تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 6 از 8 اولاول ... 2345678 آخرآخر
نمايش نتايج 51 به 60 از 75

نام تاپيک: رمان بازی عشق ( ر.اعتمادی )

  1. #51
    آخر فروم باز Maziar_69's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    Tehran
    پست ها
    2,491

    پيش فرض بازی عشق - قسمت بیست و یکم

    عروسی ما بنا به یک سنت نظامی در باشگاه افسران پایتخت برگزار شد. پدرم روی باشگاه و همکارانش تعصب خاصی داشت و می گفت: دلم می خواهد عروسی آخرین دخترم هم در این باشگاه که خانه و زندگی روزهای خدمتم بوده برگزار کنم و ما همه به خاطر پدر خوبم که از شادی عروسی دخترش در آسمانها پرواز می کرد قبول کردیم..
    وقتی مادرم مرا صدا زد و گفت: مریم جان! شب همین جمعه عروسیته!... ناگهان مثل آدم های برق گرفته در جا خشکم زد...
    - چی؟... چی گفتی مادر؟
    مادرم با نگاه عجیبی در من خیره شد و گفت:
    - مگه حرف بدی زدم؟ شب همین جمعه عروسیته!
    ناگهان با صدای بلند گریه را سر دادم و خودم را در آغوش مادرم انداختم
    - مادر! مادر! شب ... همین .. جمعه... عروسیمه؟!
    مادر مرا محکم در آغوش گرم و در سینه ی چاق و مهربانش فرو برد و در حالیکه او هم بغض کرده بود و اشک می ریخت گفت:
    - بله مادر! شب... همین ... جمعه ... عروسیته!
    دوباره از هم جدا شدیم و در چشمان هم فرو رفتیم.. در اوج خوشحالی... غم وداع مادر و دختر , هر دو ما را در مشت خود فشرده بود... احساس می کردم قلبم از کار باز ایستاده و چیزی سنگین , گوشت نرم و لطیفش را می فشارد...
    - مادر! مادر از جان بهترم! مادر مهربانم! یعنی من و تو از هم جدا می شیم!
    - بله مادر! دیگه من و پدرت تنهای تنها می مونیم! همه رفتن ... همه...
    دلم سوخت... نفسم بند آمده بود... مادرم چقدر کوچک و حقیر و درمانده بود. احساس کردم که چقدر این جدایی برای آن دو موجود خوب و مهربان سخت و دردناک است...
    از خودم پرسیدم چرا من تا آن لحظه به تنهایی روزهای فراوان آنها فکر نکرده بودم... آه که ما چقدر خودخواه و مغروریم. وقتی اولین فرزند از خانه جدا می شود , فرزندان دیگر به سرعت جای آنها را پر می کنند اما وقتی آخرین فرزند از خانه خارج می شود همه ی امیدها , همه ی رنگ ها و روشنایی های زندگی را در چشمان پدر و مادر می شکنند و تاریک می کنند... آنها ناگهان احساس تنهایی , مرگ و خداحافظی می کنند! از خود می پرسند دیگر چه وظیفه ای داریم؟! هیچ! شاخه های زندگی مان قطع شد و ما هم به زودی در عمق زندگی دفن و خاموش می شویم... روزها چون دو روح سرگردان در اتاق ها راه می روند... از بچه هایشان حرف می زنند... از روزهایی که با شیطنت های خود عاصی شان می کردند. از روز عروسی , مدعوین , سر و صداها , دوستی ها و دشمنی ها ... و بعد دست آخر , آن دو پرنده ی پیر , در گوشه ای از اتاق کز می کنند. سرهای پیر و فرتوتشان را در هم فرو می برند و آرام آرام اشک می ریزند...
    یک بار دیگر مادرم را وحشیانه در آغوش فشردم و گفتم:
    - مادر! مادر! منو ببخش!
    مادر مرا به آرامی مرا از خودش جدا کرد.
    - عزیزم! تو هم یه روزی صاحب فرزند و عروس و دوماد میشی!...
    انگار مادرم ناخودآگاه مرا به انتقام جبارانه ی روزگار وعده می داد...
    - بله! بله مادر! اجازه میدین دستتون را ببوسم؟
    مادر بی اختیار خودش را روی مبل انداخت و من زیر پایش زانو زدم و دست هایش را محکم به لبهایم چسباندم...

    در همین لحظه پدرم داخل اتاق شد...
    - آهای چه خبره.. باز که دیگ احساسات مادر و دختر به جوش اومده..
    پدرم عینا همان جمله ای را به کار برد که مادرم گفته بود.
    مادرم همانطور که نشسته بود , با هق هق گریه گفت:
    - مریم کوچولو...ی...من...شب...همین...جم ه...عروسیشه!
    پدرم به طرف ما پیش آمد. هر دوی ما را در آغوش گرفت و بعد با سر و صدا , مثل اینکه می خواست به خودش هم دلداری بدهد گفت:
    - بس کنید! خجالت بکشین! مگر آدم در روزهای شادی گریه هم می کند؟... شکون نداره. زود پاشین بریم یه کمی بگردیم. فرخ و خان امشب یه کارائی دارن که دیر می آن... بذارین مثل همیشه سه تایی یه گردش سرپل بکنیم.

    تا شب عروسی بیش از سه روز وقت نداشتیم و کارها بیش از هر موقع دیگر متراکم بود.. حتی من و فرخ آنقدر غرق در خرید و کارهای دیگر بودیم که کمتر یکدیگر را می دیدم. یک شب قبل از عروسی , وقتی با مادرم به خانه برگشتم , فرخ کنار باغچه ایستاده بود و مرا تماشا می کرد. مادرم مثل همیشه به سرعت ما را تنها گذاشت و من جلو رفتم..
    - مریم!
    - فرخ!
    آن وقت بازوی مرا گرفت و به طرف خود کشید.
    - عزیزم! دلم واقعا برات تنگ شده! اگه میدونستم جشن عروسی اینطور ما را از هم جدا می کنه , جشن نمی گرفتیم!
    آنقدر در این کلام صفا و صداقت محض بود که بی اختیار به گردنش آویختم...
    - عزیزم! عزیزم! ولی این آخرین روزهای جدائیه. اما از فردا شب دیگه همیشه پیش هم هستیم. مگه نه؟
    فرخ با التهاب خاصی لبهایم را به دهان کشید و سکوت کرد..
    مجلس عقد در حضور بزرگان و فامیل و در خونه ی خودمان برگزار شد. وقتی من از آرایشگاه و با تور سپید به خانه آمدم , فرخ جلوی در خانه قدم می زد. همین که مرا دید , به طرفم دوید , دستم را گرفت و مرا در پیاده شدن از اتومبیل کمک کرد و با اینکه از خواهرانم که با من به آرایشگاه آمده بودند خجالت می کشید , اما مرتبا زیر لب می گفت:
    - خدای من! عروس کوچولوی من!
    من به طرف فرخ برگشتم... آه خدایا... من همیشه او را در لباس اسپرت دیده بودم ولی حالا من با یک شاهزاده ی افسانه ای روبرو بودم.. پاپیون مشکی قشنگی او را زینت داده بود. لبخند بزرگی لب های خوش ترکیب و شیرینش را پوشانده بود. دستش را گرفتم و با هم وارد حیاط خانه شدیم.
    مادرم جلوی در با دود و عطر آشنا و مطبوع اسپند از من و فرخ استقبال کرد.. پدرم و خان با نگاه های پرنشاطی که آمیخته به اشک بود , جلوی در ساختمان ایستاده و آنقدر محو تماشای ساخته های خودشان بودند که حتی فراموش کردند چیزی بگویند...
    - آه پدر! تو به فرخ تبریک نمی گی؟
    - آه پدر! تو به مریم تبریک نمی گی؟
    هر دو پدر ها دست به گردن ما انداختند , ما را به خود فشردند و پدرم گفت:
    - خوب! حالا موقعشه که برین اتاق مخصوص عقد. آخوند تا ده دقیقه دیگه میرسه..
    من و فرخ از خدا جای خلوتی می خواستیم. با شتاب و درمیان متلک های دوستانه ی خواهرانم به داخل اتاق عقد رفتیم و خود را از نگاه های کنایه آمیز و شوخ آنها پنهان کردیم.. داخل اتاق , سفره ی عقد , طبق سنت های پدرانمان , چیده شده بود.. من از آن همه رنگ , از آن همه لطف , از اینکه می دیدم نان سنگک ر این برکت خداوند در روی زمین در کنار نور و روشنایی که امید همه ی انسان ها طی سالیان تاریک زندگی است کنار هم جمع شده اند , به هیجان آمدم و ناگهان به طرف فرخ برگشتم..
    - عزیزم! داره سرم گیج میره! دستمو بگیر!
    فرخ وحشت زده پرسید:
    چی شده عزیزم.. چی شد؟
    - هیچی! من کاملا به هیجان اومدم.
    بعد فرخ روی صندلی نشست و مرا روی پایش نشاند.. به آرامی بوسه ای از لب هایم برداشت و بعد در حالیکه دست هایم را گرفته بود , گفت:
    - هیچ اشتباهی در کار نیست؟
    گونه ام را به گونه ی تب کرده اش فشردم.
    - نه! نه عزیزم! ما کاملا دیوونه ی هم هستیم!
    - عشق چشم های ما رو کور نکرده؟
    - خدا کنه! خدا کنه فقط عشق چشم های ما رو کور کرده باشه.
    - تو واقعا با مردی که از ته دل می خواستی به حجله میری؟
    - بله! بله عزیزم... ولی...تو؟... تو چطور؟
    فرخ لبهای مرا با بوسه ای در هم فشرد و بعد روی سفره ی عقد خم شد , کلام خدا را برداشت , بوسید و گفت:
    - قسم می خورم..
    آن وقت ناگهان از باغ چشمان قشنگش باران یکسره سرازیر شد. من خودم را روی پاهایش انداختم و او را بغل زدم..
    - فرخ! فرخ!
    و صدای او را که در بغض شکسته شده بود شنیدم:
    - مادرم... مادرم کاش اونم زنده بود..
    هر دو لحظاتی که هرگز نفهمیدیم چگونه گذشت , سکوت کرده بودیم.. گویی در آن شکوه و شوکت عروسی , حرکت لطیف و نرم یک موجودی , یک پروانه ی رنگین را در فضای اتاق احساس می کردیم..
    - بچه ها! آماده باشین! آخوند اومده..
    ناگهان صدای در بلند شد..
    فرخ هراسان از جا بلند شد..
    - چشم آقاجان.
    بعد به طرفم برگشت و با شور خاصی گفت:
    - دلم می خواد قبلا به من بله بگی نکنه جلو پدر و مادرت خجالت بکشی!
    من پاهایم را جفت کردم و گفتم:
    - بفرمایید قربان.
    - آیا حاضرید به همسری فرخ , دیپلمه ی بیکار , که تکلیف آینده ی او روشن نیست , باید به سربازی برود , و هزار جور دردسر دیگه دارد دربیایید؟
    - عزیزم! عزیزم! بله.. بله!
    - خوب پس معطل چی هستید؟ چرا شوهرتان را که از این به بعد ارباب و صاحب اختیار شماست نمی بوسید؟
    - چشم قربان.. می بوسم...
    وقتی لب هایمان روی هم افتاد , من احساس کردم از تونلی گرم و داغ , به سرعت نور می گذرم.. صدا های عجیب و بیگانه ای می شنوم.. سرزمین های عالم را زیر پا می گذارم و بعد ناگهان در آغوش یک مرد آرام می گیرم.. در آغوش فرخ..
    سر و صدای پدر و مادرم از پشت در , ما را از این لحظه ی پرشکوه جدا کرد. خطبه ی عقد جاری شد و من در میان گل و کف زدن های پرشور و صدای مبارک باد , زیباترین و مهربان ترین پسر عالم را به شوهری قبول کردم.. آه که از این پس مرا با نام شیرین "بانو" و "مردم" را با نام پرشکوه "آقا" صدا میزنند...

    ادامه دارد

  2. 10 کاربر از Maziar_69 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #52
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    مازیار کجایی؟.............میدونی چند وقته رمان و اپ نکردی!؟
    بابا بچه ها منتظرن..............مثل اینکه این رمانه طلسم شده

  4. 3 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #53
    آخر فروم باز Maziar_69's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    Tehran
    پست ها
    2,491

    پيش فرض

    سلام.
    من که گفتم دانشگاه اومدم.
    الانم تهران نیستم که.
    فقط آخر هفته میام و دوباره میرم.

    به خدا سرم خیلی شلوغه.
    تو همین سایت هم فقط 2 روز یک بار میام.

  6. 3 کاربر از Maziar_69 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #54
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    سلام.
    من که گفتم دانشگاه اومدم.
    الانم تهران نیستم که.
    فقط آخر هفته میام و دوباره میرم.

    به خدا سرم خیلی شلوغه.
    تو همین سایت هم فقط 2 روز یک بار میام.
    بابا بچه ها چه گناهی کردن
    یک فکری براش بکن لطفا
    حیف این رمانه

  8. 2 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #55
    پروفشنال f.kh0511's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2008
    محل سكونت
    مشهد
    پست ها
    643

    پيش فرض

    بچه ها خواهشن بياين بقيه اش رو بزارين داستان تازه جالب شده بووود

  10. این کاربر از f.kh0511 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  11. #56
    داره خودمونی میشه nazila637's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    پست ها
    169

    پيش فرض

    دو ساعت بعد منو فرخ شانه به شانه هم در حالیکه پدرومادرم و خان پدر فرخ از فرط شادی کبود شده و در کنار ما راه می رفتند وارد سالن بزرگ باشگاه افسران شدیم مدعویان با کف زدن های شادی امیزشان از ما استقبال کردند و همه جا این جملات بگوشم می خورد
    واه چقدر بچه ان..........چقدر نازن.....
    عروس کوچولو را قربان
    ماشالله شادوماد کوچولو
    منو فرخ در لباس عروس و دامادی درخشندگی خاصی پیدا کرده بودیم من لباس سپید عروسی که تازه برجستگی تازه رس سینه ام را زیر نور خوشرنگ چهل چراغها نمایش میداد پوشیده بودم موهایم را از پیشانی به بالا زده بودند ولی موهای پشت سرم ازاد بود و روی شانه ام ریخته بود چهره فرخ در لباس تیره مثل یک تیکه الماس می درخشید موهایش اندکی روی پیشانی ریخته بود چشمان سیاه و درشتش که با شرم دخترانه ای خوابیده بود دختران همکلاسی ام را که به ان جشن دعوت داشتند دیوانه کرده بود
    ما در اطراف سالن و برای ادای احترام بمدعویان و فامیل حرکت می کردیم و مادرم و زنان پیر فامیل صدها سکه و بارانی از نقل بر سرورویمان ریختند
    صدای گرم خواننده شور موسیقی صداقت کلمات بهت امیز عطر موهای فرخ و رنگ چشمانش زیر پای من شیرین و عسلی بود هزاران باغ و هزاران بوته گل سرخ در چشمان مشتاق من می شکستند نمیدانم خواب بودم یا در بیداری که ان همه رنگ انهمه سرود انهمه امواج اثیری را در درون خود جاری می دیدم گوئی بر فراز سرم شهابهای رنگین اتش بازی پر شوری راه انداخته بودند همه جا پیام بود صحبت بود پیکهای شادی بودند که حرکت می کردند و خبر این عشق این افسانه ای ترین عشقها را بسوی فرشتگان می بردند فرشتگان نامرئی در زمین دلم بذر شادی می افشاندند و دانه ها در یک لحظه بلند می شدند شکوفه می زدند و باغ باغ گل به اطرافم می ریختند دست گرم خورشید مرا لمس می کرد نگاه غمناک و مهربان ماه بمن سلام می گفت ستارگان در چشمانم می شکستند و در نیای بزرگ از میان همه مردمان و همه نسلهایی که امده بودند و میامدند دو انسان سوار بر تخت عروسی و در میان هلهله بی پایان زندگی بسوی دنیای واقعی زندگی دنیای زن و مرد حرکت می کردند وقتی چشمهایم را گشودم روی بسترم همه چیز بود حتی رنگ ملافه ها سرخ سرخ بود
    وقتی سپیده دم چشمانم را گشودم ناگهان قلبم فرو ریخت و لرزش خفیفی در تنم نشست ان فرخ فرخ محبوبم کنار من در یک بستر خفته است تکان خوردم قلبم از هیجان عجیبی در استانه انفجار بود چشمانم از شادی گشاد شده بودند و می خواستم خود را با تمام قدرت بر سینه فرخ بکوبم اما بارامی روی بستر نشستم و به چهره ارام و خفته در ناز فرخ خیره شدم چشمانش بنرمی بر هم افتاده بود مژه های بلند و سیاهش چتر قشنگی روی صورتش زده بود لبهایش که گوئی از عطش بوسه های داغ شب شکاف خورده بود قصه عشق می گفت ناگهان زیر لب گفتم:
    اه شوهر من شوهر من
    از دیشب تا سپیده صبح راه طولانی نبود از من از صد باغ صد جاده صد شهر گذشته بودم در سرزمینهای ناشناخته لحظات سبز و شورانگیزی دیده بودم و حالا.........که من در خاکستری سپیده دم روی بستر نرم سپید عروسی نشسته و بچهره شوهرم خیره شده بودم دیگر موجود دیروز نبودم دختر نبودم از این پس مرا خانم صدا می کردند
    بنرمی ادمی که از دریا می ترسد و برای اطمینان خاطر قدم بقدم در اب جلو می رود به زیر بستر خزیدم خود را بفرخ نزدیک کردم عطر پیکر فرخ نازم در ان سپیده دم قشنگ و خنک پائیزی مرا بدنبال رنگها و نیازها می برد و بعد مثل گنجشکی خودم را در اغوش گرم و حرارت مطبوع سینه برهنه فرخ پنهان کردم
    فرخ فرخ
    مریم مریم
    بدجنس تو بیداری و چیزی نمی گی؟
    عزیزم عزیزم من تمام شبو بیدار بودم
    در اغوش گرم فرخ چرخی زدم و با لجاجت گفتم:
    نه من قبول ندارم
    چی رو قبول نداری عزیزم؟
    اینکه امروز دیگه هیچکس به من نمیگه دختر
    فرخ خندید و مرا میان بازوان کشیده و بلند خود فشرد و من فریاد زدم:
    بدجنس بدجنس قبول ندارم می خوام باز هم بمن بگن دختر اگه کسی بمن بگه خانم خجالت می کشم اخه مگه من چی کردم که در یه شب کوتاه عنوان معصوم و اروم دختر را از دست بدم نه نمی خوام یالله.......یالله.........یه کاری بکن من می خوام همه بازم بمن بگن دختر
    فرخ بصدای بلند خندید اه که در ان سپیده دم قشنگ پائیزی انگار عاشقترین پرندگان در باغ هستی جهان می خندیدند و از این شاخه به ان شاخه می پریدند
    خان هر چه زودتر بلند بشین و صبحانه شوهرتونو اماده کنین شوهرتون خیلی گرسنشه
    اوه او از این اورت ها نده که خریدار نداره اینجا سلف سرویسه
    پس تو از اون زنای بدجنسی که شوهرشونو از گرسنگی می کشن
    بله عزیزم کجاشو دیدی؟
    پس منم می دونم با این زن چجور کنم شلاق......شلاق
    انوقت فرخ حقیقتا لبهای مرا بضربات شلاق بوسه بست
    اه خدایا بازی بازی بازی عشق در نخستین روز زندگی مشترک دخترکی تازه بالغ و پسری بیست ساله پایان ناپذیر بود
    فرخ در حای که مرا در قلاب بازوان خود اسیر کرده بود گفت:
    عزیزم می خوام خواهش بکنم
    بفرمائید شاهزاده خوشگلم
    که من صبحونه حاضر کنم
    چی؟چی گفتی؟
    ببین مریم این رسم همه ست که روز اول زندگی زن صبحانه شوهرش را به رختخواب می بره پس اگه تو این کارو بکنی ما هم مثل هم شدیم
    تو نمی خواهی ما مثل همه باشیم نه؟
    اره دلم می خواد وقتی پیر شدی و برای نوه هاتو قصه زندگیتو تعریف می کنی همه چیزات همه کارات با دیگرون فرق داشته باشه مثلا باد به غبغب بندازی و بگی بچه های من شوهرم فرخ انقدر عاشق و دیوانه من بود که صبح اولین روز زندگی مشترکمون خودش بلند شد و برام تو رختخواب صبحونه اورد چطوره...........
    صدای تقه ای بدر ما را از بستر بیرون کشید صدای گرم مادرم بود که می گفت:
    مریم صبحونتونو همینجا می خورین یا میائین پائین؟
    وحشتزده سرم را در سینه برهنه و گرم فرخ فرو کردم
    فرخ فرخ کمک کمک من از نگاه کردن به چشمان مامان و پاپا خجالت می کشم اونا پیش خودشون چی فکر می کنن؟
    فرخ با صدای بلند و کشیده ای جواب داد:
    مامان اولا سلام بعدشم مریم خجالتیه
    از شما خجالت می کشه صبحونه را همینجا می خوریم
    من فریاد زدم:
    دروغ میگه مامان

  12. #57
    داره خودمونی میشه nazila637's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    پست ها
    169

    پيش فرض

    اونوقت مثل پرنده ای شاد در لباس بلند و سپید خواب از بستر پرواز کردم در را به روی مادرم گشودم و مادرم را که داشت می رفت عاشقانه در بر گرفتم
    مامان مامان ببین دختر بیچاره ات دیگه یه زن شده خدایا
    مادرم سرورویم را با بوسه های ابدار خود مرطوب کرد
    مریم مریم جون من انشالله خوبخت بشی برو پیش فرخ صبحونتون رو پشت در گذاشتم
    مادرم در حالیکه سرش را پائین انداخته بود و چشمانش را که با رطوبت اشک اغشته بود از من می پوشانید به طرف طبقه پائین براه افتاد
    من بداخل اطاق بازگشتم فرخ همانطور روی بستر دراز کشیده بود و بمن نگاه می کرد
    خوب اقا اگه به قول خودتون وفادارین صبحونه زنتون رو بیارین سینی صبحونه پشت دره
    چشم قربان
    فرخ از جا بلند شد و من در بستر دراز کشیدم و بتماشای خوبترین مخلوق خداوند که حالا برای من صبحونه را سرو می کرد مشغول شدم
    خوب اینهم قشنگترین هدیه اولین صبح زندگی مشترکمون از جانب یک شوهر خوب و مهربان بهمسر ناز و خوبش
    اه که پیوسته میل اینکه گرمای پیکر فرخ را بدروه بکشم مرا بیتاب می کرد سینی صبحانه را از روی پایم برداشتم و خود را دوباره در اغوش فرخ انداختم
    و بعد گفتم بفرمائید اینهم یک بوسه هدیه اولین صبح زندگی مشترک از جانب عاشقترین زن دنیا به محبوبترین مرد دنیا
    ساعت ده صبح بود که منو فرخ از زیر اینه و قران و دود اسپند و سفارشهای پی در پی پاپا و مامان و خان گذشتیم و فرخ مثل یک مرد واقعی پشت رل اتومبیل پدرش نشست وبرای ماه عسل براه افتادیم
    من ارام ارام اشک میریختم و فرخ در سکوت از جاده کوهستانی شمال پیش می رفت جاده خلوت و خاکستری بود قطعات بزرگ ابر که در اسمان شناور بودند هر کدام زمانی چشم خورشید را می بستند این اولین بار بود که من بدون حضور پدرومادر مهربونم بسفر می رفتم وقتی حرکت می کردیم مادرم طوری بمن نیگا می کرد که گوئی برای همیشه با من وداع می گفت پدرم سعی می کرد مثل همیشه با ردیف کردن جملات خوشمزه اندوهش را بپوشاند
    اه که کرانه زیبای زندگی مشترک چقدر رویایی و افسانه ایست من در ساحل ناشناخته ای پیش می رفتم که همه چیزش برایم تازه رنگین و متنوع بود ان فرخی که تا دروز می شناختم با فرخ امروز که در کنارم نشسته و با مهارت دلپذیری رانندگی می کرد خیلی فرق داشت
    دیروز من عاشق فرخ بودم اما امروز من هم عاشق فرخم و هم زنش...........اه که این کلمه شوهر چه پیوستگی جادوئی و اصرار امیزی میان دو موجود دو جان و دو عاشق ایجاد می کند
    فرخ که همانطور پیش میرفت برگشت و مرا تماشا کرد و بعد گفت:
    عزیزم اگه موافقی صفحه بذار
    بله موافقم عزیزم
    گرام کوچکی که شبها و روزهای تلخ تنهائی و جدائی از فرخ برایم اهنگهای غم انگیز نواخته بود با خود همراه اورده بودم موسیقی بهترین و مناسبترین متن یک نگاه عاشقانه و یک کلام عاشقانه است

    و ما از این پس سفر ماه عسل خود را همه جا با موسیقی همراه کرده بودیم خوانندگان سرزمین ها اوازهای شادی انگیز و قصه های دل بی قرار مردمانی که ما هم جزئی از انها بودیم در گوشمان می ریختند و ما در خلوت اتومبیل بتماشای پرندگانی که عاشقانه روی درختان جنگل سر در پی هم می گذاشتند روستائیان زحمت کش و درختان هزار رنگ جنگل پائیزی می نشستیم و گاه من بی اختیار دستهای فرخ را می گرفتم و می بوسیدم و گاه فرخ با تمام هیجان مرا بخود می فشرد احساس می کردم از قفس طلائی ازاد شده ام و حالا در فضائی که غبار طلایی ان چشمها را می شکفت پیش می روم از حاشیه خاکستری افق تا داغترین و روشن ترین چشمه خورشید همه جا عشق بود شیرین ترین اوازها بود اوازهای ناشناخته و شیرین ماه عسل
    شب را در مهمانخانه کوچکی در ساحل دریای پهلوی سر کردیم فرخ بارها با پدرش به ان مهمانخانه رفته بود و می گفت:
    مریم نمی دانی من چقدر این مهمانخانه مخصوصا اطاقها و بالکن ان را که مشرف به دریاست دوست دارم ولی هرگز نمی توانستم فکر کنم روزی با تو...عسل شیرینم دو تایی در بالکن سیمانی ان می شینیم و دریا را تماشا می کنیم و لذت می بریم و من می گفتم:
    فرخ منو مامان و پاپا دوبار در تابستان سال پیش به این مهمانخانه اومدیم هر روز صبح بدستور پاپا صبحونه مون را روی بالکن می خوردیم و من از این بالا حرکت رویایی قایق ها را روی دریا تماشا می کردم ولی هرگز نمی تونستم فکر کنم یک روز با عسل شیرینم به اینجا می ایم
    شب دوم حدود ساعت ده بود که با مدیر مهمانخانه خداحافظی کردیم او با حیرت ما را نگاه می کرد سرانجام طاقت نیاورد و پرسید:
    در این شب بارانی کجا می رین؟جاده خیلی خطرناکه اقا
    فرخ لبخندی زد و گفت:
    اقا منم همینو می گم ولی زنها که می دونین چقدر لجبازن خانم دوست داره ما تا صبح توی بارون رانندگی کنیم
    من بدون شرم سرم را روی شانه ی فرخ گذاشتم و در چشمانش که چراغ شب من بود خیره شدم و گفتم:دروغگوی بدجنس این پیشنهاد را خودت اول کردی مگه نه؟مدیر مهمانخانه مه مرد نیمه مسنی بود لبخندی زد سرش را تکان داد و با لحن طنز الودی گفت:جوونید دیگه خوب خدا یارتون فقط اقا تند نرید چون جاده ها خیسه لیز می خورین
    چشم اقا خداحافظ مواظب اطاق ما باشین باز هم بر می گردیم
    مدیر مهمانخانه که از حرکات ما به شوق امده بود با لحن موافقی گفت:
    چشم کاملا مواظبشم خیالتون راحت باشه
    اسمان بی دریغ می بارید باران های پائیزی شمال سیلابی است باران در پائیز شمال پیوسته و مداوم می بارد ساعتها و ساعتها با صدای بلند روی اتومبیلمان ضرب می گیرد همه جا اب در جریانست اما در عین حال که منتظری بزرگترین سیل زمانه جاری شود هیچوقت سیلی بحرکت نمی افتد دهان نرم و سبز زمین شمال درشترین بارانها را می بلعد و می مکد وقتی ما از رشت بطرف لاهیجان براه افتادیم باران انقدر شدید بود که نور چراغ اتومبیل امریکائی و بزرگ پدر فرخ هم نمی توانست از میان نخهای قطور باران راهی نشان دهد منو فرخ در لذت باران و رانندگی در باران کمی سوختیم و پیش می رفتیم
    اه فرخ ارومتر دیگه هرگز نیمه شبی چنان بارانی پیدا نمی کنیم
    چشم عزیزم من این باران رو به فال نیک می گیرم
    چقدر خوشحالم که ماه عسل ما با زیباترین و پاکترین اشکهای اسمون خدا شستشو می شه
    باران تندو تندتر می کرد بتدریج ضرب مقطع قطرات باران به سروصدا و جیغ دردناکی تبدیل شده بود و من در ان شب تاریک و ان جاده خلوت اندکی ترسیده بودم و خودم را ببازوی فرخ اویختم
    خدایا سیل نیاد ما رو ببره
    فرخ خندید لب مرا با بوسه ای مرطوب کرد و گفت:
    نه عزیزم تو شمال هیچوقت سیل نمیاد اه چقدر دلم می خواست از اتومبیل پیاده می شدیم و زیر بارون قشنگ و خنک در اغوش هم می رقصیدیم
    ناگهان بازوی فرخ را فشردم و گفتم:
    قبول
    چی رو قبول؟
    زیر این بارون برقصیم
    دیوانه خوشگل من این فقط یه ارزو بود مگه میشه زیر این بارون برقصیم مثل دو تا موش ابکشیده می شیم
    باشه مگه تو نگفتی همیشه برام خاطره ای می گذاری که با خاطرات همه مردم فرق داشته باشه خوب اینم یکی از اون خاطراته
    گرامو تو ماشین می ذاریم و والس اشتراوسکه من عاشقشم پخش می کنیم و ما دوتائی در نور چراغ اتومبیل زیر بارون می رقصیم وقتی حسابی خسته شدیم بر می گردیم کاملا لخت میشیم و لباسامونو عوض می کنیم موافقی؟
    فرخ اتومبیل را در حاشیه جاده متوقف کرد از پنجره سرش را بیرون اورد ساعت دوازده نیمه شب بود و هیچ اتومبیلی در جاده نبود در سمت راست جاده در فاصله ای نسبتا دور چراغهای کم نور چند کلبه روستائی سوسو می زد بین خانه و جاده چند مزرعه برنج فاصله بود فرخ در چشمان من خیره شد و گفت:
    موافقم
    من و فرخ که انگار می خواهیم در یک مراسم مقدس مذهبی شرکت کنیم همه چیز را با دقت بازرسی کردیمچراغ اتومبیل را روشن گذاشتیم من صفحه والس اشتراوس را روی گرام گذاشتم و صدای گرام را تا اخرین حد بلند کردم و بعد از اتومبیل بیرون پریدم و زیر باران تند و بی امان نیمه شب گوئی که نه باران میاید و نه شب است و نه جاده بلکه در یک سالن اشرافی رقص حضور داریم جلو فرخ خم شدم و گفتم:
    از من تقاضای رقص نمی کنید؟
    چرا عزیزم در این شرایط سخت جوی زیر این باران تند و طوفانی و در این شب سیاه برای ضبط در البوم خانوادگی زن و شوهری بنام مریم و فرخ از تو عزیز دلم تقاضای یک والس شاهانه می کنم
    با اینکه چشمهایم از باران هیچ نقطه ای را نمی بیند و همین الان تمام تنم خیس شده و قطرات باران چون صدها مورچه از تنم سرازیرند تقاضای رقص شوهرم را قبول می کنم
    پس شروع کن
    شروع کن
    نیمه شب بود باران بود سیاهی بود ترس و تاریکی بود و ما بودیم که احساس می کردیم چون دو خورشید درهم رفته ایم و باهنگ پرشکوه والس در ان جاده خلوت می رقصیدیم کاری که ما کرده بودیم یک جنون بود یک دیوانگی که حتی عاشقترین ادمهای روی زمین هم ممکن است در برابرش لبخند استهزا امیزی تحویل دهند اما من که بشما گفتم که ما عاشقترین عشاق بودیم
    باران خنک و هوای سرد پائیز جسم و روح مارا می شست و ما با اهنگ والس و باران روی اسفالت جاده تند و سبکبال می رقصیدیم و در اغوش هم پرواز می کردیم به خلقت به هستی و بخدا بیش از هر زمان نزدیک شده ام من همیشه اعتقاد داشتم که عشاق و دیوانگان عشق بیش از هر موجود دیگر بخداوند و هستی و خالق نزدیکند و در ان لحظات عجیب و جنون امیز من نزدیک ترین فاصله را با خدا داشتم
    ای خدا عشق ما را حفظ کن
    و فرخ در ان لحظه عجیب و در ان حالت جذبه مانند فریاد زد:
    امین
    ولی در یک لحظه ناگهان در نور چراغ اتومبیلمان سایه دو مرد کشیده و بلند همچون اشباح در اطراف ما حلقه زد من وحشت زده فریاد زدم:
    خدایا کمک
    فرخ ایستاد و مرا محکم در اغوش گرفت و بعد در سکوت مرا بطرف اتومبیل برد از تن و پیکر ما سیلاب جاری بود و من از ترس نزدیک به اغما بودم فقط صدای فرخ را می شنیدم که می گفت:
    چی می خوائین؟
    من سایه ان دو مرد ان دو غول وحشی را می دیدم که باتومبیل نزدیک می شدند یکی از انها برای اینکه مانع از حرکت اتومبیل شود جلو اتومبیل ایستاده بود یکی دیگر از انها در سمت چش اتومبیل قرار گرفته بود فرخ فرخ نازنین من یک تنه باید با ان موجودات وحشی که در ان لحظه نمی دانستم از کجا سروکله شون پیدا شده بود مبارزه کند دستها را بطرف اسمان گرفتم خدایا خدایا بما کمک کن اون یه بچس
    اما بچه من شجاعانه می جنگید می خروشید می زد می کوفت مردی که در سمت چش اتومبیل بود دستش را بطرف بازوی من پیش اورد و مرا چون پر کاهی از اتومبیل بیرون کشید من فریاد زدم:
    فرخ فرخ
    فرخ که اولین مرد را به زمین کوبیده بود بطرف من دوید ان مرد را از پشت گرفت و با ضربه یک میله فلزی که بعدا فهمیدم زیر صندلی جلو اتومبیل برای چنین حوادثی پنهان کرده بود او را روی اسفالت خیس دراز کرد مرد اولی دوباره بطرف فرخ خیز برداشت در نور چراغ اتومبیل و زیر باران نبرد وحشت انگیزی میدیدم که تا ان لحظه هرگزوهرگز چنین صحنه ای را در جز فیلمها ندیده بودم
    فرخ من فرخ شجاع من می جنگید بزمین می خورد ولی هر بار شجاع تر سرسخت تر حمله می کرد انها برای تفریح وحشیانه و ناپاکی نقشه حمله را کشیده بودند اما فرخ از شرفش دفاع می کرد مرد اولی باز به کمک دوستش امد ولی احساس کردم دارد تلو تلو می خورد در این لحظه ناگهان صدا یک روستائی بلند شد
    اونجا چه خبره.......چه خبره؟
    من فریاد شکان بسمت صدا دویدم
    کمک کمک
    صدای ان مرد روستائی قلب مرده مرا دوباره زنده کرد
    کمک کمک
    احمد علی کاسعلی بیایین

  13. #58
    داره خودمونی میشه nazila637's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    پست ها
    169

    پيش فرض

    سروصدای او ناگهان ان دو موجود را فراری داد انها فرخ را تنها گذاشتند و فرار کردند اه خدای من انها در دویست قدمی اتومبیلشان را روشن کردند و عقب گرد فرار کردند من بطرف فرخ دویدم فرخ روی زمین افتاده بود و خون از سرش سرازیر بود فرخ دستم را گرفت و با لحن ارامی گفت:
    مریم نترس عزیزم من کاملا خوبم
    گریه کنان فریاد زدم:
    چی؟کاملا خوبی خدای من سرت شکسته اونوقت میگی خوبم؟
    فرخ بکمک من از جا بلند شد باران همچنان بیدریغ میبارید ما هر دو نفر به مجسمه ای از باران تبدیل شده بودیم خون سرخرنگ سر فرخ نازنینم در یک لحظه با اب باران امیخته و محو می شد مرد روستائی به یک قدمی ما رسید و با لهجه دهاتی اما فارسی شمرده گفت:
    خانم اقا چی شده؟فرار کردن من در حالیکه فرخ را بطرف اتومبیل می بردم پرسیدم:
    اقا ممکنه کمک کنین سر شوهرمو ببندم
    من در نور چراغ چهره مرد روستایی را که بسیار جوان و شاید بیست و دو سه سال بود دیدم از ان چهره های ملایم و محجوبی داشت که در یک نظر اطمینان طرف مقابلش را بخود جلب می کرد
    خانم اگر عیبی نداره منن شما و اقا را به کومه خودم می برم مادرم چند سالی پیش شهری ها کار می کرده می تونه سر اقا را ببنده فرخ در حالیکه غرور خاص و متبلور مردانه اش را حفظ کرده بود گفت:
    اگه مزاحم نیستیم با کمال میل می ائیم چون دیگه رانندگی برایم مشکله
    من در حالیکه ترس از خونریزی سر فرخ می لرزیدم بزحمت گفتم:
    خدای من چجوری باید جلوی خونریزی را گرفت
    مرد روستائی با صمیمیت خاصی گفت:
    ما تو کونه(همون خونه است)مرکوکورم داریم
    من بسرعت بطرف اتومبیل دویدم درها را قفل کردم و در حالیکه زیر بازوی فرخ را گرفته بودم پشت سر مرد روستایی براه افتادم فرخ همچنان ارام بود و کف دستش را محکم روی جای زخم می فشرد تا مانع خونریزی شود من اشکریزان و مرتبا می پرسیدم:
    عزیزم حالت خوبه خون بند اومده الهی من بمیرم فدات بشم چرا این بی شرفا بسره من نزدن
    فرخ با دست دیگر بازویم را فشرد:
    عزیزم نگران مباش اینهم خودش یه خاطره ست خاطره ای که برای هیچ زوج ماه عسلی اتفاق نمیافته
    در حالیکه باران همچون چشمه ای در پیکره های ما صد چشمه زاینده ساخته بود و از سرورویمان سرازیر بود قدم به داخل کومه گالی پوش گذاشتیم زن پیر و قد کوتاهی که فانوس بدست جلو کومه ایستاده بود به پسرش خیره شد و پسر با لهجه محلی که کاملا مفهوم من بود ماجرا را خیلی خلاصه برای مادر شتعریف کرد پیرزن با نگاه مهر امیزی نور فانوس را بروی من و بعد بچهره فرخ گرفت و من برای اولین بار رنگ تند خون که تمام سروصورت فرخ را گرفته بود دیدم وحشت زده خودم را روی فرخ انداختم
    خدایا خدایا کمک کمک
    فکر اینکه فرخ من بدون هیچ گناهی در شادترین لحظات زندگی مشترکمان در ماه عسل قربانی شود قلبم را مالش داد شب سیاه بی پایان را با همه ظلمت هراس انگیزش در چشمانم کوفت و بیهوش نقش زمین شدم
    وقتی چشمانم را گشودم و با حیرت بدیوارهای گالی پوش ان نگاه کردم همه چیز تغییر کرده بود فرخ با سر پیچیده روی من خم شده بود و مرا خیره نگاه می کرد و همینکه چشمان باز مرا دید از خوشحالی و بی اختیار سرش را بسوی سقف کلبه بلند کرد و گفت:
    خدایا متشکرم صمیمانه متشکرم
    من گریه کنان خودم را به اغوش فرخ انداختم بغض چنان راه گلویم را بسته بود که نمی توانستم حرف بزنم اشک می ریختم و فرخم را می بوسیدم ....می بوسیدم.......می بوسیدم خدایا باز هم نبض زندگی من میزد باز خورشید از پس لکه های ابر چهره نشان می داد باز نسیم زندگی با موهایم بازی می کرد و گل بوسه بر لبهای من چتر میزد سرانجام پس از طوفان گریه صدایم باز شد
    فرخ فرخ عزیزم حالت خوبه ؟تو زنده ای؟تو سالمی؟پس منم زنده می مونم بهت قول میدم که زنده بمونم قول میدم کنیزت بشم قول میدم روزی هزار مرتبه برات بمیرم و دوباره زنده بشم تا باز برای اون چشمای قشنگت بمیرم
    صدای من صدای طوفان احساس من اشکهای من انگار که ان کومه فقیر روستائی را بزلزله انداخته بود فرخ با اشک و وسه مرا ناز می کرد ان جوان روستائی با نگاه مهربانش مرا و عشق مرا تحسین می کرد و پیرزن کنار فانوس ایستاده بود و بی اختیار هر دوی ما را نوازش میداد
    بچه های من بچه های خوب کی شما رو اذیت کرد؟
    اخه خدا رو خوش میاد اینجور شما را اذیت بکنن؟بلند شو دختر نازم بلند شو یه خورده نمک بخور درست و حسابی اون بیشرف ها شما را ترسوندند نمی خواد بترسی دخترم سر شوهر کوچولتو خودم بستم من چند سال تو خونه یه دکتر کار کردم خیالت راحت باشه
    از شدت هیجان دستهای چر.کیده و لاغر پیرزن را گرفتم و

    غرق بوسه کردم.آه که در آن لحظه آن پیرزن کوچک اندام و لاغر در چشمان من بزرگترین ناجی زمان بود...پسر جوان آن پیرزن وقتی دید من انطور بر دستهای مادر پیرش بوسه میزنم از هیجان گویی بتنگ آمده بود.چون به سرعت از کومه خارج شد و چند لحظه بعد دیدم که با کاسه ای از شیر بداخل کومه برگشت...
    مارد!مادر!بیا برای مهمانانت یه کمی شیر گرم درست کن!
    پیرزن که متوجه هیجان فوق العاده پسرش شده بود گفت:بله مادر!خوب کاری کردی گاو میشو دوشیدی!دو تا فنجون شر گرم حالشونو جا میاره!
    حالا دیگر نه من و نه فرخ هیچکدام متوجه خود نبودیم بلکه محو آن دو توده محبت آن دو انسان مهربان و خوب بودیم همه چیز ناگهان تغییر کرده بود...10 دقیقه پیش دو انسان از تاریکی بیرون آمدند و چنان بر ما و دنیای شاد ما تاختند که زندگی در چشممان تاریک شد.
    آدمیزاده در فضای ذهن جوانان تا مرز وحشتی ترین حیوانات سقوط کرد...انسان و محیط زندگی تا تاریکترین چاه سفاحت فرو افتاد اما حالا دو انسان دیگر با آن محبتهای عمیق و بی ریا تا نزدیکترین پلکان خانه خدا ما را پیش بردند...
    عطر دلپذیر انسانیت در باغ بهشت پیچیده بود و من و فرخ میخواستیم در مقابل این موجود کریم و مهربان سجده کنیم...من دانه دانه اشک میریختم اما این اشکها دیگر اشک اندوه نبود.اشک احساس بود.ساعت از 3 بعد از نیمه شب گذشته بود که من و فرخ روی تخت چوبی کومه آن روستاییان نجیب بخواب رفتیم در حالیکه آن دو موجود پر محبت چون پروانه در اطراف ما پر میزدند و گوی میخواستند پرهای لطیفشان را با آتش عشق ما بسوزانند.
    ساعت 11 صبح بود که ما چشمها را گشودیم کومه خالی و ارام بود پس آنها کجا رفته بودند؟فرخ چشمان مرا که از فرط گریه پف کرده بود بوسید:مریم قشنگ من چطوری؟
    نگاهی به آن چهره جذاب مردانه انداختم که دیشب چون خداوندان و افسانه های رستم و سهراب شجاعانه میجنگید و از شرف و انسانیتش دفاع میکرد و بعد همانطور که لبهایم را به جستجوی لبهایش انداخته بودم گفتم:خدایا با این دستمالی که به سرت بستی مثل مهاراجه های قشنگ هندی شدی!خواهش میکنم این دستمالو هیچوقت از سرت برندار!
    چشم قربان.
    درد میکنه؟
    وقتی قویترین مسکن دنیا را به اسم مریم دارم دیگه غصه ای ندارم.
    هر دو از جا برخاستیم دلمان میخواست هر چه زودتر آن مادر و پسر را از نزدیک و در روشنایی خورشید دوباره ببینیم و هزار هزار تشکر در قلبشان بریزیم آه خدایا!ابرها از آسمان کنار رفته بودند خورشید پاییزی شاخه های شسته درختان و ساقه های نیمه سبز دریای مرجانی برنج را نوازش میکرد...کنار کلبه روی یک تخته چوبی پیرزن تنها نشسته و به سیگارش پک میزد.
    سلا مادر!
    پیرزن از جا بلند شد از خجالت سیگارش را به کناری انداخت:سلام مادرجان!خوب خوابیدین!انشالله که حالتون خوبه!
    فرخ کنار پیرزن ایستاد او آنقدر به پیرزن نزدیک شده بود که حس کردم پیرزن را اکنون در آغوش میکشد و میبوسد.
    حالمون خوبه مادر!پس پسرتون کجاست!
    علی رفته کوچصفهون خرید.همین الان برمیگرده!انشاالله که دلشو نمیشکنین و ناچار پیش ما میمونین!نمیدونین چقدر خوشحاله که آدمهای بزرگی مثل شما رو به خونش آورده!!
    پیرزن را بغل زدم و بوسیدم:مادر مادر این حرفها چیه؟اگر اجازه بدین همیشه پیش شما میایم همیشه!
    نه مادر...خواهش میکنم شما هم دل منو نشکنین.
    و پیرزن دوباره براه افتاد.اول صبحانه ما را به سرعت راه انداخت.
    هنوز هر وقت صبحانه میخورم حس میکنم خوشمزه ترین صبحانه دنیا را در آن کومه کوچک و در خانه آن پیرزن ساده دل و فقیر خورده ام...نان کلفت و خمیری...تخم مرغ و پنیر چای در لیوانهای بزرگ...همیشه فکر میکنم که اینها این وقایع و این خاطراتست که عشقهای بزرگ را جاوادانی میکند.نیم ساعت بعد علی پسر پیرزن آمد..در حالیکه خجالت میکشید در چشمهای ما نگاه کند سلام کرد و بعد مستقیما بطرف مادرش رفت پنبه و باند تمیزی را که خریده بود پیش مادر گذاشت و بعد پاکتی پر از گوشت و چیزهایی از این قبیل را بدست مادر داد آنوقت کنار ما ایستاد.
    فرخ خیلی زود با علی صمیمی شد...نیمساعت بعد آنقدر با هم صمیمانه و خودمانی حرف میزدند که گویی دوستان بسیار قدیمی هستند.بزودی برای همه ما معلوم شد که پدر علی 5 سال پیش فوت کرده و علی به سراغ مادرش که آنموقع برای تایمن مخارج زندگی در خانه یک پزشک تهرانی مقیم رشت خدت میکرده میرود و به او میگوید مادر بیا پیش من برای من و تو یک مزرعه برنج و دو تا گاو میش کافیه!خدا بزرگه!منم هنوز خیال ندارم تا مزرعه برنج پهلویی را نخریدم زن بگیرم.
    3 ماه بعد خان پدر فرخ که مجذوب آنهمه فداکاری و مهربانی شده بود مستقیما بدیدن علی و مادرش رفت و مزرعه برنج همسایه را برای علی خرید و امروز علی با زنش در کومه ای که بزرگتر و مجهزتر شده زندگی میکند اما شنیده ام که پیرزن بیچاره فوت کرده است.
    آنروز تا غروب آن پسر خوب روستایی آن برنجکار شریف و مادر پیرش از ما پذیرایی کردند و هنگامیکه غروب ما سوار اتومبیل شدیم تا براهمان ادامه دهیم من و فرخ علی و مادرش را همچون برادر و مادری دوست داشتنی در آغوش گرفتیم و بوسیدیم و براه افتادیم و در حالیکه تیکه هایی از قلبهای خود را در آن کومه در آن پناهگاه خوب و مطمئن انسانی جا گذاشته بودیم...
    5 روز دیگر به مسافرت ماه عسلمان ادامه دادیم در کنار رودخانه ها همراه ماهیگیران زحمتکش محلی ماهی گرفتیم و بعد به شکرانه عشق گرممان آنها را دوباره در آبهای روخانه آزاد کردیم در کنار دریا و در ساحل شنی و قشنگ شبها آتیش افروختیم و در شعله های گرم و سرخ آتش سرو عشق را در گوش هم زمزمه کردیم سوار بر قایقها روی امواج سبز خزر از آینده طلایی خود قصه ها سرودیم در کنار جنگلها ایستادیم و بیاد بود ماه شیرین عسل عکسها انداختیم با هم عاشقانه قهر کردیم سرود آشتی خواندیم شبهای سرد و روزهای گرم دست در دست بدنبال هم دویدیم و سرانجاک یکروز وقتی کنار رودخانه چالوس زیر آفتاب پاییز و در سایه جنگلی که از سینه کوه بالا رفته بود نشسته بودیم فرخ گیلاسهایمان را از شراب شیراز پر کرد به چشمهایم خیره شد و گفت:خوب اینهم بیاد بود ماه عسل!
    سرم را روی زانوی فرخ گذاشتم و در حالیکه فرخ چنگ در موهای بلند و اشفته ام زده بود گفتم:یعنی تموم شد؟....

  14. #59
    داره خودمونی میشه nazila637's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    پست ها
    169

    پيش فرض

    فرخ لبهایش را از حاشیه لبهایم عبور داد و گفت:نه!هیچ چیز تموم نشده...همه چیز تازه داره شروع میشه !زندگی جدی ما از فردا وقتی به آپارتمان خودمون رفتیم شروع میشه!
    بلند شدم و روی پای فرخ نشستم...
    عزیزم!من خیلی کم تجربه ام...اگه نتونستم برات غذا بپزم منو کتک نمیزنی؟
    فرخ خندید موهایش که تا روی ابروهای ریخته بود با دست پس زد...
    عزیزم!تو هر چی درست کنی میخورم!فقط مهم اینکه غذاهای من طعم انگشتهای تو رو بده...
    پس تو خوراک انگشت منو میخوری؟
    بله!بله بله!...
    آنوقت باز هم خندیدیم و طنین خنده های ما در دره چالوس پیچید و من آشکارا پاسخ چهچهه آمیز پرندگان عاشق را که با ما همدلی میکردند شنیدم...
    از چالوس تا تهران هر دو از پایان آن روزهای خوب و گرم صمیمی از خاطرها از آن شب بارانی از محبتهای سخاتمندانه آن شالیکار جوان و مادر پیرش بارها سخن گفتیم...
    از دریا از رنگهای قشنگ جنگلهای پاییزی شمال از پرندگان غریبی که روی شاخه ها دیده بودیم از ارزوهای هفت رنگ خود حرفها زدیم هر دو مثل اسمان گرفته پاییز غمگین بودیم هر دو برای هم اشک میریخیم هر دو با غم گنگی که در سینه داشتیم همدیگر با میبوسیدیم ما ساقه های جوان و سبز درخت مشترکی شده بودیم که برای زندگی آینده خود شاخه ها و برگها و شکوفه های فراوانی در خود ذخیره داشتیم اما پیش روی ما هنوز همه چیز گرفته بود...ذهن جوان ما به تدریج از پس غبار طلایی های عسل زندگی را جستجو میکرد نبض های ما را میگرفت و هر لحظه میترسید که مبادا حادثه ای این گردش رویایی و شاد را بر هم زند پس از بازگشت به تهران فرخ چه میکرد من باید چه میکردم موضوع نظام وظیفه فرخ چه میشد؟دنباله تحصیلاتش را چه میکرد؟پناهگاه همانطور محکم و مطمئن بود...خان با ثروت بی پایانش و قلب و روح پاکش در کنار ما چون نیرومندترین سدهای جان ایستاده بود اما با همه اینها قلبها و دستهای جوان ما در سینه میلرزید بی آنکه حتی جرات بازگو کردن کوچکترین حرکتی در این میانه به یکدیگر داشته باشیم...
    وقتی از حاشیه اتوبان کرج گذشتیم و در پیش رو ما چراغهای گسترده تهران گشوده شد فرخ دستم را گرفت و به لبهایش نزدیک کرد و بعد با دست روی فرمان اتومبیلش کوبید و گفت:متشکرم!که من و مریم را به سلامت بردی و به سلامت برگرداندی!
    و بعد رو به من کرد و گفت:تو هم تشکر کن!...
    آنقدر حالت تشکر آمیزش از اتومبیل صادقانه بود که من نیز به تقلید از فرخ دستم را بر روی فرمان اتومبیل کوبیدم و انگار که با موجود جانداری سخن میگویم گفتم:متشکرم...
    و بعد چشمانم را با دستها پوشاندم...
    فرخ مرا بغل زد و گفت:چی شد عزیزم؟
    هیچی...هیچی...
    خواهش میکنم.
    به جلو و اسمان روشنی که ستاره هایش روی دیوارهای شهر تهران دوخته بود خیره شدم و گفتم:فرخ من میترسم!
    ازچی عزیزم!
    اینده...
    فرخ لحظه ای سکوت کرد و بعد گفت:تو به مرد خودت اطمینان نداری؟
    من برای مرد خودم میمیرم!...
    نه!فقط اطمینان داشته باش!
    باشه عزیزم هر چی تو بگی...
    خوب!حالا اول به منزل مامانت میریم و بعد هم به آپارتمان خودمان...
    حتما!مادرم میگفت تا ما برگردیم آپارتمان را از هر جهت تزیین و آماده کرده!
    وقتی بخانه وارد شدیم پدر و مادرم و خان آن پدران عزیز از خوشحالی دیوانه وار میلرزیدند و میدویدند...من به فرخ گفته بودم که باند سرش را باز کند تا آنها نترسند و خوشبختانه موهای بلند شکستگی سرش را پوشانده بود....
    مادرم مرتبا مرا میبوسید مثل یک دختر بچه کوچولو دو سه ساله نوازش میکرد پدرم مرتبا سوال میکرد خان در سکوت نگاههای تحسین آمیزش را متوجه فرخ و من کرده بود و با دقت به حرفهای ما که انباشته از شادی و هیجان بود گوش میداد و بعد از اینکه ما شام خوردیم هر 5 نفر بطرف خانه جدید و یا بهتر بگویم خانه زندگیمان حرکت کردیم...
    زندگی...آه زندگی برای ما چه دارد؟یک لحظه دریا دریا شادی!امید و رنگ و لحظه ای دیگر هم غم همه اندوه و ناله و فریب...من گاه از خود میپرسم کدام روی این زندگی صادق است و صمیمی است رنگها نورها یا غمها و تاریکی ها...اما آنشب وقتی پدر و مادر و خان ما را در آن آپارتمان بزرگ و زیبا تنها گذاشتند و رفتند و آپارتمان ما غرق در سکوت شد من بسوی فرخ که پشت سر من کنار پنجره مشرف به خیابان ایستاده بود برگشتم چشمهای فرخ از تبلور اشکهای شادی و امید برق میزد...برای چند لحظه هر دو در سکوت مسخ شدیم ماندیم و تنها برق امواج رویاها بود که ما را در فراز و نشیب خود بالا و پایین میبرد...ما ایستاده بودیم اما سایه ای از ما در فضای ناشناخته در پرواز بود و من تصویر مواج این دو سایه را تعقیب میکردم...یک دختر مدرسه ای ساده با موهای بلند و حرکات ناپخته دخترانه وارد باغ بزرگی شد...پسری آنجا کنار استخر سبز ایستاده بود و همین که دختر را دید بسوی دختر پر کشید شاخه گلی که در دست داشت بسوی دختر پیش برد دختر شاخه گل را بو کرد گویی عطر گل او را جادو کرده بود و ناگهان از قالب آن دختر خشک و خام بنرمی یک روح خارج شد و در فضای بیگانه ای رقض کنان به پرواز در آمد و به آرامی در کنارش نشست پسر دستها را بسوی دختر گشود و دختر چون کبوتر خسته ای در آغوش پسر فرود آمد و پس با صدایی بلند دختر را صدا زد":
    مریم...
    فرخ...
    صدای فرخ مرا از آن رویای رنگین و سبک بیرون کشید فرخ من همانطور مثل یک شاهزاده کنار پنجره ایستاده بود و مرا بسوی خود میخواند...خانه خالی و خلوت بود...عطر وسوسه های گنگ و شیرین جوانی در فضای سالن تر و تازه و مجلل پیچیده بود...قلبم مالش میرفت و نور چراغها در چشمان ملتهب من میشکست انگار صدای فرخ را از دور دست از پشت تپه های سبز دور از جنگل و جاده از کنار چشمه سار غریب کوهستان میشنیدم که میگفت:مریم!ما تنها شدیم...
    بله!عزیزم!تنهای تنها!
    تو مطمئنی که هیچکس ما را نمیبیند مریم؟
    من مطمئنم عزیزم ...کاملا مطمئنم تو چطور؟
    منم مطمئنم...
    آنوقت مثل دو توده ابر طوفانزا در میان رعد و برق جوانی بسوی هم دویدیم در هم فرو رفتیم و تا ابدیت مطلق پیش رفتیم...ساعتی بعد من و فرخ روی بستر دراز کشیده بودیم و فرخ سیگار میکشید:عزیزم من خوابم نمیبره!
    چرا شاهزاده خوشگل من؟
    نمیدونم!مثل اینکه تازه فهمیدم مرد خونه شدم زن دارم!...
    یعنی ماه عسلمون!شب عروسی!همه اینها یه رویا بود!
    بله عزیزم!همه اونا یه رویا بود ولی حال همه چیز حقیقی و قابل لمس و زنده حس میکنم حالا این دختریکه توی بستر من دراز کشیده دیگه یه موجود حقیقیه...نفس گرم و معطرش دستهای لطیف و کشیده اش پوست درخشان و صافش نگاههی مشتاق و سمجش که یک لحظه از چهره من برنمیداره...همه اینها حقیقیه...میتونم لمسشون کنم میتونم او را انقدر بخودم فشار بدم که استخوناش بشکنه...میتونم بهش بگم بلند شو!نصفه شبی برای مردت یک وسیکی بریز...
    خودم را مثل گنجشکی در بغل فرخ جا کردم و اشکهایم جاری شد...بزودی صدای گریه هق هق من در فضای اتاق پیچید...من نمیتوانستم به ارامی بگریم من با صدای بلند گریه قصه های ناگفتنی قصه دختریکه تا مرز مرگ تا عمیقترین نقطه حیات پسری را دوست دارد و حاضر است بخاطرش بخاطر صدف چشمان قشنگش بخاطر برکه لبهاش بخاطر نسیم تنفس ارامش جانش را بدهد یکسره سر داده بودم.فرخ وحشتزده شده بود سرم را در میان دستهایش گرفته بود و مرا دیوانه وار میبوسید و میپرسید:چی شده عزیزم؟تو رو خدا بمنهم بگو منم میخوام با تو گریه کنم!
    نه عزیزم!تو گریه نکن!تو اگر گریه کنی من دق میکنم قلبم ذوب میشه و میریزه...نه!تو رو خدا تو گریه نکن من طاقت دیدن اشکهای تو را ندارم!
    پس چرا گریه میکنی!بمن بگو...بگو...بگو!
    در حالیکه سرم را روی دستهای فرخ تکیه داده بودم گفتم:فرخ من میخوام برای تو بمیرم!
    فرخ مرا در آغوش گرمش کشید و نوازش داد:عزیزم مریم!حالا دیگه ما برای همیشه مال هستیم!همیشه...
    وحشتزده پرسید:یعنی ممکنه یه روز تو منو ترک کنی؟
    احساس میکردم از عمق این جمله جیغ وحشت انگیزی بگوشم میرسد ...جیغ تلخ یک زن درمانده لهیده و رانده شده...
    خودم را چنان در فرخ آویختم که احساس کردم تنفس را بر او مشکل کردم...
    نه!نه فرخ!من میترسم!
    از چی عزیزم!چت شده؟
    اگه یه روز بخوای منو ترک کنی
    فرخ مرا در قلاب بازوانش فشرد...
    نه هرگز!هرگز!...نمیدونم چرا گاهی یه نیروی عجیب و مرموز...یه احساس گنگ و ترس آور بمن میگه اگه یه روز بخواهی مریمو ترک کنی خودت میمیری...
    پس بیا بمن یه قولی بده فرخ؟
    هر قولی بخوای...هر قولی!
    اگه یه روز خواستی منو ترک بکنی منو بی سر و صدا بکش بعد برو...
    خدای من این چه حرفیه!
    نه!باید قول بدی!
    نه!من از این قولا بتو نمیتونم بدم!
    پس تو میخوای منو ترک بکنی؟
    عزیزم آخه ما شب اول زندگی مشترکمونو جشن گرفتیم!
    باشه!اول باید بمن قول بدی.
    خوب عزیزم!قول میدم اول تو را بکشم بعد خودمو.
    خوب عزیزم !متشکرم!متشکرم!بگذار اول با یه بوسه داغ مزد قولتو بدم بعد بلند شم برات وسیکی بریزم...
    ساعت دیواری دو بعد از نیمه شب را نشان میداد ...از پنجره آپارتمان ما که در طبقه چهارم یک عمارت سفید رنگ قرار داشت ستاره ها چشمک میزدند سر و صدای عبور اتومبیلها نبود هر دو کنار پنجره گیلاس ویسکی خود را بلند کردیم...
    فرخ!ما خیلی بچه ایم نه!مثل اینکه خیلی زود ازدواج کردیم؟
    پس بخوریم به سلامتی بچگی هامون!
    باز چون نسیم در هم آمیختیم مثل دو ماهی در هم لغزیدیم و در صدف بسترمون فرو رفتیم ...زندگی ما در دستهایمان میچرخید و در هر لحظه رنگ تازه ای از جلوه های زندگی واقعی بر ما آشکار میشد.دید و باز دید ها هدایای رنگین و درشت قیمت دیدارهای دوستان بتدریج مثل موج دریا آرام میگرفت مادرم هر روز به آپارتمان ما می آمد با دلسوزی و دقت مادرانه ای همه جا را گردگیری میکرد مثل یک معلم مرا با اداره خانه اشنا میکرد ...آپارتمانی که برای ما اجاره شده بود 5 اتاق بزرگ یک هال وسیع و یک اشپزخانه شیک و بزرگ داشت و فرخ مخصوصا علاقه داشت که ما در آشپزخانه غذا بخوریم...تا آنجا که فهمیدم خان برای اینکه ما در رفاه کامل باشیم اجاره یکسال ساختمان را پیش داده بود تا خیالمان از هر حیث راحت باشد علاوه بر آن خان در حساب بانکی فرخ 100 هزار تومان ریخته بود و یک اتومبیل لوکس اسپرت هم به فرخ و من هدیه کرده بود...
    پدرم کمتر بخانه ما می آمد ولی روزی دو سه بار تلفنی از دخترش بقول خودش حال و احول میکرد...مادرم میگفت بعد از آنکه من از پیش آنها رفتم پدرم ساعتها ساکت و بغض کرده مینشیند و با گلهای باغچه کوچکمان بازی میکند..خواهرهایم میگفتند تو تنها سرگرمی بابا بودی و از وقتی رفتی پدر عزا گرفته...یکروز که فرخ با دوستانش بقول خودش برنامه عزبانه داشت من بخانه پدر رفتم در خانه باز بود پدر پشت به در کنار باغچه نشسته بود و گلی را نوازش میداد...آرام آرام جلو رفتم خواستم پدر را غافلگیر کنم...
    آه خدایا پدر چقدر ناگهان پیر و خمیده شده بود...انگار او با شوهر دادن آخرین فرزند وظیفه اش در روی زمین به پایان رسیده بود...پاورچین جلو رفتم ناگهان قلبم در سینه از جا کنده شد و اشکهای گرم بی اختیار روی گونه هایم چکید...پدر گل مریم را نوازش میداد آغوشم را بروی پدر گشودم و او را از پشت بغل زدم...
    پدر...پدر...!
    پدر از جا بلند شد و مرا محکم در آغوش گرفت:مریم مریم کوچولوی من چرا گریه میکنی؟
    هیچی پدر دلم برای تو تنگ شده بود.
    میخواستم امروز بیام دیدنت.
    آخ کاش آمده بودی پدر!...چرا انقدر دیر به دیر به دیدن من میای.
    هیچی پدر!همینطوری!او نمیخواست بمن بگوید که بعد از من چقدر خانه خالی شده چقدر آن خانه شاد و پر سر و صدا که یک لحظه از آواز مریم موسیقی راه رفتنش دست کوبیدنش شیطنتش خالی نبود حالا متروک و ارام شده...نه!آن هانه به قبرستانی مبدل شده بود که ساکنانش چون ارواح در حرکت بودند ...ارواح یک پیرمرد و یک پیرزن ...آیا ما گناهکاریم که پدر ها و مادرها را تنها میگذاریم یا چرخ زندگی که بی رحمانه انسانها را در پرده های خود له میکند و پیش میرود؟
    در دومین ماه عروسی حالا ما من و فرخ گاهی از تنهایی و از سکوت از اینکه هر دو بی هدف صبح را به شب میرسانیدم بتنگ آمده بودیم اما من سعی میکردم سکوت کنم...میترسیدم فرخ خوب و قشنگ من ناراحت شود...یکروز وقتی در بستر دراز کشیده بودیم و شاهد طلوع خورشید بودیم من پرسیدم:فرخ!خورشید از این رفتن و برگشتن چه هدفی داره؟
    فرخ خندید پکی به سیگارش زد...او حالا تعداد سیگارهایش را به روزی 20 تا رسانده بود...از صبح مدام سیگار میکشید...
    مقصودت چیه عزیزم؟
    هیچی!همینطوری سوال کردم.
    ناگهان فرخ با عصبانیت و با صدای بلند فریاد زد:نه!تو مقصود داشتی!
    من از حیرت به سرعت روی بستر نشستم این فرخ من بود که فریاد میزد.
    عصبانی شده بود من تا آنروز هرگز صدای بلند فرخ عصبانیت فرخ را نشنیده و ندیده بودم...
    فرخ تند و تند به سیگارش پک میزد و اخمهایش درهم بود...
    عزیزم چی شده؟تو واقعا عصبانی هستی؟
    فرخ سکوت کرده بود و من به ارامی سرم را روی سینه اش گذاشتم

  15. #60
    داره خودمونی میشه nazila637's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    پست ها
    169

    پيش فرض

    و در حالیکه اندوه سنگینی قلبم را فشار میداد به ارامی پرسیدم:عزیزم!ازمن بدت آمده!
    فرخ دستهایش را در میان موهایم لغزاند...
    نه عزیزم!نه!
    پس چرا زود عصبانی شد؟حرف بدی زدم؟
    نه عزیزم فراموش کن.
    ولی فرخ!من زن تو هستم!تو باید همه چیزو بمن بگی!هر چی تو را ناراحت کنه منو دیوونه میکنه!خواهش میکنم بگو!
    فرخ سیگار دیگری را روشن کرد و در حالیکه توی بستر نشسته بود گفت:زندگیمون خیلی پوچه دوستان من امسال تو کنکور شرکت کردن ولی من و تو...آه خدای من!من د راین لحظه و در این جمله خشک و معمولی صدای تلخی را شنیدم نه!خدایا!نگذاز دنیای قشنگ و عاشقانه ما با این حرفها و با این جملات خشک و معمولی در هم بریزد.مگر دنیای قشنگ ما دنیای کوچکی که در این آشیانه گرممان ساخته ایم عیبی دارد؟همیشه در آغوش هم فرو رفته ایم...همیشه گرمترین بوسه ها را نثار هم میکنیم...در جلگه های سبز خیال میدویم در رنگهای طلایی خورشید خوشه عشق میچینیم نه فریبی!نه رنگی نه حرفی هر چی هست عشق است بازی عشق است...
    خدایا!کاری بکن با این حرفها بازی عشق ما بهم نخورد...خدایا دل مریم کوچک را نشکن...
    ولی صدا سرد و خشک فرخ باز در گوشم زنگ زد:
    میدونی!من از بابا و مامان تو ...از پدرم خجالت میکشم!آخه چقدر از بابا پول بگیرم؟چقدر نگاهای سرزنش آمیز پدرتو تحمل کنم.
    آه خدای من! این حرفها چیه اونا دیوونه وار ما رو دوست دارن!
    درست عزیزم!درسته!خودم میدونم که دیوونه وار ما رو دوست دارن!ولی من نمیخوام انگل باشم
    عرشق سرد وحشت بر چهره ام نشسته بود این حرفها چه معنی میداد نمیدانم چرا ولی من حس میکردم که پایه های کلبه عشقمان در برابر یک طوفان مرموز غریب قرار گرفته...
    ببین عزیزم!همین روزها باید تکلیف من روشن بشه!یا تحصیل یا سربازی!
    بعد فرخ مرا محم در آغوش گرفت بوسید و گفت:ببین مریم تو نباید از مرد خودت یه تنبل و بیکاره بسازی!میخواهی؟
    نه نه عزیزم!...حالا که تو اینطوری میخوای هر دو با هم کار میکنیم...برقی از شادی در چشمان فرخ دوید...
    یعنی تو هم با من موافقی؟
    بله اگه تو بخوای منم کار میکنم حالا که نمیخوای منت هیچکسو بکشی تو تحصیل بکن و من کار میکنم.
    مریم!مریم!منو بگو که فکر میکردم این حرفها ممکنه تو رو عصبانی کنه!...پس بگذار با افتخار زن خوشگل یک جشن درست و حسابی بگیریم...
    فرخ مثل بچه هایی که اسباب بازی تازه ای میگیرن از خوشحالی روی پا بند نبود.اگر چه نزدیک بود چندین بار ظرف یخ را سرازیر کند.گیلاسها را بشکند شیشه ویسکی را بیندازد ولی سرانجام در میان نگاهای مضطرب و نگران من دو گیلاس مالامال ویسکی را جلو روی من گذاشت و گفت:خوب عزیزم!صبحانه تو با یه جشن عالی شروع کن.
    بعد بی اختیار و بی آنکه منتظر شود که من گیلاس را بردارم آن را به لب برد و با شتاب خالی کرد و دوباره سرجایش گذاشت مرد وحشت زده در آغوشش پریدم و گفتم:فرخ!فرخ چه تصمیمی گرفتی!بگو بگو من میترسم.
    من با پدرم با سرهنگ و با مادرت صحبت کردم.
    خوب که چی؟
    که من برای دوره لیسانس برم انگلستان.
    همه وقایع برای دختر کوچولوی عاشق خیلی طوفانی و سریع گذشت...گفتگوها و بحثهای ما در آن آپارتمان 5 اتاقه که ار دیوارهایش قطره های شیرین عشق بلور شبنم میترواید اوج میگرفت داغ میشد و بعد من مینشستم و زار میزدم ا....اگه تو بری...نه!بخدا من میمیرم!
    دریغ...دریغ از روزهای شیرین عشق...از روزهای نرم بارانی از بوسه هایی که طعم مستی شراب کهنه عشق را داشت...از عطر خیال انگیز هم آغوشیها ...از سینه نقره ای آسمان که ما را به عمق شعر الود خود میکشید...فرخ سرش را در میان دستهایش گرفت موهای بلند و سیاهش روی پیشانی میریخت و چون مجسمه ای از غم و اندوه به تفکر میپرداخت و من در کولبار مرد زیبایم فصل جدایی را میدیدم...همه چیز زرد بود...زنگوله های زرد آهنگ زرد جدایی را مینواختند....بنفشه ها در باغچه سبز پارک کوچک جلو خانه مان میمردند ...هیچ رویشی نبود هیچ نهالی از دل سخت زمین سر نمیزد...هیچ پرنده ای آهنگ عشق نمینواخت و من در زردی دیوار خانه مان در تنهایی اشک میریختم...اشک میریختم و زار میزدم...
    مادرم درستهای پیرش را بروی موهایم میکشید و میگفت:دخترم!دخترم!شکیبا باش...مگر چقدر طول میکشه...فرخ خیلی زود برمیگرده...
    پدرم سرم را در سینه اش میفشرد و میگفت:پدرجان!تو نباید از فرخ موجود عاطل و باطل بسازی!اون باید به تحصیلش ادامه بده!...آخه دیپلمه چیکار میتونه بکنه!...آهی میکشید و ادامه میداد...برای دیپلمه چه اینده ای میشه پیش بینی کرد؟دخترم وقتی چند سال دیگه گذشت و همه راههای پیشرفت بروی شوهرت بسته بود آنوقت دوتایی عشق و عاشقی را فراموش میکنین و رکیک ترین حرفها را نثار هم میکنین!خواهش میکنم مریم!پدرت ازت خواهش میکنه شکیبا باشی!بگذار فرخ بره!...یه دوره 3 ساله چشم بهم بزنی تموم میشه!تازه وضع مالی فرخ خوبه و میتونه هر سال 3 ماه تابستونو بدیدنت بیاد خواهش میکنم بابا...
    یک روز که خان در غیاب فرخ به دیدنم آمده بود دستهای مرا روی دستهایش گرفت و گفت:مریم!مریم!این تنها راه چاره است...
    خان!ولی من میمیرم...من از دوری فرخ میمیرم!
    خان دستی به موهایم کشید و لحظه ای سکوت کرد و بعد ناگهان گفت:یه پیشنهاد دارم دخترم!
    چه پیشنهادی خان؟
    اگر چه ممکنه فرخ نتونه آنطور که باید و شاید درس بخونه ولی تو هم باهاش برو...بی اختیار چهره ام را در میان دستها پنهان کردم و گفتم:نه!...نمیتونم!...نه!...خان حیرت زده پرسید:چرا؟...چرا نه؟
    آخه...آخه...من منتظرم...
    خان هیجان زده از جا برخاست...انگار که پر سر و صدا ترین شیپور جهان را در گوشش نواخته باشند لبهایش میلرزید پاهای بلندش چون دو شاخه باریک در مسیر توفان تکان تکان میخورد.
    یعنی...یعنی تو...
    خودم را چون دختر کوچولویی در آغوش خان انداختم و گریه کنان گفتم:بچه فرخ!بچه فرخ!
    خان..خان پیرمردموقر مرا دیوانه وار در آغوش فشرد و در حالیکه صدایش میلرزید گفت:کی؟...چرا قبلا بمن نگفته بودی؟
    هنوز به هیچکس نگفتم...حتی به فرخ...
    خان از خوشحالی مثل بادبانهای برافراشته و غرور آمیز قایقهای تند پا در اتاق راه میرفت...
    لحظه ای می ایستاد ...بمن خیره میشد...نگاهش را بروی شکم صاف من میریخت ....بعد خجالت زده در اتاق راه میرفت ...به کنار پنجره میرفت و دوباره تند و محکم بطرف من برمیگشت...
    بله خان!...بله خان!
    در چشمهای خان اشک شادی نشسته بود ومن در حالیکه به موهای نقره ای او خیره شده بودم دیگر اندوه کشنده خود را فراموش کرده و به خان نگاه میکردم.
    خان دست مرا گرفت و روی مبل نشاند...
    بنشین دخترم!بنشین!...تو بیاد خیلی مواظب خودت باشی...باید از نوه کوچولوی من بیشتر از این مواظبت کنی.
    بعد دستهای مرا گرفت و مثل کودکی که از دریافت بسته شیرینی خوشحال شده باشد دست مرا بوسید.
    مریم...مریم...مادر کوچولو...نوه کوچولو...بیچاره مارد فرخ!اگه زنده بود...اگه میدید که پسرش فرخ صاحب یه بچه شده...
    گریه کنان دوباره خودم را در آغوش خان انداختم:ولی فرخ داره بچه شو ترک میکنه داره میره...
    خان برای لحظه ای ساکت شد اگار با این جمله باد پاییزی بر او وزیدن گرفته بود...
    چهره صمیمی و صداقت آمیزش در هم فرو رفت...و بعد مثل اینکه آنها خان پدرم مادرم فرخ همه توطئه کرده باشند که بهر ترتیب این سفر بی چون و چرا انجام شود خان دستی به پیشانیش کشید و گفت:عزیزم!دخترم مریم!هیچ فکر و غصه بخود راه نده به بچه لطمه میزنه...اگه اجازه بدی من تو را با خودم میبرم مشهد...اونجا تو باغ بزرگ تو هوای تمیز و شسته باغ بچه تو بدنیا میاری...
    نوه من باید از سالمترین آب و هوا استفاده کنه...فرخ تا چشم بهم بزنی برمیگرده...من هر سال برایش بلیط رفت و برگشت میفرستم آه خدای من نوه من...خان بطرف تلفن رفت در حالیکه من غرق در افکار خود بودم پس از این لحظه من دیگر مریم نیستم من مادر نوه خان هستم...مادر بچه فرخ هستم...نه خدایا....بگذار من به صحراها فرار کنم...به عمق شب سفر کنم...به سرزمینهای سبز عشق باز گردم...من عشق فرخم من شیفته فرخم در میخانه عشق بت پرستم!من بنده عشق...کنیز عشق خسته عشقم خدایا...تو کمک کن نگذاز عشق شکوفان من در زیرزمین خاطره ها مدفون شود!
    صدای خان را که از هیجان می لرزید شنیدم!
    - سرهنگ. سرهنگ. می خوام یه مژده بهت بدم.
    - سرهنگ. امشب باید تو خونه فرخ جشن بکیریم... می خوام یکی از اون شیشه های مرد افکن صد ساله را با افتخار نوه مون سر بکشم.
    صدای قهقهه، صدای شاد و خنده الود، کلماتی که از داغی انگار در تنور دهان می سوختند. جملاتی که بوی زندگی و بوی بهار می داد یک ریز از دهان خان بیرون می ریخت. انگار خان، خان پیرو مهربان خمراه نطفه گرم و زنده ای که در بطن من بسته بود، حیاتی دو باره یافته بود، انگار او بود که دوباری از نیستی به هستی قدم می گذاشت.. انگار او بود که دوباره از جهان ناشناخته طلوع می کرد.
    خان تلفن را دوباره به زمین گذاشت و دوباره بطرفم آمد.
    - عزیزم! دختر عزیزم! چرا ایستادی. بنشین عزیزم. ممکنه به نوه ام آسیبی برسه. خوب امشب یه جشن حسابی می گیریم. باید همین الان مقدمات یه جشن حسابی را فراهم کنم. تو هیچ نمی خواد خود تو به دردسر بندازی، دو سه تا مستخدم زن، دو سه تا گارسون، یه اشپز و دو شاگرد اشپز، یه دسته مطرب، نه امشب باید یه جشن حسابی راه بیندازیم.
    - من خیره خیره این مرد پیر را که حالا مثل بچه ها جست و خیز می کرد و یک نفس حرف می زد تماشا می کردم و در سکوت همچنان اشک می ریختم. خان عصا و کلاهش را برداشت، به جلو در رفت اما مثل اینکه چیزی را فراموش کرده باشد دوباره به طرفم باز گشت، لحظه ای مقابل من ایستاد و بعد سرم را محکم در سینه فشرد.
    - متشکرم! متشکرم که اول به من نگفتی!
    خان از خانه بیرون رفت، من صدای دور ششدن اتومبیل حجلل و مشکی او را شنیدم که با شتاب می غرید. خسته و کوفته کنار کاناپه نشستم. مثل اینکه دیگر کاری از دست من ساخته نیست. من مادر شده ام. من فرخ کوچک دیگری در شکم دارم. من باید وظیفه مادری را بر عشق ترجیح می دادم. تازه اینده فرخ مطرح بود. صدای پدرم در گوشم زنگ می زد. برای دیپلمه چه اینده میشه پیش بینی کرد. چهره ارام و غم انگیز فرخ در وسعت خاطره ام همیشه با من بود. او با چشمان قشنگ سیاهش به من خیره شده بود و می پرسید:
    - مریم! مریم! تو می خوای شوهرت یه ادم هیچ کاره بشه؟
    بله! همه راهها به روی من بسته بود. من پشت دروازه های بسته تنها و خاموش نشسته بودم و زار می زدم. روی یک تکه کاغذ نوشتم.
    فرخ! فرخ عزیزم. بیش از این تو را شکنجه نمی کنم. بیش از ایم با اشکها ناله هایم آزارت نمی دهم من کلید چراغهای زندگی را زدم تا خاموشی شب جسم خسته ام را در بربگیرد و ارام ارام به دنیای مردگان ببرد. من با نهال های قشنگ اندامت، با گلبوته های بوسه ات با شکوفه های صدایت خداحافظی کردم. من اینجا در پشی پدرت تا بازگشت تو صبر می کنم! تو برو عزیزم! تو برو و بزرگتر و خوب تر و مهربان تر از انچه هستی بازگرد. من دور از تو، د ر گوش فرزندت لالایی غم انگیزی که نسل به نسل به ارث رسیده می خوای، در گوشش می خوانم که پدرت به زودی سوار بر ارابه خورشید، و در موج عطرها و گلها باز خواهد گشت. آه خدایا! چه زود گذشت. چه زود روزهای تلخ جدایی فرا رسید. نه! نمی خواستم اینطوری بشود. نمی خواستم اینطور زود طوفان های ناشناخته غنچه های عشق ما را پر پر کنند. نمی خواستم ستاره ها اینقدر زود در اسمان زندگی ما خاموش شود. نمی خواستم اسمان واژگون شود و ابرهای خاکستری و تیره، روی خورشید مرا بپوشانند. برو عزیزم! برو فرخ نازم! برو ناز دلم! دیگر حتی گریه هم نمی کنم که تو ناراحت نشوی!
    مریم بیچاره تو!
    سرم را روی یادداشت گذاشته بودم و صداها جمله خداحافظی که هر یک از دیگری غم انگیزتر و تلخ تر بودند در ذهنم ردیف می شدند که رد باز شد و یک ایل ادم بداخل ساختمان ریختند. اشپز، کمک اشپز، گارسون، مستخدمین جور واحور. وسایل عجیب و غریب. در یک لحظه انها در اشپزخانه من شمغول شدند. سر و صدای شاد، دستورات متکبرانه آشپزباشی. سوالات پی در پی فضای اپارتمان را انباشته بود. هر کس از راهی می رفت. راننده خان فقط پول می پرداخت و گاه دزدانه کرا نگاه می کرد و لبخند می زد. هر وقت او می خندید من احساس می کردم که کار شرم آوری کرده ام. اما او باز هم می خندید.
    - خانم شما از جاتون تکون نخورید. من از طرف خان مامورم که شما یه ذره تکون نخورین!
    در این لحظه فرخ در اپارتمان را گشود و از انهمه سر و صدا، امد و رفت، شلوعی گیج و منگ در استانه در متوقف شد و از همانجا با چشمان پرسان به من خیره شد. چقدر من با زبان نگاه فرخ اشنا بودم.
    - مریم! اینا اینجا چی می کنن؟!
    من به طرف فرخ رفتم... او مرا در اغوش گرفت و من گفتم:
    - نمی خواد بپرسی! می دونم می خوای چی بگی! بیا بریم تو اتاق خواب تا همه چیز رو برات تعریف کنم. فرخ با شگفتی، همانطور که من را در بازوی خود گرفته بود به طرف در اتاق خواب برذ.
    انجا مرا در اغوش گرفت و گفت:
    - خوب حالا بگو ببینم چه خبره؟
    - هیچی پدرت می خواد امشب جشن مفصلی بگیره!
    - برای چی؟
    - برای اینکه صاحب نوه شده!
    برای زمانی طولانی فرخ هاج و واج به من، به اتاق، به اطراف خیره شد. بعد با لکنت زبان پرسید:
    - چه...چی... گو... گفتی؟
    - هیچی عزیز دلم! پدرت صاحب نوه شده!
    فرخ ناگهان روی زمین تا شد . روی زمین نشست و پاهای مرا بغا زد. چشمهایش را بست و با ترس و لرز گفت:
    - مریم! مریم... خواهش می کنم! خواهش می کنم به این سوال من و شمرده و ارام جواب بده چون ممکنه من سنگوپ کنم. خوب حالا اماده ای؟
    - بله عزیزم!
    - از جمله ای که چند لحظه پیش گفتی معلوم شد پدرم صاحب نوه شده؟ ایا این حرف درسته؟
    - بله عزیزم!
    - خوب! حالا به من بگو! پدر من، خان ثروتمند و منتفذ مشهور مشهد، غیر از من که اسمم فرحه و شوهر دختر خوشگلی به اسم مریم هستم پسر یا دختر دیگه ای هم داره که اسمش فرخه و زنش مریم براش میمیره!
    - پس حالا خیلی شمرده، ولی با اطمینان و بدون شک و تردید به من بگو! آیا پسر خان که اسمش هم فرخه! باز هم تکرار می کنم آیا پسر خان که اسمش فرخه صاحب یه فرزند شده؟
    - بله عزیزم!
    - از زنی به اسم مریم!
    - بله عزیزم!
    دستهای فرخ روی پاهای من که ایستاده بودم آشکارا می لرزید، ولی او هنوز از روی زمین و روی پای من بلند نشده بود.
    - خوب مادر فرزند من فرخ! به من بگو چرا من که صاحب این فرزندم نباید اولین کسی باشم که از این موضوع خبردار شوم!
    - برای اینکه تو داری مریم بیچاره رو ترک می کنی و تنهاش می گذاری. هیچ کس نمی تونه این فرخ کوچولوی رو از توی شکمش، بیرون بیاره! میفهمی؟ هیچ کس!
    ناگهان فرخ از جا بلند شد، مرا در دست بلند کرد و روی بستر انداخت و بعد چنان باران بوسه بر من ریخت که من احساس می کردم زیر باران بوسه اش غرقه خواهم شد..
    فرخ چون بچه های کوچولو شادی می کرد، می پرید، می جهید، مرا بغل می زد، یبار با یک حرکت، پیراهنم را از روی شکم پاره کرد و سرش را روی پوست نرمش گذاشت و فرزندش را صدا زد.
    - تو رو خدا به بابات جواب بده! زود باش!
    تا شب هنگام فرخ چون پروانه در اطرافم می چرخید، فریادهای شادی می کشید، گاهی سرخ پوست فیلمهای وسترن می شد و هوهو می کشید، گاه تارزان وار بالانس می زد و گاه فریاد می کشید! چکار باید کرد!
    بعداز ظهر پدر و مادرم در حالیکه هر کدام یک دسته گل مریم در دست داشتند قدم به ساختمان ما کذاشتند... مادرم همینکه مرا دید گریه کرد و خودش را روی صندلی انداخت.
    - دخترم مریم! ... دختر کوچولوی من ابستنه؟
    پدرم سعی فراوان کرد تا جلو فرخ احساساتش را مهار کنه..
    - دخترم!... دختر نازم! مبارکه!
    فرخ ایستاده بود از شادی لبخند می زد. او نقدر محو این ماجرا شده بود که طوری رفتار می کرد که انگار مسافرتی در پیش ندارد.. خان خیلی زود به جمع ما ملحق شد.
    - خوب همه جمع هستیم؟
    سرهنگ دست خان را محکم گرفت و گفت:
    - خواهرای مریم هم باید بیان!
    - بله! یه جشن حسابی!
    شرابهای کهنه و مردافکن.. گیلاس های پی در پی، شادمانی بزرگی که یک نطفه در چشمها و دلها ریخته بود همراه آواز گرم و خواننده زندگی را در چشم من دگرگون کرده بود. همه در نوشیدن مشروب افراط کرده بودند و همه مستانه می خندیدند، مستانه حرف می زدند، سر به سر هم می گذاشتند و فرخ یک لحظه از من جدا نمی شد. وقتی خواننده می خواند من به ارامی نامه ای را که برای فرخ نوشته بودم به دستش دادم و او در نور کمرنگ عارفانه نامه را خواند بعد بی پروا محکم مرا بوسید و فریاد زد:
    - پدر! پدر! مژده!
    خان که چشمانش برق مستی شراب کهنه را منعکس می کرد مستانه پرسید:
    - چه مزده ای پسرم؟
    - مریم با سفر من به لندن موافقت کرده بابا.
    ناگهان خان، پدرم و مادرم، خواهرها و شوهر خواهرانم با صدای بلند هورا کشیدند، دست زدند و جملات تحسین آمیزی بود که از هر سو نثارم می شد.
    - آفرین مریم!

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •