بهار جونم در مورد اون قضیه که گفتی میشه یا نه باید بگم که بهتره ادامه داستان روبخونیم .می خواستم اول نگم اما گفتم الان بعضی ها میگن همچین چیزی نمیشه
بهار جونم در مورد اون قضیه که گفتی میشه یا نه باید بگم که بهتره ادامه داستان روبخونیم .می خواستم اول نگم اما گفتم الان بعضی ها میگن همچین چیزی نمیشه
قسمت بیست و پنجم
با اینکه اصلاً حال نداشتم اما به زور با لبخند نشسته بودم و به صحبت اطرافیان گوش می دادم .مدتها بود که با اقوام یک جا نشسته بودم .نگاهم از صورت این به صورت یکی دیگه می پرید . رها کنارم نشست و د رحالی که برام پرتقالی پوست می گرفت گفت :
-ترانه چرا تو هَمی؟ اتفاقی افتاده ؟
به صورتش نگاه کردم . لبهاش می خندید . من هم لبخندی زدم و گفتم:
-توی این مدت اتفاقات زیادی برام افتاده که فکر می کنم همه رو توی خواب دیدم.
-منظورت اتفاقاتیِ که مربوط به حمید میشه؟
نگاهم رو به پوستهای پرتقالی که توی پیشدستی می ریخت دوختم و گفتم :
-پیش خودم دارم فکر میکنم که یه زن چطور میتونه به شوهرش خیانت کنه .
-ببین من خیلی راجع به قضیه نفس فکر کردم پیش خودم میگم نفس قبل از اینکه به حمید ظلم کنه به خودش ظلم کرده بود و با این کارش تنها خودش روسیاه بخت کرده .
نفس عمیقی کشیدم و زیر لب گفتم :
نفس ......
صدای کاوه بلند شد که رو به جمع گفت :
-لیدیز اند جنتلمن .....
همه نگاه ها به سمت کاوه که اون سمت سالن کنار بابا نشسته بود کشیده شد ... صدای خنده از هر سمتی بلند شد من هم لبخند زدم و نگاهش کردم .
کاوه لیوان چایش رو روی میز گذاشت و گفت:
-خانومها و آقایون عزیز که زحمت کشید وتشریف اوردید .اول از همه از پدر بزرگ و مادربزرگ عزیزم تشکر میکنم که قبول زحمت کردند و این بنده های حقیر رو که خودم به شخصه نوکر همشون هستم رو قبول کردند ....
همه زدند زیر خنده .از اینکه کاوه بازار گرمی می کرد خنده ام شدت گرفته بود . نمیدونستم میخواد چه حرف مهمی روبزنه که اینقدر مودب داره فلسفه چینی میکنه ....
کاوه دوباره رشته کلام رو به دست گرفت و گفت :
-همونطور که همتون میدونید امروز بی دلیل اینجا جمع نشدیم .
همه نگاه ها به سمت من چرخید و خنده های زیر زیرکی بود که نشان از این داشت که این موضوع به من ربط داره . با تعجب به کاوه نگاه کردم و پیش خودم گفتم موضوع از چه قرار است که من از اون بی خبرم؟ صدای خنده ریز سپهر که بلند شد به ترنم چشم دوختم .نگاهش شیرین ومهربون بود .دستش رو برام تکون داد و چند بار چشمهاش روبست و باز کرد . من هم لبخند زدم و نگاهم رو به صورت کاوه دوختم تا بلکه از چهره اش بفهمم موضوع از چه قراریه......
-از اون جایی که فردا روز کاری بود و کسی نمی تونست این برنامه شب نشینی رو جور کنه من با همکاری رها خانوم تصمیم گرفتیم ازتون بخوایم که بیایید اینجا و یک شب زودتر این برنامه رو هماهنگ کردیم برای همین شما به بزرگی خودتون ببخشید ...
به من نگاه کرد و من سریع سر برگردوندم و به رها نگاه کردم . خنده ای موذیانه کرد و به کاوه اشاره کرد .
-خوب دیگه مقدمه چینی بسه .اول خودم میخوام این مسئولیت خطیر روبه عهده بگیرم و بزنم به خط مقدم. پس برام دعا کنید که سالم بمونم ....
همه زدند زیر خنده و تنها کسی که نمیخندید من بودم که با نگاه های مشکوکم رفتار همه رو زیر نظر گرفته بودم ...
کاوه از روی مبل بلند شد و آهسته آهسته با لبخندی جذاب که روی لبش بود به سمت من اومد .... خنده ام گرفته بود .وقتی جلوم ایستاد دستش رو دراز کرد و من مجبور شدم از روی مبل بلند شدم و جلوش بایستم .دستم رو توی دستش فشرد و بعد با صدای بلندی گفت :
-ترانه عزیز، من از طرف خودم و تک تک اعضای حاضر در این مجلس تولدت رو تبریک میگم ....
صداش رو پایین اورد و آروم طوری که فقط خودم و خودش می شنیدم گفت :
-حالا چند ساله شدی جوجه کوچولو؟
یهو زدم زیر خنده . با دستم محکم به شونه اش کوبیدم و با این کارم همه زدند زیر خنده .باورم نمیشد که فردا تولدم باشه . کمی چشمهام رو تنگ کردم و یادم افتاد که فردا بیست و پنج آذر بود و تولدم .....
از اینکه کاوه به یادش بود خیلی خوشحال شدم . دلم مالامال از شادی بود .کاوه نزدیکم شد و بسته ای رو از جیبش خارج کرد و به دستم داد .به بسته زیباش نگاه کردم .جعبه ای قلب شکل که با ربانی قرمز گره خورده بود .لبخند زدم و به کاوه نگاه کردم .سرم رو نزدیک صورتش کردم با شوخی گفتم :
-مرسی آقا گاوه .... اِ ببخشید آقا کاوه ...
کاوه به دنبالم دوید ومن هم پا به فرار گذاشتم .درست به یاد کودکی هامون . همیشه توی دعواهامون بهش میگفتم آقا گاوه وکاوه به دنبالم می دوید و تا یک دست کتکم نمیزد و یا موهام رو نمیکشید دست نمیکشید . چه روزهای شیرینی بود .
پشت مبل بابا سنگر گرفتم و کاوه در حالی که برام خط ونشون میکشید به سمت مبلی رفت و نشست. به سمت بابا رفتم و گونه اش رو بوسیدم .بابا تولدم رو تبریک گفت و گفت :
-عزیز دلم ان شالله همیشه خوشبخت باشی و صد سال دیگه عمر کنی ....
صورتش رو دوباره بوسیدم و گفتم :
-بابا جونم میخوام چی کار صد سال عمر کنم ...
به سمت مامان رفتم و بوسیدمش مامان با خنده بسته ای به دستم داد و زیر لب گفت :
-میدونم خیلی ازش خوشت میاد ....
چشمهام از شیطنت برقی زد . از فکر اینکه هدیه مامان همونی که فکر می کردم باشه محکم گونه اش رو بوسیدم و بعد پا به فرار گذاشتم تا دعوام نکنه .....
حالا شده بودم همون ترانه سابق پر از خنده .پر از مزاح .پر از شادی .
روی مبل نشستم و اول از همه هدیه مامان رو از جعبه بیرون کشیدم .نگاهم به روی زنجیر بلند و پلاک زمرد مامان ثابت موند . با خوشحالی از راه دور برای مامان بوسه فرستادم و گردنبند زمرد رو به دستم گرفتم. گردنبندی که از کودکی آرزو داشتم یک بار اون رو به گردنم بندازم و هر بار مامان میگفت که وقتی ازدواج کردی اون رو بهت میدم . این گردنبند زمرد از مادر بزرگِ مادربزرگم به یادگار مونده بود .
رها رو به جمع کرد و در حالی که دستش روبه نشانه سکوت روی بینی اش گذاشته بود به من گفت :
- از همتون خواهش میکنم ساکت باشید چون من هنوز هدیه ام رو به ترانه جونم ندادم .
نگاهم روبه صورت مهتابی اش دوختم که لبخند پر رنگی زد و گفت :
-هدیه من ترانه ای به ترانه جونمِ که میدونم عاشقشه ....
روی مبل با خوشحالی جا به جا شدم وگفتم :
-هایده؟
رها بوسه ای برایم فرستاد و چشمهایش رو بهم زد و بعد گیتارش رو روی پاش جا به جا کرد .
دیگه صدا از کسی بلند نمیشد .با عشق به رها خیره شده بودم. رها دستش رو روی گیتارش کشید و بعد رو به من با خنده گفت :
-فقط به عشق خودت ...
همه با هم خندیدیم .روی زمین چمبره زده بودم و زانوهام رو بغل کرده بودم . یلدا و یغما دو طرفم روی زمین نشسته بودند و ریما به زانوهای یغما تکیه داده بود وجلوش نشسته بود .تنها خدا میدونست من چقدر این آهنگ رو دوست داشتم .نفسی عمیق کشیدم و گوش جان سپردم به ترانه ای که نوای دل رو می نواخت ....
-شبا همش به می خونه میرم من . سراغ می وپیمونه میرم من . تو این می خونه ها خسته ی دردم. به دنبال دل خودم می گردم . تو این می خونه ها خسته دردم. به دنبال دل خودم می گردم . دلم گم شده پیداش می کنم من . اگه عاشقته وای به حالش .رسواش می کنم من .وای به حالش . رسواش میکنم من .
صدای ریز دست زدن حاضرین همچون صدای ریز بارونی بود که به سطح شیشه می خورد و با صدای گیتار رها سمفونی زیبایی رو تداعی کرده بود .چشمهام رو بسته بودم و از شنیدن صدای زیبای رها لذت می بردم.به راستی رها شده بود . رها مثل اسمش رها بود و آزاد .... چقدر صداش شیرین و گوش نواز بود. الحق که رامین استادی رو در حقش به جا اورده بود و رها حق شاگردی روخوب ادا کرده بود . چشمهام رو باز کردم و با رها و بقیه هم صدا شدم .
-یه روز خیمه زدی تو سرنوشتم . منم از عاشقیم واست نوشتم . گمون کردی هنوز پر شر و شورم . هنوز عاشقم و خیلی صبورم . شبا همش به می خونه میرم من . سراغ می وپیمونه میرم من . تو این می خونه ها خسته ی دردم. به دنبال دل خودم می گردم . دلم گم شده پیداش می کنم من . اگه عاشقته وای به حالش .رسواش می کنم من .وای به حالش . رسواش میکنم من .
رها همونطور که گیتار رو با پنجه هاش ماهرانه نوازش میکرد به صورتم نگاه می کرد و لبخند میزد .چشم هام پر از اشک شده بود. اشک شادی .چشمهام رو بستم و با دیدن چهره شیرین رامین لبخندی سر خوش روی لب هام نقش بست .خوب میدونستم که رها هم عاشق این آهنگِ . چون رامین عاشق این آهنگ بود و همیشه وقتی خیلی خوشحال بود این آهنگ رو برامون با گیتار میزد ..... دوباره چشمهام رو باز کردم و در حالی که با نوک انگشتم اشکم روپاک می کردم و به صورت رها خیره شدم ودر همون حال به یاد حمید افتادم و با سوز دل همراهش زمزمه کردم .
-تو که قدر وفام و ندونستی .می شد یه رنگ بمونی نتونستی. گمون نکن تو دستات یه اسیرم .دیگه قلبم و از تو پس می گیرم . شبا همش به می خونه میرم من . سراغ می وپیمونه میرم من . تو این می خونه ها خسته ی دردم. به دنبال دل خودم می گردم . دلم گم شده پیداش می کنم من . اگه عاشقته وای به حالش . دلم گم شده پیداش می کنم من . اگه عاشقته وای به حالش. رسواش میکنم من ......
چه شیرین لحظه های عاشقی . چه شیرین خنده های بی دغدغه .نگاهم در صورت سپهر گره خورده بود .خودش روبرام لوس میکرد و من گونه های مثل عسلش رو غرق در بوسه میکردم . نگاهش رو به صورتم می ریخت و با دستاش من رو از دنیای خیال رها می کرد . از غم رها میکرد . از غصه رها میکرد .خدایا چقدر شباهت .....
کاوه کنارم روی ماسه ها نشست ودر حالی که دستهای سپهر رو توی دستاش گرفته بود گفت :
-از هدیه ات خوشت اومد؟
نگاهم رو از صورت سپهر گرفتم و گفتم:
-هنوز بازش نکردم ...
با تعجب نگاهم کرد و گفت :
-چرا؟
دستم روتوی جیب شلوارم کردم و جعبه قلب شکل رو بیرون کشیدم . نگاه هر دومون روی جعبه ثابت مونده بود . جعبه رو به دستش دادم و گفتم:
-بهترین جشن تولدی بود که در همه عمرم داشتم .ازت ممنونم که توی این اوضاع و احوال به دادم رسیدی .....
کاوه دستش رو روی گونه رنگ پریده ام کشید و گفت :
-برای من امروز و دیروز نداره . تو در همه حال برایم عزیزی .....
نگاهش کردم و گفتم :
-بازش میکنی؟
لبخندی زد و جعبه رو جلوی چشمم گرفت و گفت :
-میخوام ربانش رو تو باز کنی ....
دستم رو از روی شونه سپهر برداشتم و گوشه ربان رو کشیدم و جعبه باز شد . لبخند روی لبهام نقش بست. دستم رو برای برداشتن زنجیر دراز کردم .وقتی زنجیر رو از توی جعبه بیرون کشیدم از دیدنش حسی غریب به جانم چنگ انداخت .نگاهم رو از زنجیر گرفتم و به صورت مهربون کاوه نگاه کردم .لبخند زد و به زنجیر اشاره کرد .مشتم رو باز کردم و به پلاکش خیره شدم . قلبی سیلور رنگ که در میناش خطهای موربی وجود داشت که نشان از شکستگیش بود . دستم رو روی خطهای سیاه وسط پلاک کشیدم و گفتم :
-خیلی قشنگه دستت درد نکنه کاوه .....
خندید و بعد یهو انگار که یاد چیزی افتاده باشه گفت :
-وقتی تو سالن بهم گفتی آقا گاوه یاد بچگی هامون افتادم . یادته چقدر از این کلمه بدم میومد؟
با صدای بلند زدم زیر خنده و گفتم :
-هر بار هم تا یک دل سیر کتکم نمیزدی ولم نمی کردی ....
