قسمت سی و سوم : : :
خوب آن روز صبح را به یا دارم. وقتی از خواب بیدار شدم، مادر با تعجب و حیرت و نگرانی و نگاهی پر از سوال پرسید:
مهناز، چطور محمد از راه رسیده نیومده این جا؟
نفسم بند آمد و پرسیدم:
مگه اومده؟!
آره صبح به امیر زنگ زد و با هم قرار گذاشتند.
نفس بریده پرسیدم: کجا؟ کی؟
نمی دونم، نفهمیدم. مهناز طوری شده؟! حرفتون شده؟! خبری شده که تو به ما نمی گی؟!
رو برگرداندم و دور شدم، فقط گفتم: نه.
و چشم های پرسان مادر را گذاشتم و فرار کردم توی اتاقم و دیگر بیرون نیامدم. مثل دیوانه ها راه می رفتم و با خودم حرف می زدم، دست به دست می مالیدم و نمی دانستم چه کنم؟ بارها خواستم گوشی را بردارم و تلفن بزنم، ولی می ترسیدم.
توی غرقاب سرگردانی دست و پا می زدم که آمد.
صدای سلام و روبوسی اش را که با مادر شنیدم، می خواستم پرواز کنم، از شادی فریاد بزنم و صورتش را غرق بوسه کنم، ولی در حالی ضربان قلبم چند برابر شده بود. پاهایم هم انگار یخ زده بود. می ترسیدم. از روبرو شدن با او می ترسیدم. توی جنگ با خودم بودم که چه کار کنم، چطور رفتار کنم که آمد. وارد شد و در را بست و من تقریبا از حال رفته روی تخت برجا ماندم.
سرش پایین بود و من انگار همه وجودم نگاه بود. چقدر لاغر شده بود، داشتم در دل از خدا برای برگشتنش تشکر می کردم و با خودم عهد می کردم که دیگر آدم بشوم، این ده روز برای تنبیه شدنم کافی بود، دیگر برای یک روز هم حاضر نبودم از دستش بدهم. توی این افکار بودم و خیره به او، درجا خشکم زده بود. آن جا بود، نزدیک من و من قدرت نداشتم صدایش کنم. بعد از آن همه رنج، آن همه انتظار حالا برگشته بود، ولی سرد و سخت. محمد نبود. سکوت مثل دیوار سنگی بین ما حایل بود. و من انگار مسخ شده بودم، جرئت کوچک ترین حرکتی را نداشتم. آرزویم بود صدایم بزند، رویش را برگرداند تا چشم هایش را ببینم. ای خدا، اگر صدایم می زد....
وجودم فریاد می زد. محمد!
ولی لب هایم انگار مهر شده بود و او ساکت بود. خدایا چرا ساکت است؟ دست هایش را توی موهایش کرده بود و انگار که با کف دست هایش شقیقه هایش را فشار بدهد. سرش را محکم نگه داشته بود. کنار پنجره و پشت به من ایستاده بود. بی صدا و آرام.
نمی دانم چقدر گذشت. چند دقیقه یا چند لحظه که برای من بی نهایت طولانی و شکنجه آور بود، یکدفعه صدایش را صاف کرد و برگشت. این بار سمت میز، قابی را که از اصفهان آورده بود برداشت و برگشت و چند لحظه بعد با یک پوزخند تلخ، انداختش روی میز و بعد بدون این که به من نگاه کند، گفت:
زیاد وقت ندارم. خلاصه می گم...
فکر کردم نه صدایش آرامش و طنین همیشگی را دارد نه قدم هایش استواری و شتاب قبل را. صدایش لرزشی خفیف داشت ولی نه از خشم، غمگینی صدایش قلبم را پاره پاره می کرد.
خیلی فکر کردم. البته چند وقت بود که فکر می کردم، ولی ده روز پیش...
ساکت شد. نفس عمیقی کشید و بعد از چند لحظه ادامه داد:
ما به درد هم نمی خوریم... و من خوشحالم که هنوز اتفاقی نیفتاده و تو راحت می تونی آزاد بشی و بری دنبال زندگیت...
نفسم بند آمد. خون توی تنم ایستاد، یخ زدم و دیگر مثل مرده توان هیچ عکس العملی را نداشتم. او هم چند لحظه مکث کرد. دست هایش را مشت کرد، مثل کسی که درد می کشد، رویش را به سمت پنچره کرد و بعد خیلی تند و سریع گفت:
من می رم. به احترام مادر و آقا جون به همه می گم تو نخواستی و نظرت عوض شده تو هم همین رو بگو.
رویش را برگرداند و بدون این که نگاهی به من بکند که انگار روح داشت از بدنم خارج می شد، با قدم هایی بلند به سمت در رفت. با تمام قدرتی که داشتم صدا نکردم، ضجه زدم.
محمد؟!
یک آن مکث کرد، ولی بعد خیلی سریع گفت: خداحافظ.
انگار نفس توی سینه ام قطع شد. پاهایم به راستی مثل دو تا وزنه سنگی سرد و سخت بود و قدرت نداشت و محمد از سنگ سخت تر، حتی یک لحظه هم مکث نکرد. در را به هم زد و رفت و انگار روح مرا به رنجیر درد کشید و با خودش برد. حس و حال حرکت از من سلب شده بود. ضربه چنان کاری و قوی و بی خبر بود که گنگ و لال شده بود. مبهوت مثل یک چوب سوخته بی هوش و منگ خیره به درمانده بودم.
نه، این ممکن نبود. غیر ممکن بود. یعنی محمد دیگر مرا نمی خواست؟! یعنی برای همیشه رفته بود؟! دیگر برنمی گشت؟! من خواب نمی دیدم؟!
حال خفگی به من دست داده بود، مثل این که مسافتی طولانی دویده باشم، نفس نفس می زدم و قلبم از شدت تلاطم مثل این بود که به قفسه سینه ام می خورد. حس کردم در حال مرگم. شاید معنای دقیق خفقان را من آن روز با تک تک سلول هایم حس کردم. نمی دانم چقدر توی گرداب دست و پا زدم، یک ربع؟ یک ساعت؟ دو ساعت؟ واقعا نمی دانم. همین قدر می دانم که با فریاد های رعد آسای امیر بود که از قعر جهنم و گرداب رنج به زمان حال برگشتم.
این کجاس؟! شماها نتونستین ، من آدمش می کنم! برو کنار مادر!
فریاد می کشید و به سمت بالا می آمد و من خشکیده و رنجور بدون هیچ عکس العملی منتظر ماندم. دیگر بدتر از آنچه برسر من آمده بود مگر چیز دیگری امکان داشت که پیش بیاید؟