ فرو ريخت. محتاط و با ترديد پرسيد:
    - يعني هنوز برنگشته.
    - ديروز سرهنگ شفيعي ده بار از سيرجان زنگ زد كه نا سلامتي شما ناهار دعوت داريد نه شام، پس چرا نمي آييد. امروز هم كه اصلا ازش خبري نيست.
    سرهنگ بايد عاليه را در بي خبري نگه مي داشت، از اين رو گفت:
    - ممكنه ماموريتش چند روزي طول بكشه، شما نگران نباشيد.
    و در مقابل ديدگان كنجكاو و منتظر حضار گوشي را گذاشت و در سكوت فرو رفت. سردار بهروان با رخوت در صندلي اش رها شد و گفت:
    - يعني چي مي خوان؟
    سردار روزبه گفت:
    - چطور سرگرد روگروگان گرفتن و كسي متوجه نشده؟
    سردار بهروان برخاست و در حاليكه متفكر به نظر مي رسيد گفت:
    - بايد تحقيقات رو آغاز كنيم.... با سيرجان تماس بگيريد و ببينيد سرگرد چه موقع سيرجان رو ترك كرده.
    بعد مكث كوتاهي كرد، گويي فكري به ذهنش خطور كرده باشد، گوشي همراهش را فعال كرد و با منزل تماس گرفت. صداي محسن پاسخگوي پدر بود. سردار گفت:
    - باباجون شماره هاي تلفن رو كنترل كن و شماره اي روكه نيم ساعت پيش تماس گرفت، سريع پيدا كن.
    چند لحظه بعد محسن شماره اي به او داد و سردار بلافاصله دستور پيگرد آن را صادر كرد.
    تقريبا يك ساعت بعد مردي حدودا 45 ساله كه از لحاظ ظاهري بسيار متشخص و محترم به نظر مي رسيد بازداشت و در قرارگاه مشغول پس دادن بازجويي بود. او دبير رياضيات بود كه در هنگام ارائه درخواستي مبني بر سوزاندن سيم كارتش در مخابرات دستگير شده بود.
    پرس و جو از او نتيجه اي نبخشيد زيرا تلفن همراه او در مقابل ديدگان چند تا از شاگردانش دزديده شده بود و او براي اثبات حقانيتش شاهد داشت. بنابراين دستور آزادي اش صادر شد.
    دستور كنترل و رديابي چند شماره تلفن صادر و تقريبا آماده باش اعلام شد.

    همه چيز آماده شروع يك عمليات بود كه تلفن همراه سردار بهروان زنگ خورد.سردار بهروان به مجرد ديدن شماره روي صفحه با شعف گفت:
    - شماره زادمهره.
    و با ايجاد ارتباط با هيجان پرسيد:
    - كجايي مرد؟ دق مرگ شديم!
    برخلاف انتظار سردار، صداي دورگه آشنا، با خونسردي عجيبي در گوشي پيچيد:
    - خيلي نگراني سردار!
    - تو كي هستي؟ چي مي خواي؟
    - سر فرصت ميگم.... ولي مطمئن باش اگه كلكي توي كارت باشه، سرگرد مي ميره.
    سردار بهروان براي رديابي ماهواره اي سعي داشت مكالمه اش را طولاني كند، از اين رو با كمي مكث گفت:
    - از كجا بدونم راست مي گي؟
    سردي كلام مرد اعصاب سردار را به هم ريخت. او با خونسردي خاصي گفت:
    - مدرك مي خواي؟
    - آره خوب .... شايد گوشي زادمهر رو شانسي پيدا كردي.
    قهقهه مستانه مرد در گوشي پيچيد و بعد با سردي و خشونت گفت:
    - 20 كيلومتري پليس را باغين در محور بردسير زير يه پل، ماشين سرگرد رو پيدا مي كني. اگه مدرك بيشتر خواستي منتظر بمون.
    ارتباط قطع شد و الو الو گفتن سردار بهروان بيهوده بود، سردار گوشي را با عصبانيت كف دستش كوبيد و گفت:
    - مثل اينكه موضوع جديه.
    سردار روزبه به خوبي حال او را درك مي كرد، از اين رو او را دعوت به آرامش كرد و پرسيد:
    - چي مي گفت؟ خواسته اش چي بود؟
    - حرفي نزد ولي آدرس ماشين سرگرد رو داد.
    - كجا !؟
    - 20 كيلومتري باغين.
    - پس معطل چي هستي؟ بيسيم بزن بچه هاي پليس راه، گرو تجسس رو هم سريعا اعزام كنيد.
    اتومبيل كيان در محل مذكور كشف و بلافاصله پس از انگشت نگاري و بازرسي كامل براي تحقيقات بيشتر به كرمان انتقال داده شد.
    اثر انگشت خاصي پيدا نشد. تنها اثر انگشت كه دايره تشخيص هويت تاييد كرد، مربوط به متهمه اي به نام غزاله هدايت بود. از اين رو سردار بهروان طي تماس تلفني با سرهنگ شفيعي ،رييس زندان سيرجان، متوجه شد كه غزاله به دليل ضعف اعصاب به كيان سپرده شده بود تا در بيمارستان كرمان تحت مداوا قرار گيرد. پرونده غزاله مورد بررسي قرار گفت.