کاوه خندید و بعد در حالی که به رودخونه چشم دوخته بود گفت :
-اما از وقتی که فهمیدم دوستت دارم دیگه نزدمت . از اون موقع فکر میکردم چقدر شیرینه این کلمه ... باورت میشه؟
سرم رو تکون دادم و گفتم :
-کاوه تو خیلی مهربون و خوبی .لیاقتت بهترین هاست .....
-انتخابت رو دیدم .پسر مودب و متینی بود .ازش خوشم اومد .
نگاهش کردم . سرش رو پایین انداخته بود و با ماسه های زیر پاش بازی میکرد .
-کاوه نمیدونم چی کار کنم .موندم ....
-تحمل کن ترانه . همون طور که من تحمل میکنم ....
از کنارم بلند شد و به سمت رودخونه رفت .احساس کردم که خیلی در حقش ظلم میکنم .کاوه لیاقت بهترین ها رو داشت .سپهر رو وری پام نشوندم و در حالی که میخواست به داخل بره گفتم :
-الان میریم خاله جون .....
صدای کاوه بلند شد . سرم رو بلند کردم دستاش رو از هم باز کرده بود و رو به آسمون نگاه می کرد .با صدایی بلند و از ته دل فریاد زد .....
-تحمل میکنم .....
با شنیدن صدای فریاد کاوه دخترها از آلاچیقی که نزدیک رودخونه بود بیرون ریختند و به سمت ما اومدند . یغما با سرعت به سمت کاوه دوید و دستش رو روی شونه اش گذاشت . در حالی که اشک می ریختم چشمام رو بستم و از خدا خواستم که کمکمون کنه .هم من و کاوه رو ......
از دست شیطنت های المیرا کلافه شده بودم . از صبح که من رو دیده بود سر به سرم می گذاشت و یه جوری میخواست تولدم رو تبریک بگه . اونقدر شیطنت کرد که همه بچه های کلاس فهمیدند تولدمه و برام دست زدند و اهنگ تولدت مبارک رو برام خوندند . بنیامین یکی از پسرهای شیطون کلاس کیکی رو که تازه از مغازه خریده بود رو به دستم داد و از جیبش یک بسته قوطی کبریت در اورد و بعد از اینکه سنم رو پرسید بیست و دو تا کبریت رو داخل کیک فرو کرد و روشنشون کرد . از شدت خنده دل درد گرفته بودم .
پسرها روی میز ضرب گرفته بودند و می رقصیدند و المیرا و دخترهای دیگه کلاس شوخی می کردند و رقصشون رو مسخره می کردند . با شیطنت آهنگ مبارک باد رو می خوندند و ازم میخواستند که شمع ها رو خاموش کنم . شمعهای کبریتی رو .....
وقتی شمعهای کبریتی رو خاموش کردند صدای دستها بلند شد و من که از اون همه محبت بچه ها غرق در خجالت بودم نمیدونستم چی کار کنم و هی دستم رو روی سینه ام میگذاشتم و تشکر می کردم......
شب قبل و اون روز یکی از بهترین مراسم های تولدم بود . با المیرا به سمت حیاط دانشکده می رفتیم تا به سمت ماشین بریم . و توی حیاط از ماجرای شب قبل برایش تعریف می کردم و هر دو می خندیدیم . المیرا هم از اینکه با شایان رفته بودند در بند تعریف می کرد و هر دو می خندیدم . المیرا سعی کرده بود با این موضوع کنار بیاد و سامان رو به دست فراموشی بسپاره .حاضر نبود خوشبختی اش را خرج حماقت ابلهانه سامان وخودش بکنه و این برای من غیر قابل درک بود که چطور می تونست از سامان که دوستش داره دست بکشه . در مقابل نصیحت هاش می گفتم که نمیتونم حمید رو فراموش کنم . لااقل به این زودی نمیتونم فراموشش کنم . المیرا سعی داشت قانعم کنه تا با کاوه ازدواج کنم و خودم رو خوشبخت کنم . می دونستم کاوه پسر مهربون و خوبی بود . از یک طرف نمیتونستم به خودم و کاوه خیانت کنم چون قلبم هنوز در گرو عشق حمید بود و از طرف دیگه نمیتونستم به یغما و یلدا خیانت کنم . می دونستم اونها عاشقانه کاوه رو دوست دارند . یلدا بیست و چهار ساله بود و یغما بیست و سه ساله دوتا از دختر عموهام که هر دو به کاوه دل بسته بودند.
صدای نرم و زنگداری که بعد از مدتها می شنیدم قلبم رو به هیجان واداشت و دستم رو از میان دستهای المیرا بیرون کشیدم و سر برگردوندم و با دیدن حمید توی حیاط دانشگاه که داشت با استاد مظاهر صحبت می کرد قلبم رو به تلاطم انداخت . هیجانی رو که در وجودم ایجاد شده بود رو قصد سرکوب کردن داشتم اما نمی تونستم . حمید پشتش به ما بود و داشت با استاد مظاهر راجع به موضوعی صحبت می کرد . المیرا بدون اینکه حرفی بزنه کنارم ایستاده بود و دستم رو می کشید که مبادا حمید صدای ما رو بشنوه . استاد مظاهر سر بلند کرد و با دیدن من و المیرا که اونجا ایستاده بودیم با سر سلام کرد . از شدت خجالت که اون اول سلام کرده بود به صدا در اومدم و سلام کردم . حمید با شنیدن صدام به سرعت به پشت برگشت و نگاهمون در هم گره خورد . چقدر دلم برای این جنگل سبز تنگ شده بود. با اینکه تنها یک روز از ندیدنش گذشته بود اما انگار هفته ها بود که ندیده بودمش . چقدر زیبا و شیک بود .و من چقدر این جنگل مغرورو بی اعتنا رو دوست داشتم . ناخودآگاه به یاد این شعر افتادم که می گفت : افسانه چشمان تو غريب است مانند بركه اي نا آرام. و چقدر با چشمان تو همخونی داشت . بی اختیار لبخند مهمون لبهای رنگ پریده ام شد . اما حمید با بی تفاوتی نگاهم می کرد .اما نه چشمانش برق خوشحالی داشت و این از نظر من دور نمی موند ...... صدای المیرا به دادم رسید و من رو از اون سردرگمی نجات داد .....
-خوبید استاد مظاهر؟ با اذیت های ما چی کار می کنید ؟
به صورت استاد مظاهر نگاه کردم . لبخندی زیبا لبهای بزرگ و گوشت آلودش رو از هم باز کرد و رو به المیرا گفت
-ممنونم . اگه این اذیت های شما نباشه که کلاس صفایی نداره ....
اینبار من هم مانند المیرا زدم زیر خنده .سعی می کردم خودم روکنترل کنم و نسبت به حمید بی توجه باشم .
حمید سر تکون داد و رو به من و المیرا سلام کرد . و ما هم همونطور . استاد مظاهر با لبخندی مرموز رو به حمید کرد و گفت :
-فکر نمیکنم نیاز به معرفی باشه ؟
حمید لبخندی شیرین زد و حالت نگاهش همان حالت همیشگی شد و گفت :
-علی جان این خانوم ها همونهایی هستند که سفارششون روپیشتون کرده بودم ....
علی نگاهی به من و المیرا انداخت و بعد با لبخند رو به ما گفت :
-بله پس شما همون خانوم های محترم هستید ...
و بعد شروع به خندیدن کرد . من و المیرا بهم نگاهی انداختیم و درست مثل همیشه تله پاتی ذهنمون به دادمون رسید و زدیم زیر خنده .از اینکه علی اینطور بی مقدمه خندیده بود خندمون گرفته بود . وقتی هر سه ساکت شدیم من گفتم :
-خوب با اجازتون مزاحمتون نمیشیم استاد .....
قبل از اینکه علی به حرف بیاد حمید در حالی که هنوز لبخند به لب داشت گفت :
-خوب علی جان من هم میرم . فقط یادت نره فردا شب به حضورت نیاز دارم .
استاد لبخندی به لب اورد و با هر سه ما خداحافظی کرد و بعد به سمت ماشینش رفت تا سوار شود . نگاهم رو از رفتن استاد گرفتم و به صورت المیرا دوختم . المیرا هم همینطور . دست المیرا رو فشردم و نگاهی به صورت حمید انداختم .المیرا لبخندی زد و بعد رو به حمید گفت :
-خوب حمید با ما کاری نداری؟ ما داریم می ریم .
حمید قدمی به جلو برداشت و درست رو به روی من ایستاد و در حالی که نگاهش رو روی کلاسورم انداخته بود گفت :
-المیرا می تونم ازت خواهش کنم امروز ترانه رو برای من بزاری؟
سریع سر بلند کردم و با وحشت به المیرا نگاه کردم و با نگاهم از شالتماس کردم که این کار رو با من نکنه . المیرا آب دهانش رو به سختی قورت داد و بعد رو به من کرد و در حالی که من در نگاهش بلاتکلیفی رو میدیدم گفت :
-برم ترانه ؟
سرم رو تکون دادم و با درماندگی به حمید نگاه کردم . حمید لبخندی ژرف روی لبهاش نشوند و بعد رو به المیرا گفت :
-مطمئن باش اذیتش نمیکنم . فقط میخوام چند کلمه باهاش حرف بزنم .
المیرا نگاهش رو از صورت من گرفت و به حمید نگاه کرد و زیر لب خداحافظی کرد و رفت . و اما من باورم نمیشد که این مجسمه سنگی من باشم که اینطور به دستور او حرکت کرده ام و به سمت ماشینش رفتم و کنارش نشستم .از اینکه قدرت هیچ گونه عکس العملی را نداشتم از خودم بیزار شدم و سرم رو به زیر انداختم .حمید نفس عمیقی کشد وبعد نگاهش رو به صورتم دوخت . سنگینی نگاهش رو به راحتی حس می کردم . اما جرئت اینکه سر بلند کنم نداشتم . تنم مثل قالب یخی شده بود که هر آن امکان فرو ریختنش وجود داشت . سعی می کردم تمام قوایم رو متمرکز کنم و سر بلند کنم . اما اختیار این رو هم نداشتم . سر پایین انداختم از چه بود ؟ دوست نداشتم که فکر کند از خجالت این کار رو کردم . اون کسی که باید خجالت می کشید حمید بود نه من .اما حمید به راحتی کنارم نشسته بود و شاید هم با لبخند نگاهم می کرد .سرم به حدی پایین بود که چونه ام به سینه ام برخورد می کرد . نفس عمیقی کشیدم و به زحمت سرم رو بلند کردم و نگاهم رو به جلو دوختم . حمید دوباره و دوباره نفسی عمیق کشید و من پیش خودم فکر کردم چقدر این نوع نفس کشیدنش غریب است . چقدر این نوع نفس ها .... نفس ......
-ترانه من رو نگاه کن ....
از اینکه نامم رو به زبون رونده بود قلبم به هیجان افتاده بود و چنان توی سینه ام بی تابی می کرد که نمیدونستم باهاش چی کار کنم . وقتی دید محلش نمی زارم . دستش رو نزدیکم کرد و چونم رو به سمت خودش برگردوند .از تماس دستش با بدنم تن یخ زده ام مانند کوره آتشفشان به حرارت افتاده و گرمم شده بود . لبخند روی لبش رو دیدم و بی اختیار ابروانم با اخم گره خورد و از اینکه اینطور شد خوشحال شدم . دوباره سرم رو برگردوندم و در حالی که سعی می کردم صدام نلرزه گفتم :
-زود حرفت رو بزن میخوام برم ...
ادامه دارد .....
بقیه اش هم توی راهه![]()
سلام سپیده گلم
دستت درد نکنه با این رمان قشنگت. برای من خیلی جالبه که تونستی سه داستان مختلف با موضوع تقریبا یکسانی رو بنویسی( یک مثلث عشقی، البته اگه درست حدس زده باشم) چون در هر سه تا رمانت یک دختر هست و دو پسری که به او علاقه دارند. و خیلی جالب تر اینکه دخترها همیشه از قسمت سخت ماجرا وارد می شوند ؛)
امیدوارم همیشه خوب باشی و سلامت منتظر ادامه داستانت هم هستیم بی صبراننننننننننننننننننننن ننننننننننننننننه
راستی بهت تبریک می گم چون پیشرفتت تو داستان نویسی خیلی محسوس و قابل مشاهده است. منظورم اینه که داستان به داستان که با خود گلت جلو اومدیم ، طرز نگارش و پختگی داستانت تغییر کرده، و از سمت خیلی خوب به سوی عالی شدن رفته
مرسی سپیده جونم عالی بوووووود....
سلام عزیزم
ممنون از اینکه اینقدر به داستانها توجه میکنی
یه چیزی رو باید اعتراف کنم که خودم تا حالا به این موضوع که گفتی یه دختر هست که دو پسر بهش وابسته میشن تنوجه نکرده بودم . خیلی برام جالب بود .
اما متوجه این نشدم که گفتیدخترها همیشه از قسمت سخت ماجرا وارد می شوند . میشه بیشتر توشیح بدی؟
بازم از لطفت ممنونم .باز هم سعی می کنم تونوشته هام پیشرفت کنم . فقط به عشق افرادی چون تو که ایرادهای کارم روبهم گوشزد میکنن![]()
قربونت عزیزم به نظرات همه توجه می کنی. راستش منظورم اینه که دختره اونی رو که دوستش داره رو توجه نمی کنه بعد سراغ کسی می ره که یه کمی سرکارش می ذاره. ولی خودم با این مدل خیلی حال کردم. همیشه پیروز و موفق باشی و داستان های قشنگ و زیبا بنویسی تا ما هم لذت ببریم
خیلی خیلی جالب بود.مرسی
کی قسمت بعدی رو می ذاری؟؟؟
قسمت بیست و ششم
دستش رو به سمت صورتم اورد و صورتم رو به سمت خودش چرخوند . کلافه چونه ام روبه عقب کشیدم و گفتم:
-می شه بگی با من چی کار داری؟
نفسی کشید و گفت:
-نمیدونم باید بهت چی بگم . اما این رو خوب میدونم که خیلی دلم برات تنگ شده بود ....
خوشحالی غریبی زیر پوستم دوید و برای اینکه ناخودآگاه لبخند نزنم، گوشه لبم رو به دندون گرفتم . حالا من هم حس می کردم که بی نهایت دلتنگم .دلتنگ بودنش . دلتنگ شنیدن صدای مهربونش . نگاهش رو از روبه رو گرفت و به صورتم دوخت . نمیدونستم باید همین طور سکوت کنم یا حرفی بزنم . نگاهم رو به بیرون از پنجره دوختم و بی اختیار کلمات بر زبانم جاری شد .
-نفس خوبه؟
نفسی عصبی کشید و برای اینکه اعصابش را کنترل کند سیگاری از جیبش خارج کرد و شروع به کشیدن کرد .همون طور که اون سیگار میکشید من هم به بیرون چشم دوخته بودم . به حدی کلافه و بی تحمل شده بودم که انتظار انجام هر کاری رو از خودم داشتم . دست هام رو مشت کرده بودم تا کاری نکنم که باعث شرمندگی خودم بشه . اونقدر ناخن هام رو به کف دستم فشار داده بودم که کف دستم ذق ذق می کرد . نگاهم رو از بیرون گرفتم و به صورتش دوختم . بدون اینکه نگاهم کنه ماشین رو روشن کرد و پا روی پدال گاز فشرد . نفسی عصبی بیرون فرستادم و گفتم:
-فکر میکنم من رو نیوردی اینجا که شاهد سیگار کشیدنت باشم ؟
لبخندی دلنشین زد و در همون حال گفت:
-معلومه که نه...
دوباره با پرخاشگری و عصبانیت گفتم:
-پس هدفت چیه؟
سر برگردوند و برای لحظه ای نگاهمان در هم گره خورد . چقدر این جنگل سبز در سیاهی شب زیباست .از اینکه این فکر ناخودآگاه در ذهنم جاری شده بود لبخندی زدم .حمید با دیدن لبخندم لبخندش رو که هنوز با سماجت روی لبش حفظ کرده بود پررنگتر کرد و در همون حال نگاهش رو از صورتم گرفت و گفت:
-ترانه نمیدونم باید چی بگم . اصلاً امروز که بلند شدم و به هوای دیدن تو به دانشکده اومدم نمیدونستم برای چی و یا چه هدفی اومدم. وقتی می اودم به این فکر نمی کردم که چرا میام . به این فکر میکردم که باید بیام . باید برای دیدن تو بیام . باید برای شنیدن ترانه زیبای کلامت بیام. وقتی رسیدم با همراه علی تماس گرفتم و ازش خواستم تا کمی با هم صحبت کنیم . با اینکه با علی صحبت میکردم اما حواسم کاملاً به ماشینت بود که نیای و بری و من نتونم توی این روز زیبا ببینمت ....
یهو وسط خیابون چنان زد روی ترمز که به جلو پرتاب شدم . با دستپاچگی نگاهم کرد و زیر لب معذرت خواهی کرد .حس کردم حالت عادی نداره که اینطور کارها رو انجام میده . سرش رو به زیر انداخت .در حالی که سیگارش رو در جاسیگاری ماشین خاموش می کرد به صورتم نگاه کرد .
-راستی تولدت مبارک . ان شالله که صد ساله بشی ....
از اینکه تولدم به خاطرش بود حسی مرموز قلقلکم میداد . لبخند زدم و تشکر کردم . حمید دستم رو که روی کلاسورم بود به دستش گرفت که سریع دستم رو از دستش بیرون کشیدم و به خیابون اشاره کردم . صدای بوق ماشین هایی که عصبی از کنارمون رد میشدند و فحش میدادند باعث خنده هر جفتمون شد .ماشین رو به کنار خیابون کشید و بعد در حالی که دستهاش رو روی فرمون گذاشته بود گفت:
-دیشب همه چیز رو تموم کردم . توی این مدت خیلی با خودم فکر کردم . سعی می کردم یاد تو رو از ذهنم بیرون کنم . سعی میکردم به خیانتی که نفس در حقم کرده بود فکر کنم . سعی میکردم که به انتقام ، به پستی نفس فکر کنم تا علاقه ای که به تو داشتم مانع از حس انتقامم نشه .سعی می کردم همچنان به این فکر کنم که از زجر کشیدن نفس لذت میبرم . اما نشد .هر کاری کردم نشد . دیگه نمیتونم . دیگه طاقت ندارم .دیگه بر خلاف اون روزها از زجر کشیدنش لذت که نمیبرم هیچ کلافه و عصبی هم می شم .اوایل وقتی نفس به دست و پام می افتاد و ازم میخواست تا تکلیفش رو روشن کنم چنان غرق در لذت میشدم که برام انسانیت مفهومی نداشت .تنها چیزی که اون زمان برام مهم بود نفرت و حس انتقام بود که توی تک تک سلولهای بدنم حسش میکردم .دلم میخواست از نفس ، نه ، نه تنها از نفس بلکه از تمامی زنها انتقام بگیرم . حالا که فکرش رو میکنم میبینم من با نفس هیچ فرقی ندارم . من هم مثل نفس فردی بودم سرشار از کینه توزی . نفس هم همین اشتباه رو کرد که هم زندگی خودش و هم زندگی من رو نابود کرد .
حمید نفسی عصبی بیرون فرستاد و بعد در حالی که دوباره سیگاری آتیش میزد نگاهش رو به دود سیگار دوخت و گفت :
-نگاه کن . به این دود خوب نگاه کن . زندگی من ونفس درست مثل همین دود بی هدف آمد و رفت . دیگه خسته شدم ترانه .خسته . نمیدونم نفس چه مذخرفاتی رو توی گوشت فرو کرده اما من دیگه طاقت ندارم . دیشب نزدیک بود خودش رو به کشتن بده . وقتی شب به خونه رفتم اثری ازش نبود . تا اینکه توی حموم پیداش کردم که رگش رو زده بود . به بیمارستان رسوندمش و اونجا فهمیدم که بارداره . دنیا روی سرم خراب شد . من سالها بود که با نفس هیچ رابطه ای نداشتم . در واقع هیچ نیازی بهش نداشتم . باید میفهمیدم که این بچه دوماه از کجا اومده . منتظر شدم تا بهوش اومد . سرش فریاد میزدم و ازش می پرسیدم .نفس انگار که روزه سکوت گرفته باشه گاهی با لبخندی به تلخی زهر نگاهم میکرد و گاهی بی اختیار میزد زیر گریه .....
یهو کلافه برگشت سمت من و با فریاد گفت :
-تو میدونی؟ آره به تو گفت . به من بگو اون بچه ماله کیه؟
چنان فریاد می کشید که بغض به گلوم نشست . سرم رو عصبی تکون دادم و دستهام رو روی گوشم گذاشتم . اصلاً به من چه ربطی داشت؟ من کجای این ماجرا بودم . چرا سر من داد میزد؟ چرا ؟چرا ؟ چرا .....
با لحن ملایم تری در حالی که سیگارش به داخل جا سیگاری می انداخت گفت:
-به من بگو ترانه ترو به خدا .....
و بعد یهو با صدای بلند زد زیر گریه . سرش رو روی فرمون ماشین گذاشت و مثل کودکی معصوم که دیگر چاره ای برای ادامه راه نداشت اشک می ریخت .... بغض من هم سر باز کرده بود و د رحالی که بوی سیگار گلوم رو می آزرد . در ماشین رو باز کردم و از ماشین پیاده شدم . به در ماشین تکیه دادم و زدم زیر گریه . باد سردی می وزید و ماشین ها با سرعت از کنار خیابون رد میشدند . نگاهم رو به منظره روبه رو دوخته بودم و گریه می کردم . خدای من راه چاره ای پیش پام بزار ...
طاقت من هم تموم شده بود . از اینکه حمید این طور خودش و من رو عذاب میداد کلافه بودم . ای کاش کسی بود تا به ما کمک می کرد .ای کاش میتونستم به نفس ، به خودم یا به حمید کمک کنم ......
برگشتم و به جنگل نگاهش که طوفان زده بود نگاه کردم .نگاهش رو به صورتم میریخت و به قلب یخ زده ام گرما می بخشید .زمستان رو از راه می برد و بهار سبز نگاهش رو جایگزینش می کرد . خدای من چقدر این نگاه مرموز رو دوست دارم . دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت:
-بهم میگی؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
-میگفت برای یاسر. میگفت که با یاسر یک ساله که محرم هم شدند .میگفت که با یاسر عقد کرده . میگفت که بچه .....
فریادش رو بر سر صدایم کوبید و گفت:
-دروغ گفته . پست فطرت دروغ گفته .
نگاه بی قرارم رو با عصبتانیت به صورتش ریختم و فریاد زدم .
-نه .میگفت زنشه .....
در یک چشم بهم زدن از جلوی چشمم دور شد و رفت . با سرم مسیر نگاهش رو دنبال کردم . توی ماشینش به دنبال چیزی میگشت .
-بیا . بیا ببین .
فریادش لحظه به لحظه بلندتر میشد . توی اون هوای سرد و بادی که میوزید . تنم به لرز افتاد . نگاهم رو از صورتش گرفتمو به شناسنامه ای که توی دستش بود نگاه کردم . به یاد شناسنامه خودش که همه چیز رو بهم زد افتادم . بغضم رو فرو خوردم و دستم رو برای گرفتن شناسنامه اش دراز کردم .
نگاهم روی صفحه دوم شناسنامه نفس ثابت مونده بود . تنها کسی که همسرش بود حمید بود . پس یاسر چی؟ پس اون بچه چی؟
-میبینی؟ اون تنها زن منه . اون نمیتونه زن من باشه و زن کس دیگه ای هم باشه .میفهمی؟ میفهمی؟
روش رو از من گرفت و بافریاد گفت:
-خدای من .......
از اینکه نفس دروغ گفته بود تمام تنم به لرز افتاد . پس تکلیف اون بچه ای که توی شکمش بود چیه ....
ادامه دارد ....
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)