پلكهايش را به سختي تكان داد، اما گويي نيرويي براي باز كردن آن ها نداشت. هنوز موقعيت خود را درك نكرده بود كه صدايي چون غرش ديو در گوشش پيچيد و متعاقب آن سطلي آب به رويش پاشيده شد كه براي لحظه اي نفسش را بند آورد و چشمانش از فرط وحشت گرد شد.
مردي كه تا آن لحظه چهره اش را نديده بود، مقابلش ايستاده و چشمان دريده اش را در چشمان او دوخته بود. مرد تنومند كه مراد نام داشت به محض اطمينان از به هوش آمدن او گفت :
- فكر كردي اينجا هتله شازده!؟
او كه مانند هركول مي مانست چنگ در يقه او زد و او را يك ضرب از جا بلند كرد.
- پاشو آقا پسر مهموني تموم شد.
سپس پنجه هاي زمختش را از يقه كيان رها كرد و گلوي او را چسبيد و چنان فشار آورد كه كيان احساس كرد در حال خفه شدن است. بنابراين براي رهايي از چنگال چنين ديوي در حاليكه قادر به كمك گرفتن از دستانش نبود، پاي راستش را بالا آورد و ضربه محكمي ميان دو پاي او زد.
سر و صداي ايجاد شده،چشمهاي غزاله را گشود، زن جوان و بيمار به محض ديدن مراد نيم خيز شد و در حاليكه به هوشياري كامل مي رسيد خود را به ديوار پشت سر چسباند.
مراد از شدت درد گلوي كيان را رها كرد و براي لحظاتي دست زير شكمش گرفت، بعد با عصبانيت هر چه تمام تر به جان كيان افتاد و با مشت و لگد او را بي جان ساخت.
غزاله نفس در سينه حبس كرد و حسابي خودش را جمع و جور كرد. مراد به محض خالي كردن دق و دلي اش بدون آنكه متوجه هوشياري غزاله شود بيرون رفت و در را پشت سرش قفل و زنجير كرد.
با خروج او غزاله براي كمك به كيان به زحمت از جا بلند شد. اما هنوز تحت داروي بيهوشي گيج و منگ بود. همان گام اول دچار سرگيجه شد و چون دستهايش از پشت بسته بود و نمي توانست از آنها براي حفظ تعادل خود كمك بگيرد به شدت به زمين خورد.
با شنيدن صداي برخورد غزاله به زمين، كيان به سختي چشم هاي متورم و كبودش را گشود. از لابلاي درز چشم غزاله را نقش بر زمين ديد. نيم خيز شد و با صدايي كه از ته چاه بالا مي آمد گفت:
- خوبي هدايت؟
غزاله با تاييد سري تكان داد و با هر جان كندني بود از جا برخاست و به كيان نزديك شد و با مشاهده صورت درب و داغان او وحشت زده گفت:
- خداي من! اين وحشيها چه بلايي سرتون آوردن.
كيان آب دهانش را قورت داد اما عضلات صورتش از درد درهم شد، با اين وجود گفت :
- چيزي نيست. تو خوبي؟
- چطور چيزي نيست؟ زير ابروت شكافته! لبت پاره شده! داري خونريزي مي كني!
- گفتم چيزي نيست.