عروسی ما بنا به یک سنت نظامی در باشگاه افسران پایتخت برگزار شد. پدرم روی باشگاه و همکارانش تعصب خاصی داشت و می گفت: دلم می خواهد عروسی آخرین دخترم هم در این باشگاه که خانه و زندگی روزهای خدمتم بوده برگزار کنم و ما همه به خاطر پدر خوبم که از شادی عروسی دخترش در آسمانها پرواز می کرد قبول کردیم..
وقتی مادرم مرا صدا زد و گفت: مریم جان! شب همین جمعه عروسیته!... ناگهان مثل آدم های برق گرفته در جا خشکم زد...
- چی؟... چی گفتی مادر؟
مادرم با نگاه عجیبی در من خیره شد و گفت:
- مگه حرف بدی زدم؟ شب همین جمعه عروسیته!
ناگهان با صدای بلند گریه را سر دادم و خودم را در آغوش مادرم انداختم
- مادر! مادر! شب ... همین .. جمعه... عروسیمه؟!
مادر مرا محکم در آغوش گرم و در سینه ی چاق و مهربانش فرو برد و در حالیکه او هم بغض کرده بود و اشک می ریخت گفت:
- بله مادر! شب... همین ... جمعه ... عروسیته!
دوباره از هم جدا شدیم و در چشمان هم فرو رفتیم.. در اوج خوشحالی... غم وداع مادر و دختر , هر دو ما را در مشت خود فشرده بود... احساس می کردم قلبم از کار باز ایستاده و چیزی سنگین , گوشت نرم و لطیفش را می فشارد...
- مادر! مادر از جان بهترم! مادر مهربانم! یعنی من و تو از هم جدا می شیم!
- بله مادر! دیگه من و پدرت تنهای تنها می مونیم! همه رفتن ... همه...
دلم سوخت... نفسم بند آمده بود... مادرم چقدر کوچک و حقیر و درمانده بود. احساس کردم که چقدر این جدایی برای آن دو موجود خوب و مهربان سخت و دردناک است...
از خودم پرسیدم چرا من تا آن لحظه به تنهایی روزهای فراوان آنها فکر نکرده بودم... آه که ما چقدر خودخواه و مغروریم. وقتی اولین فرزند از خانه جدا می شود , فرزندان دیگر به سرعت جای آنها را پر می کنند اما وقتی آخرین فرزند از خانه خارج می شود همه ی امیدها , همه ی رنگ ها و روشنایی های زندگی را در چشمان پدر و مادر می شکنند و تاریک می کنند... آنها ناگهان احساس تنهایی , مرگ و خداحافظی می کنند! از خود می پرسند دیگر چه وظیفه ای داریم؟! هیچ! شاخه های زندگی مان قطع شد و ما هم به زودی در عمق زندگی دفن و خاموش می شویم... روزها چون دو روح سرگردان در اتاق ها راه می روند... از بچه هایشان حرف می زنند... از روزهایی که با شیطنت های خود عاصی شان می کردند. از روز عروسی , مدعوین , سر و صداها , دوستی ها و دشمنی ها ... و بعد دست آخر , آن دو پرنده ی پیر , در گوشه ای از اتاق کز می کنند. سرهای پیر و فرتوتشان را در هم فرو می برند و آرام آرام اشک می ریزند...
یک بار دیگر مادرم را وحشیانه در آغوش فشردم و گفتم:
- مادر! مادر! منو ببخش!
مادر مرا به آرامی مرا از خودش جدا کرد.
- عزیزم! تو هم یه روزی صاحب فرزند و عروس و دوماد میشی!...
انگار مادرم ناخودآگاه مرا به انتقام جبارانه ی روزگار وعده می داد...
- بله! بله مادر! اجازه میدین دستتون را ببوسم؟
مادر بی اختیار خودش را روی مبل انداخت و من زیر پایش زانو زدم و دست هایش را محکم به لبهایم چسباندم...
در همین لحظه پدرم داخل اتاق شد...
- آهای چه خبره.. باز که دیگ احساسات مادر و دختر به جوش اومده..
پدرم عینا همان جمله ای را به کار برد که مادرم گفته بود.
مادرم همانطور که نشسته بود , با هق هق گریه گفت:
- مریم کوچولو...ی...من...شب...همین...جم ه...عروسیشه!
پدرم به طرف ما پیش آمد. هر دوی ما را در آغوش گرفت و بعد با سر و صدا , مثل اینکه می خواست به خودش هم دلداری بدهد گفت:
- بس کنید! خجالت بکشین! مگر آدم در روزهای شادی گریه هم می کند؟... شکون نداره. زود پاشین بریم یه کمی بگردیم. فرخ و خان امشب یه کارائی دارن که دیر می آن... بذارین مثل همیشه سه تایی یه گردش سرپل بکنیم.
تا شب عروسی بیش از سه روز وقت نداشتیم و کارها بیش از هر موقع دیگر متراکم بود.. حتی من و فرخ آنقدر غرق در خرید و کارهای دیگر بودیم که کمتر یکدیگر را می دیدم. یک شب قبل از عروسی , وقتی با مادرم به خانه برگشتم , فرخ کنار باغچه ایستاده بود و مرا تماشا می کرد. مادرم مثل همیشه به سرعت ما را تنها گذاشت و من جلو رفتم..
- مریم!
- فرخ!
آن وقت بازوی مرا گرفت و به طرف خود کشید.
- عزیزم! دلم واقعا برات تنگ شده! اگه میدونستم جشن عروسی اینطور ما را از هم جدا می کنه , جشن نمی گرفتیم!
آنقدر در این کلام صفا و صداقت محض بود که بی اختیار به گردنش آویختم...
- عزیزم! عزیزم! ولی این آخرین روزهای جدائیه. اما از فردا شب دیگه همیشه پیش هم هستیم. مگه نه؟
فرخ با التهاب خاصی لبهایم را به دهان کشید و سکوت کرد..
مجلس عقد در حضور بزرگان و فامیل و در خونه ی خودمان برگزار شد. وقتی من از آرایشگاه و با تور سپید به خانه آمدم , فرخ جلوی در خانه قدم می زد. همین که مرا دید , به طرفم دوید , دستم را گرفت و مرا در پیاده شدن از اتومبیل کمک کرد و با اینکه از خواهرانم که با من به آرایشگاه آمده بودند خجالت می کشید , اما مرتبا زیر لب می گفت:
- خدای من! عروس کوچولوی من!
من به طرف فرخ برگشتم... آه خدایا... من همیشه او را در لباس اسپرت دیده بودم ولی حالا من با یک شاهزاده ی افسانه ای روبرو بودم.. پاپیون مشکی قشنگی او را زینت داده بود. لبخند بزرگی لب های خوش ترکیب و شیرینش را پوشانده بود. دستش را گرفتم و با هم وارد حیاط خانه شدیم.
مادرم جلوی در با دود و عطر آشنا و مطبوع اسپند از من و فرخ استقبال کرد.. پدرم و خان با نگاه های پرنشاطی که آمیخته به اشک بود , جلوی در ساختمان ایستاده و آنقدر محو تماشای ساخته های خودشان بودند که حتی فراموش کردند چیزی بگویند...
- آه پدر! تو به فرخ تبریک نمی گی؟
- آه پدر! تو به مریم تبریک نمی گی؟
هر دو پدر ها دست به گردن ما انداختند , ما را به خود فشردند و پدرم گفت:
- خوب! حالا موقعشه که برین اتاق مخصوص عقد. آخوند تا ده دقیقه دیگه میرسه..
من و فرخ از خدا جای خلوتی می خواستیم. با شتاب و درمیان متلک های دوستانه ی خواهرانم به داخل اتاق عقد رفتیم و خود را از نگاه های کنایه آمیز و شوخ آنها پنهان کردیم.. داخل اتاق , سفره ی عقد , طبق سنت های پدرانمان , چیده شده بود.. من از آن همه رنگ , از آن همه لطف , از اینکه می دیدم نان سنگک ر این برکت خداوند در روی زمین در کنار نور و روشنایی که امید همه ی انسان ها طی سالیان تاریک زندگی است کنار هم جمع شده اند , به هیجان آمدم و ناگهان به طرف فرخ برگشتم..
- عزیزم! داره سرم گیج میره! دستمو بگیر!
فرخ وحشت زده پرسید:
چی شده عزیزم.. چی شد؟
- هیچی! من کاملا به هیجان اومدم.
بعد فرخ روی صندلی نشست و مرا روی پایش نشاند.. به آرامی بوسه ای از لب هایم برداشت و بعد در حالیکه دست هایم را گرفته بود , گفت:
- هیچ اشتباهی در کار نیست؟
گونه ام را به گونه ی تب کرده اش فشردم.
- نه! نه عزیزم! ما کاملا دیوونه ی هم هستیم!
- عشق چشم های ما رو کور نکرده؟
- خدا کنه! خدا کنه فقط عشق چشم های ما رو کور کرده باشه.
- تو واقعا با مردی که از ته دل می خواستی به حجله میری؟
- بله! بله عزیزم... ولی...تو؟... تو چطور؟
فرخ لبهای مرا با بوسه ای در هم فشرد و بعد روی سفره ی عقد خم شد , کلام خدا را برداشت , بوسید و گفت:
- قسم می خورم..
آن وقت ناگهان از باغ چشمان قشنگش باران یکسره سرازیر شد. من خودم را روی پاهایش انداختم و او را بغل زدم..
- فرخ! فرخ!
و صدای او را که در بغض شکسته شده بود شنیدم:
- مادرم... مادرم کاش اونم زنده بود..
هر دو لحظاتی که هرگز نفهمیدیم چگونه گذشت , سکوت کرده بودیم.. گویی در آن شکوه و شوکت عروسی , حرکت لطیف و نرم یک موجودی , یک پروانه ی رنگین را در فضای اتاق احساس می کردیم..
- بچه ها! آماده باشین! آخوند اومده..
ناگهان صدای در بلند شد..
فرخ هراسان از جا بلند شد..
- چشم آقاجان.
بعد به طرفم برگشت و با شور خاصی گفت:
- دلم می خواد قبلا به من بله بگی نکنه جلو پدر و مادرت خجالت بکشی!
من پاهایم را جفت کردم و گفتم:
- بفرمایید قربان.
- آیا حاضرید به همسری فرخ , دیپلمه ی بیکار , که تکلیف آینده ی او روشن نیست , باید به سربازی برود , و هزار جور دردسر دیگه دارد دربیایید؟
- عزیزم! عزیزم! بله.. بله!
- خوب پس معطل چی هستید؟ چرا شوهرتان را که از این به بعد ارباب و صاحب اختیار شماست نمی بوسید؟
- چشم قربان.. می بوسم...
وقتی لب هایمان روی هم افتاد , من احساس کردم از تونلی گرم و داغ , به سرعت نور می گذرم.. صدا های عجیب و بیگانه ای می شنوم.. سرزمین های عالم را زیر پا می گذارم و بعد ناگهان در آغوش یک مرد آرام می گیرم.. در آغوش فرخ..
سر و صدای پدر و مادرم از پشت در , ما را از این لحظه ی پرشکوه جدا کرد. خطبه ی عقد جاری شد و من در میان گل و کف زدن های پرشور و صدای مبارک باد , زیباترین و مهربان ترین پسر عالم را به شوهری قبول کردم.. آه که از این پس مرا با نام شیرین "بانو" و "مردم" را با نام پرشکوه "آقا" صدا میزنند...
ادامه دارد