    طبق تحقيقات به عمل آمده، او به طور حتم تا روزهاي آينده آزاد و به خانواده اش ملحق مي شد. از اين رو دليلي نداشت تا كسي براي آزادي او متحمل چنين ريسكي شود با اين وجود خانواده اش مظنون قلمداد شدند و برادرش هادي به طور موقت بازداشت و تحت بازجويي قرار گرفت.
    بازپرسي از او نتيجه نداشت. تقريبا تمامي درها بسته بود كه تلفن سوم زده شد و باز رديابي ماهواره اي انجام گرفت.
    - شايد به اين زودي ها نتونم تماس بگيرم. فقط خواستم هشدار داده باشم كه بجز زادمهر كسان ديگري هم هستند كه ممكنه دچار دردسر شوند.... مثل پسرت.
    بدن سردار يخ زد، با اين حال با خونسردي گفت:
    - چي مي خواي ؟ برو سر اصل مطلب.
    - ماشين زادمهر رو پيدا كردي؟ بهتره ترمز ماشين آقا محسن رو هم چك كني، ممكنه يه از خدا بي خبر اون رو دستكاري كرده باشه.
    نفس سردار بند آمد، از لابلاي دندانهاي كليد شده اش گفت:
    - چي مي خواي؟
    - تند نرو! پله پله..... بازم تماس مي گيرم، منتظرم باش.
    ارتباط قبل از شناسايي محل قطع شد. با اين وجود شماره بلافاصله شناسايي شد و چند دقيقه بعد دختر خانمي كه دانشجوي ادبيات بود، در اتاق بازجويي مشغول بازجويي و شرح ماجراي ربوده شدن تلفن همراهش بود.
    ديگر شكي باقي نماند كه رديابي مكالمه ها كار بيهوده اي است و آنها در برابر حريف قدر و كارآزموده اي قرار گرفته اند.

    آماده باش اعلام و شهر به طور نامحسوس تحت نظارت قرار گرفت.
    دقايق به كند مي گذشت. 34 ساعت از ربوده شدن سرگرد زادمهر سپري شده بود و سردار بهروان خود را موظف مي ديد كه هر چه سريعتر گزارشي كامل براي مقر فرماندهي كل در تهران فكس كند.

  12. 5 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #57
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    12 51

    دو روز سخت و طاقت فرسا تقريبا تمام رمق آنها را گرفته بود. غزاله به سبب ضعف، تحمل آزار و اذيت هاي گاه و بيگاه ربايندگان را نداشت و به همين دليل بسيار ضعيف شده بود، با اين حال ترس از دست دادن عفت و پاكدامني، او را گوش به زنگ ساخته بود.
    او علي رغم درد و رنجي كه تحمل مي كرد، بي نهايت نگران كيان و سلامتي او بود، زيرا كيان تنها اميدش در آن وانفسا به شمار مي رفت.
    كيان روزي دو وعده به شكنجه گاه برده مي شد و غزاله هنگام برگرداندن او با بغض و اشك پتو را دور او مي پيچيد تا كمي احساس گرما كند.

    او بيشترِ جيره غذايي اش را با مقدار كمي آب در كنج ديوار، زير پتو، پنهان مي ساخت و آن را به زور به خورد كيان مي داد.
    اگر رسيدگي هاي جزيي غزاله نبود، چه بسا كيان در اثر گرسنگي و ضعف شديد جسماني از دنيا مي رفت. اما كيان مرد روزهاي سخت بود.

    ديروز زير شكنجه نيروهاي بي رحم بعثي و امروز تحت شكنجه دشمنان داخلي بيرحمِ در كمين جوانان وطن.
    صبح روز سوم فرا رسيد. غزاله كز كرده در گوشه ديوار به خواب رفته بود كه با صداي باز شدن در از جا جست. مراد و بشير در حاليكه به زبان محلي صحبت مي كردند وارد شدند و يكراست به سراغ كيان رفتند.

    غزاله اين بار فرصت برداشتن پتو را از روي كيان پيدا نكرده بود. مراد نگاه غضب آلودي به او انداخت و گفت:
    - خوب بهش مي رسي!
    و با غيظ به طرف غزاله رفت و در حاليكه روي او خم مي شد. نگاه نفرت انگيزش را در چشم او دوخت و گفت:
    - فكر نكنم دلت بخواد مزه مشت و لگدهاي منو بچشي.
    غزاله سر به زير شد و از ترس آب دهانش را قورت داد، ولي پنجه هاي زمخت و قوي مراد، دور فكش قفل شد و با فشار زيادي سر او را بالا آورد.
    مراد چشم در چشم غزاله دوخت. هر لحظه حلقه چشمانش گشادتر و فشار انگشتانش بيشتر مي شد، غزاله از گوشه چشم نگاه پرالتماسي به كيان كه حالا نيم خيز شده بود، انداخت. نگاه ملتمس غزاله دل كيان را به درد آورد.

    از اين كه نمي توانست كاري انجام دهد، عصبي و كلافه چشم بست و دندان قروچه كرد، چشم كه باز كرد، دهان غزاله خونين شده بود.
    با صدايي شبيه به ناله فرياد زد.
    - ولش كن عوضي. چي از جونش مي خواي؟
    با فرياد كيان، مراد غزاله را با ضرب به سمت ديوار هُل داد و نگاه غضبناكش را به او دوخت. ولي عضلات صورتش بلافاصله تغيير كرد و با لبخند تمسخرآميز گفت:
    - به به ..... جناب سرگرد زبون باز كرده.



  14. 4 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #58
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    12 52


    بشير خنده مستانه اي سر داد و گفت:
    - چرا تا حالا بهش فكر نكرده بوديم.... به جون تو تا حالا فكر مي كردم جناب سرگرد لاله.
    مراد ناگهان به سمت غزاله چرخيد و با يك حركت او را از جا كند. قامت غزاله چون بيد مي لرزيد، دعاي دل ترسانش: " خدايا به دادم برس.... يا ابوالفضل " بود. مراد گشتي به دور او زد او را به سمت خود كشيد. غزاله به تكاپو افتاد، اما رهايي از چنگال مرد قوي هيكلي مثل مراد كار راحتي نبود. كيان ديگر طاقت نياورد، از جاي جست ولي با لگد بشير نقش بر زمين شد.
    مراد بر فشار پنجه هايش افزود و غزاله از درد ناله سر داد. كيان از كرده خود پشيمان شده بود. كاش زبان به دهان مي گرفت و حرفي نمي زد. با نفسي كه در سينه اش حبس شده بود، چشم بست.
    مراد براي تحريك بيشتر او صورت به صورت غزاله چسباند. غزاله در حاليكه فرياد گوشخراشي سر مي داد، سرش را كمي عقب كشيد و ناخنهايش را در صورت مراد فرو برد. مراد با احساس درد با غيظ او را به گوشه اي پرتاب كرد.
    سه شيار قرمز رنگ روي گونه مراد ديده مي شد.

    با احساس سوزش دست بالا آورد و روي گونه اش كشيد. مرطوب بود.
    به انگشتهايش نگاه كرد كه به خون آغشته شده بود. نگاه پرغيظش را به غزاله دوخت.
    چند گام به سمت او برداشت اما صداي اسد كه فرياد مي زد: " مراد، مراد. چه غلطي مي كني؟ جون بكني هي، چرا نمياي؟". او را متوقف ساخت.
    مراد به سمت صدا چرخيد.
    - اومدم قربان.... اومدم.


    بعد لبهايش را با كينه و نفرت جمع كرد و آب دهانش را به سمت غزاله پرتاب كرد و گفت:
    - سر فرصت خدمتت مي رسم وحشي.
    سپس خنده كريهي كرد و گفت:
    - مي دونم گربه هايي مثل تو رو چطور بايد رام كرد..... بذار ولي خان و اسد برن!....



  16. 4 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #59
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    12 53

    دخترك در حاليكه چادر گلدارش را به دندان گرفته بود مقابل درب سبز رنگ دژباني مبارزه با مواد مخدر ايستاد و با انگشتان كوچكش به آن ضربه زد. دريچه كوچكي باز شد.
    - كيه؟ چي مي خواي؟
    صداي ضعيف دخترك سرباز را وادار كرد كه چشم به پايين بدوزد:
    - آقا.... آقا.
    - چي مي خواي بچه؟
    دخترك بسته كوچكي را نشان داد و گفت:
    - يه آقايي اينو داد گفت بده.... بده.....
    دخترك به ذهنش فشار آورد و سرباز بي حوصله گفت:
    - برو پي كارت بچه. ديگه اين طرفا پيدات نشه ها.....
    دخترك به گريه افتاد و گفت:
    - به من چه.
    به نقطه اي اشاره كرد كه اثري از كسي ديده نمي شد و افزود:
    - اون آقا گفت اينو بدم به شما.... گفت فيلمش قشنگه حتما تماشا كنين.
    دخترك بسته را روي زمين گذاشت و بي اعتنا راه خانه اش را پيش گرفت.

    سرباز بلافاصله گوشي را برداشت و جريان را به اطلاع سرهنگ كرمي رساند.
    كرمي سراسيمه دستور متوقف ساختن دخترك را صادر كرد.
    سرباز نيز گوشي را رها كرد و با عجله بيرون دويد.
    نگاهش در اطراف چرخ خورد برق چادر دخترك را در پيچ كوچه ديد.
    مستاصل بود بسته را داخل دژباني گذاشت و شروع به دويدن كرد.
    در آستانه ورود به كوچه نظر انداخت، اما اثري از دخترك نيافت.

    نفس زنان به سمت ستاد بازگشت و گزارش داد و منتظر دستور ماند.
    دقايقي بعد مامور ويژه گروه تخريب براي شناسايي بسته به دژباني رفت و پس از اطمينان از سلامت بسته آن را داخل ستاد برد. بسته باز شد و يك كاست ويدئويي از آن بيرون كشيده شد.
    بدين ترتيب بلافاصله مقامات در جريان قرار گرفتند و لحظاتي بعد در سالن كنفرانس قرارگاه، تني چند از سرداران و مامورين ويژه اعزامي از تهران به همراه چند مقام عالي رتبه از فرماندهي نيروي انتظامي با تاسف و تاثر مشغول نظاره فيلم بودند.
    صحنه هايي از شكنجه كيان و آزار و اذيت غزاله به تصوير كشيده شده بود.

    مردي با چهره كاملا پوشيده چنگ به گيسوان غزاله زد و او را مقابل دوربين كشيد و گفت:
    - به زودي پيش مرگ سرگرد عزيز رو براتون پيشكش مي كنم تا بدونيد ما با كسي شوخي نداريم.
    سپس غزاله را با مو از جا كند، ناله غزاله در فضا پيچيد و متعاقي آن باران مشت و لگد مرد بر پيكر رنجور و ناتوان او فرود آمد. خون از دهان و بيني غزاله جاري شد و مرد قهقهه مستانه اي سر داد و پيكر نيمه جان او را روي زمين تا مقابل ديدگان كيان كشيد. سپس انگشتش را به خون غزاله آغشته كرد و به پيشاني كيان ماليد و گفت:
    - نذر تو كردمش سرگرد.
    و به سمت دوربين چرخيد و گفت:
    - منتظر بمونيد تا يكي دو روز ديگه سرش رو براتون مي فرستم.



  18. 3 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #60
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    12 54

    سپس لگدي زير بدن غزاله زد، ولي غزاله نفسي براي فرياد كشيدن نداشت.
    بالاخره غزاله را رها كرد و به سراغ كيان رفت. سر او را با مو بالا آورد. كيان در اثر شدت شكنجه تقريبا از حال رفته بود. لنز دوربين روي صورتش زوم شد و چهره او را از فاصله نزديكتري به نمايش گذاشت.

    صورتي كاملا متورم و كبود كه به راحتي شناسايي نمي شد. چند جاي صورتش شكافته و كاملا غرق خون بود.
    مرد بوسه اي بر موهاي كيان زد و مجددا قهقهه مستانه سر داد و گفت:
    - مي بيني سردار. مي بيني. اين همون سرگرد عزيز و دوست داشتني توست. خوب نگاش كن ببين مي شناسيش؟.... نوچ نوچ نشناختي . خوب نگاش كن! خودشه!
    سپس مكثي كرد و با جديت، اما تهديد افزود:
    - اگه مي خواي زنده بمونه فقط يه راه داري..... شيرخان ! شيرخان در مقابل زادمهر.... چطوره؟ عادلانه است؟
    و موهاي كيان را رها كرد و براي التيماتوم آخر گفت:
    - شايد فكر كني يك گروگان نمي تونه ضامن آزادي شيرخان باشه ولي من برنامه هايي فوق تصورت دارم.... مواظب خودتون و يا احتمالا خانواده هاتون باشين. تا يكي دو ساعت ديگه يكي از همكارهاي گرامي تون به طور غير منتظره اي تشريف مي بره اون دنيا.... بهتره تهديدهاي منو جدي بگيريد. دلم نمي خواد يه مو از سر شيرخان كم بشه، چون به تعداد موهاي اون از نفرات شما كم ميشه.
    صفحه تلويزيون برفكي شد. حضار با بهتي آميخته به تاسف چشم از آن بر نمي داشتند. كسي ياراي حرف زدن نداشت. قطرات اشك از چشمها سرازير بود.
    سردار روزبه در حاليكه شقيقه هايش را مي فشرد، گفت:
    - رذلهاي كثيف.
    و رو به سردار بهروان ، كه شانه هايش با هق هق بالا و پايين مي شد، افزود:
    - سردار! بهتره خودتون رو كنترل كنيد.... بايد فكر كنيم و دنبال راه نجات باشيم.
    پيوس، مامور ويژه اعزامي، رشته كلام را به دست گرفت و چون مي دانست كيان و سردار بهروان پيوند خوني دارند، گفت:
    - واقعا متاسفم... اما قبل از آنكه تحت تاثير اين اتفاق باشيم، بايد جوانب كار رو بسنجيم تا هرچه سريعتر به سر نخ قابل توجهي برسيم.
    سپس به وايت بورد نزديك شد و در حاليكه درِ ماژيك را براي نوشتن باز مي كرد گفت:
    - اول بايد بدونم شيرخان كيه.
    سردار بهروان اشك را از چهره اش زدود و لحن رسمي به خود گرفت و گفت:
    - شيرخان يكي از قاچاقچيان بزرگ و تقريبا از مهره هاي اصلي باند بين المللي قاچاق مواد مخدره.... حدود سه سال پيش با رشادت و تيزهوشي سرگرد زادمهردر يك عمليات ويژه و درگيري بزرگ كه به شهادت عده اي بچه هاي تيم انجاميد، دستگير و روانه زندان شد.... هنوز نتوانستيم اطلاعات با ارزشي از او بيرون بكشيم البته تحقيقات بچه هاي دايره تشخيص هويت ، هويت اصلي اون رو مشخص كرده اند ولي او دهن قرص و محكمي داره.
    - حكمش صادر شده؟
    - بله، اعدام.
    - و زمان آن اعلام شده؟
    - بعد از ايام محرم.
    - زمان حكم چه موقع علي شد؟
    - حدود يك ماه پيش.
    - پس حساب شده عمل كردن.
    - شواهد اين طور نشون مي ده.
    - تا به حال چه سرنخي بدست آورديد؟
    - هيچي.... جز اينكه تيم اونا كاملا حرفه ايه.... تمام تماسهاشون با موبايلهاي سرقتي صورت گرفته و قبل از سي ثانيه قطع شده.
    - ربايندگي به چه نحوي صورت گرفته؟
    - هنوز نمي دونم.
    پيوس هواي ريه اش را بيرون داد و روي وايت بورد كلمات سيرجان، كرمان، زادمهر و شيرخان را نوشت و رو به سردار بهروان گفت:
    - اون طور كه قبلا گفتيد، سرگرد روز پنج شنبه از سيرجان حركت كرده و هرگز به كرمان نرسيده.... مي خوام بدونم اون روز اتفاق خاصي در جاده رخ نداده؟
    در اين موقع سرهنگ كرمي گفت:
    - طبق تحقيقات ما در همان روز يك دستگاه كاميون بنز ده تن كه تانكر سوخت بوده به دليل نامعلومي در حوالي بيدخيري از جاده منحرف و واژگون شده. در پي اين امر آتش سوزي مهيبي به را افتاده و متعاقب آن ماشينهاي گشت براي كنترل جاده اعزام شده اند محور كرمان- سيرجان تا حوالي بيدخيري از مامورين خالي بوده.

    در اطراف تانكر هم هيچ كس پيدا نشده ... از شواهد بر مياد كه راننده حادثه رو ترك كرده. از قضا تانكر هم سرقتي بوده و صاحب اون چند روز قبل از حادثه گزارش سرقت رو به آگاهي داده بوده.
    - با اين حساب تصادف تانكر براي اجراي نقشه بوده و آنها بين جاده كمين كرده بودند.
    - دقيقا چون به گزارش چند شاكي، جاده توسط نيروي انتظامي حدود بيست دقيقه بسته شده و به بهانه بازرسي اجازه تردد از خودروها سلب كرده بودن. اين درحالي است كه نيروي انتظامي از اين موضوع هيچ اطلاعي نداشته.
    - و به احتمال قوي الآن سرگرد يه گوشه اي از خاك سيستان بلوچستانه.
    - حدس ما هم همينه.
    - فعلا در سراسر استانهاي كرمان و سيستان و بلوچستان آماده باش اعلام كنيد.



  20. 3 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •