تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 6 از 11 اولاول ... 2345678910 ... آخرآخر
نمايش نتايج 51 به 60 از 108

نام تاپيک: رمان حریم عشق ( رویا خسرونجدی )

  1. #51
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12

    او با شادي كودكانه اي خنديد و گفت: خيلي خوبه پس هيچ مشكلي پيش نمي ياد .
    - اگر هم مشكلي بوجود بياد خودم برطرفش ميكنم .

    او خنديد ، عاشقانه خنديد ، خنده اي كه وجودم را پر از نشاط كرد ، كاش كيومرث هم آنجا بود و سخنان نيلوفر را مي شنيد . خوب مي دانم كه اگر برايش تعريف كنم هرگز باورش نخواهد شد!
    شنبه 3 تيرماه
    ساعت 4 بعداز ظهرامروز بالاخره نيلوفر پرواز كرد ،اينمرتبه برعكس دفعات قبل چندان از رفتنش ناراحت نيستم ، زيرا اميد ره آورد اين سفر دوريش را برايم آسان ميكند ،من منتظر بازگشت او مي مانم و با بازگشت او فصل جديدي از زندگي پر دردسر من آغاز ميشود، فصلي زيبا مانند بهار پس از زمستاني سرد و طولاني . ولي نمي دانم چرا دلم شور ميزند و نميتوانم راحت باشم ، شايد علتش عكس العملهاي كيومرث است . با آنكه تمام ماجرا را برايش تعريف كرده ام ، ولي او باور نميكند . البته حرف خاصي نميزند ، ولي از آنچه ميگويد ميتوان نتيجه گرفت كه چندان هم به اين ماجرا خوشبين نيست ، بر عكس او من با دلي پر از اميد و آرزو تا روز وصال لحظات هجران را شمارش ميكنم .
    يكشنبه 11 تير
    8 روز از رفتن نيلوفر ميگذرد 8 روز پر التهاب و پر اميد ، يكي دوبار با هم تماس داشته ايم ، ولي او گفت هنوز با مادرش صريحا صحبت نكرده ، ولي از حاشيه هايي كه گفته و آنچه شنيده ميتوان به موافقت او هم اميد بست ..... امروز بيش از هر روز احساس دلتنگي ميكنم ، چون شهريار نيز رفت وقتي نيلوفر نباشد ، تمام اميد من به شهريار است ، او سنگ صبور من است و ما دائما در مورد نيلوفر با هم صحبت ميكنيم ، اما زمانيكه او هم مي رود ديگر هيچ اميدي برايم باقي نمي ماند ، به همين دليل هم عصر بمنزل كيومرث رفتم ، او از ديدن من خوشحال شد ، با هم مشغول صحبت شديم . بسختي توانستم موضوع صحبت را به نيلوفر بكشانم چون او هيچ علاقه اي به صحبت در اينمورد ندارد، ولي به هرحال من سر صحبت را باز كردم ، چند دقيقه اي كه صحبت كرديم او گفت : ميخوام ازت سوالي بكنم ولي نميخوام مثل اوندفعه حتي قبل از لحظه اي تفكر جوابم رو بدي .
    گفتم : خوب بپرس
    نگاهم كرد و چون نگاهش طولاني شد و لب به سخن باز نكرد گفتم: بگو ديگه من حاضرم
    - نمي دونم چطور بگم
    - با زبان شيرين فارسي
    - ولي تو در زبانهاي ديگه اي هم تبحر داري
    - بله ، انگليسي، ايتاليايي، آلماني ، فرانسه ، به هر زباني كه ميخواهي بگو
    - كاش مي شد با زبان بي زباني بگم
    - تو تب نداري؟
    - كمون نكنم
    - پس علت اين هذيون گفتن ها چيه؟
    - خودمم نمي دونم
    - از اصل مطلب دور نشيم ، سوالت رو بپرس
    - ميدوني......... مي دوني كيا.......
    - نمي دونم بگو
    - فرصت بده تا بگم
    - از همين حالا تا هر وقت كه بخواي ساكت مي مونم ، شما نطق بفرماييد
    - متاسفم در حاليكه من ميخوام كاملا جدي صحبت كنم ، تو همه چيز رو يه شوخي برگذار مي كني
    - معذرت ميخوام ، من منظوري نداشتم حالا بگو
    - كيا تو فكر ميكني چنانچه نيلوفر ازدواج با تو رو بپذيره و شما رسما زن و شوهر بشيد ، تمام مشكلات تو حل ميشه؟
    - منظورت چيه؟
    - من فكر ميكنم اونوقت تازه آغاز مشكلاته
    - بله ، مشكلات همسر داري ، پدر شدن ، فكر خونه و شير خشك بچه و هزار مشكل ديگه ، منم قبول دارم
    - ولي منظور من اين مشكلات نيست ، بذار يه جور ديگه سوالم رو مطرح كنم براي تو همين كافيه كه اسم تو در شناسنامه او ثبت بشه و اسم اون در شناسنامه تو ؟
    - مگه ديگران چطور به همديگه تعلق پيدا مي كنند؟
    - تعلق پذيري توسط دلها انجام ميشه ، دلها بايد همديگر رو بپذيرن ، اينكه نامي هم دردفتر ثبت بشه فقط يك قسمت جزئي از قضيه است ، قسمت اعظم ماجرا در همون مساله دلها خلاصه مي شه .
    - پس دراينصورت ما همين حالا هم يك زوج خوشبختيم ، چرا كه نه تنها دل من بلكه تمام وجودم و زندگي و هستيم به نيلوفر تعلق داره .
    - تو رو كه نميدونم ، ولي اون چطور؟
    - گمون كنم اونم همينطور باشه
    - تنها حدس و گمان كافي نيست ، اطمينان لازمه ، تو اين اطمينان رو داري؟
    لحظه اي سكوت كردم . آيا ميتوانستم در اين مورد به او اطمينان داشته باشم؟ نه تصور نمي كنم . بنابراين براي آنكه به سوالش پاسخ ندهم گفتم: منكه هيچ سر در نمي آرم .
    - چرا سر در مي آري، فقط كمي فكر كن ، خوب و همه جانبه فكر كن . نيلوفر داراي عقايد منحصر به فرديه . اون از مسئوليت گريزانه ، تنوع طلبه ، پايبند هيچ نوع محدوديتي نمي شه و اينها مسائليه كه تو بايد حتما در نظر بگيري
    حرفي براي گفتن نداشتم و تنها سكوت كردم . اكنون سه ساعت از نيمه شب گذشته ولي فكر صحبتهاي كيومرث خواب را از چشمانم ربوده است نمي توانم بخوابم ، زيرا خوب مي دانم كه متاسفانه او كاملا درست مي گويد!
    يكشنبه 25 تير
    22 روز است كه نيلوفر ايران را ترك كرده ، شهريار نيز هنوز باز نگشته و من حسابي تنها مانده ام . نمي دانم چرا نيلوفر كار را به تاخير مي اندازد و مثل هميشه امروز و فردا ميكند . فكر ميكنم قصد دارد به اين بهانه سالي را نزد مادرش بماند . دست آخر هم بيايد و بگويد نشد يا موافقت نكرد و از اين قبيل حرفها....... با آنكه هرشب با او تماس مي گيرم هنوز نتيجه اي عايدم نشده ، معلوم نيست چه مي گويد ، زماني مادرش را مقصر مي داند و گاهي بدنبال فرصت براي زمينه سازي ميگردد ، هر بار بالاخره پاسخي به سوالاتم مي دهد و مرا از سر باز مي كند . اما بهر حال من هنوز اميدوارم كه او با دست پر باز گردد !

  2. #52
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12

    چهارشنبه 11 مرداد
    هنوز خبري از آمدن نيلوفر نيست . من هم در اين مدت براي آنكه خود را مشغول نمايم بيش از پيش سرگرم كارهاي ساختماني شده ام، اگر اشكالي پيش نيايد ترجيح مي دهم روز عروسي با سالروز آشناييمان هماهنگ گردد و به اين ترتيب درست در همان شب ميتوانيم پاي درخانه اي بگذاريم كه هديه من به اوست . بنابراين بايد از هم اكنون به فكر تزئينات داخلي ساختمان باشم زيرا ظاهرا چيزي به اتمام كارهاي ساختماني آن نمانده پس از اين نوبت به كارهاي داخلي و سفتكاري آن مي رسد . بنابراين بايد زودتر در تدارك بر آيم . لعنت بر اين كيومرث آنقدر آيه ياس در گوشم خوانده كه ديگر حالم از زندگي بهم ميخورد . براي همين هم سعي ميكنم اين روزها كمتر اورا ببينم . چون واقعا نميتوانم با او بحث و جدل نمايم .

    پنج شنبه 19 مرداد
    بالاخره سركارخانم نيلوفر پس از يكماه و نيم بازگشت . ابتدا قصد داشتم چون هميشه بخاطر تاخيرش و اينكه در اين مدت پاسخ مشخصي به تلفنهاي من نمي داد با او درگير شوم . ولي او بعد از احوالپرسي اوليه بلافاصله گفت:مادرم به دامادش خيلي سلام رسوند . هيجان زده فرياد كشيدم : پس چرا قبلا نگفتي گه با ازدواجمون موافقت كرده .
    مليحانه خنديد و پاسخ داد: ميخواستم بعنوان ارمغان اين خبر رو شخصا بهت بدم
    نمي دانستم از خوشحالي چه كنم ، گفتم : واقعا متشكرم نيلوفر
    - تشكر لازم نيست ، من بخاطر خودم اينكار رو كردم . راستي لباسم ، لباسم كجاست؟ از تن كي بايد در بيارمش؟
    - لباست توي خونه است . هنوز نه تنها كسي اون رو تن نكرده بلكه حتي هيچ كس لباست رو نديده فكر كردم شايد مايل نباشي تا قبل از اون شب كسي اون رو ببينه
    - اتفاقا خوب كاري كردي ولي كيانوش............
    كلمه ولي باعث شد قلبم از جاي كنده شود: باز هم يك ولي ديگر. با دلهره و ترديد نگاهش كردم و گفتم: ولي چي؟
    سرش را پايين انداخت و شرمگينانه گفت: مادر تا اوايل پاييز نميتونه بياد.
    از دلشوره خلاص شدم و با خوشحالي پاسخ دادم : فقط همين؟ اينكه مشكلي نيست.
    غبار اندوه بزودي از چهره اش زدوده شد و با شادي گفت : مي ترسيدم ، اين مساله باعث رنجشت بشه
    - منكه نزديك به يكسال صبر كردم يكي ، دو ماه ديگه هم روش
    - آفرين پسر خوب ......... راستي شهريار هنوز نيامده
    - نه ، ولي امروز ، فردا سر وكله اش پيدا مي شه ، از دفعه بعدم حق نداريد با هم بريد.
    احساس كردم ناگهان رنگش پريد و دستپاچه شد ، بسختي توانست برخود مسلط شود بعد پرسيد: براي چي؟
    در حاليكه از تغيير ناگهاني حالتش تعجب كرده بودم ، لبخند زدم و گفتم : چرا جا خوردي؟ فقط به اين علت كه من خيلي تنها مي شم ، اين چه وضعيه ، تك تك بريد ديگه.
    نفس راحتي كشيد و گفت: چشم
    - راستي نيلوفر خانم
    - بله كيانوش خان
    - بايد سري هم به كيومرث بزنيم
    - چرا؟
    - ميخوام اين خبر رو خودت بهش بدي
    - هر طور شما بخواهيد آقا
    از شنيدن كلماتش بقول قديميا قند در دلم آب ميشد . او پرسيد: محل كار كيومرث كجاست؟
    - همه جا و هيچ جا ، اگه آدرسي ازش ميخواي ، آدرس منزلش رو در اختيارت ميذارم، هرجا كه باشه شبها بخونه مي آد، در طول روز مشكل بشه جايي پيداش كرد ولي اگه دوست داشته باشي ترتيب ملاقاتت رو خودم مي دم
    - نه ممنون همين اندازه كه آدرسش رو داشته باشم كافيه خودم از پس كارها بر مي آم .
    بعد آدرس و شماره تلفت كيومرث را در اختيارش گذاشتم، و باز صحبت به خودمان برگشت . با وجودي كه تمايل داشتم بيشتر او سخن بگويد و من شنونده باشم در عمل برعكس شد و بيشتر من از نقشه هاي آينده ام برايش حرف زدم و او با لبخند و رضايت گوش ميكرد و جالب آنكه اين بار بر عكس دفعات قبل حتي در يك مورد كوچك نيز با من مخالفت نكرد ، شايد اين سر آغاز پيروزي من در زندگي است
    يكشنبه 13 مهر
    روزها از پي يكديگر مي گذرند ، روزهاي انتظار را بي صبرانه از صبح به شب و از شب به صبح پيوند مي دهيم و مشتاقانه در انتظار پاييز چشم به برگهاي نيمه سبز درختان دوخته ايم . و زمان تكراري و بي تنوع در حال گذر است و هيچ اتفاق خاصي نمي افتد . تنها مساله اي كه ممكن است بزودي رخ دهد ديدار مادر و مهندس مهرنژاد با نيلوفر است . او بالاخره پذيرفت كه با خانواده من ملاقات كند ، اما اكنون موضوع مكان قرار است ، به او ميگويم بمنزل ما بيا ، مي گويد به خواستگاريت بيايم . مي گويم پس وقتي مشخص كن و اجازه بده آنها بيايند ، اين بار مي گويد آپارتمانم اينطور است و آنطور است . شايد اگر هيچكدام از دو را فوق را نپذيرد مجبور شوم به آنها پيشنهاد كنم در جايي ديگر ، مثلا در يك رستوران يكديگر را ملاقات نمايند هرچند كه چندان رغبتي به اين كار ندارم ولي بهر حال از هيچ بهتر است .
    آه راستي كار هديه سالگرد هم رو به اتمام است . از آغاز اين هفته كار گچبري ، آينه كاري و رنگ را شروع كرده ام . خوشبختانه كيومرث قول داده ترتيب دكوراسيون و تزئينات داخلي ساختمان را بدهد و من از بابت واقعا خوشحالن ، زيرا نه وقت اينكار را دارم و نه حوصله اش را ، از آن گذشته كيومرث در اين موارد خوش سليقه و سختگير است و مسلما بهتر از عهده انجام اين كار بر مي آيد . خداي من ! نمي دانم چرا شهريورماه امسال اينقدر طولاني است هرچه مي گذرد تمام نميشود !
    پنج شنبه 24 شهريور
    اكنون ساعت 3:30 بعد از نيمه شب است، ولي من هنوز نتوانستم بخوابم ، آنقدر دچار هيجان و اضطرابم كه حتي پلكهايم روي هم نمي آيد . فردا روز بزرگي است ! چون فرداشب بالاخره مادر و مهندس با نيلوفر ملاقات خواهند كرد . احساس ميكنم نتيجه اين ديدار برايم خيلي با اهميت است . با آنكه در مراسمي از اين قبيل غالبا پسران از اين ميترسند كه دختر دلخواهشان مورد پسند خانواده قرار نگيرد ، در مورد من وضع بر عكس است . يعني من بيشتر از اين دلهره دارم كه مبادا نيلوفر آنها را نپسندد و اين بار اين بهانه را بدست آورد و باز سر ناسازگاري گذارد و تمام نقشه هاي مرا نقش بر آب نمايد . آنقدر در گوش مادر و مهندس خوانده ام چنين بگوييد و چنان كنيد كه ديگر خسته شده اند . صدبار سفارش كرده ام تحت هيچ شرايطي با نيلوفر بحث نكنند، سرشب كه منزلشان بودم مادر گفت: پسر جون ماكه با هم دعوا نداريم اين يه مراسم آشناييه ، هرچند كه خيلي مسخره است .
    و من عصباني شدم و بي اختيار فرياد كشيدم : همين يك كلمه كافيه ، مسخره يعني چه ؟ خوب اون دوست نداره ما به خونه اش بريم .
    بيچاره مادرم از گفته خود پشيمان شد و در حاليكه سعي ميكرد مرا آرام سازد گفت: كيانوش ، عزيزم تو زيادي هيجان زده شدي كمي بر خودت مسلط باش هيچ اتفاقي نمي افته . و مهندس ادامه داد: حق داره خانم ، بايد هم هيجان زده باشه ميخواد ازدواج كنه گرچه همه كارها رو بدون ما كرده ولي عيبي نداره..... روز خواستگاري خودمون رو فراموش كردي؟
    - ادامه نده كيوان ادامه نده ، تو آبروي منو پيش فاميل و خانواده بردي دست وپا چلفتي! ميوه برمي داشتي همه ميوه ها مي ريخت ، چاي بر مي داشتي از سر استكان سرازير مي شد، قند بر ميداشتي قندون بر مي گشت و همه قندها مي ريخت......
    من حسابي خنده ام گرفته بود مهندس هم در مقام دفاع از خود بر آمد و گفت: دستهاي لرزان شما مسبب اين اتفاقات بود خانم فراموش كردي.
    - كي؟ من؟ دستهاي من مي لرزيد ، خواب ديده بودي آقا!
    - دستهات به كنار چرا صورتت آنقدر سرخ شده بود كه خواهرم مي گفت مثل دخترهاي دهات سرخ و سفيده؟
    - نخير صورتم خشكي زده بود
    من در سكوت آن دو را مي نگريستم و با خود مي انديشيدم كه اين بحث تا صبح نيز ادامه مي يابد . بنابراين آهسته از اتاق خارج شدم. آن دو آنقدر سرگرم بحث بودند كه ابدا متوجه خروجم نشدند . مسلما وقتي بخود آمدند و جاي مرا خالي ديدند كه من در اتاق خوابم بودم
    ولي من هيچ قصد ندارم مثل پدر آبرو ريزي كنم و اين در حالي است كه مطمئن هستم نيلوفر هم هرگز مانند مادر دچار هيجان نميشود . بهر حال من امشب شادم خيلي شاد . تنها مساله اي كه كمي نگرانم كرده رفتار كيومرث است از روزي كه اين قرار را با نيلوفر ثابت كرده ام چندين مرتبه با او تماس گرفته ام و خواسته ام كه او نيز با ما همراه شود، ولي او نپذيرفته است . امشب نيز وقتي اصرار بيش از حد مرا ديد گفت: ببين كيانوش من هيچ تمايلي به ديدن نامزد تو ندارم . فهميدي؟ پس اصرار نكن چون من نميخوام هيچوقت ديگه اي هم ببينمش .
    نمي دانم دو مرتبه چه شده ولي حدس ميزنم هرچه هست از دومين ديدارشان ناشي ميگردد در ديدار هفته قبل آن دو متاسفانه باز هم من غايب بودم ولي مطمئن هستم او بالاخره نيلوفر را مي پذيرد ، تنها مشكل اين است كه نمي تواند عقايد منحصر بفرد نيلوفر را بپذيرد ، اصلا او نميتواند خانمها را تحمل كند اگر غير از اين بود به گمانم اكنون فرزنداني در سن و سال من داشت !
    جمعه 25 شهريور
    خدا را شكر بالاخره نفس راحتي كشيدم، همه چيز بخير گذشت . قصد كردم شرح وقايع امشب را سطر به سطر بنگارم تا يادگاري باشد براي سالهاي آينده ، شايد يك روز دختر قشنگم و يا پسر عزيزم اينها را بخواند و بر عشق جواني پدر لبخند بزند . ديشب قرار بود امروز غروب من بدنبال نيلوفر بروم ، اما او صبح تماس گرفت و گفت كه تصميم دارد خودش به تنهايي به رستوران هميشگي بيايد فقط من بايد ساعتي را براي اين ديدار مشخص نمايم . ابتدا خواستم مخالفت نمايم ، ولي از ترس آنكه مبادا اين برايش دستاويزي گردد تا ملاقات را منتفي نمايد اعلام موافقت كردم و به او ساعت 5/7 را پيشنها نمودم او نيز پذيرفت . عصر من با عجله مادر و مهندس را راه انداختم ، بيچاره مادر آنقدر هول شده بود كه بعضي چيزهايي كه ميخواست فراموش كرده بود بياورد و در راه يكسره بمن غر مي زد . من براي نيلوفر گردنبندي خريده بودم تا مادر به او هديه كند . او در راه به يكباره گفت: كيانوش گردنبند رو فراموش كردم .
    آنچنان ناگهاني ترمز كردم كه صداي جيغ لاستيكها با بوق ماشين پشت سر در هم آميخت و در خيابان پيچيد . پدر با تعجب بمن نگريست و مادر عصباني فرياد زد : چه خبرته؟ شوخي كردم بابا
    من كه كلافه شده بودم با غيظ پاسخ دادم : شوخي قحط بود؟
    مادر با ملايمت گفت: ببخشيد آقا ، حالا را بيفت
    من هم پشيمان از برخوردهاي عصبي ام پاسخ دادم : شما ببخشيد سركار خانم مهرنژاد ، حالا حتما آوردي؟
    - بله آوردم خيالت راحت باشه .
    دو مرتبه به راه افتاديم مهندس معتقد بود با سرعتي كه من مي روم هرگز نخواهيم رسيد و مادر پيوسته در مورد غيبت كيومرث سوال پيچم ميكرد . به هر حال وقتي رسيديم ، هنوز سه ربع به موعد قرار مانده بود . تازه اگر نيلوفر سر وقت مي آمد . مادر با اخم اين مساله را گوشزد كرد ، ولي من به روي خود نياوردم . نشستيم و من سفارش دسرهاي مورد علاقه آن دو را دادم ، ولي احساس كردم خودم به هيچ عنوان نميتوانم چيزي بخورم ، اما از ترس آنكه مورد نصيحت و موعظه قرار نگيرم براي خود نيز سفارشاتي دادم در حاليكه نگاهم به صفحه ساعت ميخكوب شده بود و انتظار در سينه ام حالت خفگي ايجاد ميكرد به پدر سفارش نمودم چنانچه آشنايي ديد خود را به آن راه بزند و با او صحبت نكند . بمادر نيز سفارش كردم زياد پر حرفي نكن ، و به نيلوفر هم فرصت حرف زدن بدهد . من هر چه سفارش ميكردم آن دو تنها مي خنديدند. طوريكه تصور ميكردم مرا مسخره مي كنند و سفارشاتم را شوخي تلقي مي نمايند و از اين بابت بيشتر كلافه مي شدم . هرچه آنها بيشتر مرا مطمئن مي ساختند ، من بي تاب تر مي شدم ! خصوصا زمانيكه به موعد قرار نزديك و نزديكتر مي شديم . بالاخره عقربه هاي ساعت 30/7 را نشان داد ولي من اطمينان داشتم كه او با تاخير خواهد آمد ، اما بر خلاف تصور من هنوز چندثانيه اي نگذشته بود كه چهره او از دور هويدا شد. با سرعت از جاي برخاستم تا به استقبالش بروم ، ولي بر اثر اين عجله صندلي واژگون شد و ظرف كرم كارامل بر اثر تكان شديد ميز روي زمين افتاد . مادر و مهندس لبخند معني داري به يكديگر زدند و من با خود انديشيدم (( پسر كو ندارد نشان از پدر تو بيگانه خوانش نخوانش پسر)) آنگاه بطرف نيلوفر رفتم، لباسي همرنگ چشمانش بر تن داشت و اين همرنگس تا آنجا بود كه انسان تصور ميكرد رنگ چشمانش از لباسش متاثر است ،‌او بگرمي با من احوالپرسي كرد، بنظرم چندان هيجانزده نيامد، درحاليكه آهسته صحبت مي كرديم به سر ميز آمديم . مادر و مهندس از جا برخاستند و ضمن احوالپرسي به او خوشامد گفتند . بعد بار ديگر هر چهار نفر پشت ميز قرار گرفتيم . لحظه اي نگاهش كردم . با آن لبخند مليح ، زيباييش چند برابر شده بود ، با خود فكر كردم، يعني بنظر آن دو نيز نيلوفر اينقدر زيباست ! براي گرفتن پاسخ چندان معطل نماندم زيرا مادر از زير ميز پايش را به پايم زد و با اشاره گفت: خيلي زيباست . و من احساس غرور كردم . او بسيار زيبا و دلنشين سخن مي گفت ، سعي ميكرد كمتر سحبت نمايد و بيشتر شنونده باشد .مادر او را سوال پيچ ميكرد . من به او چشم غره مي رفتم ، ولي نيلوفر مليحانه مي خنديد و پاسخ مادر را با صبر ومتانت مي داد . او امشب رفتاري از خود نشان داد كه من هرگز تصورش را هم نميكردم ، از آن يكدندگي و لجاجت ذاتيش خبري نبود او واقعا خانمي برازنده و با شخصيت بود طوري كه مادر و پدرم نيز در همان يك ديدار شيفته او شدند . آنها متعجب از اين همه حسن كه در وجود او گرد آمده بود، حسن سليقه و انتخاب مرا تبريك مي گفتند و من بخود باليدم !

  3. #53
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12

    قسمت سیزدهم :

    - شب بخير سركار خانم معتمد
    - شب بخير خانم رئوف، خسته نباشيد
    - متشكرم، نوبت تزريق آمپولهاست ، آماده ايد؟
    - اگه نباشم هم چاره اي نيست ، پس بهتره باشم .
    - بازم دفتر رو مي خونديد؟
    - بله
    - آقاي مهرنژاد تهران هستند؟
    - نه فردا صبح مي آن
    - خارج از كشور هستند؟
    - بله، ايشون خيلي فعال هستند
    - واقعا؟
    باز هم درد فرو رفتن سوزن در بدنش، در اين مدت اين درد برايش هميشگي شده بود . پيوسته سوزش سوزن را در تن و رگهايش احساس ميكرد . خانم رئوف گويا متوجه درد او شده باشد ، با مهرباني پرسيد : خيلي كه درد نگرفت؟
    - نه ديگه عادت كردم
    - به اميد خدا بزودي تموم ميشه
    - متشكرم...... خانم رئوف شما بيكاريد؟
    - بيكار كه نه، ولي شما آخرين بيمار بوديد
    - ميشه كمي اينجا بمونيد ؟ ميخوام باهاتون صحبت كنم، حوصله ام خيلي سر رفته .
    - البته ، چرا كه نه
    خانم رئوف كنار تخت نيكا نشست ، نگاه مهربانش را به او دوخت و گفت: خب دخترم چرا بي حوصله اي؟
    - نمي دونم همينطوري
    - احساس دلتنگي مي كني؟
    - شايد
    - براي مادر و پدرتون يا براي نامزدتون؟
    - نمي دونم شايد براي همه و شايد هم براي هيچكس
    پرستار چشمانش را گرد كرد و گفت: چه حرفايي مي زنيد!
    - خانم رئوف يادتون هست دفعه قبل كه صحبت ميكرديد شما راجع به كيانوش حرفهايي زديد؟
    - بله ، ولي كدوم حرف مورد نظرته؟
    - شما گفتيد اون در اين مدت هميشه به ديدار من مي اومد حتي گاهي نيمه هاي شب
    - بله گفتم كه خودم يكبار ايشون رو نيمه شب اينجا ديدم ، اونشب بارون شديدي مي باريد از سر تا پا خيس شده بودن چنان رنگ پريده و لرزان بودن كه من براشون نگران شدم تازه يه خبر جديدتر هم دارم حدسم درست بوده خانم معتمد، ايشون شبها در خيابون روبه روي بيمارستان مي خوابيدن
    - تو خيابون؟
    - بله دربان هرشب آقاي مهرنژاد رو مي ديده كه داخل ماشين مي خوابيده حتي بعضي از شبها پيش دربان هم مي رفته .
    - شما از كجا مي دونين؟
    - از دربان پرسيدم چون خيلي كنجكاو شده بودم ، يعني اون شب كه نيمه شب ايشون رو توي بيمارستان ديدم كنجكاويم تحريك شد، دربان خيلي ازشون تعريف ميكرد بنظر او كيانوش خان مردي بسيار متين و محجوبه اون حتي باور نميكرد كه آقاي مهرنژاد برادرزاده يكي از بزرگترين سهامداران بيمارستان باشه ........ راستي خانم معتمد ، آقاي مهرنژاد نامزد دارند؟
    - فعلا نه ، ولي به گمانم بزودي خواهند داشت
    - خيلي دلم ميخواد نامزدشون رو ببينم دختري كه به ايشون بياد بايد خيلي ديدني باشه!
    - متاسفانه من اون دختر رو نديدم
    خانم رئوف لحظه اي مكث كرد و بعد با ترديد پرسيد: راستي روابط شما با نامزدتون چطوره؟
    - از چه نظر؟
    - كلي
    - نه چندان خوب
    - چرا؟
    - ما خيلي اختلاف عقيده داريم
    - از شما بهتر چه كسي رو ميخواد؟
    نيكا خنديد و پاسخ داد: شما لطف داريد
    - فاميل هستيد ديگه؟
    - بله دختردايي ، پسر عمه هستيم .
    - گفتم كه من و همه پرستاران بخش ، قبل از اين فكر ميكرديم آقاي مهرنژاد نامزد شماست همه مي گفتند شما دو نفر خيلي بهم مي آيد.
    گونه هاي نيكا گل انداخت و لبانش را لبخندي زيبا زينت داد . يكباره احساس كرد دلش ميخواهد حرفهايي كه در دلش تلنبار شده براي يك نفر بازگو نمايد و چه كسي بهتر از پرستارش .دلش نميخواست بمادرش چيزي بگويد و باعث ناراحتيش شود . ولي بالاخره بايد براي يك نفر حرف ميزد و عقده دلش را خالي ميكرد براي همين گفت: مي دونيد ايرج از كيانوش متنفره؟
    - چرا؟
    - نمي دونم ، آدم عجيبيه ، از عقايدش متنفرم
    - پس چرا با هم قرار ازدواج گذاشتيد ؟
    - وقتي قرار ازدواج گذاشته شد اينطوري نبود نزديك يك ساليه كه خيلي تغيير كرده
    - علتش رو نمي دوني؟
    - راستش نه
    - نگران نباش در ابتداي زندگي همه از اين مشكلات دارن ولي اگه مي بيني اختلافتون ريشه هاي جدي داره ، از همين اول كار ، شروع نكرده تموم كنيد
    - مگه ميشه؟
    - چرا نميشه؟ هنوز كه اتفاقي نيفتاده....... نكنه دوستش داريد؟
    - فكر ميكنم يه زماني دوستش داشتم ، خيلي زياد ولي حالا.........
    نيكا سكوت كرد ، زيرا نمي دانست چه بايد بگويد . خانم رئوف سكوت را شكست و گفت: بشما توصيه ميكنم كه در اينمورد عاقلانه تصميم بگيريد چون مهمترين تصميميه كه در تمام عمرتون خواهيد گرفت .
    - عقل حكم ميكنه كه بقول شما شروع نكرده تموم كنم ، ولي شرايط نامساعده
    - از چه نظر؟
    - بشما گفتم كه ايرج پسر عمه منه من حداقل بخاطر عمه و فاميل خصوصا پدرم نميتونم اينكار رو بكنم
    - يعني شما محكوم به سوختن هستيد
    - متاسفانه بله
    پرستار نگاهي به چهره زيبا ومليح نيكا انداخت كه اكنون رنگ پريدگي ناشي از بيماري آنرا دلنشين تر هم كرده بود و در دل گفت: آخه چرا؟ حيف اين دختر نيست كه مثل من بيچاره بشه . ولي از كسي كاري بر نمي آمد درست مثل زماني كه او در چنين دامي اسير گشته بود شايد سرنوشت اين دختر جوان تكرار سرنوشت شوم او بود
    - خانم رئوف به چي فكر مي كنيد؟
    - هيچي ، مهم نيست؟
    و بار ديگر نگاهي به چهره گرفته نيكا نمود براي آنكه موضوع صحبت را تغيير دهد گفت: شنيدم شركت مهرنژاد ، شركت بزرگيه
    - بله همينطوره
    - در چه رشته اي فعاليت دارن؟
    - بازرگاني و جالب اين است كه شركت به اين بزرگي رو از سالها قبل ، كيانوش به تنهايي اداره ميكنه!
    - بهش مياد از اينكارها بكنه
    - بله مرد خيلي پركاريه برعكس ايرج
    - نامزدتون؟

  4. #54
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12

    نيكا با سر تائيد كرد . خانم رئوف لبخندي زد و گفت: گوش كن نيكا جون تو نبايد نامزدت رو با كيانوش خان مقايسه كني ، تو خودت مي دوني اون مرد كامليه ولي اينو بدون كه فقط درصد كمي از انسانها كاملند و اگه شما بخواي بين يه انسان استثنايي با يه انسان عادي قياس كني ، مسلما كارت اشتباهه ، شايد كيانوش يكي از اون استثناها باشه .
    - شما از كجا فهميديد من اونها رو با هم مقايسه ميكنم؟

    - مشكل نيست عزيزم ، از صحبتهاتون پيداست
    نيكا بي اختيار گفت: مسخره نيست؟ اونكه همه در موردش اينطور حرف مي زنند ، كيانوش رو ميگم ، اونكه همه تعريف و تمجيدش مي كنند اون ديگه چرا؟ دختري كه اون رو رد كرده ، دختري كه با كارهاش اون بيچاره رو به مرز جنون كشونده ، بايد ديوونه بوده باشه . ديگه از زندگي چي ميخواسته ؟ از اون بهتر كي !؟!
    خانم رئوف با تعجب به نيكا نگاه كرد و گفت: پس آقاي مهرنژاد شكست عشقي داشتن؟ حدس ميزدم ، ميشه براحتي از چهره شكسته شون فهميد . نيكا تازه متوجه شد چه گفته است ، او ناخواسته راز كيانوش را فاش نموده بود ، ولي ديگر دير شده بود ، او نمي توانست حرفش را پس بگيرد تنها ميتوانست از خودش عصباني باشد . با اينحال با سر حرفهاي خانم رئوف را تائيد كرد .خوشبختانه خانم رئوف از جاي برخاست و گفت : خب عزيزم تو بايد استراحت كني ، بهتره من برم تا راحت باشي.
    - متشكرم و معذرت ميخوام كه وقتتون رو گرفتم .
    - خواهش ميكنم ، من شما رو واقعا دوست دارم
    - شما لطف داريد !
    پرستار پتوي نيكا را رويش كشيد ، خم شد و گونه اش را بوسيد و دلجويانه گفت: فكرش رو نكن راحت بخواب ، همه چيز درست مي شه .
    - اميدوارم ........ راستي خانم رئوف شما بچه داريد؟
    - بله ، يه دختر
    - خيلي دلم ميخواد ببينمش ...... اسمش چيه؟
    - لعيا
    - چه اسم قشنگي ! ميشه يه روز با خودتون بياريدش ؟
    نيكا احساس كرد ناراحتي و غم عضلات چهره پرستار جوان را منقبض كرد و او با صدايي گرفته گفت: متاسفانه نميشه چون پيش من زندگي نمي كنه ، پيش مادربزرگ و پدرشه . خودمم ده ماهه كه نديدمش
    - آخه چرا؟
    - چون ما متاركه كرديم و لعيا تحت سرپرستي پدرشه .
    قطره اي اشك از چشمان خانم رئوف سر خورد ، نيكا باز هم از گفته خود پشيمان شد ، ولي اينبار هم سودي نداشت . پرستار ضمن خارج شدن صداي غمگين نيكا را شنيد كه مي گفت: متاسفم ، واقعا متاسفم .

    *********************
    صداي هواپيما هنگام فرود سر دردش را تشديد ميكرد ، چشمانش را به شدت برهم فشرد، وقتي هواپيما از حركت ايستاد نفس راحتي كشيد . برخاست وكيفش را برداشت و به راه افتاد. همينكه پايش را بر اولين پله هواپيما گذاشت ، احساس آرامش كرد و با خود انديشيد: چقدر دلش براي هواي پاك شهرش تنگ شده . كاش سرش درد نميكرد آنوقت ميتوانست براحتي لبخند بزند سر درد او را بياد دكتر معتمد انداخت اگر دكتر اينجا بود به او توصيه ميكرد آب سرد به شقيقه هايش بزند ، در هواي آزاد با چشمهاي بسته قدم بزند و به زيبايهاي طبيعت فكر كند و مهمتر از همه از خوردن مسكن خودداري نمايد وقتي آخرين قسمت گفته هاي دكتر را بياد آورد، دستش را كه براي برداشتن مسكن در جيب فرو كرده بود ، بيرون كشيد و لبخند زد ، اين لبخند را بياد نيكا زد و همزمان انديشيد اكنون او چه ميكند؟
    پايش را درون سالن گذاشت ، هياهوي استقبال كنندگان توجهش را جلب كرد، ولي مسلما كسي منتظر او نبود، خيلي جالب آمد اگر اكنون نيكا آنجا مي بود ، ولي چرا اون؟ چرا به او مي انديشيد؟ حتي خودش هم نمي دانست ، اما بهر حال اين نخستين باري بود كه وقتي قدم در فرودگاه مي گذاشت خاطرات رفت و آمدهاي نيلوفر در ذهنش زنده نمي شد و عذابش نمي داد.
    - خوش اومديد آقاي مهرنژاد
    با تعجب به جانب صدا برگشت و عمويش را ديد و گفت: اِ ، كيومرث تويي، صبح بخير.
    - سلام گرم مرا هم بپذيريد.
    - حتما مي پذيرم
    - بفرماييد قربان اين گلها براي شماست
    - متشكرم ، چرا زحمت كشيدي؟
    - خواهش ميكنم . زحمتي نبود فعلا بيا بريم تا برات بگم.
    كيانوش كيفش را از روي زمين برداشت ، كيومرث لبخند زد و گفت: طبق معمول همين يه كيف.
    - خير آقا ، اتفاقا اين بار، باروبنه ام زياده، بايد بعد از انجام مراحل ترخيص تحويل بگيرم .
    - واقعا؟
    - باوركن
    - امروز من چيزهاي زياد باور نكردني مي بينم ، چيزهاي خيلي عجيب!
    - چطور؟
    - ميدوني كيانوش صبح كه ميخواستم به استقبالت بيام، با خودم گفتم اون قيافه عبوس كه هميشه در فرودگاه تكرار مي شه ديدن نداره، ولي باز هم دلم نيومد ، اومدم با كمال تعجب ديدم آقاي مهرنژاد سرخوش و سرحال قدم به سالن گذاشتند و برعكس هميشه برامون سوغات هم آوردند ، اين باور كردنيه؟!
    - چرا كه نه؟
    - پس در اين صورت بايد بگم كيانوش جان دكتر معتمد معجزه كرده و البته من از اين بابت خيلي خوشحالم ، چون ايشون باعث شدن تو براي من سوغات بياري.
    - اشتباه نكن . چيزهايي كه گفتم هيچكدوم مال تو نيست
    - واقعا براي خودم متاسفم
    - باش
    - مي گي براي چه كسي تحفه آوردي يا نه؟
    - نه
    - نگو هيچ اهميتي نداره ، ولي من مطمئنم يكي از اون بسته ها كادوي تولد امشبه و تو اون رو براي كتايون آوردي.

  5. #55
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12

    - امروز مثل اينكه زيادي زود از خواب پا شدي ، هنوز در عالم هپروتي آقا پسر . اين حرفا چيه مي زني؟ در ضمن اشتباع مي كني خيلي هم سرحال نيستم . چون سرم درد ميكنه
    - اينكه هميشگيه، ولي باور كن كه امروز سرحالي، يا لااقل مثل هميشه دمق نيستي
    - واقعا؟ پس حالا كه اينطوره بگو ببينم ماشين رو كجا پارك كردي؟
    - اونطرف ، نمي بيني؟
    كيانوش نگاهي بسمتي كه كيومرث نشان كي داد انداخت و بي آنكه ماشين را ببيند گفت:آهان و به آن سمت راه افتاده ، ولي كيومرث بازويش را كشيد و گفت: كجا حواس پرت؟ تو اصلا ماشين رو ديدي؟ از اينطرف
    و بعد كيانوش را بسمت مخالف كشيد او كه كمي عصبي شده بود با صداي بلند گفت: چرا سر ميگردوني؟
    - ميخواستم مشاعرت رو امتحان كنم ببينم هنوز كار ميكنه يا نه؟ ولي ظاهرا جواب منفيه
    - دست بردار كيومرث، تو درست بشو نيستي
    - از اين درست تر چي؟
    كيانوش خنديد و پاسخي نداد ، هر دو بطرف ماشين رفتند و سوار شدند بمحض آنكه نشستند كيانوش پرسيد: ديگه به ملاقات دختر دكتر نرفتيد؟
    - نه تو اجازه نداده بودي؟
    - مسخره بازي در نيار، ازش خبري نداري؟
    - از كجا انقدر مطمئني كه من ازش باخبرم؟
    - فقط حدس زدم
    - پس اشتباه كردي ، من ميخواستم بپرسم كي مرخص مي شه
    - نمي دونم، ولي اميدوارم لااقل با اين همه دردسر بالاخره بتونه راه بره
    - چطور؟
    - دكتر اديب از وضع پاش چندان راضي نبود، گمونم قصد داره دوباره عملش كنه.
    - جدي مي گي؟
    - متاسفانه بله
    - ولي اون همين الان هم به اندازه كافي از بيمارستان خسته شده، نميتونه تحمل كنه.
    - چاره اي نيست جونم، بالاخره بايد خوب بشه يا نه؟
    - چرا از اول درست عملش نكردند حالا دو مرتبه ميخوان تكرار كنند ، اصلا لازم نكرده ، مي برمش به يه بيمارستان ديگه ، پيش متخصص زبده تر
    كيومرث با تعجب به او نگاه كرد و گفت: آروم باش پسر اونو به يه بيمارستان ديگه مي بري؟ تو به چه حقي راجع به اون تصميم مي گيري، مگه پدرشي؟
    كيانوش با همان عصبانيت پاسخ داد: نه پدرش نيستم، ولي ميتونم پدرش رو قانع كنم . دكتر اديب و همكاراش هر كاري از دستشون مي اومده ، كردند ديگه نميخواد اينبار هم خودشون رو به زحمت بندازند . همين كه گفتم اگه لازم باشه اصلا مي برمش خارج از كشور
    - كيانوش عزيزم باز داغ كردي؟ پسر خوب چرا مثل بچه ها حرف مي زني؟ تصور كردي دكتر دلش ميخوا يه بار ديگه اون رو عمل كنه؟ اونم دلش ميخواست نيكا خوب بشه. حالام طوري نشده، اميدوار باش كه اين مرتبه همه چيز بخوبي تموم بشه.
    - توكه نمي دوني اون از موندن تو بيمارستان چقدر كسل شده؟ پرستارش مي گفت از دلتنگي گريه مي كنه.
    - حق داره، ولي خوب چاره اي نيست
    - نميخوام ديگه تو اون بيمارستان عمل بشه ، مي برمش پيش پرفسور زرنوش
    - زرنوش قبول نمي كنه، نوبت هاي ويزيت اون سالانه است ، يكسال ديگه هم نوبت به نيكا نمي رسه
    - قبول ميكنه من باهاش صحبت مي كنم
    - پس گوش كن! اول با زرنوش صحبت كن، اگه قبول كرد مساله رو با دكتر و نيكا در ميون بذار
    - باشه يه فكر ديگه هم دار
    - امر بفرماييد قربان
    - مي شه قبل از عمل چند روزي مرخصي گرفت؟
    - لابد اين بار مي خواي ببريش مسافرت!
    - بله، ولي من نه، با خانواده اش
    - و خانواده همسرش
    او عمدا اين جمله را با تاني بر زبان راند و با دقت به چهره كيانوش نگاه كرد، تا تاثيرش را از چهره او بخواند ، ولي كيانوش بي تفاوت پاسخ داد: بله اگه اونام بيان خوبه، مي رن به ويلاي من، شمال.
    - ممكنه دكتر با اين تحرك مخالفت كنه
    - خوب اگه موافقت كرد مي رن
    - بايد از پرفسور مرخصي بگيري
    - بله بهش مي گم اين دختر روحيه لازم رو براي عمل نداره ، بايد تجديد قوا كنه و اگه موافقت كرد تمام كارها رو روبه راه مي كنم.
    كيومرث باز هم در چهره كيانوش دقيق شد و‌ آهسته گفت: ميتونم سوالي بكنم.؟
    - البته
    - كيا، علت اين همه نگراني ، اين همكاري و دلسوزي چيه؟
    كيانوش پاسخي نداد . كيومرث باز گفت : آيا اين كارها فقط بخاطر قدر داني از زحمات دكتره يا بخاطر خود نيكا؟
    - بخاطر هر دو
    پاسخ كيانوش رنگ از رخسار كيومرث پراند ، ولي نتوانست سوالي بكند و اجازه داد كيانوش خود ادامه دهد: تو فراموش كردي كه، اين مرد منو با زندگي پيوند داد من زندگيم رو بهش مديونم ، گذشته از اين نيكا جوونه و من دلم به حالش ميسوزه . در اينمورد نه فقط اون، بلكه هر جوون ديگه اي هم جاي اون بود كمكش ميكردم
    كيومرث نفس راحتي كشيد احساس كرد خيالش راحت شد. كيانوش دستش را زير چانه اش ستون كرد و به بيرون خيره شد و در فكر فرو رفت در حاليكه احساس ميكرد صداي ضربان قلبش را ميشنود.
    ********************
    خانم معتمد داروهاتون دير مي شه، بلند شيد.
    نيكا بزحمت چشمانش را گشود . چشمش كه به پرستار خورد و گفت: مگه ساعت چنده؟
    - از نه گذشته نميخواي بيدار شي؟
    پرستار به نيكا در نشستن كمك كرد. نيكا نگاهي به سيني صبحانه كرد و گفت: لطفا داروهام رو بديد من ميلي به صبحانه ندارم.
    - مگه ميشه اين داروها رو ناشتا خورد ؟ لااقل ليوان شير رو سر بكشيد
    نيكا با بي ميلي شير را برداشت و از پرستار پرسيد : امروز چه روزيه؟
    - پنج شنبه
    نيكا فكر كرد يعني الان شادي آمده؟ كيانوش چطور؟ شايد اگر شادي مي آمد، ايرج هم همراه او به ديدارش مي آمد . اگر ايرج بيايد چطور بايد با او برخورد كند؟
    - خانم معتمد كپسولهاتون دير شده ، عجله كنيد
    نيكا جرعه اي ديگر از شيرش را نوشيد و در همان حال كپسولها را از دست پرستار گرفت و تشكر كرد، هنوز آخرين قرص را نخورده بود كه دكتر براي ويزيت آمد . نيكا منتظرش بود . ميخواست از نتيجه عكسبرداري ديروز مطلع گردد ، بنابراين پيش از هر حرف ديگري پرسيد: خوب آقاي دكتر من كي مرخص مي شم؟
    - حقيقتش نمي دونم
    - چظور؟
    - آخه عكس پاي شما رو دكتر اديب به شوراي پزشكي ارجاع دادن
    - چرا؟
    - گفتم دقيقا نمي دونم
    - خداي من!
    بغض گلوي نيكا را فشرد . او فكر ميكرد تا شنبه بخانه مي رود ولي حالا.....
    - گوش كنيد خانم معتمد، احتمالا مجبور هستيم يه بار ديگه پاي شما رو عمل كنيم
    نيكا فرياد كشيد : چي؟
    - آروم باشيد ، خانم چاره ديگه اي نيست . در غير اينصورت مجبور مي شيد تا پايان عمر از عصا استفاده كنيد عمل قبلي شما..........
    - ادامه نديد دكتر، نمي خوام چيزي بشنوم.
    - اجازه بديد....
    - نميخوام ، نميخوام منو تنها بذاريد
    دكتر به پرستاران اشاره كرد از اتاق خارج شوند ، خودش هم بدون هيچ حرف ديگري خارج شد در حاليكه صداي گريه بيمار جوانش را مي شنيد و حال او را درك ميكرد. وجود دختر جوان را احساس درماندگي و خستگي پر كرده بود . چقدر از اين اتاق ، از اين تخت و حتي از اين زندگي بيزار بود . چقدر دلش براي خانه خودشان و اتاق كوچكش تنگ شده بود . ناگهان به ذهنش رسيد مسلما كيانوش از اين قضايا باخبره، عمويش در جريان همه امور قرار داشت و حتما او را نيز مطلع كرده ، ولي چرا كيانوش در اين مورد حرفي نزده بود؟ بايد با او تماس مي گرفت در اينمورد تنها مي توانست به او تكيه كند و از او كمك بخواهد . ولي شماره تلفن؟ هر چه فكر كرد شماره را بخاطر نياورد اما اين مشكل مهمي نبود، زيرا شركت مهرنژاد شركت بزرگي بود و مركز اطلاعات شماره تلفنها ميتوانست او را راهنمايي نمايد ، بزحمت گوشي تلفن را بسوي خود كشيد و مخابرات بيمارستان را گرفت.
    - بفرمائيد؟
    - ببخشيد يع خط آزاد ميخواستم
    - اتاق شماره؟
    - نه، اجازه بديد ، من شماره ندارم ميشه خواهش كنم شما از مركز اطلاعات شماره ره بگيريد به اتاق من وصل كنيد ؟
    - البته
    - شركت بازرگاني مهرنژاد
    - بله ، منتظر باشيد
    - متشكرم

  6. #56
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12

    نيكا چشم به تلفن دوخت و منتظر ماند لحظات به كندي سپري ميشدند . و بالاخره تلفن زنگ زد و ارتباط برقرار گرديد...........الو
    - شركت بازرگاني مهرنژاد ، بفرماييد
    - ببخشيد ميخواستم با آقاي كيانوش مهرنژاد صحبت كنم
    - اجازه بديد وصل كنم دفترشون
    صداي موزيك از گوشي شنيده شد لحظه اي بعد خانمي از آنسو پاسخ داد: دفتر آقاي مهرنژاد بفرماييد .
    - ببخشيد ميخواستم با آقاي كيانوش مهرنژاد صحبت كنم
    - وقت تماس قبلي داشتيد
    - خير
    - ايشون تشريف ندارند
    - يعني هنوز از مسافرت برنگشتند
    - تشريف آوردند ، تهران هستند ، ولي امروز فكر نكنم بشركت بياد
    - متشكرم
    - شما؟
    - بعدا تماس ميگيرم ، ببخشيد
    منشي كيانوش ديگر به نيكا فرصتي نداد و گوشي را گذاشت . او هم با دلخوري گوشي را برروي دستگاه قرار داد و باخود فكر كرد: حتما منشي كيانوش خيلي عصباني شد كه وقتش رو بخاطر من حروم كرده . براي همين هم فرصت خداحافظي بهم نداد ، ولي حالا كه اينم نيست چكار بايد كرد؟ راستي امروز چه روزيه؟ آهان پنج شنبه .......... فهميدم تولد........... كيانوش حتما به جشن تولد كتايون مي ره، براي همين هم امروز شركت نرفته . ناگهان احساس كرد كه دچار حالت خاصي ميشود ، شايد اين درست همان حالتي بود كه كيانوش در شب نامزدي نيكا به آن دچار شده بود. تركيبي از حسادت ، نفرت و آرزوهاي محال و شايد كمي.......
    باز روي تخت دراز كشيد ، دلش ميخواست با صداي بلند گريه كند و فرياد بكشد ، اما افسوس كه اينكار هم دردي را دوا نميكرد . لعنت بر اين ايرج ! اكنون كه به او احتياج داشت مثل هميشه غايب بود . اصلا مقصر او بود اگر بحث آن روز در نمي گرفت ، شايد هرگز اين اتفاق نمي افتاد ولي او قبول نخواهد كرد . به جهنم اصلا همه چيز به جهنم ، او ديگر نميخواهد راه برود . همان بهتر كه شل باشد ، اصلا همان بهتر كه ديگر زندگي نكند . با اين تصورات بار ديگر بغض در گلويش شكست و صداي گريه اش بلند شد . صورتش را از روي بالش بلند كرد ، دفتر كيانوش را برداشت و در دست گرفت قطرات اشك از چشمانش بيرون ميزد ، روي گونه هايش سر ميخورد و با صداي آرام چك چك بر روي جلد زيباي دفتر مي چكيد ، در همان حال با خود فكر كرد: شايد ايندفتر با طعم شور اشك آشنا باشد. شايد شبهاي بسياري اشكهاي كيانوش صفحات و جلد ايندفتر را مرطوب ساخته است اشكهايش را از روي جلد دفتر پاك كرد و آهسته گفت: تنها چيزي كه الان ميتونه حداقل براي لحظاتي منو از اين عذاب روحي و فكري نجات بده تو هستي . بعد شروع به ورق زدن كرد و در همان حال با غيظ ادامه داد: مهموني خوش بگذره جناب آقاي مهرنژاد
    هنوز به صفحه مورد نظرش نرسيده بود كه صدايي او را بخود آورد.
    - سلام بر زيباترين و خانم ترين زن داداش دنيا
    سرش را بالا آورد جلوي در شادي با سبدي از گل ايستاده بود . نيكا دفتر را يست و با خوشحالي فرياد كشيد: شادي
    شادي جلو آمد او را در آغوش كشيد و گفت: نيكا عزيزم ، چي به روز خودت آوردي؟
    نيكا به گريه افتاد و در ميان گريه بريده بريده گفت: شادي ديگه ..... خسته شدم ....... نميتونم تحمل كنم ....... ميخوام ....... ميخوام به خونه برگردم ..... اينا ميخوان يه بار ديگه پام رو عمل كنند، ولي من ....... من ديگه نميتونم شادي ....... نميتونم .
    شادي با وجود آنكه خود نيز گريه ميكرد، سعي داشت نيكا را آرام كند . براي همين هم سرش را بلند كرد ، اشكهايش را پاك كرد و گفت : عزيزم آروم باش . تو كه دختر مقاومي بودي
    - بودم ، ولي ديگه نيستم ، باور نمي كني طاقتم تموم شده؟
    - چرا باور ميكنم ولي چاره اي نيست
    نيكا سعي كرد خود را كنترل كند بزحمت لبخندي زد و گفت: كي رسيديد؟
    - 6 صبح
    - عمه و بقيه كجا هستند؟
    - راستش من به اونا نگفتم ميام اينجا ، اونا گفتند ملاقات بعد از ظهره و من بايد تا اون موقع صبر كنم..... ولي من صبر نكردم ، گفتم ميخوام گشتي توي خيابونا بزنم ، اما يكراست اومدم بيمارستان ، جلوي در بليطم رو به نگهبان نشون دادم و اصرار كردم اين مسافر غريب رو راه بده ، بيچاره دلش بحالم سوخت و اجازه رو صادر كرد
    - كه اينطور واقعا از لطفت ممنونم ، شادي جون
    - آفرين ، مودب شدي، حتما ويروس اين بيماري رو از آقاي مهرنژاد گرفتي راستي حالش چطوره؟ من هر وقت زنگ ميزنم حالش رو مي پرسم
    - تو لطف داري ، اونم خوبه . ولي از وقتي من اينجام ، فقط يه بار ديدمش
    - چطور؟
    - زياد اينجا نمي آد.... از خودت بگو از مازيار و هومن چطورند؟
    - هومن اومده زن دائيش رو ببينه
    - خداي من! پس با پسرت اومدي
    - نخير ، خانوادگي سفر كرديم

  7. #57
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12

    - چه خوب، مازيارم اومده؟ چه عجب مازيارخان افتخار دادند قدم بخاك ما گذاشتند
    - يادت باشه اين حرفا رو به خودشم بگي

    - مطمئن باش مي گم .
    - ببينم از اينجا مي شه بخونه تلفن كرد؟
    - البته ، صفر رو بگير تقاضاي خط آزاد كن
    - بايد زودتر اينكارو بكنم وگرنه اونا فكر مي كنن من گم شدم
    - مگه آدم تو خاك خودش هم گم ميشه؟
    - بله خانم ، وقتي به حد ما با اين خاك غريبه شدي، اونوقت خيلي راحت گم هم مي شي.
    - پس تابه تمام كلانتريها اطلاع ندادن كه يه دختر كوچولوي بيست وهشت ، نه ساله گم شده تلفن كن
    شادي در حاليكه صفر تلفن را مي گرفت با خنده گفت: مسخره كن خانم حق هم داري ، اگر غير از اين باشه جاي تعجب داره. بعد تقاضاي خط آزاد كرد چند لحظه اي ، طول كشيد تا اجازه برقراري ارتباط داده شد . دراين لحظات حتي زمانيكه شادي شماره منزل عمه را ميگرفت نيكا صداي تپش قلبش را بوضوح مي شنيد . آنگونه كه ميترسيد شادي نيز صداي آنرا بشنود . بالاخره يكنفر گوشي را برداشت و شادي گفت: الو..... سلام.
    - نترس داداش جان دزد منو نميبره
    - ......
    - اگر گفتي كجا هستم ؟
    - .....
    - جايي كه تو آرزويش رو داري، پيش نامزدت ، نيكا خانم
    در همان حال نگاهش را به نيكا دوخت ، نيكا احساس دلهره اي عجيب ميكرد . يعني ايرج چيزي به شادي نگفته بود
    - چطور نداره ديگه اومدم . مثل اينكه من بچه همين شهرم ها . فراموش كردي ، الانم پيش نيكا هستم همين جا مي مونم تا بعد از ظهر كه شما بياييد
    - ............
    - به نفع تو شد حالا با نيكا صحبت كن
    - ..........
    - يعني چه وقت نداري ، مازيار كه غريبه چند دقيقه ديگه برو
    - ..........
    - منتظرت باشه ، مازيار كه غريبه نيست .
    نيكا دقيقا مي دانست كه حالا ايرج چه مي گويد . با عصبانيت خروشيد : من باهاش حرفي ندارم ، قطع كن
    شادي با تعجب به نيكا نگاه كرد و در حاليكه سعي ميكرد لبخند بزند گفت: بازم از اون ناز و اطفارهاي نامزدي! بعد خطاب به ايرج ادامه داد: خوب كاري نداري خداحافظ
    شادي فرصت ديگري به ايرج نداد، گوشي را بر جايش گذاشت و رو به نيكا كرد و گفت: باز چه خبره؟
    نيكا با عصبانيت پاسخ داد: برادرت انسان نيست ، اون يه احمقه !
    شادي جا خورد ولي بجاي جبهه گيري در مقابل نيكا با لحني آمرانه پرسيد : چرا ؟ ناراحتت كرده؟
    - اون موقعيت منو درك نميكنه ، تو مي دوني چرا من تصادف كردم؟ در اين موردم مقصر اون بود . اون روز آنقدر با من سر رفتن از ايران بحث كرد كه من عصباني شدم و مثل ديوونه ها از خونه بيرون زدم . من اصلا متوجه چهارراه نشدم يكمرتبه بخودم آمدم كه در ميون زمين و آسمون معلق بودم . بعد صداي خرد شدن استخونهام رو شنيدم ، ولي اون خودش رو هيچ مقصر نمي دونه من چيزي به روش نياوردم ، اونم چيزي نگفت ، ولي حالا كه منو به اين روز انداخته بازم موقعيت ووضعيت منو درك نميكنه ، ومثل بچه ها دائما بهونه جويي ميكنه ، من ديگه نميتونم اون و عقايد مسخره و كارهاي بچه گونه اش رو تحمل كنم .
    نيكا به گريه افتاد شادي، نزديكتر آمد و شانه هاي او را در دست فشرد و گفت: آروم باش عزيزم ، تو دختر عاقلي هستي، خودت بهتر مي دوني ، كه شروع هر زندگي كلي درد سر داره . مدتي زمان لازمه تا اخلاق همديگر رو به دست بياريد
    بعد اشكهاي نيكا را پاك كرد و گفت: حالا بگو ببينم برادر ديوونه ام چي ميگه؟
    - اون ميگه بايد از ايران بريم ، ميگه اينجا نميتونه كار مناسبي پيدا كنه و زندگي كنه ، من حاضر نيستم خانواده ام رو ترك كنم . تو كه مي دوني ، من و پدر ومادرم چقدر به همديگه وابسته ايم . من چطور ميتونم چنين فكري رو بكنم؟ از اين گذشته اگه اون نميتونه تو ايران زندگي كنه ، منم نميتونم بيرون از مرز زندگي كنم .
    شادي ، با تعجب گفت: ايرج ميخواد از ايران بره؟ بيخود كرده.
    نيكا با سر تصديق كرد و شادي با عصبانيت ادامه داد: پس تكليف مادر چي ميشه؟ من ميگم خودمم برگردم . فقط منتظرم سال آينده درس مازيار تموم شه زود بارمو ببندم و برگردم حالا آقام ميخواد تشريف بياره!
    - من كه هرچي گفم فايده نكرد مرغ اون يه پا داره
    - تو خودت رو ناراحت نكن ، در وضعيت فعلي هيچ صلاح نيست كه تو اعصابت رو با اين مسائل بيخود خرد كني ، من با اون صحبت مي كنم همه چيز درست ميشه ، بتو قول مي دم ، تو هم ديگه از اين حرفها نزن نمي تونم تحمل كنم يعني چه؟
    - تو هم جاي من بودي تحمل نميكردي دلم ميخواد يكي از كارهاي ايرج رو مازيار انجام بده ، تا ببيني ميتوني تحمل كني يا نه؟
    شادي لبخند زدوگفت: اگه شده بالنگه كفش درستش ميكنم كسي بيجا كرده دختر دايي ملوسك منو اذيت كنه
    نيكا هم خنديد ، هيچ دلش نميخواست شادي را ناراحت كند ، بيچاره شادي ، او چه تقصيري داشت ؟
    - خوب ديگه تعريف كن روزگار چطور مي گذره ؟
    - با آمپول و قرص وسرن
    - از جاي بهتري تعريف كن
    - شادي ، ميدوني من اجازه نمي دم بازم پام رو عمل كنند
    - ديوونه شدي؟ داي گفت اگه پات رو عمل نكنن هيچ اميدي به راه رفتنت نيست
    - پس پدر مي دونه! همه مي دونن جز من . اگر دستم به كيانوش برسه پوست از سرش ميكنم اون حتما قبل از همه فهميده
    - يعني عموش گفته؟
    - بله
    - خوب به اون بيچاره چه ربطي داره؟ شايد خودش هم نمي دونسته
    - اون همه چيز را مي دونه ، چند روز گذشته ايران نبود، فكر ميكنم امروز صبح با شما اومده باشه شايد كمي ديرتر يا زودتر
    - كجا بوده؟
    - چه مي دونم دو روز سوئيس ، دو روز سنگاپور مثل پرنده هر دفعه يه طرف
    - مي دونستي به دايي پيشنهاد كرده دكترت رو عوض كنه ؟ يه جراحم پيشنهاد كرده ، به گمونم پرفسور بود ، ولي اسمش را فراموش كردم
    - واقعا!؟! تو اين چيزها رو از كجا مي دوني ؟
    - قبل از اينكه به اينجا بيام ، يكي دوبار خونه شما تماس گرفتم اشغال بود بالاخره كه تماس گرفتن دايي گفت كه با كيانوش مهرنژاد صحبت ميكردم
    - پس اون اومده ؟
    - بله ، به دايي پيشنهاد كرده تو چند روزي به خونه بري و تجديد روحيه كني ، بعد دوباره براي عمل تو يه بيمارستان ديگه كه خودش با پرفسور نمي دونم كي ، انتخاب ميكنه بستري بشي.
    نيكا با عصبانيت گفت: خوبه ، خيلي خوبه همه راجع به من تصميم مي گيرن ، مثل اينكه هيچ لزومي نداره من چيزي بدونم . همين كه خودشون بدونن كافيه . اينا چي تصور كردند؟ اصلا من نميخوام پام رو عمل كنم تموم شد ، ديگه هم در اينمورد حرفي نزن.
    شادي با تعجب نگاه كرد و بعد از لحظه اي مكث گفت: من فكر ميكردم تو از اين بابت خودت رو به اندازه يه تشكر به كيانوش بدهكار بدني ، ولي ظاهرا اون به تو بدهكار شده، چرا امروز اينقدر از دست اون عصباني هستي؟ راستي چرا؟ اين سوالي كه نيكا خودش نيز پاسخش را نمي دانست شادي چون سكوت نيكا را ديد ادامه داد: حتما بعد ازظهر دايي دراينمورد باهات صحبت ميكنه ونظرت رو جويا ميشه ، مطمئن باش هيچكس بدون كسب اجازه از محضر سركار خانم كاري انجام نمي ده . نيكا احساس ميكرد بغض گلويش را ميفشرد ، اما قصد نداشت بيش از اين شادي را برنجاند ، بنابراين با زحمت لبخند زد

  8. #58
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12

    قسمت چهاردهم :

    شادي كنار پنجره ايستاده بود و به آسمان مي نگريست . ساعتي پيش همه ملاقات كنندگان رفته بودند، ولي شادي پيش او مانده بود و اكنون ساعتي بود كه سكوت اختيار كرده بود . نيكا خوب مي دانست كه در سكوت او نوعي ملامت و سرزنش وجود دارد. شايد حق با او بود. برخورد نيكا با پدرش هيچ درست نبود . او سر پدر فرياد كشيده بود كه به كسي اجازه نمي دهد در موردش تصميم بگيرد ، فرياد كشيده و با گريه گفته بود كه ديگر هرگز نميتواند راه برود .اين را بخوبي مي داند و براي همين هم حاضر نيست بيهوده بار ديگر آن دردهاي وحشتناك را تحمل كند . فريادهاي او ديگران را وادار به سكوت كرده بود و ديگر در آن مورد حرفي نزده بودند . در اين ميان رفتار ايرج از بقيه غير قابل تحمل تر بود. او هيچ دخالتي در صحبتهاي آنهانميكرد . چنان سرد و بي تفاوت برخورد كرده بود كه حتي مازيار هم فهميده بود بين آنها مشكلي بوجود آمده .ايرج هميشه همين طور بود. كوچكترين مشكل زندگيش را همه بايد مي فهميدند .اما حالا دلش نمي خواست به او فكر كند . دلش ميخواست حرفهاي قشنگ بزند و كلمات زيبا بشنود. از اين سكوت كسالت آور دلش مي گرفت و براي آنكه به آن خاتمه دهد رو به شادي كرد و گفت : اينجا يه پرستار هست كه شيفت شب كار ميكنه اسمش خانم رئوفه. قلبش مثل اسمش رئوفه ، نمي دوني چقدر خانومه اينجا تنها هم صحبت منه ، كاش امشب بياد ببينمش!
    - واقعا؟.........مجرده؟
    - متاهله ولي متاركه كرده ، يه دختر داره اسمش لعياست
    شادي پاسخش را نداد .نيكا لحظه اي مكث كرد و پرسيد: حوصله ات سر رفته؟
    - نه
    - بنظر كه اينطور مي آد، حالا مي فهمي من تو اين زندون چه روزگار تلخي رو مي گذرونم
    شادي خنديد و گفت: ولي حوصله ام سر نرفته، برعكي خيليم سرحالم ، حالا بيا باز كنيم
    - چي بازي؟ فوتبال؟ با اين پاي چلاق فقط فوتبال مزه مي ده
    - چرند نگو دختر ، بيا گل يا پوچ يا نون بده كباب ببر بازي كنيم
    - خيلي خب، بيا بشين رو تخت
    شادي نشست ، نيكا يكدفعه بياد دفتر كيانوش افتاد ، با وجود شادي ديگر نمي توانست آنرا بخواند . بعد فكرش متوجه كيانوش شد و پرسيد: ساعت چنده؟
    - 5/6
    نيكا فكر كرد الان حتما جشن تولد شروع شده و كيانوش در مهماني است شايد اگر شادي او را صدا نميكرد، ساعتها به اين مساله فكر ميكرد ولي صداي شادي كه فرياد زد: دستات رو بذار ببينم، ميخوام كبابت كنم . او را از تصورات خود خارج ساخت . با كلام شادي بازي شروع شد آنها چنان شاد و با هيجان بازي ميكردند كه گويا تمام غصه هايشان را فراموش كرده بودند
    زمانيكه خانم رئوف وارد شد، نيكا با صداي بلندي مي خنديد و مي گفت: دروغ نگو، گفتم اون گله ، زود باش گل رو بده .
    شاديِ دختر جوان لبخند را بر لبهاي پرستار نشاند و در همان حال شاخه گلي را از سبد كنار تخت بيرون كشيد و مقابل نيكا گرفت و گفت: اينم گل . نيكا و شادي متوجه تازه وارد شدند و با هم سلام كردند ، نيكا بلافاصله به شادي اشاره كرد و گفت: دختر عمه و خواهر شوهر بنده شادي خانم، شادي جان بهترين پرستار دنيا خانم رئوف.
    شادي و پرستار با هم دست دادند و اظهار خوشوقتي نمودند . پرستار در حاليكه لبخند رضات بر لبانش مي درخشيد گفت: خدا رو شكر شادي خانم اومد تا خنده نيكا جون رو ببينم.
    - مگه تا حالا خنده اش رو نديد؟
    - فكر نميكنم ، شما زند داداش بد اخلاقي داريد
    - تصور نميكردم ، اينطور باشه، نيكا، خانم چي مي گن؟
    نيكا با دلخوري پاسخ داد: شماهام اگر بجاي من بوديد بد اخلاق مي شديد.
    شادي خنديد و گفت: دوباره غر زدن رو از سر گرفتي پيرزن؟ مادربزرگ مرحوم من تو سن 90 سالگي كمتر از تو غر ميزد .
    پرستار و نيكا هر دو خنديدند و نيكا پرسيد: كدوم مادر بزرگت كه من نمي شناسم
    - قبل از بدنيا آمدن تو مرحوم شئ
    - دروغگو
    خانم رئوف هم خنديد و بعد اضافه كرد: من ديگه مزاحمتون نمي شم.اما نيكا فورا پاسخ داد: نه بنشينيد خانم ما از مصاحبت شما لذت مي بريم . پرستار تشكر كرد و نشست چند لحظه بعد شادي سر رشته كلام را بدست گرفت و با شور حرارت شروع به تعريف كرد، از ماجراي آشنائيش با مازيار گفت تا به هومن رسيد ، نيكا و پرستار نيز گاهي با جملاتي اظهار نظر ميكردند ولي بيش از همه شادي بود كه سخن مي گفت.

    ******************
    نيكايكبارديگر بساعتش نگاه كرد . تا چند لحظه ديگر نگهبان مي آمد و به ملاقات كنندگان گوشزد ميكردكه :
    وقت ملاقات تمام است براي آسايش و آرامش بيماران خود هر چه سريعتر بيمارستان را ترك كنيد . آنقدر اين جملات را شنيده بود كه حسابي حفظ شده بود . چهره كلافه نگهبان را پيش چشمان خود مجسم كرد و از فكر رفتن مادر وپدر و ديگران احساس دلتنگي نمود . بار ديگر با تحكم گفت: مادر ببين بازم دارم ميگم اگه شنبه منو مرخص نكنند خودم با همين وسائل مي آم بايد منو مرخص كنند وگرنه اين بخش رو روي سرم ميذارم ، من شنبه ميخوام خونه باشم.
    مادر نگاه اندوهبارش را به دخترش دوخت و سعي كرد او را آرام كند و دلجويانه گفت: ولي دخترم......
    اما فرياد نيكا جمله اش را نا تمام گذارد ، او با عصبانيت گفت: ولي نداره همين كه گفتم . همه به نيكا چشم دوختند ولي او بي اعتنا ادامه داد : من خسته شدم كه ميخوام بيام خونه
    هيچكس حرفي نزد چهره دكتر گرفته بود. نيكا بغض كرده بود و به غروب خورشيد مي نگريست كه صداي نگهبان را شنيد ، همه آماده رفتن شدند دكتر جلو آمد و گفت: تو مطمئن هستي كه تصميمت رو گرفتي؟
    - بله شما هم مطمئن باشيد
    - حتي اگه به قميت گزاف از دست دادن قدرت راه رفتنت تموم بشه؟
    نيكا اين بار نيز قاطعانه پاسخ داد: بله ، اونا اگه مي تونستند كاري كنند تا حالا كرده بودند .
    - مي تونيم دكترت رو عوض كنيم
    - راجع به اين مساله بعدا صحبت مي كنيم ، فعلا فقط ميخوام از اينجا خلاص بشم.
    دكتر ديگر حرفي نزد ، ولي چهره اش حتي گرفته تر از لحظات پيش بود ، ايرج جلو آمد و گفت: اميدوارم دكتر با اومدنت به خونه موافقت كنه .
    نيكا لبخند زد و پاسخ داد: چه موافقت بكنه ، چه موافقت نكنه ، من مي آم
    - مطمئن باش حالا كه شاديم اينجاست خيلي خيلي خوش مي گذره
    - مي آم ، حتما مي آم
    دكتر به ايرج چشم غره رفت شايد توقع داشت او هم نيكا را به ماندن تشويق كند بهر حال آنها پس از يك خداحافظي طولاني او را تنها گذاشتند و باز همان احساس دلتنگي بسراغش آمد دلش هواي گريه داشت ميخواست دامن دامن اشك بريزد، اما باز بخود نويد مي داد كه خواهد رفت ، ولي آن نهيب وحشت بار بر سرش فرياد كشيد: به چه بهايي خواهي رفت؟ نيكا تو تا پايان عمر بايد بر روي اين چرخهاي نفرين شده بنشيني.
    چشمانش را برهم فشرد احساس كرد پلكهايش گرم ميشود صداها در نظرش دورتر و دورتر مي شد
    - خانم معتمد وقت شامه، چرا خوابيديد؟
    نيكا بزحمت چشمايش را گشود و گفت : متشكرم پرستار ، ميل ندارم.
    - من نه پرستارم ، نه پرستاري بلدم اما همين قدر مي دونم كه بيماران بايد حتما شام بخورن
    صدا به گوشش آشنا آمد بسرعت پلكهايش را باز كرد چشمانش از تعجب گرد شد و گفت: آقاي مهرنژاد شماييد؟

  9. #59
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12

    - سلام عرض شد سركار خانم!
    - سلام ، كي اومديد؟

    - نزديك نيم ساعته نميخواستم بيدارتون كنم ولي پرستار گفت حتما بايد شام بخوريد منم بيدارتون كردم ناراحت كه نشديد؟
    نيكا آهسته گفت: نه
    ولي از كيانوش ناراحت بود چرا؟ آه بخاطر آورد . دكتر، بيمارستان ، عمل ولي اين كلمات چطور مي توانستند جمله اي بسازند
    - حالتون چطوره خانم معتمد؟
    - حالم؟ شما از حال من مي پرسيد؟ گوش كن كيانوش تو حق نداري براي من تصميم بگيري و از خودت دستور صادر كني براي چي حقيقت رو ، اون روز قبل از رفتنت بهم نگفتي؟
    تندي سخن و لحن قاطع نيكا باعث شد كه كيانوش به خنده بيفتد و خنده او سبب تشديد عصبانيت نيكا شد . او با همان لحن ادامه داد: منو مسخره مي كنيد آقاي مهرنژاد؟
    - نه خانم اين چه حرفيه؟ من اصلا نمي فهمم شما چي مي گيد من چي بايد بهتون مي گفتم؟
    - ماجراي عدم موفقيت عمل پامو؟ چرا نگفتيد؟
    - من نمي دونستم
    - دروغ مي گيد ، چطور عموتون بشما نگفته بود؟
    - باور كنيد كيومرث ديروز صبح تو فرودگاه به من گفت ، منم فورا با پدرتون تماس گرفتم و همه چيز رو با ايشون درميون گذاشتم . در ضمن براي شما هيچ تصميمي نگرفتم ، بلكه پيشنهادي كردم كه شما در پذيرفتن اون مختاريد . اما پدرتون ساعتي پيش با من تماس گرفتن و گفتن كه شما تصميمتون رو گرفتيد ، ولي من گمون نكنم جدي گفته باشيد . گفتم شما عاقلتر از اين هستيد.......
    - نميخوام هيچ چيز ديگه اي در اينمورد بشنوم من حرف آخرم رو زدم .
    - لااقل اجازه بفرماييد من پيشنهاداتم رو عرض كنم ، اون وقت بجاي يكبار صدبار سرم فرياد بكشيد.
    نيكا از پاسخ مودبانه كيانوش كمي بخود آمد با لحن آرامتري گفت: آقاي مهرنژاد شما منو درك نمي كنيد ، اگه شمام بيشتر از سه ماه روي اين تخت اسير بوديد و به اين ديوارها خيره مي شديد ، وضعيت منو مي فهميديد . توي اين اتاق ديوونه شدم
    - همون كيانوش هم صدام كنيد گوش مي كنم . اينارو مي دونم ، شما رو هم درك ميكنم ، منكه بشما گفتم خودم نزديك به يكسال و نيم در وضعيتي به مراتب بدتر از شما بسر بردم ، پس قبول كنيد كه مي فهمم چي مي گيد .اما شما كه بقول خودتون سه ماه صبر كرديد ، لااقل اجازه بديد از اين رنجها نتيجه بگيريد، همه چيز رو با اين عجله خراب نكنيد .
    - مي گيد چكار كنم؟
    - اجازه مي ديد بگم؟
    - البته
    - مي گم ، بشرط اينكه قول بديد وسط حرفام نپريد و بذاريد حرفم رو تموم كنم
    نيكا با سر پاسخ مثبت داد ، كيانوش كنار تختش نشست و آرام گفت: خوب گوش كنيد ، من با يه پرفسور صحبت كردم .اون جراح بسيار ماهريه پذيرفته كه شما رو معاينه كنه، من مطمئن اگه اون عملتون كنه بي هيچ شكي پاتون خوب مي شه، درست مثل روز اول من به اون ايمان دارم ، ببينم نيكا به من اعتماد داري؟
    نيكا لحظه اي به چهره كيانوش نگريست و بي اختيار پاسخ داد: بله
    - پس من بشما قول مي دم كه خوب بشيد ، حالا حاضريد بخاطر مادرتون ، بخاطر پدرتون و ايرج خان و بخاطر من كه از شما خواهش ميكنم بپذيريد كه دكتر شما رو معاينه كنه؟
    نيكا به فكر فرو رفت ، نمي توانست خواسته كيانوش را ناديده بگيرد . خصوصا كه او خواهش كرده بود آهسته گفت: چرا اينقدر اصرار مي كنيد حتي از من خواهش مي كنيد كه اينكارو بپذيرم ، يعني خوب شدن من براي شما تا اين حد اهميت داره؟
    كيانوش لبخند زد ، برق اميدي در چشمان طوسي رنگش درخشيد و گفت: حتما داره
    نيكا به سبد گلسرخي كه كيانوش با خود آورده بود خيره شد و براي آنكه از جواب دادن طفره برود گفت: چه گلهاي قشنگي شما بازم خودتون رو به زحمت انداختيد ؟
    كيانوش برخاست ، جلوي سبد گل ايستاد و گفت: تعارف رو كنار بذاريد و اصل مطلب رو بگيد بالاخره چه مي كنيد از پرفسور بخوام فردا صبح براي معاينه شما بياد يا نه؟
    - چي بگم؟
    - هر چي ميخواهيد بگيد . قبلا هم گفتم من فقط پيشنهاد ميكنم ، پذيرش يا عدم پذيرش به عهده شماست
    نيكا ناچار گفت: باشه ، ولي چرا همين فردا؟
    كيانوش با خوشحالي خنديد و گفت: براي اينكه هر چه زودتر كار رو به انجام برسونيم بهتره ، در ضمن من نقشه هاي ديگه اي هم دارم
    - اگر در ارتباط با منه فكر ميكنم حق داشته باشم بخوام ازشون سر در بيارم البته چون بدون تائيد شما هيچ كدوم عملي نمي شن
    - ظاهرا اينطور نيست، بدون رضايت منم كارها مطابق ميل شما پيش مي ره .
    - خواهش ميكنم خانم معتمد
    - نيكا
    - بله نيكا خانم . حالا شامتون رو بخوريد تا من توضيح بدم
    - من هيچ ميل ندارم ، لطفا حرفتون رو بزنيد
    - مي دونيد عجله من بخاطر شماست ، اگه پرفسور زرنوش شنبه به اينجا بياد زودتر تكليف ما مشخص ميشه ، من با ايشون صحبت كردم در صورتي كه وضع شما اجازه بده قبل از عمل يه هفته اي به مرخصي بريد
    - مرخصي؟
    - بله ، يه هوا خوري كوچيك يه هفته اي
    - مثلا كجا
    - اگه مايل باشيد شمال كشور
    - شمال ، اونم تو اين فصل سال
    - بله، شما تا بحال تو اين فصل به شهرهاي شمالي سفر كردين؟
    - نه
    - پس بايد ببينيد دريا پاييز و زمستون هم به زيبايي بهار و تابستونه
    - متاسفانه نميتونم بپذيرم
    - چرا؟
    - من چطور بايد برم؟
    - با ويلچر يا عصا
    - نه اصلا نميتونم ، نميخوام تابلو بشم.
    - تابلو بشيد؟ يعني چي؟
    - تصورش رو بكن ، همه منو به هم نشون مي دن

  10. #60
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12

    - اولا اصلا اينطور نيست ، مگه خود شما وقتي يه نفر رو با عصا يا ويلچر بينيد، به ديگران نشون مي ديد؟ نيكا پاسخي نداد و كيانوش ادامه داد: ثانيا مگه اونجا چه خبره؟ كسي اونجا نيست
    - چطور كسي نيست؟ هر هتلي كه بريم حتما مسافريني داره.

    - چه كسي گفت شما به هتل مي ريد؟
    - نكنه قراره تو خيابون چادر بزنيم؟
    - خير، سركار خانم به كلبه حقير تشيرف مي برن
    - ويلاي شما
    - اگر اشكالي نداشته باشه
    - اشكالي كه نداره ، ولي خيلي اسباب زحمت مي شيم .
    - خوب چي مي گيد؟ موافقيد يا بازم مايليد سرم داد بكشيد.
    گونه هاي نيكا سرخ شد و سرش را پايين انداخت و گفت: آقاي مهرنژاد من واقعا........
    اما كيانوش نگذاشت ادامه دهد و فورا گفت: نيازي به عذر خواهي نيست لطفا فقط جوابم رو بديد اگه مثبت باشه ممنون مي شم .
    - ظاهرا شما حساب همه چيز رو كرديد و من جز موافقت كار ديگه اي نميتونم بكنم
    - پس اعلام رضايت شد
    - بله
    - واقعا ممنونم
    - شما از من تشكر مي كنيد؟ اين كاريه كه من بايد بكنم
    - من به اين خاطر تشكر كردم كه شما تقاضاي منو قبول كرديد
    - بس كنيد آقاي مهرنژاد
    - به قول خودتون همون كيانوش
    نيكا خنديد و گفت: خودتونم ميايد؟
    كيانوش در حاليكه خم شده بود و از روي زمين بسته هايي را بر مي داشت گفت: نه وجود يه مزاحم در اونجا صلاح نيست . شما وخانواده ، ايرج خان و خانواده اعزام مي شيد
    - كيانوش خان شما ابدا مزاحم نيستيد
    - اگه اجازه بديد نيام
    - هر طور خودتون مايليد
    كيانوش بسته ها را باز كرد و گفت: شما به شكلات ، آدامس و اين چيزها علاقه داريد؟
    - بله
    - ببينيد اين بسته ها براي شماست ، انواع تنقلات سوئيسي. با اونها سرگرم مي شيد
    - خداي من ! شما حسابي منو شرمنده مي كنيد
    - برعكس، شما با قبول كردن خواهشم من رو شرمنده كرديد
    نيكا لبخند زد و از بسته شكلاتي كه كيانوش مقابلش گرفته بود ، يكي برداشت و كمي مزه مزه كرد بعد گفت: خيلي عاليه!
    - قابلي نداره اونا رو توي كمد مي ذارم
    بعد بسته ها را برداشت و با سليقه در داخل قفسه ها چيد. نيكا همانطور كه او را نگاه ميكرد ، ناگهان پرسيد: ديشب تولد خوش گذشت.
    كيانوش برگشت ، نيكا ديد كه چشمانش از فرط تعجب گرد شده در همان حال پرسيد: تولد؟
    - بله، تولد كتايون ، مگه ديشب تولد دعوت نداشتيد؟
    - شما از كجا مي دونيد؟
    - يادتون نيست ، اون روز كه كيفتون رو وارسي ميكردم كارتش رو ديدم
    - آه، يادم اومد
    - تولد خوبي بود؟
    - نمي دونم ، نپرسيدم
    - نپرسيديد؟ مگه خودتون نرفتيد؟
    - نه
    نيكا با تعجب تكرار كرد: نه؟
    - حوصله اش رو نداشتم
    لحن بي تفاوت كيانوش تعجب نيكا را دو چندان كرد ، ولي احساس كرد از اين خبر خرسند گرديده. بعد در حاليكه سعي ميكرد كاملا عادي صحبت كند گفت: ولي كتايون ناراحت ميشه
    كيانوش بسته ديگري را داخل كمد گذاشت ، آخرين بسته را با خود بسوي نيكا آورد و گفت: خوب بشه...... از اينم امتحان كنيد، خوشمزه است . شما كه شام نخورديد . لااقل اين بيسكويت باعث مي شه احساس ضعف نكنيد.
    نيكا دلش نميخواست بحث راجع به تولد را به اين زودي خاتمه دهد، هر چند كه كيانوش موضوع صحبت را عوض كرده بود، بنابراين بار ديگر گفت: اين اصلا خوب نيست شما دعوت بوديد مسلما اون بيشتر از همه منتظر شما بوده
    - شما از كجا مي دونيد كه منتظر من بوده؟
    - خيلي ساده، خودم رو جاي اون ميذارم
    - اين كارو نكنيد، چون اون با شما خيلي فرق داره
    - واقعا؟
    - بله، مي دونيد فكر ميكنم كتايون بنام مهرنژاد علاقمندتر باشه تا خود كيانوش مهرنژاد
    نيكا خنديد و گفت: كيانوش خان اين چه حرفيه؟
    - باور كنيد مي خوايد براي اثبات حرفم شماره تلفنش رو در اختيارتون بذارم ، تا در مورد من باهاش صحبت كنيد؟
    نيكا خنديد و گفت: ظاهرا شما به گفته خودتون اطمينان كامل داريد
    - شما هم مطمئن باشيد
    - گفتيد تلفن، يادم اومد كه ديروز با شما تماس گرفتم
    - چه وقت؟
    - ديروز صبح ، ولي شركت نبوديد
    - با تلفن مستقيم تماس گرفتيد؟
    - نه شماره تون رو از مركز اطلاعات گرفتم و با منشي شركتتون صحبت كردم
    - پس چرا به من نگفتن؟ من ديروز بعد از ظهر بشركت رفتم
    - شايد به اين خاطر كه خودم رو معرفي نكردم
    - كه اينطور ، خوب چرا با منزل تماس نگرفتيد؟
    - شماره نداشتم
    - پس كارت ويزيت رو بهتون مي دم . اگه يكبار ديگه به من احتياج داشتيد به راحني ميتونيد تماس بگيريد. من يا تو شركتم يا تو اتومبيل يا منزل شما كه بهتر مي دونيد من نه زياد گردش مي رم نه مهموني
    - من فكر ميكردم پنج شنبه صبح بشركت نرفتيد تا خودتون رو براي مهموني بعد از ظهر آماده كنيد
    - شوخي مي كنيد؟ از صبح تا غروب
    نيكا باز هم خنديد . كيانوش خم شد و كيفش را برداشت و نيكا فهميد كه قصد رفتن دارد و حدسش درست بود ، چون در همان لحظه گفت: خب اگه با من امر ديگه اي نيست مي رم
    - شنبه خودتونم با پرفسور
    - زرنوش
    - بله، با پرفسور زرنوش مي آيد؟
    - اگه شما بخوايد حتما
    - لطفا بيايد
    - شما امر بفرماييد ، فقط بگيد بدونم تصميم قطعي شد؟ من ميتونم امشب اين خبر رو بخ پدرتون بدم؟
    - بله، حتما
    - در ضمن خانم معتمد فكر نكنيد من سوغات شما رو فراموش كردم . من به قولم وفا كردم، ولي تصور ميكنم اينجا براي آوردن اون چندان مناسب نيست در يه فرصت مناسب تقديمتون ميكنم
    - واقعا متشكرم ، باعث دردسرتون شدم ، اينطور نيست؟
    - نه ابدا
    كيانوش بار ديگر آماده رفتن شد كه خانم رئوف وارد اتاق گرديد . كيانوش او را خوب مي شناخت ، همان پرستار شيفت شب كه بارها و بارها آخر شب و يا حتي نيمه شب كيانوش را در اتاق نيكا ديده بود با ورود او رنگ از چهره اش پريد و با خود فكر كرد آيا او چيزي به نيكا گفته؟ صداي سلام و احوالپرسي ، پرستار او را به خود آورد
    - سلام!
    - سلام از بنده است سركار خانم خسته نباشيد
    - متشكرم آقاي مهرنژاد كم پيدا شديد!

صفحه 6 از 11 اولاول ... 2345678910 ... آخرآخر

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •