فردا شب برای شام قرار بود آریا اینا به خونمون بیان از رویارویی با آریا میترسیدم میترسیدم تو چشماش نگاه کنم و بگم که توی این سالها فراموشت کرده بودم و یه عشق دیگه ای رو توی قلبم نگه داشته بودم میترسیدم نگاهش کنم و بگم که زیر قولم زدم و منتظرت نموندم میترسیدم توی چشمای جذابش زل بزنم و قلبم بلرزه از همه ی این افکار وحشت داشتم پس چرا کسی چیزی نمیگفت اونا که از علاقه ی من و آریا باخبر بودناونا که بچگیامونو یادشون نرفته پس چرا کسی حرفی نمیزنه خدای من یعنی چی میشه اصلا شاید همه فراموش کرده باشن و آریا هم منو یادش رفته باشه آره شاید ازدواج کرده باشه ولی نه آرزو اگه ازدواج کرده بود حتما مامان میگفت حتما عمو یه خبری به بابا میداد خدایا خودت کمکم کن.....
-اجازه هست؟
-بیا تو آرمان.
آرمان اومد و کنارم لبه ی تخت نشست و گفت : هنوز نخوابیدی؟
-نه خوابم نمیبره تو چرا نخوابیدی؟
-منم خوابم نمیبره.
-آرزو بگیر بخواب که فردا کلی کار داریم میدونی که؟
-آره میدونم.
-چیزی شده آرزو؟ تو فکری؟
-نه چیز خاصی نیست. چرا داشتم دروغ میگفتم چرا حرف دلمو نمیزدم وای نه نمیتونستم.
-امروز با دریا حرف زدم.
-وای آرمان یادم رفته بود از صبح کلی ذهنم درگیر بود ببخشید حالا چی شد؟
-رفتم بهش گفتم که خیلی دوسش دارم گفتم از وقتی دیدمت آروم و قرار نداشتم گفتم چشمات بالاخره کار دستم داد خلاصه خیلی باهاش حرف زدم ولی انگار دریا منتظر بود چون خیلی آروم داشت به حرفهام گوش میداد توی چشماش یه احساس عجیبی میدیدم که با بقیه ی روزا فرق داشت بهش گفتم که اگه کسی تو زندگیته بگو بگو به خدا از زندگیت میرم دریا آروم درحالی که تو چشماش حلقه ی اشک نشسته بود گفت: آرمان یه چیزی بگم باورت میشه؟ من هرشب تورو توی خواب میدیدم که بهم میگفتی منتظرم باش بزودی میام پیشت من روزها و ماههارو با آرزوی پسری خیالی که فقط توی عالم خواب بود سپری میکردم و منتظرش بودم که یه روزی بیاد من با وجود پسر خیالی هیچکسی رو توی زندگیم راه ندادم چون ایمان داشتم ایمان قلبی که یه روزی میاد و به قولش عمل میکنه وقتی اولین بار به شرکت اومدم و تورو دیدم شوکه شدم قلبم لرزید و دستام شل شدند فکر کردم دارم خواب میبینم از اون شب دیگه اون پسر خیالی تو خوابم نیومد آرمان اون پسررویاهای من تو بودی من منتظرت بودم دریا با گریه حرف میزد و منم با بغض و هیجان به حرفهاش گوش میدادم به دریا گفتم که دیگه مرد رویاهات اومد که تورو به سرزمین قصه ها ببره آرومش کردم و گفتم که عزیزم دیگه خواب نمیبینی دیدی به قولم عمل کردم و اومدم کنارت.
بغضمو به سختی قورت دادم و گفتم: آرمان امیدوارم خوشبخت بشی از ته دلم براتون دعا میکنم امیدوارم با دریا همیشه خوب و آروم زندگی کنی و برای همه ی عاشقا دعا میکنم که به عشقشون برسن.
آرمان در حالی سعی میکرد آروم باشه گفت: خیلی دوستت دارم آرزو خیلی همیشه برام بهترین خواهر بودی بهترین دوست شریک غمهام بهترین همدم با اینکه از من کوچکتر بودی ولی با وجود تو هیچوقت احساس تنهایی نمیکردم تو خیلی خوبی آرزو خیلی.........
سردی اشک را در گونه هایم احساس میکردم آرمانم گریه اش گرفته بود هیچکدام سعی در آروم کردن همدیگر نمیکردم انگار گریه لازم بود تا کمی خودمونو خالی کنیم آرمان به اتاقش رفت دوباره هردو تنها شدیم و توی تاریکی اشک ریختیم از فکر اینکه آرمان میخواد بره و مارو تنها بزاره دلم گرفت یعنی دیگه داداشم متعلق به من نبود و میخواست منو با این همه غم تنها بزاره؟ آرزو آرمان که نمیخواد برای همیشه بره داره ازدواج میکنه درک کن آرزو درک کن.....با مرور خاطرات بچگیم به خواب رفتم...